معنی نام مازندران
به دو دلیل نام مازندران به معنی محل اژدها است:
١- معنی نام مازندران بر اساس کتاب پهلوی بندهش
بررسی معنی نام ماریندک در شمار نامهای دموک،اسپروگ و ماریندک:
در فصل بیستم بندهش، دربارۀ تخمه و پیوند کیان از دموگ (سرزمین گرما)، اسپروگ (اسپه-رئوکه= سرزمین اسبان با شکوه) و مار-ایندک (سرزمین مار-آسیب رسان) به عنوان اولاد سام بدین نحو یاد شده است:
“به دموک (دارندهٔ سرزمین گرما) پادشاهی آسورستان داده شد. به اسپروگ (دارندهٔ اسبان با شکوه) کدخدایی سپاهان (منظور سرزمین “سپاهیان دارای اسب= اصفهان”) داده شد. به مار-ایندک (پرستندۀ مارسمّی= دارندهٔ نواحی سمت تپه مارلیک) پادشاهی پتیشخوارگر (نواحی کوهستانی البرز در شمال ری و قزوین) داده شد.”
نظر به واژهٔ سنسکریتی ایندهه (سوزاندن) خود نام مازندران (به صورت ترکیبی ماز-ایندهه-ران) به معنی محل الههٔ مار افعی شکل خواهد بود که در جام زرین “مارلیک” (لانهٔ مار) تصویر گردیده است:
ماز: پر پیچ و خم (مار)
ایندهه: افعی، سوزاننده و آسیب رسان
ران: جا
مطابق لغت نامهٔ دهخدا: “ماز. (اِ) مطلق چین و شکنج را گویند. (برهان). چین و شکنج. (آنندراج). چین و شکنج و تا و لا. (ناظم الاطباء). چین. نورد. پیچ و خم. شکن. کلچ. شکنج. تاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ماز اندر آن.
منوچهری”
٢- نام پتیشخوار گر (پتیش هوار گر، البرز و حوالی آن) معنی کوه سمت جای اژدها را می دهد:
पथिषद् adj. pathisha[d] sitting in the way
ह्वार m. hvAra serpent
गिरि m. giri (gairi, gar) mountain
نام دیگر پتیشخوار گر یعنی فرشوادگر هم در این رابطه به معنی کوه آتشفشان است:
प्रक्षाम adj. prakshAma (prakshava) burnt
یاقوت حَمَوی در معجم البلدان پس از گزارشی کوتاه پیرامون شکوه و بزرگی و بلندی دماوند مینویسد که ضحاک مار دوش (اژی دهاک، مار افعی) را فریدون یا به گفتهٔ خودش، آفریدون ابن اثفیان الاصبهانی، در دماوند به بند کشیدهاست. از آن جا که پذیرفتن باور مردم کوچه و بازار برای یاقوت دشوار مینماید، خود از کوه بالا میرود تا به چشم خویش آن را ببیند. او مینویسد که:
«من با زحمت و خطر جانی فراوان تا نیمهٔ آن کوه رسیدم و گمان نمیکنم تا آن روز کسی از من بالاتر رفته باشد. نگاه کردم، چشمهای از سرب مذاب بود که پیرامون آن چشمه سربها خشکیده بودند و هنگامی که خورشید به آنها میتابید چون آتش میدرخشیدند. میان کوه غارها و گودالهایی بود که وزش بادها از سویهای گوناگون در آنها تولید پژواکها و آهنگهای گوناگون درفواصل معین میکرد. یک بار چون شیههٔ اسب به گوش میرسید، یک بار چون عرعر خر و گاهی چون بانگ بلند و رسای مردمان که به کلی نا مفهوم مینمود و اهالی محل آن را زبان مردم بدوی میدانستند. دودهایی را که به نفس ضحاک تعبیر میکنند، بخاری است که از آن چشمهٔ مذاب برمیخیزد.«
در مورد دلیل نامگذاری دماوند هم در فرهنگ معین آمدهاست: «دم (دمه، بخار) + آوند = دماوند؛ دارای دمه و دود و بخار (آتشفشان)«.
به خاطر همین اعتقاد غیر عادی پرستش الههٔ اژدهاوش مردم مازندران و گیلان بوده که در اوستای مغان رغه (ری) آنها را دیوان مازنی و دروغپرستان ورنه (گیلان) نامیده اند. گرچه تحت این نام آنها با آشوریان و عیلامیان مشترک شده اند.
مطابقت وَرِنهٔ اوستا با «گیلان و عیلام» و سرزمین مَزنی دیوان اوستا با «مازندران و آشور»
نام سرزمین وَرِنه در اوستایی در معنی پوشش و رخت یادآور نام گیلان است:
आवरण n. [A]varaNa covering
چون نام گیلها می تواند به معنی پوشندگان لباس چرمی باشد.
نظر به چرمپوش بودن کاسپیان باستانی و طیلسان پوش طالشی های قدیم. نام گیلها را می توان از واژهٔ سنسکریتی جهیلّی (جیل کُردی، گیل، پوست) گرفت:
झिल्लि f. jhilli parchment
نام قدیمی دیگر آنها کادوسی (پوشندگان کُت چرمی) نیز در این رابطه است:
खद्वा f. khadvA coat
छवि f. chavi skin
در اَوِستا وَرِنهٔ دیگری هم هست که در معنی سرزمین خوشی مترادف شوش عیلام است:
पारणा f. pAraNA (varana) pleasure
نام شهر شوش پایتخت عیلام در فرهنگنامه ها به معنی محل خوشی آمده است لذا بی جهت نیست که دو سرزمین همسایۀ پارس و عیلام در اوستا تحت نام مشترک وَرنه (یعنی سرزمین خوشی) به عنوان زادگاه ثراتئونه (فریدون، کوروش) یاد شده اند.
نام سرزمین مَزنی دیوان اوستا (دیویسنان محل خوشی) نیز شامل دو سرزمین جداگانهٔ مازندران و شهر آمل آن و نینوا پایتخت آشور است. این اشتراک نام از وقتی پیدا شده است که سپاهیان آشوری به رهبری رئیس رئیسان شانابوشو (دیو سفید) در آغاز حکومت آشوربانیپال در زیر حصار شهر آمل از خشتریتی (کیکاوس) پادشاه ماد و آترادات پیشوای آماردان (رستم هفتخوان مازندران) شکست خوردند و ماد مستقل شد.
بی جهت نیست که در رابطه با پرستش الههٔ اژدهاوش در خوان سوم هفتخوان رستم در مازندران، صحبت از اژدهای مازندران است.
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر اینبار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بیآب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
جواد مفرد کهلان محقق تاریخ اساطیری ایران