“نـشـانـههـا و نـمـادهـا”
نــوشــتــه: ولادیـمـیـر نـابـاکـوف | تـرجـمـه: وحـیــد پـایـیــز
۱
مثل سه سال گذشته، این بار هم تهیه کادویِ تولد برای مرد جوانی که اختلال ذهنیش علاجناپذیر بود، دردسری شده بود. او میل و آرزویی نداشت. برایش ساختههای دست بشر یا انباشته از نیروهای شوم و منحوسی بودند که کسی بجز خودش زیانباریشان را درک نمیکرد، و یا دلخوشیهایِ حال به همزنی که ذهن او هیچ فایدهای برایشان سراغ نداشت. هر وسیلهای که ممکن بود حال پسرک را بد و یا او را وحشتزده کند (مثلا ابزارآلات از هر نوعش قدغن بود) از لیستشان حذف کردند و در نهایت قرعهی کادوی تولد آن سال بهنام یک چیز خوشمزه و بیضرر افتاد: سبدی متنوع از ده ژله میوهای در ده ظرف کوچک.
موقع تولدش، زمان طولانیای از ازدواج آنها میگذشت؛ سالهای زیادی گذشته بود و حالا دیگر حسابی پیر شده بودند. با اینحال موی خاکستری و بیحالت زن آراسته بود. لباسهای مشکی ارزان میپوشید و برخلافِ زنهای دیگر همسنوسالش (مثل خانم سُـل، همسایهی بَغلی که با آرایش، یکسر صورتی و ارغوانی بود و کلاهش انبوهی از گلهای کنار نهر) زیرِ آفتابِ رُسواگرِ بهاری، چهرهی برهوتی سفیدی به نمایش میگذاشت. شوهرش که در مملکت خودشان تاجر نسبتاً موفقی بود، حالا کاملاً وابسته بود به برادرش آیـزک، چهل سال آمریکایی واقعی. به نُدرت میدیدندش و به او لقب «شــازده» داده بودند.
آن روز جمعه هیچ چیز درست پیش نرفت. قطار مترو بین دو ایستگاه خاموش شد و برای رُبعی از ساعت بجز صدای تپش قلبهای وظیفهشناس و خشخش روزنامههایی که ورق میخوردند، صدای دیگری شنیده نمیشد. اتوبوسی هم که باید بعد از مترو سوار میشدند حسابی معطلشان گذاشت و وقتی بالاخره وارد ایستگاه شد، از شلوغی انگار شده بود سرویس اختصاصی بچه دبیرستانیهای ورّاج. باران تندی میبارید و آنها با پای پیاده از مسیر خاکی به طرف آسایشگاه راه افتادند. در آنجا باز هم منتظر شدند. آخرِسر هم بجای آنکه پسرشان طبق معمول لخلخکنان (با صورت نحیفِ پُر از جوش، بد تراشیده، قیافهی درهم و عبوسش) وارد اتاق شود، سر و کلۀ پرستاری که آن زن و مرد میشناختند اما تحویلش نمیگرفتند بالاخره پیدا شد و خیلی روشن برایشان توضیح داد که پسرشان یک بار دیگر دست به خودکشی زده. گفت پسرشان جان سالم به در بُرده اما ملاقات آنروز میتوانست پریشان حالش کند. وضعیت آن آسایشگاه آنقدر نابسامان بود و کمبود نیروی انسانی از یک طرف و امکان گُم یا اشتباه شدن وسایل از طرفی دیگر باعث شد تا آنها تصمیم بگیرند کادوی تولد را در آنجا رها نکنند، بلکه آنرا با خودشان ببرند و در ملاقات بعدی همراهشان بیاورند.
زن صبر کرد تا شوهرش چترش را باز کند، بعد دستش را گرفت. مَرد با درآوردن همان صدای خاصِ موقعهایی که ناراحت بود، گلویش را صاف میکرد. وقتی به آنطرف خیابان رسیدند و زیر سقف ایستگاه اتوبوس پناه گرفتند، مرد چترش را بست. چند متر آن طرفتر، زیر درختی که میجنبید و خیسِ باران بود، جوجه گنجشک ریزِ نیمهجانی که پَر در نیاورده بود، از روی درماندهگی در گودالی تقلا میکرد.
تا ایستگاه مترو مسیر طولانی بود اما یک کلمه در اتوبوس بین او و همسرش رد و بدل نشد. هر بار که چشمان زن به دستان چروکیدهِ او (رگهای برآمده، لکههای قهوهای روی پوست) میافتاد که محکم دستهی چتر را با حرص چسبیده بودند، هرلحظه سنگینی بغض و سرازیر شدن اشک را بیشتر حس میکرد. همینطور که در اطرافش دنبال چیزی میگشت تا حواسش را به آن پرت کند، صحنهای که آمیزهای از ترحم و شگفتی بود و به نوعی شوک خوشایندتری به زن میداد، توجهش را جلب کرد: دختری با موی تیره و ناخنهای قرمز و نامرتب در بین مسافرها که روی شانۀ زنی مُسنتر از خودش گریه میکرد. آن زنِ مُسِن شبیه به چه کسی بود؟ شبیه ربــکـا بــوریـســوونـا بود، همان کسی که دخترش سالها پیش در مـیـنسک[۱] به همسری یک سـولـوویـچـیـکی درآمده بود.
طبق گفتهی دکتر، رَوش پسرک در آخرین اقدامش شاهکاری از خلاقیت بود؛ اگر حسادت همآسایشگاهیاش که تصوّر کرده بود پسرک داشته تمرینِ پرواز میکرده، برانگیخته و جلویش را نگرفته بود، دیگر کار از کار میگذشت. کاری که پسرک واقعا دلش میخواست انجام دهد، ایجاد شکافی در دنیای خود بود تا از آن فرار کند.
مقولهی سیستم توهمات ذهنی او مبحث مقالهای بود که در یک ماهنامه به تفصیل به آن پرداخته میشد، اما او و شوهرش خیلی قبلترها این مسئلهی بغرنج را برای خودشان حل کرده بودند. هِـرمـان بـریـنـک اسمش را «شـیــدایـی اِرجـاعـی[۲]» گذاشته بود. در چنین موارد بسیار نادر، بیمار تصوّر میکند که هرآنچه در محیط پیرامونش رخ میدهد، اشارات و دلالتهای رمزگونهای به شخصیت و موجودیت خود او دارد. فردِ مبتلا که خودش را از لحاظ بهرهی هوشی خیلی سَرتر از بقیهی انسانها میداند، افراد حقیقی را از اینکه نقشی در این دسیسه ایفا کنند، حذف میکند. جهانِ محسوس همهجا او را تعقیب میکند. ابرها در آسمانی که چشم از او برنمیدارد، از طریق سیستم کُندتری از نشانهها ، اخبار و جزئیات بسیار حیاتی در رابطه با او را به یکدیگر مُخابره میکنند. با آمدن شب، به نهانیترین اندیشههای او با حرکات رمزآلود درختان، از طریق زبان اشاره دست و انگشتان[۳]، پرداخته میشود. سنگریزهها یا لکّهها و یا تابش لحظهای نور آفتاب از لابلای شاخ و برگ درختان، پیامهای دلهرهآوری را برای او ترسیم میکنند که او ناچار است به آنها گوش کند. همهچیز به رمز است و او موضوع همهی آن کُـدهاست. برخی از آنها، مثل سطوح شیشهای و استخرهایِ راکد، جاسوسهای بیطرفند؛ برخی دیگر، مثل کُتهای آویزان در ویترین فروشگاهها، شاهدانی جانبدارند، همان مجازاتکنندگان بالفطره؛ بقیه (مثلاً: آبروان یا طوفان) تا سرحد جنون پرشور و هیجانند، نسبت به مخاطبشان برداشت غیرواقعی دارند و تفسیرشان از رفتارهای او زشت و مضحک است. او باید همواره هشیار باشد و دقیقه و لحظهای در زندگی غافل از رمزگشایی از زیر و بم اتفاقات نشود. خودِ هوایی که بیرون میدمد فهرست و بایگانی میشود. ای کاش گرایشات او تنها به همان محیط پیرامونش ختم میشد – افسوس که اینچنین نیست. هرچقدر فاصلهی او از محیط پیرامونش بیشتر شود، به حجم سیلاب فضاحتهای لگام گسیخته هم اضافه شده و پـُر هیاهوتر هم میشوند. گلبولهای خونش مثل اشباحی که میلیونها بار بزرگتر شده باشند، وسعت دشتها را درمینوردد و جایی در آن دوردستها، کوههای باعظمت و برافراشتهای که استحکامشان در تاب و توان نمیگنجد، حقیقتِ وجودیِ او را با زبان سنگها و نالهی درختان صنوبر حکایت میکنند.
