فرقه ی خودخواهان
– بخش پنجم –
ترجمه: سیامند زندی
بدینسان به نظر میرسد دستآوردهای تئوریک نخستین سال اقامت در پاریس چنین بوده است. زیرا اگر روزشمارِ سن اینی را دنبال کنیم، متوجه خواهیم شد که نخستین نظریههای گاسپار لانگنهارت عموماً متکی بر استنباطات است. تنها در سال دوم اقامتش در پاریس است که با تعمیق اندیشههایش خودخواهی فلسفی را بهطور قطعی تئوریزه میکند: «من خود خالقِ جهانم.»
مخاطب
ولی اگر احساسها نشانی از اشیای برون نیستند، پس چیستند؟ خاستگاه آنان چیست؟
خودمحور
من
مخاطب
چهطور؟
خودمحور
بله، بله، باورتان نمیشود، اما بهخوبی آنچه را که گفتم شنیدید. من خودم خاستگاهِ احساسات خودم هستم.
مخاطب
شما؟ خالقِ جهان؟
خودمحور
خودم. این جهان از رنگها، اشیا و بوها ساخته شده، خالق همهی اینها من هستم.
مخاطب
دوستِ من، خدا نگهدار. گفتوگوی ما به درازا کشید. چهگونه میتوانید بگویید خودِ ذهنِ شما خودش برای خودش به تولید احساساتش میپردازد؟
خودمحور
آنگاه که خواب میبینید، مگر نه اینکه شخصِ شما خالق رؤیای شماست؟ آنگاه که خود را در حال سفر در دریاها به سوی آمریکا میبینید، امواج آیا چیز دیگری غیر از حاصلِ تخیلات شما هستند؟
مخاطب
طبیعتاً، از آنجا که موضوع بر سر یک رؤیاست.
خودمحور
چه کسی این را به شما اطلاع میدهد؟
مخاطب
بیداری.
خودمحور
خوب حالا اگر شما از زندگی بیدار میشدید، چی؟
مخاطب
بس کنید!…
خودمحور
چه کسی به شما اطمینان میدهد که همین حالا در حال دیدن یک رؤیا نیستید؟
مخاطب
شما من را دستپاچه میکنید…
خودمحور
از آنجا که شما پذیرفتهاید که ماده موجودیتی ندارد، خاستگاه احساسات هیچ جایی به جز ذهن نمیتواند باشد. آنگاه که خواب میبینیم، آنگاه که در حال تصورکردن چیزی هستیم، مگر آفریدگاران(۱) این واقعیت نوین نیستیم؟ اینجا موضوع بر سر آفرینشِ آگاهانه است، بیشتر اوقات ما ناآگاهانه در حالِ خلقکردنیم.
بدینسان گاسپار لانگنهارت برخلاف همهی سنن فلسفی دوران، تا حد طرح فرضیهی ناخودآگاهی پیش میرفت، و علاوه بر آن در جایگاهِ بنیانگذاری قرار میگرفت بدون اینکه خود به این امر آگاه باشد. برای شفافیتبخشیدن به این نکته، در رودهدرازیهای سن اینی به حکایتی برخوردم:
در جریان بالماسکهی(۲) اخیری که بارون دو سن ژلی(۳) برگزار کرد، روز، روزِ عیش و عشرتِ کوپیدون(۴) بود، زیرا که در پناهِ چشمپوشهای مخملی، طیلسانها و در سایهی همدستی ظلمتِ باغها، دلها شهامت ابرازِ حقیقتِ خود را مییابند، و وجودِ ماسکهای کارناوال بر چهرهها عموماً امکانِ برداشتهشدنِ ماسکِ صداقت یا دورویی را فراهم میآورند. در این شب همهی آنچه از کامجویی در این ضیافت گذشت، زیر شعاع نور ماه آشکار نشد، اما سریعاً ــ و چه خوب ــ بازی جالبی که با فیلسوف ما، آقای لانگنهارت انجام گرفت، در معرض تابش نور ماه قرار گرفت.
بسیاری شخصیتهای معتبر، خشمگین از حرافیهای نامعقولِ این جوان، قصد داشتند به او اثبات کنند که او آفریدگار جهان نیست، بلکه کاملاً برعکسِ آنچه مدعی است، جهان میتواند گاهی مواقع با او شوخیهای تلخی بکند. آنها از بارون دو آنترِوِ(۵) هفدهساله، که سراسر شور و حرارت بود و در هر شوخی و بازییی شرکت میکرد، خواستند برای شوخی هم که شده لباسی را که کنتس دو کورونا(۶)، معشوقهی رسمی فیلسوف میبایست بپوشد به تن کند. او میبایست نقش معشوقهی وی را بازی کند و آنگاه که فیلسوف کاملاً به خطا رفت، خود را بشناساند.
