Advertisement

Select Page

نُه شعر از غزال مرادی

نُه شعر از غزال مرادی

غزال مرادی  متولد ۲۳ بهمن سال ۱۳۶۳ تهران و دارای مدرک کارشناسی  ریاضی از دانشگاه آزاد تهران جنوب است. از او یک مجموعه شعر با عنوان “باد مخابره خواهد کرد” در سال ۱۳۹۰ منتشر و مجموعه‌ای دیگر با عنوان “درناها نمک‌گیر می‌شوند” در دست انتشار است.  او علاوه بر شعر، داستان‌های کوتاهی هم نوشته است که در سایت‌های مختلف منتشر شده است.

ghazal3

 

ساراسواتی

 

می‌رقصم‎ ‎

با شعری نیمه جان‎ ‎

و دستان الهه‌هایی‎ ‎

که‎ ‎

ژن‌های مرموزشان‎ ‎

نسل به نسل‎ ‎

به من رسیده است‎ ‎

تا تصویرم بازتاب زنی باشد‎ ‎

که به ابتدای خود رسیده است‎ ‎

می‌رقصم‎ ‎

با موسیقی دنیا‎ ‎

و لاشه‌ی اعداد‎ ‎

آن‌قدر گنگ‎ ‎

که به دالان‌های فیثاغورثی تبعید شوم‎ ‎

رقص تمام نشده است‎ ‎

رنج ما ادامه دارد‎ ‎

دنیا جای الهه‌هایی نیست‎ ‎

که‎ ‎روی برگ نیلوفر بنشیند‎ ‎

و قصه ببافند

دنیا‎ ….‎

 

اتاق سفید‎ ‎

 

در پیله‌ای از جنس اتاق سفید‎ ‎

کی پروانه می‌شوم؟

سرما‎ ‎

سکوت‎ ‎

سرما

و سکوتی که بلندتر ازناقوس می‌زند‎ ‎

هر بار می‌گریزم‎ ‎

تکه‌های بیشتر ی از دامنم می‌رباید‎ ‎

سیم‌های خاردار‎ ‎

آزادی چشمان زنی‎ ‎است‎ ‎

که حتی پس از سنگسار هم باز می‌ماند‎ ‎

پر

وا

نه

می‌ترسم از تصویر میخکوب شده‌‌ی خودم‎ ‎

مثل پروانه‌ای مصلوب

که روی طاقچه جاودانه شود

تجزیه آغاز شده بود‎ ‎

وقتی کاغذها‎

رطوبت از خاک می‌گرفتند‎

تجزیه آغاز شده بود‎

رویاهای‌مان با خاک ائتلاف می‌کرد‎

و نام خیابان‌های شهر‎

سیلی‌ای بود برهرچه خوانده بودیم‎

تجزیه آغاز شده بود‎

‎… ‎‏ و خاک تنها پیوند دهنده بود‎

از من به تو‎

از ما به او‎

و از کتاب‌های‌مان‎

از خاک به خاک‎

میان همین جمله‌ی کلیشه‌ای‎

مسیر بادها عوض شده بود‎ ‎

و جهان‎ ‎به هیئت دیگری عرضه می‌شد‎

ما نسل کتاب‌های در خاک هستیم

نسل کتاب‌هایی مخفی شده در خاک

تجزیه آغاز شده بود

ماه‎ ‎

 

شاید ماه آنقدر زیبا نباشد‎ ‎

که همه‌ی میراثش را به زمین بدهد

تاس می‌اندازد‎ ‎

گاهی برقع می‌بندد‎ ‎

قرعه به نام کابل

در خانه‌ی پدر شوهر

استطاعتش عسر و هرج می‌شود‎ ‎

هرجی نیست‎ ‎

اگر کودکی به دنیا آورد‎ ‎

کفش‌هایش جفت نباشد‎ ‎

تاس می‌اندازد

گاهی زن سیاهی می‌شود

که کودکی اجباری به دنیا می‌آورد

برای کارهای اجباری

روبند می‌بندد…‏

تاس می‌اندازد

و تمام کره‌ی زمین را قدم می‌زند

ماه هم که باشی

بیهوده دل‌خوشی

به جزر و مد آب‌های زمین

سنگریزه‌ها را برداری

به طرح کاملی از من می‌رسی

شنیده بودم آدم‌ها درون خودشان می‌پوسند

استخوان‌هایت را از میان من بردار

ماه هم که باشی

توی حوض سنگت می‌زنند

گریه تنها زبانی‎ ‎است که مترجم نمی‌خواهد‎ ‎

 

اتاقی می‌خواهم از آن خودم‎ ‎

از آشپزخانه که خیری نیست‎ ‎

عکس‌هایم‎ ‎را‎ ‎

روی یخچال چسبانده‌ام‎ ‎

آهن رباها‎ ‎

و گل‌های پلاستیکی روی سرشان‎ ‎

تنها اتفاقیست‎ ‎

که در سینه‌ی یخچال می‌افتد

سیب‌های چروکیده‎ ‎

که تَرکش می‌کنند

چه با چشم‌های بادامی‎ ‎

چه با موهای بور

حرف‌مان‎ ‎را‎ ‎

پیازها می‌زنند‎ ‎

گریه تنها زبانی‎ ‎است که مترجم نمی‌خواهد‎ ‎

سیب‌ها را شمرده‌ام‎ ‎

حرف‌هایم را روی یخچال نوشته‌ام‎ ‎

سرد

سرد

از دهان افتاده‎ ‎

برف

درب ‌خانه‌ام‎ ‎را گرفته است‎ ‎

آنقدر کال‎ ‎

 

مشکل از تو بود‎ ‎

یا از من‎ ‎

که همیشه سیبی نارس را آبستن بودم‎ ‎

آنقدر کال‎ ‎

که نتواند از بهشت بیرونت کند‎ ‎

و تو خوشبخت شوی‎ ‎

مردی که زندگیش را‎ ‎

از زبان دانای کل نقل می‌کند‎ ‎

این افسانه قدیمی را رها می‌کنم‎ ‎

این که‎ ‎

من از دنده‌ی چپ تو آمدم‎ ‎

یا تو

از دنده‌ی چپ من‎ ‎

ما صبح‌ها

از دنده چپ برمی‌خیزیم‎ ‎

خون هم را‎ ‎که بریزیم‎ ‎

باز استخوان‌ها را نگه می‌داریم‎ ‎

تا شمع‌هایی شود

که شب‌های تاریک را روشن کند‎ ‎

برگردیم و سطرهای این شعر را

در غارها حکاکی کنیم‎ ‎

عروسک‎ ‎

 

عروسک مومی نیستم‎ ‎

که طرح دستان تو را بگیرم‎ ‎

دلگیر نباش

هر روز که زنی زیبا متولد نمی‌شود‎ ‎

تا کشف شود در اتوی لباست‎ ‎

با تار مویی‎ ‎

که نوسان کند میان‌مان‎ ‎

دلگیر نباش‎ ‎

کندترین زن هم زود خسته می‌شود‎ ‎

از خاطراتی که خراش می‌دهد‎ ‎

دستش را‎ ‎

هر قدر رویاهایم را بشویم‎ ‎

در چشم تو این آسمان همین رنگ است‎ ‎

زمین تبعیدگاه من می‌شود‎ ‎

صبح‌ها خودم را معرفی کنم‎ ‎

به آینه‎ ‎

که همیشه‎ ‎

زیباروری چشمانت را لو می‌دهد‎ ‎

سازی که آهنگ‌های ناکوک می‌زند‎ ‎

کند ترین زن هم زود خسته می‌شود

‎‎

سیاه و سفید‎ ‎

 

آب از سرمان گذشته‎ ‎

که سکوت کرده‌ایم‎ ‎

تا ستاره‌ها سهم بچه‌ها باشد‎ ‎

از مادرشان

دست‌های کوچکشان‎ ‎

تنها غصه ها را در آغوش بگیرد‎ ‎

زندگی‎ ‎

برداشت آزادی است‎ ‎

از فیلمی سیاه و سفید‎ ‎

ماهیانی که خلاف آب رفتند‎ ‎

و بازمانده‌شان را‎ ‎

تنها از صخره‌ها شناختیم‎ ‎

تن‌ها پاره و کبود‎ ‎

تن‌ها سیاه و سفید‎ ‎

تن‌ها تن نداده به‎ …‎

کات‎ !‎

لطفاَ تمامش کنید‎ ‎

قصه‌ی شب رادیو‎ ‎

جای لالایی مادرشان را نمی‌گیرد‎ ‎

مادر گفته بود‎ ‎

به ستاره‌ها که نگاه کنی‎ ‎

شب تمام می‌شود‎ ‎

بچه‌ها زودتر باید بخوابند‎ ‎

 

آب

 

دریا‎ ‎

باد های سرد را با خود می‌آورد‎ ‎

و تو سایه‌ات را‎ ‎

فنجانی قهوه می‌خوریم‎ ‎

آب‌ها در خانه‌مان رفت‌آمد می‌کنند‎ ‎

کنارم پهلو می‌گیری‎ ‎

سایه ات به پایم می‌افتد‎ ‎

راه می‌روی‎ ‎

بزرگتر می‌شود‎ ‎

شب چه به روزمان آورده‎ ‎

که‎ ‎

بین زمین و آسمان‎ ‎

تاب می‌خوری‎ ‎

چارپایه افتاده است‎ ‎

سایه ات تاب می‌خورد‎ ‎

جلو

‎ ‎عقب

جلو‎ ‎

‎ ‎عقب‎ ‎

کودکی‎ ‎بر می‌گردد‎ ‎

تاب می‌خورم‎ ‎

تاب می‌خوریم‎ ‎

تاب نمی‌آورم‎ ‎

چارپایه را برمی‌دارم‎ ‎

و از صورتت‎ ‎

رنگ سایه ات را‎ ‎

شب چه به روزمان آورده‎ ‎

که از سایه‌مان هم می‌ترسیم‎ ‎

برگی که می‌افتد‎ ‎

و قطره‌هایی‎ ‎

که فاصله افتادنشان‎ ‎

اگر به تاخیر می‌افتاد‎ ‎

چک‎ ‎

چک‎ ‎

چک‎ ‎

و قطره‌ها‎….‎

آب ها‎ ‎

درد را با‎ ‎خود می‌آورند‎ ‎

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights