نامههایی که ننوشتم
نامهای ازایران
کرایه خالی یک آپارتمان یک اتاق خوابه میشود هفتصد دلار. البته کمتر از این هم گیر میآید. اما یا توی خیابان Hastings ، از تقاطع خیابان Main تا فلکه کبوتر که پاتوق مواد فروشهاست، و یا توی New Westminster دوربرایستگاه قطار که توی روز روشن شتر را با بارش میدزدند.
ولفر یا همان اداره کمک های اجتماعی اگرپولی هم بدهد، آنقدر گیر میدهد که بابت آن هر ماه باید صد تا مدرک ببری که مریضی یا کار پیدا نمیکنی. چهل دلار پول تلفن، پنجاه دلار پول برق با کرایه خانه میشود ماهی هشت صد دلار. با صبحانه و نهار و شام و حمام و شست وشو راحت میرسد به ماهی هزار دلار. گور پدر سینما و رستوران و میهمانی و دختربازی.
ساعت شش صبح از خانه میزنم بیرون. اتوبوس ایستگاه کلمبیا را میگیرم و خواب و بیدار خودم را میرسانم به قطار سریعالسیر. تاقطار برسد به لب آب، صندلیام را به یکی تعارف میکنم تا نشسته خوابم نبرد. آنجا بدو بدو مسیر را میروم و یک دقیقه مانده موفق میشوم اتوبوس دریایی را قبل از حرکت به نورت ونکوور بگیرم.
نیمه خواب، آنور آب اتوبوس دیگری را گرفته خودم را میرسانم سر کار. نصف روزی را برای حمل لاشۀ گوسفندهای غول پیکر آلبرتایی باید به داخل سردخانه بروم و بیرون بیایم.
از آنجا که تعطیل میشوم، بکوب باید خودم را برسانم به مرکز شهر به آن یکی شغلم، که پاچالداری یک مغازۀ خواروبار فروشی است.
ساعت نه شب کارم تمام میشود. دو ساعتی طول میکشد تا خودم را برسانم خانه. فردایش روز از نو، روزی از نو.
دیشب وقتی که به خانه رسیدم، رفتم سراغ صندوق پست. از ایران، برادر بزرگم که یازده تا بچه دارد، نامه فرستاده بود. نوشته بود: “پست فطرت نامرد، تف به غیرتت بیاید. خودت را نجات دادی و یادت رفت که ما اینجا برای یک لقمه نان چی باید بکشیم؟ باشد! تو با دخترای موبور و چشم زاغ اونجا حال کن، ما هم اینجا جان میکنیم! ولی اگر تقی به توقی خورد مگر اینورها پیدایت نشود…”
نامه را به گوشهای پرت کردم. فردا بوق سحر باید قصابی طرف را باز میکردم.
***
آزادی
اولین باری که شنیدم «مجسمه آزادی» خیلی تعجب کردم. برای من مجسمه، تا آن زمان مجسمه شاه بود که در وسط شهر روی ستونی بود، سوار براسبی که دستهایش درهوا بود. خیلی علاقمند شدم که هر طور شده عکسی از آقای آزادی را ببینم. مانده بودم که بین ایشان و شاه کدام بهتر است. چند بار از پدر پرسیدم:
آزادی بهتر است یا شاه ؟
اما او ناراحت میشد و میپرسید که این حرفها را از کجا یاد گرفتهام. و بعد پرخاش کنان میگفت که دوباره نباید آن سئوال را بپرسم.
تعجب من بیشتر شده بود. یک روز با احتیاط از مادر پرسیدم: آزادی عکس داره؟
مادر یکه خورد. کمی فکر کرد و گفت: “فکرکنم عکس آزادی زندان بشه.”
داشتم شاخ در میآوردم. پرسیدم: “چرا؟”
خیلی بیشتر از من تعجب کرد و گفت: “چرا نداره، عکس آزادی زندان میشه.”
مطمئن بودم مادر از من بیشتر میداند. چند روزی روی این که عکس آزادی زندان میشه فکر کردم. آخرش طاقت نیاوردم و خیلی با احتیاط از پدر پرسیدم:
” پدر وقتی عکس آزادی زندان میشه، خود آزادی چی میشه؟”
پدر از کوره در رفت و گفت: “یکبار دیگه از آزادی حرف بزنی چنان میزنم تو گوشات که برق از چشات بپره!”
بعد از آن روز من خیلی میترسیدم که از آزادی حرف بزنم، اما مرتب به آن فکر میکردم.
آخرش جوابهای پدر و مادر را که کنار هم گذاشتم به این نتیجه رسیدم که آزادی هر چه که هست، نمیتواند آفتابی بشود.
عکسش را هم که ببینند زندانی میکنند. در ضمن طرفدارانی هم دارد که مجسمهاش را درست کردهاند. ولی حرف زدن از آن با صدای بلند آنقدر خطرناک است که مادر آدم چشمهایش گرد میشوند و پدر آدم حاضر میشود بزند توی گوش آدم!
***
حراج
وقتی داخل سوپرمارکت چشمم به شیر چهار لیتری افتاد که رویش ۹۹ سنت قیمت زده بودند، از ذوق و عجله نزدیک بود سکندری بخورم. چند نفر مهاجر همانجا داشتند ماستها را اینور و آنور میکردند. اگر چشمشان به ۹۹ سنت میافتاد شیر رفته بود. با خودم گفتم: ” تو یک ایرانی هستی، از پیش تو نباید کسی چیزی رو ببره.”
با شماره سه به مهاجرها رسیدم.
Excuse me را آنقدر غلیظ، بلند و رسا توی صورتشان تلفظ کردم که فکرکردند یک کاناداییالاصلم. قبل از آنکه بدانم یک ایرانی دیگر چرا از روبرو سریع به اینطرف میآمد، دستم عقابوار بر دستهی شیر چهارلیتری فرود آمد و زمانیکه آنرا چون پر کاهی از روی سر و شانههای مهاجرها که واضح اسپانیایی حرف میزدند رد کرده در چرخم میگذاشتم، برای لحظهای نگاه هموطنم راکه چپ چپ بود دیدم. ولی درگیر شدن با چنین اشخاص کم جنبه و موضوعات کوچک، به گروه خونی زندگی پر مشغله خارج نمیخورد.
دقایقی بعد که از قسمت کمپوتها پیچیدم، سنگینی و فشار نگاهها برپشت گردنم کاسته شد.
شیر را به دقت بازدید کردم. نه سوراخ بود، نه کاغذش پاره بود. درش هم هنوز لاک و مهر بود. بی انصافی است همه چیز را به حساب شانس گذاشتن. سرعت و تیزبینی و قاطعیت من نیز در بدست آوردن شیر نقش داشت.
یکهو دیدم مهاجرها از روبرو میآیند. سروته کردم. برای یک آن متوجه پچ و پچ و خندهشان شدم. خون توی صورتم دوید. فکر کردم نکند کار آنها باشد. کمپانیها و حراج مواد خوراکی اصلی؟ اما دیر شده بود. به قسمت بعدی پیچیدم. آنها پررو شده بودند. بدنبالم پیچیدند. بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند. به دنبال همان ایرانی گشتم تا با کمکش این خارجیها را ادب کنیم. ولی دود شده بود و رفته بود هوا.
توی صف پرداخت ایستادم. دقایقی بعد اسپانیاییها پشت سرم ایستادند. صندوقدار را میشناختند. همولایتیشان بود. شروع کردند به زبان خودشان حرف زدن. صندوقدار نگاهی به شیر انداخت وبعد طوری که من متوجه نشوم، نگاهی به من کرد. توی چشمهایش خیره شدم. خجالت کشید. زیر لب غریدم که انگلیسی حرف بزند. صندوقدار گفت: شیر! و لبخندی زد. احساس کردم پشت سریها دارند از خنده ریسه میروند. میخواستم برگردم و با کله بکوبم توی صورت اولی. اما از دادگاه میترسیدم. طلبکارانه یک بار دیگر رو به صندوقدار گفتم:” اکسیوزمی!” ترسید. جمع وجور شد. مهربان شد. لبخندی زد و گفت: “۹۹ سنت برای چهار لیتر شیر عالیست!” حالت تعجب زدهای به خودم گرفتم و طوری وانمود کردم که تازه آنرا دیده ام.
بیرون فروشگاه، جایی که مطمئن شدم هیچ مهاجری مرا نمیبیند، رسید را چک کردم. درست بود. شیر به آن بزرگی را مفت خریده بودم.
خانه که رسیدم، بعد از آنکه ماجرا را مفصل برای خانم تعریف کردم، برای جابجا کردن وسایل به آشپزخانه رفتم. ظرف شیر چهار لیتری خالی روی میز افتاده بود! معلوم بود که کسی شیر را در ظرفشویی خالی کرده. با فریاد زلزله آسای من بچهها به خط شدند. کار دختر کوچکم بود. وقتی با چشمان از حدقه در آمده دلیلش را پرسیدم، گفت: “تاریخ مصرفش گذشته بود.”