در جریان رقص، کنتسِ دروغین (و بارونِ واقعی) به فیلسوف نزدیک شد تا او را برای ساعت یازده شب به وعدهگاهی در انتهای باغ، در پناهِ درختانِ حصار، فرا بخواند. مردِ جوان سر ساعت گفتهشده، با لباس مبدلش در وعدهگاه حاضر بود، اما هنوز فرصت نکرده بود نقش خود را بازی کند که فیلسوف که بر پایهی گفتههای زنانه و همینطور ضرورتهای نظریهاش زیاد اهلِ تعارف و رعایتِ آدابِ رفتاری نبود، خود را به روی او انداخت و او را میان بوته ها و نهالهای تازه درغلتاند.
بارون توانِ این را در خود یافت که ماسک را از چهره کنار بزند و با آزردگی او را از خود براند و فریاد بزند:
ــ ببین، فیلسوف، این هم از زنی که دوستش داری. این است آنچه که میخواستی، تویی که همهچیز را میخواهی؟
فیلسوف حیران، سرگردان و دستپاچه چند لحظهیی ساکت بر جا ماند و سپس با نظرانداختن به دهانِ خواستنی بارون، چشمانِ پُرنشاط و موهای بلند و سیاهِ او، با ملاطفت و مهربانی دستهای او را گرفت، و به او گفت:
ــ بیتردید تو را میخواهم، و خواهان تو بودهام بدون اینکه خودم بدانم، این اتفاق موجب شد که خود نیز به آن آگاهی یابم.
و آنچه را که با کنتس دروغین آغازیده بود، با بارون واقعی ادامه داد. صیاد خود صید شده بود، اما شکایتی هم نداشت، زیرا عیاشی فرای محدودهی هر نوع حجب و حیا بود، و بیدلیل هم نبود که پذیرفته بود در چنین صحنهسازییی شرکت کند. در این شب ماه میبایست از تکانها و ورجه وورجهی ژوپیتر(۷) و گانیمد(۸) حسابی عذاب کشیده باشد. به نظر میرسید که گفتوگو به اساطیر کشیده شد، و آقای لانگنهارت از خود همانندِ بارونِ آنترِو که از تحصیلات بسیار عالی برخوردار بود، دانش و کنجکاوی نشان داد، طوری که در پایان این شب هر دو مجذوب و شیفته از گفتوگو با دیگری یکدیگر را ترک گفتند، و به یکدیگر وعده دادند که در فرصتی دیگر دانستههای لاتین خود را به گفتوگو بگذارند.
خلاف انتظارِ ریشخندکنندگان و در عین آزردگی آنان، خود آقای لانگنهارت موضوع را برای معشوقهاش بازگفت، و اعلام نمود از اینکه با چنین پدیدهی غیرمنتظرهیی روبهرو شده، بسیار مشعوف است. و یک بار دیگر تمسخرکنندگان خوار و خفیف گشته بودند، زیرا که هیچ چیز هرگز قادر به لطمهزدن به سیستمِ فکری فیلسوف خودخواه نبود.
این حکایت بسیار روشنگر بود. بدینسان، آنگاه که گاسپار لانگنهارت چیزی را از جهان درک میکرده، همواره چنین گمان میبرده که به کشف و شهود چیزی نوین از خود رسیده است. ناشناخته در هر موقعیتی از خود او برمیخاسته است، و هیچگاه از جهانِ خارج نبوده، چراکه جهانِ خارج وجود نداشته است. یک سیستم دفاعی نظری واقعی، یک سپرِ مفهومی که او را بدینسان قادر میساخته کوچکترین اجزا را به توضیح و تحلیل بنشیند، و قدرتمندترین اعتراضات را به معترض بازگرداند.
مخاطب
اما اگر این جهان، جهانی است مطابق امیال شما، وجود درد را چهگونه توضیح میدهید؟ من در این امر استدلالی میبینم که سیستم فکری شما را منکوب میکند.
خودمحور
درد؟ شما دست روی ابداعی گذاشتید که موجبِ افتخارِ من است و همچنان بلاانقطاع برای این خلاقیت به خود میبالم. درد بهآسانی پرسشی است که من در برابر خود مینهم تا قدرتِ اشتیاق خویش را بسنجم: اگر رنج مرا از تداوم باز دارد، نشان این است که به چیزی که در آرزویش هستم چندان نیز پابند و نیازمند نیستم، اما اگر به مثابه مانعی کوچک در مقابل آید، نشان از این دارد که اشتیاقِ من قدرتمند و عمیق است. درد به معنایی دماسنجِ تمایلاتِ من است. توضیحی بسیار ماهرانه است، مگر نه؟
مخاطب
البته. اگرچه این نگرانی مرا احاطه کند که مهارتِ در توضیح بدل به حقیقت شود.
گفتوگو در اینجا به پایان میرسید. نزد سناینی دیگر چیزی نیافتم، به جز حکایاتی مربوط به نافهمییی که فیلسوف در جامعهی آن دوران برمیانگیخت.
مادام دُوان پُرشور و حرارت مشغولِ بازی تریکتراک(۹) و در حالِِ بردن بود، که متوجه شد فیلسوف خسته و خوابآلوده روی کاناپهیی دراز کشیده. مادام دُوان با نگرانییی ساختگی فریاد زد:
ــ تا پیش از اینکه من بازیام را تمام کنم، خوابتان نَبَرَد: همهمان را محو میکنید.
او هم همراه دیگران خندید.
دیوانگی خارج از اندازهی او، آنگاه پُرتناقض میشد که درحالیکه خود را در جهان تنها میپنداشت، همواره خود را مشتاق و شیفتهی گفتوگو نشان میداد و کوچکترین نقد و انتقادی را بیپاسخ نمیگذاشت؛ گویی خود در جستوجوی ابراز مخالفتها بود، آنها را با شوق و شوری مرموز پذیرا بود. آنگاه که با استدلالی قدرتمند که به نظر میرسید سیستم فکری او را درهم خواهد ریخت روبهرو میشد، از سر شوق و لذت میخندید، و تکرار میکرد:
ــ واقعاً، تا حالا هرگز به این نیاندیشیده بودم!…
بسیار نادر بود که درجا به اعتراضات پاسخ دهد. عادت داشت مخاطبش را بیپاسخ گذارد، یک هفته بعد بدون در نظر گرفتنِ هر نوع تشریفات و تعارفات بازوی او را میگرفت و همان گفتوگوی هفتهی پیش را از همانجا که قطع شده بود ادامه میداد.
آن گاه که مادام دُوان از این رفتار بلهوسانهی او متعجب شده و دلیل آن را پرسیده بود، او پاسخ داده بود که او الزامی ندارد برای مخاطبینش الطاف ویژهیی قائل شود، چراکه گفتوگو با آنها در واقع گفتوگو با خود است.
مادام دُوان متعجب پرسیده بود:
ــ چی؟ آنگاه که من در مخالفت با شما چیزی میگویم، شما همچنان خود را آفرینندهی جهان میپندارید؟ چرا به خودتان زحمت پاسخگویی میدهید؟
ــ مادامِ عزیز، من در این لحظات با شخص خودم در گفتوگویم. من سالن شما را آفریدهام چون در اینجا بهتر از دفتر خودم کار میکنم، چون در دفترِ خودم خوابم میگیرد، بهخصوص در مواقعِ پس از صرفِ غذا. اینجا جنبوجوش، تنوعِ چهرهها و گفتارها موجب میشوند که لحظاتِ حضورم برایم بسیار مفیدتر باشند.
اندکاندک، به نظر میرسد که برخورد محبتآمیز و خوشروی جامعه به او و نظریاتش رو به کاهش میرود. این دوران بهخوبی حاضر به پذیرش هر چرتوپرتی در گفتار بود ـ توصیفی که در سالن ادبی به کار گرفته میشود ـ اما برای رفتاری متفاوت بسیار کمتر پذیرا بود. رویهمرفته کنجکاوی و فضولی به تکاپو میافتاد.
در ادامه، سناینی اطلاعات دیگری در مورد گاسپار برایم نداشت به جز سقوط پُرشتابِ اعتبارِ او: بعد از پذیرش او، مدتی او را تحمل میکنند، سپس او خود از جمعها کناره میگیرد. زندگی پاریسی گاسپار یک شکست بوده است، او بهسرعت از حافظهی سالنروها حذف شد.
مجموعه اطلاعاتی که توانستم طی هفتهی اول به دست آورم در همین حد باقی ماند.
ادامه دارد
۱- Demiurges واژهیی است که در متن مورد استفاده قرار میگیرد. در اسطورهشناسی مصر دمیورژ موجودی است آفریننده، هدف از این نام در متن پروردگار آفریننده است. (م)
۲- Bal masqué ضیافتهای رقص جمعی با لباس مبدل. این نوع ضیافت که اولین نشانههای آن در دوران قرون وسطای اروپا دیده شده، به اشراف اختصاص داشت. لباس مبدل و پوشاندن چهره موجبِ برداشتهشدن قید و بندهای رسوم زمانه بود. این نوع ضیافت در دوران رنسانس در اروپا عمومیت بیشتری یافت. (م)
۳- Baronne de Saint -Gélis
۴- Cupidon خداوندگار عشق در اساطیر رومی (م)
۵- Baronnet d’Entreves
۶- Comtesse Corona
۷- Jupiter و یا به یونانی زئوس Zeus در اساطیر یونانی معرف خدای رعد و آسمان و درواقع پدر همهی خدایان است. (م)
۸- Ganymède در اساطیر یونانی معشوقِ ژوپیتر و ساقی خدایان است. (م)
۹- Trictrac نوعی بازی شبیه به تختهنرد. این بازی در قرن هفدهم و هجدهم در دربار فرانسه و محافل درباری و اشرافی از طرفداران زیادی برخوردار بود. و در اواخر قرن نوزدهم کاملاً به فراموشی سپرده شد. (م)