۲
از تُندر و هوای آلودهی داخل مترو که خلاص شدند، آخرین رمقهای مانده از روز با نور چراغهای خیابان درهم آمیخته بود. زن که میخواست برای شام ماهی بخرد، سبد ژلهها را به او داد و روانه منزلش کرد. مرد پلهها را تا پاگرد سوم بالا رفته بود که یادش آمد همان روز دسته کلیدش را به زن داده.
ساکت روی پلهها نشست و ده دقیقه بعد که زن کشانکشان با قدمهای سنگین برگشت، در همان سکوت از جایش بلند شد. زن متوجه حواسپرتیاش شده بود و با لبخند بیرمقی سرش را تکان میداد. داخل آپارتمان دو اتاقهشان شدند و مرد بیدرنگ بهطرف آینه رفت. با فشار انگشتان شستش، گوشه دهانش را از دو طرف کشید، قیافهاش شبیه ماسک ترسناکی شد، و دندانهای مصنوعیاش که با وجود نـو بودن خیلی معذبش کرده بودند را درآورد و آب دهانش که مثل رشتههایی او و آن دندانها را به هم وصل میکردند، قطع کرد. سرگرم خواندن روزنامۀ روسیاش شد و زن سرگرم چیدن میز شام. روزنامه میخواند و خوردنیهایی که نیاز به جویدن نداشتند، میخورد. زن با خُلق و خویَش بیگانه نبود و خودش هم ساکت بود.
مرد که به رختخواب رفت، زن در اتاق دیگر با دستِ ورق رنگ و رو رفته و آلبومهای قدیمیاش خلوت کرد. در تاریکی آنطرفِ حیاطِ نُقلی که باران روی سطلهای قُراضه میکوبید، پنجرهها با نور ملایمی روشن بودند و پشت یکی از آنها مردی با شلوار مشکی پیدا بود که تاقباز با دستان برهنه زیر سرش روی تختخواب شلختهای دراز کشیده بود. زن پرده را کشید و رفت سراغ عکسها. پسرک از همان بچهگی شگفتزدهتر از خیلی بچههای دیگر بنظر میرسید. از لابلای آلبوم، عکسی بیرون افتاد: خدمتکار آلمانی که در لایـپـزیـگ[۴] داشتند درکنار نامزد تُـپـُلش. مینسک، انــقــلاب[۵]، لایـپـزیـگ، برلین، لایـپـزیـگ، تصویری حسابی کج و تار از نمای جلوی خانه. پسر در چهار سالگی، توی پارکی: خُلقش تَنگ است و خجالت کشیده، اخم کرده و رویش را از سنجاب بازیگوشی برگردانده، درست همان برخوردی که با هر غریبۀ دیگری میکند. عکس عمه رُزا، همان خانم پیر و استخوانی و غرغرو با آن چشمان بُـهـتزده که زندگیش پُر بود از اخبار و اتفاقات هولناکی از ورشکستگیها، تصادفات قطار، رشد تومورهای سرطانی – آخرش هم همراه با همۀ کسانی که نگرانشان بود، به دست آلمانها به کام مرگ فرستاده شد. عکس پسر در شش سالگی – این موقعها بود که پرندگان عجیبی با دست و پای انسان میکشید و مثلِ آدم بزرگها به بیخوابی مبتلا شده بود. در این عکس: پسرعمویش که حالا شطرنجباز معروفی شده. باز هم عکسِ خود پسرک در حدود هشت سالگی؛ فهمیدن او دیگر کار سختی شده. او از کاغذدیواری توی راهرو میترسد؛ از تصویر خاص در یک کتاب که فقط منظرهای آرامشبخش و زیباست با تخته سنگهایی در دامنه کوه و چرخ گاری فرسودهای که از شاخه درخت بیبرگ و باری آویزان است.
اینجا ده ساله است: سالی که اروپا را ترک کردند. دوران شرمساری و افسوس و درماندگیهای خفتبار. بچههای زشت و بدترکیب و شرّ و کودنی که او در آن مدرسۀ کودکان استثنایی همکلاسیشان شده بود. و بعد، همزمان با دوران طولانی نقاهتش از ذاتالریه، دورانِ همان ترسهای خفیف در او از راه رسید، همانهایی که پدر و مادرش با خیرهسری تثبیتشان در شبکۀ پیچیدهی توهمات ذهنی او با رابطهی منطقی که بینشان حاکم بود را امتیازی برای کودکی نابغه تلقی میکردند که ذهن یک انسان معمولی از درک پیچیدگیهایش عاجز است.
زن با این موضوع و خیلی چیزهای دیگر کنار آمده بود. برایش زندگی مساوی بود با پذیرفتنِ از دست رفتن خوشیها یکی پس از دیگری. در مورد خودش حتی قید خوشیها را زده بود و تنها به اندکی بهبود در اوضاع قانع بود. به آماج بی پایان درد و رنجی اندیشید که او و شوهرش بنا به دلایلی وادار به تحملشان بودند؛ به دیوهای نامرئی که پسرش را به چنین طرز ناباورانهای زجر میدادند فکر کرد. به عطوفت و نرمی که به وفور در عالم یافت میشود؛ به سرنوشت آن هم اندیشید: اینکه یا خُرد و درهمشکسته و هدر میشود و یا به جنونی مبّدل. به کودکانی اندیشید که در کُنجی میان خرابهها به نجوا نشستهاند و دغدغۀ هیچکسی در این عالم نیستند. به علفهای زیبا فکر کرد که در پنهان کردن خودشان از چشم کشاورز ناتوانند و سایۀ سنگین و دلهرهآور و وجود مزاحمش که مثل بوزینهها و از پس لگدمال کردن گلها به طرف آنها خم شده را از روی بیپناهی تاب میآورند.
۳
شب از نیمه گذشته بود که صدای آه و ناله شوهرش را شنید و مدتی نگذشت که او تلوتلو خوران از اتاق خواب بیرون آمد. روی لباس خوابش پالتوی کهنهای که یقهی پوست کَـل[۶] داشت پوشیده بود، همان پالتویی که به رُبدوشامبر آبی و قشنگش بسیار ترجیح میداد.
فریاد کشید: “خـوابـم نـمــیبـره.”
زن: “چرا آخه؟ برا چی خوابت نمیبره؟ خیلی خسته بودی که.”
مرد: “نمیتونم بخوابم چون دارم دِق میکنم.” این را گفت و روی کاناپه ولو شد.
زن: “از مـعـدته؟ زنگ بزنم دکتر سولوف؟”
مرد، نالهکنان: “دکتر نه، حرف دکترا رو نزن. گور بابای هر چی دکتره. این طفل معصوم رو باید فوری از اون تو در بیاریم. وگرنه مسئولـیـما” و تکرار کرد “عواقبش با ماهاست!” با حرکتی که به خودش داد پاهایش را روی زمین گذاشت و روی کاناپه نشست. دستش را مُشت کرده بود و با شستش به پیشانیاش میزد.
زن با صدای آرام گفت: “بسیار خوب، همین فردا صبح میاریمش خونه.”
مرد گفت: “چایی هوس کردم” و رفت داخل دستشویی.
زن با زحمت خم شد تا چند ورق بازی و یکی دو تا عکسی که از روی کاناپه سُر خورده و روی زمین افتاده بودند را بردارد: سربازِ دل، نـُهِ پـیـک، آسِ پـیـک، عکس اِلــسـایِ خدمتکار و نامزد چِندش آورش.
مرد از دستشویی آمد و سرحالتر بود. با صدای بلند گفت: “فکر همه جاشم کردم. اتاق خوابو میدیم بهش. هر کدوم ما هم نصفی از شبو پیش اون و نصف دیگهشم رو همین کاناپه سَر میکنیم. نوبـتـی. دکترم میگیم کمِکم هفتهای دو بار ببیندش. اصلاً هم مهم نیست جناب شازده چیچی فرمایش کنن. اصلاً بعیده بخواد چـیـزیَـم بگه چون اینجوری که من گفتم ارزونترَم درمیاد.”
تلفن زنگ زد. ساعت معمولی برای چنین اتفاقی نبود. لنگهی چپِ دمپایی مرد از پایش درآمده بود، هاج و واج وسط اتاق ایستاده بود داشت کورمال کورمال با کف پایش دنبال آن میگشت. بی دندان، مثل بچهها، با دهان باز به همسرش زُل زده بود. تماسهای تلفنی را زن جواب میداد چون زبان نگلیسیاش از او بهتر بود.
صدای دخترانه و بیآهنگی گفت: “میتونم با چارلی صحبت کنم؟”
زن: “چه شمارهای گرفت[۷]؟ نه جانم، اشتباه گرفتین.”
گوشی را آهسته گذاشت. دستش رفت سمت قلب پیر و خستهاش.
گفت: “تـرسـونـدمـا.”
مرد لبخند مختصری زد و بلافاصله نطق آتشینش را از سرگرفت. وقتی صبح شد میرفتند و او را به خانه میآوردند. چاقوها باید داخل یک کشویِ قفلدار نگهداری شوند. او حتی در بدترین وضعیتش هم خطری متوجه کسی نمیکرد.
تلفن دوباره زنگ زد. صدای همان جوان قبلی، بیروح و دلواپس، که سراغ چـارلـی را میگرفت.
زن: “شما دارید اشتباه میگیرید. الان بهتون میگم دارید چی کار میکنید: بجای صفر شما دارین شیش رو میگیرین.”
در بزم غیرمعمولِ نیمهشبشان نشستند تا چای بنوشند. کادوی تولد روی میز بود. مرد چایش را هُرت میکشید؛ صورتش سرخ شده بود. گهگاهی لیوانش را بالا میآورد و تکان دایرهواری میداد تا شکرش را خوب حل کند. رگ روی شقیقه سر تاسش، همانجایی که ماهگرفتگی بزرگی بود، کاملاً بیرون زده بود و با اینکه صبح همان روز صورتش را اصلاح کرده بود، روی چانهاش موهای نقرهای رنگی پیدا بود.
زن چای دیگری برایش میریخت و مرد عینکش را به چشم زد و با اشتیاق و از نـو، سرگرم وراندازکردن شیشههای کوچک زرد و سبز و قرمز ژلهها شد. لبهای بیقوارهی مرطوبش برچسبهای واضح را تلفّظ میکرد: زردآلـو، انـگـور، آلو جـنـگـی[۸]، بِــه… به سیبترش رسیده بود که باز تلفن زنگ زد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱]. شهری در غرب روسیه
[۲]. Referential Mania
[۴]. شهری در کشور آلمان
[۵]. انقلاب روسیه که بین سالهای ۱۹۱۸ و ۱۹۲۲ میلادی رخ داد.
[۶]. بافت پشمی و براق (همچنین نام شهری در جنوب شرقی اتحاد جماهیر شوروی)
[۷] . جملهی پرسشی را در انگلیسی ناقص بیان میکند.
[۸]. او beach را به اشتباه beech تلّفظ میکند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید