” نفَس نامه “
فضای اطرافم را از جیرجیرک های پرنده می تکانم
و به افقی خالی از فردا خیره می شوم
خودم را می بینم
معلق در مرزی
شبیه امروز و آینده
مرز بان زنی ست درست هم قواره ی مرگ
که به جای گذر نامه
پای نفس نامه های رو به احتضار
مهر می پاشد
از دیدن آینده ای که اصلاً به خاطر ندارم
مأیوس می شوم و
بر می گردم به همین اتاق که مادرانه
چای ام را هنوز گرم نگه داشته …
نقاشی روی دیوار صدایم می زند
در برهوت نقاشی
قطره ی کو چکی از ناکجا
روی قبری بی نام و نشان چکیده است
پرواز می کنم سمت کودکی و
پتوی مخملی شب را
می کشم بر چراغ خواب آلود بالای سر
تاریک که می شود
تک تک سلول های مغزم
یک صدا هورا می کشند
خوشبختانه هنوز
پرواز صبح به زمین ننشسته
چای نفس می کشد
من ورق می خورم
مرگ قدم می زند
و زندگی …!