نگاهی به “هنوز” : نخستین دفترِ شعرِ بهار زبردست
نقد و نگاه نانام ( حسین مارتین فاضلی) بر کتاب شعر « هنوز» سروده بهار زبردست
خواندن شعرِ پُر از شاعرانی که هنوز به “سن قانونی” نرسیدهاند به آدم حس و حال خاصی میبخشد. آخرین بار با خواندن شعرهای فریبرز حسینی فردِ ۱۴ ساله بود که چنین حظی بردم. ۲۰ سال پیش. پدرش- که خودش هم شاعر بود و شاعر درجه یکی هم بود- شعرهایش را برایم فرستاد… فریبرز امروز آمریکاست، سنش از مرز سی گذشته و فقط به انگلیسی مینویسد. هنوز شعرهایش را برایم میفرستد و من هنوز گاه انگشت به دهان میمانم که این همه حکمت از
کجا میآید! …
بعد از او و برای بار دوم همین چندی پیش بود که حس و حالی مشابه پیدا کردم. این بار از طریق شاعرِ «تین ایجر» دیگری به نام بهار زبر دست. ۱۷ ساله. ساکن شیراز. بهار به تازگی نخستین کتاب شعرش را با سرنویسِ “هنوز” در ایران چاپ کرده است.
مینویسد:
“تاریخ
دستم را گرفت
اسکندر
از خطوط کف دستم
عبور کرد
او ایران را
میخواست در جیبش بگذارد
اسکندر سیگارش را روشن کرد
او تخت جمشید را نسوزاند
او جهان را سوزاند“.
کاری به “شعریت” شعر نداشته باشیم- که معنای شعریت با تغییرِ تاریخ و تاریخنگار عوض میشود- و بپردازیم به انرژی و ارادهی پسِ پشتِ شعر، به “شخصیت” آن و به جهتی که شاعر با اینگونه نوشتن برای خود انتخاب کرده است، چرا که در آن حیطههاست که می توان به شناخت دقیق- دقیقتر- استعدادِ پشتِ قلم نائل شد. در این کارِ زبردست من ۳ ویژگی میبینم که در شعر درونمرزی (و حتا برونمرزی) ما به ندرت یافت میشود:
ابتدا اینکه شاعر قلم بر کاغذ نگذاشته تا چیزی نوشته باشد- یا با حمایتِ خودکار بیک (اگر هنوز پیدا شود) و سطربندی “شاعرانه” شاعر قلمداد شده باشد: او حرفی برای گفتن داشته است. به دیگر سخن در شعر “سابستنس”ی در کار است و ارادهای فردی برای به چالش کشیدن چیزی فراتر از خود (در اینجا تاریخ).
دوم اینکه در شعر طنزِ نرمی هست. ویژگی نادر دیگری در شعر امروز و حتا معاصر ما. غالبِ ما یا طنز را در حد کارهای پورنوگرافیک و به تقریب بی کیفیتِ ایرج میرزا میفهمیم یا در حد نظمهای کودکانهای که با نام و نشان کودکانه، شاعرانِ “انقلابی” و عصا قورت داده ما گهگاه لابلای مجموعههای پر از خون و خنجرشان میگذاشتند. طنز، به ویژه طنز تلخ، همانقدر در شعر معاصر ما مهجور است که دموکراسی در تاریخ سیاسیمان. و اما طنز مهم است و بسیار مهم. پیشتر هم گفتهام که طنز ابزارِ خنده نیست: جنگ افزار است! جنگ افزاری که استبداد در هر قالبی- چه سیاسی، چه فرهنگی و چه فکری- از آن میترسد. علت نیز روشن است: سوژهی طنز به ندرت میتواند در رابطهای دست بالا را داشته باشد (یا دست بالایی را که تاکنون داشته است حفظ کند). این بویژه در برخورد با مکانیسمهای اجتماعی و سیاسی قدرت اهمیت پیدا می کند چون این مکانیسمها بر ما احاطه دارند و تک تک ما را به عنوان فرد به هیچ میگیرند.
خندیدن به آن ها از قدرتشان میکاهد. شما اگر دقت کنید میبینید که دیکتاتورها خیلی کم میخندند و اصلن هم خوششان نمیآید که کسی به آ نها بخندد. خندهی ناشی از طنز- به ویژه طنزِ مرگبار- سلاح خطرناکیست. از کارکردهای اجتماعی گذشته، طنز به لحاظ فلسفی هم عملکرد جالبی دارد: شما وقتی که با جدیت به چیزی میخندید ابژه بودن یا عینیت آن را کاهش میدهید و با این کار نه فقط آن را آسیب پذیر که تفسیر پذیر میکنید. مهمتر از همه اینکه طنز نشانه و نماد سبکباریست- و هر چیز خوبی، هر چیز مهمی، در ذات خود سبکبار است! نطق، طولانی شد اما این پرگویی ضرورت داشت. فرهنگی که طنز را جدی نمیگیرد و آن در حدِ لودگی و جک و مزه پرانی و- اگر خیلی بخواهد پیشرفت کند- “کمدی” میفهمد در اندیشدناش و رفتارِ فکریاش دچار اخلال میشود (و البته شده است. سدههاست!).
سوم اینکه قلمی کردن اینگونه حرفها شهامت میخواهد. در فرهنگی که شعر، اندیشه و ادبیاتش همانقدر یوغِ “کارشناسی” به گردن دارد که پزشکی و مهندسیاش، کسی به این سادگی به سراغ تاریخ و اسکندر و پارسا (تخت جمشید) نمیرود. یا کار را به “شاعران آکادمیک” وامی گذارد یا اول میرود و دو سه کتاب تاریخی میخواند تا جرات سخن گفتن پیدا کند (و دریغا که در این راستا در نهایت به آنجا میرسد که به جز تکرارِ همان مطالب نخنمای کتابی در قالبِ “شعر” حرفی برای گفتن نداشته باشد). این از تراژدیهای بزرگ فرهنگ ماست که باید در جای دیگری به طور مبسوط به آن بپردازم. بهار، خوشبختانه این ترس را ندارد. چرا؟ چون شاید هنوز به “سن قانونی” نرسیده است- سنی که در آن اساتیدِ شاخ و پشم دارِ ادبیات وارد معرکه میشوند تا در میان استعدادهای رصد شده، قلاده و افسار فکری و اخلاقی توزیع کنند! بهار این شهامت و آزادی را دارد که حرفش را بزند. مهم حتا کیفیت حرفی که میزند نیست:
کیفیت از پسِ شهامت میآید- تا به تدریج و در طی زمان اعتلا یابد- که تا جسارتِ شکستنِ قفس و پرواز نباشد حرف، هر چند بَراق و پر طمانینه، در همان محدود هی باغ وحش باقی میماند!
باز چند خط دیگر از او در همین کتاب:
«…
بزرگی پرچم ما
به اندازهی
کوچکی دنیای ماست»
یا باز:
«…
شاهنامه که باز شد
نمایش تاریخ هم تمام شد».
اینها حرفهایی نیست که آدم از ۱۷ سالهگان انتظار داشته باشد. دیدن این چیزها حکمت می خواهد و حکمت با سن میآید. اینکه در حرفهای بهار، حدیثِ نفس زیاد نیست- یعنی همان چیزی که غالبِ ما هنوز به آن شعر میگوییم- نشان خجستهایست. “دریا”ی این دختر، حوضِ خانهاش نیست! شاید هنوز به دریا نرسیده باشد اما به اهمیتِ رسیدنِ به آن آگاه است و نفسِ این آگاهی، نصفِ سفر است. اینکه در این سن بتوانی چنین عمیق و خلاقانه خودت را با دنیا درگیر کنی- حتا در حد چند خط- گامی بزرگ به پیش است. و این گامیست که باید جشن گرفت.
آزاد نوشتن در ایران راحت نیست. ایران- که یعنی مناسبتِ فرهنگیِ حاکم بر ایران- برای نویسندهای که میخواهد آزاد باشد و خویشتنِ خویش را بیان کند فضای اَمنی فراهم نمیکند. با این همه فراموش نمیکنم که در تاریکترین مناطق هم باز گیاه میروید و حتا سنگ هم نمیتواند مانع رشدِ ریشههای درختی شود که مصمم به زیستن است.
برای نموِ بی وقفه این درخت “بهار”ی که دارد بر سنگ میروید بهترین آرزوها را دارم.
حرفم را با آخرین واژههای کتابش تمام میکنم:
«… جهان به قرائت تازه ای نیاز دارد...»
#نانام