فیلم «در دنیای تو ساعت چند است ؟» صفی یزدانیان
چمدانت را که باز میکنی تمام این بیست سال بیرون خواهد ریخت، این که تمام دلائل بیست سال عشق اضطراری ات و چندین سال تمنای پنهانی ات را در یک چمدان بار کنی و بروی تا در بهترین حالت درعرض چند دقیقه گفتوگو برای او، همان مخاطب تمام این فانتزیهای جدی، توضیحشان بدهی چند دلیل محکم میخواهد: اول اینکه تمام این سالها را به او بخشیده باشی و این سالها که به یادش گذشت را فوت شده ندانی، اینکه دستکم بیست سال ،هر روز، روزی چندبار تمرین گفتوگو با او را کرده باشی، و از همه انگار مهمتر، هیچ هدفی یا توقعی از این اعتراف زمانبنیاد نداشته باشی، «او» گلی است…گیله گل ابتهاج…«من» فرهاد است و تو خالق اثر، در اینجا صفی یزدانیان …
این سه در دنیای هم میغلطند…بهترین والزامیترین تعبیری که می توان از سوالجملهی «در دنیای تو ساعت چند است ؟» به ذهن قبولاند این است که ، من در دنیای تو زندگی میکنم پس حق دارم بدانم که مختصات آنجا چگونه است، من که سالهاست خود را با دنیای تو تنظیم و زندگی میکنم باید بدانم که در کجا زندگی میکنم.
«من» در دنیای «او» زندگی میکند و «تو» قرار است آن را تماشا و روایت کند. «من»(فرهاد) را اگر قرار است «تو» روایت کند باید تماشایش کند، «من» را تماشایش که میکنی، هرلحظه در دنیای «او» قرار داری! «در دنیای او ساعت چند است ؟ » مهمترین سوالت میشود تا بتوانی «من» را توضیح دهی…
چمدانی باز میشود که تمام این سالها را بارگرفته، چند شیء ریز و درشت و دو دنیا، دنیای «من» و دنیای «او». «من» که بیست سال او را «گلی را» چیزی دورتر از«او» بر خود تکرار کردهاست قرار است در یک مخاطبه “رودررویی” بیست سال «او» بودن را با چند دقیقه «تو» بودن تاخت بزند! بیست سال انتظار برای فرگشت «او» به «تو»! و اگر قرار است ارزیدنی وجود داشته باشد در همین چند دقیقه «تو» بودن ِ «او» مقدور خواهد بود! حال آیا بیارزد یا نیارزد؟
تمام وسائل درون چمدان که هرکدام ضرب در بیست سال دنیای «من– فرهاد» شدهاند باید به «تو» توضیح داده شود تا بداند که «من» غریبه نیستم، تا تمام دیوانگیها معنا شود، صدای «او» روی نوار، که «این چه خوب بود!» و صدای «تو» که «این چه خوب بود!» امضا میکند که این «تو» همان «او» یی است که «من» بیست سال عاشقاش بودم. آدرس درست است!
اسب و درشکه «گلی» من را به فرانسه بردند تا گلی برای من «او» بشود و من برای او «هیچ»! بیست سال زمان لازم است تا «او» را به «تو» تبدیل کنم.
این میشود که با حوا «مادر گلی»ی عزیز عزیزم هرچه نزدیکتر میشوم تا در خانهی او نفس بکشم! مدل نقاشی مادر او میشوم، تا شاید روزی چشم گلی بر تصویر «من» بیافتد! آنچه از خاطرات او نزدم مانده را هرگز نمیگذارم فراموش شود، آنها را هر لحظه مزه مزه میکنم، درخانهی گلی زمان میگذرانم، مادر عزیزش را عزیز میدارم… و با رقیبم رقابت میکنم، زبان فرانسه میآموزم و ترجیح میدهم مرد سیبیلوی داخل کتاب آموزش فرانسه را همان آنتوان بدانم و با او به دشمنی برخیزم، از مردهای سیبیلوی فرانسوی برای خودم دشمنی بسازم. چون آقای لوگران همان زمان که من عاشق «او– گلی» بودم، او را از دست من ربود. حتماً گلی بهخاطر او بود که به فرانسه رفت.
آنچه از گلی دریاد دارم را هر روز مرور میکنم و آنچه از او نمیدانم را در منطق قدرتمند خوابهایم شکل واقعی به آن دادهام و هر وسیلهای که مرتبط با او«گلی» بود را بارها و بارها به مدت بیست سال مصرف کرده ام…که تمام کائنات باورشان بشود که هرچه از خودم بهیاد دارم، «او» هم در آن حضور دارد! همه هم باعث دلخوشیای تلخ!
مرحله به مرحله، همهکس و همهچیز را قانع کرده ام که “ما با هم آشناییم“.
خاطرههایم با او ضربدر بیست سال!
معاشرات با اقوام او ضربدر بیست سال!
خواندن کتابهای او به زبان او ضربدر بیست سال!
شنیدن موسیقیهای مورد علاقهی او ضربدر بیست سال!
رویاهای با او ضربدر بیست سال!
به ساعت او زندگی کردن ضربدر بیست سال!
زندگی کردن در دنیای او ضربدر بیست سال!
خودم را هم قانع کرد که «او» همین روزها باید «تو» بشود حتی برای چند دقیقه!
تو «صفی یزدانیان»، من را روایت کرد در انتظار او…
باز هم این سه در هم میغلطند…«او» گلی در مدت بیست سال برای من«فرهاد»، تو میشود…
تو«صفی یزدانیان» که من و او را یا بهتر بگویم «من» در دنیای «او» را درطول یک فیلم روایت کرد را باید برجای «فرهاد» داستان نشانید تا فهمید این چنین میناگریهای سینمایی جز از یک عاشق قابل باور نیست.
ما، هر سه ، بارها در هم میغلطیم و در دنیای هم زندگی میکنیم.
میخواهم بدانم در دنیای تو «صفی یزدانیان» ساعت چند است؟!
دنیایش، و روزها و شبهای این ۵۴ سالهی عاشق نوعی از سینما را باید از دنیای فیلمش شناخت! همانگونه که دنیای «فرهاد» را باید در دنیای «گلی» جستجو کرد!
«او»ی صفی یزدانیان کشف کردنی است!
چمدانی را گشودهای و آنچه برای «او»، برای «او»ی صفی یزدانیان مهم بوده در آن بارکردهای ، گاهِ روایت تو، باید «او»یی را جستوجو کرد که اشیا داخل چمدان متعلق به «او» باشد.
پیامی ویدیویی برای «او» که بداند در همهی سالهای زندگی در دنیای «او» فکر و زندگی کردهای…
«او» را در تک تک واژگانِ چمدانِ عاشقیِ تو و فیلم « در دنیای تو ساعت چند است؟» میتوان و البته باید، جست.
از زمانبنیانی و بیزمانی همزمان لحظههای فیلم ، از لحظهی نخست که ساعتی بر ستونهای فرودگاه گذاشتهای …تا باران که تا آخر پیام ویدیویی ات به «او» رهایش نکردهای .
– تا رفتار مسؤلانهی دوربین به سوژه…
– تا خزش محتاطانه و آرام دوربین به سوژه…
– تا غیاب سوژه و حضور صدایش در قاب…
– تا طی مسیر افقی و طولانی دوربین همراه سوژه…
باید او را در سکوت عامدانه درفیلم سراغ گرفت.
همراه با او تا سوژههای پشت به دوربین…
از خوابوارگی فیلم باید «او» را شناخت…
تا تلاقی غیرقابل تمیز خواب و رویا…
از تماس با منطق خواب و واقعیت…
تا تأثیر واقعیت رویاگونهی خاطرات
از خمیدگی زمان در فیلم…
تا حساسیت به زمین، تا احترام به خاک…
از اشارتها به آب و باران و آتش در کنار مرد منظم ترازویی و واکسی
تا حواس جمع دوربین به سایهها و نورها و انعکاسها و شیشهها…
از درهای تو در تو در تصویرها و رنگهای سرد و فریاد خاکستریها…
و از اهمیت دادن به زیباییهای بصری ساختمانهای قدیمی و تلاقیشان با سوژه…
از تصویردزدی از پشت شیشهها…
از زوایای مورب افقی و مورب عمودی دوربین به سوژه…
از پنهان کردن صورتهای متکلمها در کادر…
از همزمانی دو مقطع سنی یک نفر درقاب و تکمیل فعالیتهای هم…
از اجازهی عبور نور از ظرف شفاف مربای بهار نارنج…تا گرد و خاک در تلألو نور…
از پوشانیدن ردای ملیت روسی به سوژهی عاشق فیلم…
تا نامگذاری نام آندره بر همکلاسی علاقهمند به برف…
از نوشانیدن شیر به فرهاد قصه…
از گردانیدن شمع…و از عنایت ویژه به عکسها و قابهای عکس و قابسازی فرهاد، از نگاه پشت سوژه به نقاشیهای دیواری…
تو، صفی یزدانیان، آنچه از وسائل شخصیات که در چمدان، مثل همان قایق فرهاد، قراردادی و آن تکه فیلمِ کودکیِ فرهاد در دیدار با حوا خانم هم از ستودنیترین دلبریهای سینمایی از «او» بود که حتماً ایرانیان به تشکر از تو کلاه از سر برخواهند داشت چون با زیباییِ بیانِ قصهگویت از عشقی ویژه و فرسایشی و پیشرونده و تکمیلِ پازلهایِ نامنظم در گلوگاههایِ مفهومی فیلم! حتماً سینمای ایران را زیبایی فیلمت نجات خواهد داد.
تو، فیلم را به همان اندازه که ازعنایت صرفِ سینما و تصویر و بیان بصری دیدنی ساختهای با موسیقیهای تلفیقی شنیدنی هم کردهای، شاید کمتر بتوان نمونهای همسان و هماهنگ در سینمای هنری ایران استفاده از موسیقی جسورانه ی با کلام و آواز را سراغ گرفت که بر فیلم افزوده باشند و نه کاستی ایجاد کرده یا باری بوده باشند.
اگر بخواهم «تو» صفی یزدانیان و دنیایت را روایت کنم، ناچار چمدانی که در چند ده دقیقه پیش رویمان بازکردهای و توضیحشان میدهی تا مخاطب خاصت هم در میان بینندگان باشد و ببیند، ناچار دنیای نوعی سینما را باید تحلیل کنم که اشیا و المانها و قوانینش را ریز به ریز و با هنرمندانهترین شیوه و صبورانه ترین تدبیرها و خلاقانه ترین بومیگزینیها در این چمدان ویدیویی گردآوردهای.
در همهی این سالها عاشقی کردهای که اینطور فرهادوار تکه تکه علاقهمندیها و متعلقات او را در دل و مغز و چمدان ویدیوییات نگهداری کردی تا اینچنین روزهایی «او» در جایی «تو»ی تو باشد و مبهوت از این همه عشق و ریزبینی و هنرورزیهایت بشود.
خسته نباشی آقای یزدانیان، باید قدری بخوابی تا اسبهای «گوسکینو» برای بردن «او» نیامدهاند…
«من»، «تو»، «او» و دنیاهایشان درون هم میغلطند.
«تو» در اینجا علی مصفای عزیز با تهیهکنندگی پیشتازانه ی فیلمی مهم در سینمای ایران به «من»، مخاطبان کمشانس سینمای ایران فرصت داده تا «او»، “سینمای فاخر معناگرا” با روایت صفی یزدانیان چمدانش را برای ما بگشاید و ببینیم آنچه از سینما ستودنی است، در میان خنزرپنزرهای عمومی سینما، تا شاید یادگارهایی عاشقیهایِ چمدانِ سینماییی یزدانیان را بفهمیم و به اهمیت زندگی کردن به ساعت دنیای سینمای معناگرای جهانی پی برده و شاید به آن علاقهمند شویم.
دنیاها درون هم میغلطند تا شاید در دنیای همدیگر زندگی کرده و درد و حرف هم رابفهمند…«ارزشش را داشت» که صفی یزدانیان در دنیای آن سینمای مشعشع زندگی کند و بخواهد یادگارهای «او» را در چمدان ویدیوییاش به «او» نشان دهد و لیلا حاتمی و علی مصفای عزیز در دنیای یزدانیان زندگی کنند تا بهترینها را در این اعتراف عاشقانه اجرا کنند.
این پیکرتراشی در زمان کامل بود!
آری، ارزشش را داشت!
خرداد ۹۴
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید