مردی که پلوتو را کُشت
غروب است. ابرهای سُرخ مثلِ لختههای خون بر جناقِ آسمان چسبیدهاند و رنگِ نارنجیِ چرکمُردهای از دورشان به پیراهنِ طوسیِ آسمان میتراود. دلم غصه دارد. هنوز پاهایم میلرزند. مثلِ همان لحظه که از پلههای سنگیِ بیمارستان تلوتلوخوران بالا دویدم.
همینکه به کنار تختت رسیدم، چشمهای نیمهبازت تکان خورد. آرام و منقطع نفس میکشیدی. زیرلب سلام گفتم و جواب ندادی. صدایم را میشنوی نوشین؟ من همانجا بودم. چشمهای سبز زمردیات نور نداشت. بدنم داغ شد و جگرم میسوخت. پاهایم تکهچوبهایی خشک و فرسوده بودند. دستی به زانوانم کشیدم و به صورتِ سفیدت خیره شدم. همان لحظه که چشمهایت را بستی، فهمیدم که دیر آمدهام. شاید اگر فقط دو روز زودتر از شهر برلین به ماگدبورگ آمده بودم؛ میتوانستم تو را ببینم و با هم حرف بزنیم. برای آخرین بار میتوانستم صدای مخملیات را بشنوم و از تو بپرسم که آیا دوست داری در طبقهی بالای خانهام در برلین زندگی کنی یا قصد داری که آخر آگوست همراه دخترخالهمان به ایران بازگردی؟ حتماً به من میگفتی که دلت میخواهد ستارهشناسی را ادامه بدهی و من به تو قول میدادم که برایت دوربین دوچشمی و تلسکوپِ پیشرفته بخرم. شاید اگر از شر این بیماریِ افسارگسیخته رها میشدی، صدایت از لای لبهای دودزدهات بیرون میزد و دردِدلات را میشنیدم.
من روزنامهنگارِ معروفی نبودم، اما از دو سال پیش که شروع کردم برای برخی از مجلههای آلمانی، نقدهای حرفهای و یادداشتهای روزانه بنویسم، فهمیدم که نوشتن بهترین حرفه برای تسکینِ دل و مغز است. اوّلین بار که مسئول یکی از نشریههای بزرگ، مطلبِ مرا با مهارت و ظریفکاری خواند، روی شانهام زد و گفت:
«خیلی خوب نوشتی آقای افشینِ صولت. میخوام باهات قرارداد ببندم.»
از همان زمان بود که نوشتن برایم جدّی شد. حتی سایتهای دیگری با من تماس گرفتند تا برایشان مقاله بنویسم یا کتابهایی را نقد کنم.
میخواستم ادامه بدهم. افسون هم تشویقم میکرد. ولی من نگرانِ تو بودم نوشین. من حتی خبر نداشتم که تو قرصهایت را سر وقت میخوری یا نه؟ نمیدانم. درست یادم نیست. از چه زمانی اینقدر بیرحم شدم؟
حالا نشستهام در این تاریکخانه و کلمات توی سرم چرخ میخورد. بنویسم نوشین؟ بنویسم که از کودکی به نجوم علاقه داشتی و آنقدر با ستارهها و سیارهها دوستیِ دیرینهای برقرار کردی که واقعیت و خیال را در آنها میدیدی؟
هیچ علاقهای نداشتی به شناختِ تاریخ، شناختِ جنگها، قدرتها، غنیمتها و تاراجها، مُردگان و مومیاییشدهها، استخوانها و فسیلها. تمامِ علاقهی تو در آسمانها بود. به ستارگان و گویهای بزرگ پُرنور. سیارهها، سحابیها، ماه، کهکشان و شهابسنگها.
یادت هست؟ قرار بود یازدهم جولای به دیدارت بیایم تا سیارهی پلوتو را با ساختارِ سنگ و یخاش نشانم بدهی. گفتی افسون را هم بیاور تا این ماجرای هیجانانگیز را کشف کند. میخواستی افسون هم پلوتو را از پُشتِ دوربینِ شگفتآورت ببیند. آخر چه تقصیری داشتم؟ من هنوز نمیدانستم که حرفهایت خیال هستند یا واقعیت؟ مگر میشود پلوتو را دید؟ من آن شب سیارههای کوچکِ آبیِ دیگری را دیدم که شوکزده شدم. با چشمهای ترسخوردهام لرزیدم. در واقعیت. در بیداری. میخواهی بدانی؟ دو سیارهی کوچکِ آبی در حفرههای سرخ و خوابآلود.
شاید اگر زودتر میرسیدم با من حرف میزدی و از دلتنگیهایت میگفتی، از شور و شوقی که برای دیدنِ ماجان داشتی و من سعی میکردم به جای ماجان تسکینات بدهم. آدمِ بیمار بیشتر از بقیه به دلداری و محبّت احتیاج دارد تا قویتر باشد و سر پای خودش بایستد. حالا چطور این چیزها یادم آمده؟ آن شب. آن ساعتِ آخر شب که به خانهات آمدم یادت هست؟ برایم بورکهای مرغ با کنجد و سیاهدانه درست کردی و لبخندی سرد کنجِ لبهایت اذیتم میکرد. فندکِ سیاهت را چکاندی و به کلهی سیگار آتش کشیدی و پوک زدی. زیر لب به من گفتی:
«دیر آمدی!»
آن لحظه تمام سالها و روزهای کودکی دوید توی ذهنم.
غصه در گلویم نشسته است. حالا منتظرم چه چیزی عوض شود؟ در حفرهی دلم آتش روشن کردهاند. شعله میکشد، میسوزم. میسوزم. آرام و قرار ندارم. میترسم تا ابد داغات سینهام را بسوزاند. میترسم رنگِ آبی پخش شود توی صورتم. توی جانم. در روحم.
اگر زودتر میرسیدم حتماً حرفهای زیادی دربارهی ستارهها و کهکشانِ راه شیری و کشفِ پلوتو با هم میزدیم، اما من دیر آمده بودم. منتظر بودم لبخند بزنی و قبل از سلام گفتن، دستم را فشار بدهی. کنار تختت خم شدم و دستت را گرفتم. پاهایم درد گرفته بودند و توانِ ایستادن نداشتم. صدایم را میشنوی نوشین؟
انگشتهای کمجانت را به سختی بالا بُردم و لای موهای آشفته و سیاهِ خودم حرکت دادم و به آرامی حرف زدم. گفتم مگر قرار نبود توی فضای سبزِ خانهات برویم و پلوتو را نشانم بدهی؟ مگر نگفتی تصویرِ چهرهی بابا را توی آسمان میبینی؟ چشمهایت را باز کن.
اشکهایم را ببین. نفسم تنگ آمده و به تمنا و تضرعِ دردناکم هیچ پاسخی نمیدهی؟ قطراتِ اشکم روی ساقِ دستت میچکید. نمیدانم صدای لرزانم را میشنوی یا نه؟ شاید دلت نخواهد با من حرف بزنی.
پزشکِ میانسالی کنارم ایستاد و دستش روی شانهام نشست. پرستارِ جوانی با تأسف دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و دستم داد تا اشکهای گریزانم را پاک کنم. احساسِ بدبختی میکردم. اندوهِ سنگینی را که در گلویم گیر کرده بود، با زور فرو دادم.
به صورتِ رنگپریده و خشکت زُل زدم و نگاهم چرخید روی عینکهای طلایی پزشک که پرتوی باریکاش سایهروشن شده بود روی مهتابِ صورتت.
پزشک سرش را به علامت تأسف تکان داد. از چهرهی مأیوس و غمناکش فهمیدم که دیگر هیچوقت قرار نیست پلوتو را نشانم بدهی یا اینکه با صدای دلنشینات اجرام آسمانی را برایم تشریح کنی.
یکی از دلایلی که حالا این حرفها را میزنم این است که آن شب با دلخوری گفتی:
«من باور نمیکنم که این تو باشی! تو اینجوری نبودی افشین!»
آن شبِ نیمهتاریک صاف توی چشمهایم نگاه کردی و این را گفتی.
مردمکِ چشمهایت خیس بود و پلکهایت میلرزید. ناگهان تصمیم گرفتی فیلم تخصصی از چرخیدن سیارهها را نشانم بدهی. بعد کنترل تلویزیون را برداشتی و خاموشش کردی. صدای جوشیدنِ کتری بر شعلهی گاز بیداد میکرد.
«این سیاره به همین سادگی از لیست خارج شد. عجیب نیست؟»
عجیب نبود. دربارهی کهکشان و فضا و سیاهچالهها و ستارهها و سیارهها زیاد مطالعه نداشتم، اما میدانستم که این اتفاق عجیب نیست. پرسیده بودی:
«چطور این اتفاق میافتد؟»
گفته بودم:
«چون آن سیارکها جرم بسیار کوچکی دارند، به طوری که ستارههای غالب در مدار خود نیستند و از نظر اندازه کوتوله بهنظر میرسند.»
به آسمان نگاه کردی و خندیدی:
«ولی من کشفشان میکنم. عجیب است؟»
به طرفم چرخیدی و من به عمقِ چشمهای درخشانت نگاه کردم:
«نه عجیب نیست!»
آن شب. آن ساعت. چطور بنویسم نوشین؟ من نمیتوانستم گولت بزنم. به همین راحتی کوتاه نمیآمدی. اطمینان داشتی که حقیقت همان خیال است!
از مباحث اقناعی خسته نمیشدی. آنقدر مطالعاتِ جغرافیایی و کهکشانی و ستارهشناسیات را بیان میکردی که یا مرا قانع کنی یا من ملزم شوم تو را قانع کنم.
در مرکزِ پلوتو گیر کرده بودیم. زمان متوقّف شده بود. بعد دیگر نه ستارهای بود، نه تو حرف زدی، نه صدای جوشیدنِ کتری بر شعلهی گاز میآمد.
بغضِ غلیظی در وجودم و خونِ کهنهای در رگهایم گم شده بود. میدانستم که از بیماری و تزریق داروها خسته و غمزده بودی. از تمام روزهای تنهایی و شبهای دردآلود و رنجِ آزاردهندهی جسمانی و دلزده از خاکِ دامنگیرِ غربت. تو پلوتو را کشف کردی تا مثل پرندهی مهاجری به آنجا سفر کنی و از درد و رنج رها شوی. میخواستی همهچیز را نشانم بدهی، ولی من فراموش کرده بودم دم غروب به دیدارت بیایم و خیلی دیر رسیدم. نه فراموش نکردم. اصلِ ماجرا همینجاست. آن شب اتفاقی افتاد که همهچیز را به طور کلی از یاد بُردم. طاقت داری گوش بدهی؟ تمام زندگیام خاکستریِ تیره شده بود. ترکیبی از سیاه و سفید. مگر میشود به همین سادگی از آن لحظاتِ هراسناک سخن گفت؟
با اینکه فیلمهای معمایی، جنایی و پلیسیِ زیادی دیده بودم و کتابهای رمانِ بسیاری خوانده بودم، باز نمیتوانستم طرح و توطئهای اجرا کنم که بازی تمام شود. در کنکاش و بررسیِ راههای مختلفی بودم و نمیتوانستم بدونِ وحشت و چشمپوشی، دهانم را ببندم و لرزشِ فک و چانهام را مهار کنم. آن لحظه مثلِ آتش بودم. تلوتلو میرفتم تا برسم به ماشین. صدای خندههای افسون، مثلِ عقاب در سرم چرخ میزد. آنقدر به چراغهای عقب ماشین نگاه کردم که روشن شدند. وحشت برم داشته بود. چطور میتوانستم به سادگی، مقاومت کنم تا اشکم نریزد.
تو سکوت کردی و در سکوت هم رفتی. اما من باید حرف بزنم نوشین. من اگر واقعیت را نگویم خفقان میگیرم. شاید سکوت و بیتفاوتیات راهی براى تحقق بخشیدن به مسیرِ رفتن بود؛ براى واقعیت بخشیدن به دنیایی مالیخولیایی که رهایی را از دنیاى ناممکن، رنجآلود و تصورناپذیرِ بیماریات فرا میخواند. میلِ رها شدن داشتی. گذشتن و رفتن. اما من دیر رسیده بودم. خیلی دیر. این آخرین دیدار بود و من هزار حرف ناگفته در سینه داشتم.
دلم میخواست زمینِ فوتبالِ بزرگی باشد تا با سرعت داخل آن بدوم و بگذارم اشکهایم بریزد. شبیه همان زمین فوتبالِ بزرگی که وقتی چهاردهساله بودم به آنجا میرفتم. زمینِ مستطیلی شکلی که آسمانِ آبی و پرتقالیرنگ، مثلِ گنبدی نیلی بالای آن چتر زده بود. دم غروب پسرها قوتِ بیشتری میگرفتند و با حرص به توپ لگد میزدند. آن زمان تو یازدهسالات بود. کنار چمن میایستادی و نگاهمان میکردی. چشمهایت زیر آسمانِ آبی و پرتقالی، کمنور بودند و منتظر بودی تا بازی تمام شود و به خانه بازگردیم. هنوز از خاطرم نرفته است. چطور چیزهایی را که یک عمر توی مغزم فرو رفته، از یاد ببرم؟ از همان موقع، ضعیف و لاغر و کمرمق بودی. مثل همان روز که خسته و بیجان روی تخت افتادی و تکان نمیخوردی. گویی در کابوسی ابدی گیر کردهام و هیچکس را نمیشناسم. میخواهم بگویم مرا ببخش نوشین، از حالتِ بههم ریخته و خمورِ چشمهایت فهمیدم که چشمانتظارم بودی. اما من دیر رسیده بودم. خیلی دیر…
من ترسیده بودم. از تو. از پلوتو. از اینکه هر دو با هم رفته بودید. میخواستم با تلوسکوپات به آسمان زُل بزنم و پلوتو را ببینم. میدانستم که همین را میخواهی. تمام روز را به موضوعِ دیگری فکر کردم. آخر شب به سرم زد که به آنجا بیایم و پلوتو را ببینم. تو بورک درست کرده بودی. لبخندِ سردی زدی و بعد با چهرهای خونسرد و بیتفاوت به چشمهایم خیره شدی. هیچوقت آن نگاه از یادم نمیرود. بنویسم که چرا اینقدر طولانی به تو سر زدم؟ وقتی آه کشیدی و تلسکوپ را داخلِ کمد گذاشتی، من همانجا نشسته بودم. روی صندلیِ چوبی. ساعت از دوازده گذشته بود و بادِ خنکی میوزید. آرام برگشتی و نگاهم کردی. نگاهت بُغضآلود و گرفته بود.
چشمهایت شبیه به یک جنگلِ سبز زمردی و نمدار بودند. اشکهایت در جنگلِ سبز میلغزیدند و رنگِ زمرد بود که خودش را به چشمهایم میپاشید. چشمهایت سبز زمردی بود. اشکهایت سبز زمردی بود و دو گوشوارههای شکلِ سیارهات هم به رنگِ سبز زمردی بودند که به صورتم میپاشیدند و خونم را منقبض میکردند.
پزشک وسایلِ شخصیات را به من داد. گوشهای نشستم و با اشک به صفحهی تلفنهمراهم زُل زدم. نمیدانستم اوّل به کی زنگ بزنم و این خبر را بدهم؟ چطور بگویم؟
نگاهی به صفحهی فیسبوکات انداختم. عکسِ قدیمیِ مرا با پیراهنِ آبی روشن گذاشتی و زیرش نوشتی:
ـ مردی که پلوتو را کُشت!
درست در همان تاریخ بود. یازدهم جولای…
آن روز از خودم بیزار بودم. آنقدر از خودم بدم میآمد که میخواستم به کهکشانِ راه شیری بروم و اعتراف کنم که من پلوتو را کُشتهام!
دوباره دلم هری میریزد. سه شب متوالی است که درست نخوابیدهام و فقط کابوس میبینم. تو چطور فهمیدی که من آن شب کجا بودم و چهکار کردم؟ اگر کسی این متن را زیر عکسِ من در صفحهی فیسبوکات ببیند؛ چه فکری میکند؟ اگر همسایهها و همکاران و پلیس و بازجو ببینند چه میشود؟ دوباره نگاهِ ترسیده و لرزانِ آن مردِ چشمآبی جلوی چشمهایم میآید. من بازی را شروع کرده بودم. بوی عطرِ افسون پیچید توی دماغم. دلم نمیخواست آن شب به صبح برسد. کارهای زیادی داشتم که باید انجام میدادم. آن مردِ چشمآبی حواسش به اطراف نبود. نمیدانست که چه توطئهای برایش چیدهام. با ماشین به سرعت رفتم و صدای شکستنِ استخوانهایش را زیر غیژ کشدار چرخ لاستیکها به وضوح شنیدم. خونِ تازه مثلِ رنگِ سرخِ انار روی آسفالت پاشیده شد و من با سرعت خیابان را ترک کردم. نمیدانم چطور خیابان آنقدر خلوت بود که هیچکسی مرا ندید. پرنده هم پَر نمیزد. خیابان به شکلِ عجیبی خلوت بود. فضا سکوتِ کِشداری داشت و انگار همسایهها همگی مُرده بودند. چطور این اتفاق افتاد؟ بگذار بنویسم نوشین. افسون داخلِ ماشینِ سیاهی نشسته بود و قهقهه میزد. توی دستش قوطیِ انرژیزا بود و بیوقفه میخندید. روسری قرمز پوشیده بود و رژلبی مثلِ رنگِ خونِ انار بر لبهایش میدرخشید. حواسش به من نبود. عقب رفتم و کنار دیوار پشتِ درختِ تنومندی مخفی شدم. مردی که کنارش نشسته بود، چشمهای آبی و هیکلِ لاغری داشت و تندتند حرف میزد و میخندید. نمیتوانستم نفس بکشم. مثلِ همان لحظه که خودت روی تخت خوابیدی و نفس نمیکشیدی. نگاهم چرخید به پنجرهی ماشین. دیدم که افسون به صورتِ مرد زل زده و فقط چند لحظه طول کشید که لبهای مچالهاش جلوی چشمهایم ناپدید شد. نمیدانم چطور ساکت ایستاده بودم و نگاه میکردم. من نگاه میکردم؟ چشمهایم دیگر جایی را نمیدید. گویی گلولههای گُداخته صاف خورده بودند روی حفرهی چشمهایم. افسون از ماشین پیاده شد و داخل خانه رفت. مرد ماشین را روشن کرد و یک لحظه توانستم صورتش را ببینم. چهرهی معمولی داشت، نه خیلی زیبا بود، نه چیز عجیبی در صورتش خودنمایی میکرد. فقط چشمهایش آبی بود. مردی بود شبیه به تمام مردهای سی سالهای که هر روز توی خیابانهای برلین میدیدم. ماشین حرکت کرد و با تمام قدرتم دنبالش دویدم. پاهایم توانی برای دویدن نداشت، اما من دویدم. دو خیابان بالاتر تاکسی گرفتم و تعقیباش کردم. خانهاش، اسمش، محل کارش، همهچیزش را فهمیدم. نه هنرمند بود، نه فیلسوفمآبانه رفتار میکرد. مردِ معمولی و لاغری بود که بوتیکِ لباس زنانه داشت. دارم خفه میشوم. تا خرخره پُر از حرفم. دلت میخواهد بگویم نوشین؟ از آن شب بنویسم؟ از یازدهم جولای؟ صدای غیژ چرخ لاستیکها هنوز توی گوشم است. میخواستم برگردم عقب. ببینم زنده است یا مُرده؟ کمکش کنم و او را به بیمارستان برسانم. حتی با کارت تلفن به پلیس زنگ زدم و خبر دادم که در کدام خیابان تصادف شده. ماشین را به کارواش بُردم و شُستم. آن خیابان دوربین مخفی نداشت. کسی مرا ندیده بود. دلم میخواست فریاد بکشم و سبک شوم. با همان حالِ بد آمدم پیشِ تو. میخواستی آسمان را از دریچهی تلوسکوپات نشانم بدهی. از آن شب تا حالا، هر لحظه تصویر چهرهی آن مرد جلوی چشمم است. تصویر چشمهای آبیاش و خونِ سُرخی که زیر چرخهای ماشینم وول میخورد. میخواهم همهچیز را بگویم. میخواهم تمامش کنم. از بیمارستان تماس گرفتند و آمدم پیشِ تو. حقیقت این است که آن شب پشیمان نبودم. حتی دلم میخواست از ماشین پیاده شوم و جان کَندناش را ببینم. دلم میخواست بایستم و خونِ لیفهکرده بر آسفالت را نظاره کنم. رنگِ خونِ انار… شبیه رژلب افسون…
احساسِ نفرتم را نمیتوانستم با زور و چوب و چماق از سینهام بیرون کنم. تو درست میگفتی نوشین. از همان سالها پیش در اصفهان که افسون را همراهِ بهروز کنارِ سیوسهپل دیدم، باید میفهمیدم که دل دادن به این زنِ فریبنده اشتباه است. افسون از همان زمان هم مرا نمیخواست. گفت ارتباطم را برای همیشه با بهروز قطع کردهام.
افسون به من دروغ گفته بود و زهرِ کُشندهی این دروغِ بزرگ با هیچ پادزهری از بین نمیرفت. این چند سال در کوچههای برلین مُدام تنهایی میرفت به کافهها. هیچوقت از کارهایش هول نشدم. بعد آن مردِ چشمآبی پیدایش شد. با دستهای پیچیده درهم. مثلِ نیلوفرهای مرداب. مثلِ خزههای تودهای. پیچیده و رویاگونه. نمیدانم خبر داری یا نه؟ افسون دیگر برلین نیست. او به اصفهان برگشته و درخواست جدایی داده است. طاقت داری بنویسم نوشین؟ در صفحهی بهروز عکساش را دیدم. عکسِ افسون را با آن کلاهِ فرنگیِ سیاه و لباسِ چرمِ سیاه و کفشهای پاشنه باریکِ سیاه. مشوش نیستم. کرخت شدهام. چطور باور کنم نوشین؟
هوا تاریک شده و آسمان مهتابی نیست. برای دیدنِ پلوتو کمی دیر شده. برای دیدنِ تو هم.
جایی که الان ایستادهام یک هزارتوی عمیق دارد. اما من از همین نقطه میتوانم آسمان را ببینم. من آن شب پلوتو را کُشتم؟ از کجا فهمیدی نوشین؟ چطور فهمیدی من یازدهم جولای کسی را کُشتم؟
از فکرش هم خُرد و متلاشی میشوم. قلبم میشکافد. چیزی در درونم میشکند. وامانده و سرافکنده میشوم. گوش میدهی نوشین؟ کاش این عکسِ مرا با جملهای که زیرش نوشتهای از صفحهات پاک کنی. چانهام میلرزد. منتظرم جواب بدهی. بعد از آنهمه لحظاتِ ملالانگیز و تقلای نافرجام، دیدی چهقدر تنها شدهام؟ همانندِ مریضی که بیماری واگیردارِ مخملک یا سیاهسرفه دارد، همه از من دور هستند و خودم را مطرود میبینم.
بغض… غصه… از دست دادن… تنهایی... من پلوتو را نکُشتهام. باور کن من پلوتو را نکُشتهام. پلوتو مرا هلاک است. من بلعیده شدهام. مرا بلعیدهاند
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید