Advertisement

Select Page

وقایع‌نگاری یک افسردگی جمعی

وقایع‌نگاری یک افسردگی جمعی

 

با همه زورم افتاده‌ام روی ماشین و سخت تلاش می‌کنم که استیکر را از پشت شیشه ماشین جدا کنم. یعنی سایمن باعث شد. چیز خاصی نگفت اما نگاهش وقتی امروز در پارکینگ جلوی شرکت به ماشینم خیره شده بود، مرا به فکر انداخت که دیگر وقتش است که استیکر را از پشت شیشه بردارم. روی استیکرم بزرگ و واضح و به دو زبان فارسی و انگلیسی نوشته: «زن، زندگی، آزادی» و «نامش را ببر، مهسا‌ امینی». فکر می‌کنم من دیگر از معدود آدمهایی هستم که هنوز از این استیکرها دارند. تقریبا تمام کسانی که می‌شناسم استیکرهایشان را برداشته‌اند. گاراژ گرم و خفه است. تورونتو قصد سرد شدن ندارد امسال.

 این اواخر هر وقت سایمن را در شرکت دیده‌ام خودم را یک جوری مشغول نشان داده‌ام که نتواند سر حرف را باز کند و توی صورتم بزند که دیدی گفتم! شاید هم نگوید و یا اصلا شاید یادش نباشد که پارسال همین موقع‌ها بود بعد از تظاهرات تورونتو و قبل از رفتن ما به برلین، که گفت: «این دفعه هم کلی سر و صدا می‌کنید و یک عده در خیابان‌ها کشته می‌شوند و دوباره روز از نو و روزی از نو. مگر سالی که خودت آمدی هم همین طور نبود؟ همان سال که آن دختر جوان را در خیابان کشتند؟‌» اینها را به انگلیسی گفت و من نقل به مضمون می‌کنم. سایمن باهوش است. فرق عراق و ایران و افغانستان را خوب می‌داند و فکر نمی‌کند که همه‌اشان یک جور shithole هستند. خودش وقتی هفت هشت سالش بوده همراه خانواده‌اش از چین مهاجرت کرده و اگرچه شاید تجربه زیسته‌اش نباشد، اما خیلی زیاد از پدر و مادرش قصه‌های حکومت‌های تمامیت‌خواه را شنیده. اما من و سایمن خیلی فرق داریم. او ناامید و واقع‌گراست، پذیرفته که پول بر آرمان می‌چربد، و همیشه با این واقعیت زندگی می‌کند که ما عددی نیستیم و این شرکتهای بزرگ چند ملیتی هستند که دنیا را اداره می‌کنند. سایمن معتقد است که من و امثال من نمی‌توانیم هیچ تغییر مهمی بوجود بیاوریم. حتی عقیده دارد که وضع بشر در زمان جنگ سرد هم از الآن بهتر بوده چون اقلا مردم دشمنشان را می‌شناخته‌اند. دشمن یا امپریالیسم کاپیتالیسم بوده و یا امپریالیسم کمونیسم و شما یک ایدئولوژی داشتی و خلاص. اما الآن شرکتهای چند ملیتی چه ایدئولوژی‌ای دارند؟ حتی چه طوری باید دشمنشان بود؟ و این خیلی گیج کنننده است بویژه که هر دوی ما کارمند اپل هستیم.

هر وقت بحث به اینجا می‌رسد با خودم فکر می‌کنم که آیا درست است که معادن لیتیوم پشت پرده‌ی فروختن افغانستان به طالبان هستند؟ یا اینکه اصلا به کدام خبر می‌شود اعتماد کرد؟ ‌خبرها از کمپانی‌های چند ملیتی عظیم پخش می‌شوند و دنیا هم توسط همان‌ها اداره می‌شود. دوست ندارم فکر کنم. یاد نیلوفر حامدی و الهه محمدی می‌افتم و آهی می‌کشم. هنوز هم مهم است که کار خودت را خوب و درست انجام بدهی. شوهرم می‌گوید که من ساده و امیدوار و آرمان خواهم. هی بلند می‌شوم و هی با سر زمین می‌خورم و هر کورسویی قلبم را روشن می‌کند. شاید درست می‌گوید. آن روز هم آنقدر امیدوارم که اعتراض می‌کنم: «نه سایمن! اشتباه می‌کنی!‌ این بار فرق می‌کند. مردم متحد هستند و از اصلاح‌طلبی گذر کرده‌اند. سالی که من مهاجرت کردم تنها انتظار ما این بود که بتوانیم همان نخست‌وزیر اوایل انقلاب را انتخاب کنیم که اقلا فاسد نباشد. الآن اما مردم واقعا می‌خواهند حکومت را سرنگون کنند. بوی انقلاب می‌آید.» به بقیه حرفهایش در رابطه با تئوری‌های جامعه‌شناسانه درباره انقلاب و ضروریات انقلاب و نقش طبقه متوسط در انقلاب گوش نمی‌کنم. نمی‌خواهم گوش کنم. همین حرفها را در خانه هم می‌شنوم. به من ربطی ندارند.

این استیکر طوری چسبیده که اصلا کنده نمی‌‌شود. لبه سمت چپ پایینی یک کمی جدا شده، اما مطمئنم که اگر بیشتر فشار بیاورم به جای یک دست کنده شدن، شرحه شرحه می‌شود و چسب‌هایش پشت شیشه می‌مانند. آنوقت دیگر کندنش فاجعه است. می‌روم داخل خانه که یک ظرف آب و مایع ظرفشویی درست کنم و حسابی کف‌مالی‌اش کنم. شاید کف کمک کند. یادم می‌آید به پارسال اولین باری که بعد از چسباندنش رفته‌بودم کارواش. همه‌اش نگران بودم که استیکر عزیزم وربیاید. اما چیزی‌اش نشد. ناخودآگاه لبخند می‌زنم وقتی یادم می‌آید که پسر جوانی از توی کارواش آمد بیرون و به زبان دری زیبایی گفت که مهمان کارواش باشید و وقتی پرسیدم چرا، گفت که بخاطر استیکر پشت شیشه. پس کف و صابون چاره‌اش نیست. می‌روم داخل و همین‌طور که استیکر خیس می‌خورد می‌روم سراغ کامپیوترم. در اینترنت یک عالمه ویدیو راجع به ترفندهای خانه‌داری هست و حتما می‌شود یک چیزی راجع به کندن استیکر ‌پیدا کرد.

فیسبوک روی صفحه باز است و می‌گوید اینها خاطرات سال پیش هستند و شما پارسال اینها را استوری کرده بودید. نگاه می‌کنم. کلی عکس است از مهسا و نیکا و سارینا اسماعیل‌زاده و پویا بختیاری. یک عکس هم از نقشه ایران است که به شکل زنی با موهای بلند رها شده در باد کشیده شده‌است. یکی دیگر هم با هشتگ زن، زندگی، آزادی. خودم خاطرات سال پیش را خیلی خوب به خاطر دارم و نیاز ندارم که کسی یادم بیاورد. به خودم تشر می‌زنم: «قرار بود یوتیوب ویدیوی خانه‌داری نگاه کنی.» یوتیوب را باز می‌کنم. دنبال ویدیوهای با هشتگ چگونه استیکر را از شیشه جدا کنیم می‌گردم. یادم می‌آید به اینکه قبل از زمان اینترنت، احتمالا زنگ می‌زدم به مادری، دوستی، یا عاقله مردی در فامیل و سوال می‌کردم که باید چکارکرد. الآن اینترنت راحت‌تر است. آخرین باری که مادرم خواست راهنمایی‌ام کند، تلفن را قطع کردم و چند هفته طول کشید تا آشتی کنیم چون بدجوری بهش برخورده بود. داشت می‌گفت که عکسم را در تلویزیون نمایش داده‌اند و اینکه نگرانم است و بهتر است دیگر نروم تظاهرات. خوبی اینترنت حتی اینستاگرام و توییتر این است که هر چیزی را که نخواهی ببینی بلاک می‌کنی، وجدانت هم ناراحت نمی‌شود. آلآن هم برایم کلی ویدیوی خانه‌داری پیدا کرده و دارد راه و چاهش را نشان می‌دهد. ازمن نمی‌پرسد که چه استیکری را میخواهی برداری و چرا. یا چرا اصلا از اولش چسبانده بودی و چرا الآن قصد داری برش داری. نمی‌گوید که مگر نگفته بودم! سرزنشت نمی‌کند، قضاوت هم. نه به اعضای شورای همبستگی بد و بیراه می‌گوید و نه ازشان تعریف می‌کند. من می‌پرسم کندن استیکر از شیشه ماشین و یوتیوب هم جواب می‌دهد. فوق فوقش اطلاعاتم را با تمام فروشگاه‌های آنلاین به اشتراک می‌گذارد و تا چهار پنج هفته کلی تبلیغ محصولات شیشه پاک‌کنی روی صفحه‌ام می‌آید تا آخرش یکی‌شان را بخرم. بعد تا یک مدت می‌پرسد آیا از استیکر بردار شرکت فلان راضی بودید؟‌ اگر نبودید آن یکی را انتخاب کنید. باید یک تیغ نوی استفاده نشده پیدا کنم. از پله‌ها می‌‌روم بالا. شوهرم نشسته و دارد کتاب می‌خواند چیزی راجع به مبانی اقتصادی انقلاب‌های معاصر. «تیغ نوی ساده نداریم؟ منظورم از آن قدیمی‌های بدون دسته است» می‌گوید که فکر نمی‌کند داشته باشیم. نمی‌پرسد برای چه می‌خواهم. توی حمام یک استفاده‌شده‌اش را پیدا می‌کنم. مرد توی ویدیو اصرار داشت که نو باشد که شیشه را خط نیندازد. پیش خودم می‌گویم به درک! اما برمی‌گردم تا باز به ویدیوها نگاه کنم تا شاید یک کار کم‌خطرتری باشد که شیشه را خط نیندازد.

دستم طبق عادت می‌رود طرف اینستاگرام و بازش می‌کنم. یک گشتی می‌زنم. حوصله ندارم. عکسهای پارسال فیسبوک باعث شده که به شک بیفتم که آیا برداشتن استیکر درست است یا نه. برمی‌گردم و صفحه را باز می‌کنم. از اتاق خواب صدای ویدیویی می‌آید که شوهرم دارد تماشا می‌کند. داد می‌زنم که صدایش را کم کند. نمی‌شنود. یک آقای همه‌چیز‌دان از همین‌هایی که معتقدند ملت ایران عاشق دیکتاتوری و لایق دیکتاتوری است و پدر تاجدار را بهترین گزینه ایران می‌دانند، دارد می‌گوید که باید لبهای مخالفان پادشاه را با جوالدوز دوخت و در یک برنامه‌ی ناشناخته یوتیوبی با هیمنه و افتخار کلمه جوالدوز را برای بار دوم تکرار می‌کند. دوباره داد می‌زنم: «میشه صدای اینو خفه کنی؟» این بار می‌شنود: «باشه الآن صداش رو کم می‌کنم» بعد اضافه می‌کند که «از هرچی خوشت نیاد ما هم نباید گوش کنیم ها؟» چیزی نمی‌گویم. از روزی که سرش داد زده‌ام و گفته‌ام که راست افراطی آشغال است و او هم فریاد کشیده که اقلا راست افراطی هر چه باشد دلش برای مملکت می‌سوزد و مثل چپی وطن فروش نیست، دیگر بجز در مورد زمان بردن سطل آشغال به پشت در و یا موعد پرداخت قبض‌ها با هم حرف نزده‌ایم. نمی‌فهمم که چطور در گروه کتابخوانی‌مان، بورژوای متعفن خوانده شده‌ام و در خانه چپ وطن‌فروش. جایی کسی راهی را اشتباه رفته است.

در اینستاگرام پارسال این موقع آهنگ شروین را گذاشته‌ام که دوستی شبانه به انگلیسی ترجمه کرده، زیرش یک نفر نوشته متاسفانه دستگیر شده، بعد تظاهرات تورونتو، شروین می‌گوید برای حسرت یک زندگی معمولی. یادم می‌افتد به در جلوی دانشگاه، ورودی خواهران. تازه یاد گرفته‌ام که با مداد خط چشم بکشم. خط بالای پلکم کج و کوله و ناصاف است اما خودم فکر می‌کنم که خیلی خوشگل شده‌ام. خواهرها آنجا نشسته‌اند و با آن چادر مشکی کلفت، مقنعه، جوراب سیاه، و شلوار سیاه دور از انتظار نیست اگر که از گرما کلافه باشند. تیرماه است و زمان امتحان‌های آخر ترم. عینک آفتابی زده‌ام. زن جوانتر می‌گوید که عینکم را بردارم. برمی‌دارم. سرزنشم می‌کند: «به به!‌ چه خوشگل هم کرده‌ای. بیا دخترجان. این دستمال را بردار و چشمهایت را پاک کن. اینجا دانشگاه است نه پارتی.» خیس عرقم. چشمها را پاک می‌کنم. زن مسن‌تر می‌لندد که عینکت هم می‌ماند پیش ما تا برگردی. می‌گویم که چشمهایم را آفتاب اذیت می‌کند. نه امکان ندارد! جلب توجه می‌کند. دوره‌اش زیادی طلایی است. یک ساده‌ترش را بخر. لبخند می‌زنم. لبخند می‌زند.

چقدر ماجرا بوده. سرم گیج می‌رود. یوتیوب در پس زمینه روی یک ویدیوی کندن استیکر از شیشه ماشین گیر کرده و هی بازپخشش می‌کند. یکی در تیک‌تاک از ائتلاف می‌گوید، یکی گفته وکالت بدهید. یکی دیگر گفته نه. کجای کار را کج رفته‌ایم؟ و کشته‌اند و زندان کرده‌اند و اعدام‌ها و عزاها و جشن تولدهای سر مزارها. وقتی رفتیم برلین فکر نمی‌کردیم که چه کسی چپ و چه کسی  راست است. من کجای این کار هستم؟ خودم را چه تعریف می‌کنم؟‌ دوستی نوشته شما خارج‌نشین ها را چه به اعتراض. آن یکی از ما خارج‌نشین ها تشکر کرده و نوشته سپاس بانو. آن یکی دوست دیگر پیام خصوصی گذاشته که به ما چه!‌ ما از ایران آمدیم بیرون و اینهمه سختی کشیدیم و باید کلاه خودمان را بچسبیم. نه به تظاهرات می‌آید نه هیچ کمک مالی‌ای می‌کند نه حتی یک ویدیو یا عکس جنبش را در صفحه‌اش همرسان کرده است. همه‌اش عکس‌های پارتی‌های آخر هفته است. آن یکی دیگر می‌گوید که سهم خودش را داده وقتی برادرش سال شصت و هفت اعدام شده. فکر می‌کنم که کلاهی برای چسبیدن ندارم. کجای کار را کج رفته‌ایم؟‌

اینستا را می‌بندم. ویدیو برای بار صدم از یک اسپری مخصوص حرف می‌زند که به راحتی استیکر را جدا می‌کند. از آمازون سفارشش می‌دهم. شوهرم از گاراژ می‌آید و جسد استیکرم را در دستش نگهداشته. نگاهش می‌کنم. نفهمیده بودم که رفته بوده توی گاراژ. می‌گوید: «قبل از اینکه با تیغ شیشه را خط‌ خطی کنی، برایت درآوردم.» به اسپری توی دستش اشاره می‌کند: «دو سه ماه پیش که خواستم استیکر ماشین خودم را بردارم، این را از آمازون خریدم. دیدم دنبال تیغ می‌گردی حدس زدم که می‌خواهی استیکرت را برداری. مثل بچه‌ی آدم که حرف نمی‌زنی» چیزی نمی‌گویم. روی صفحه لپ‌تاپ، عکس دختری می‌آید که به خاطر برداشتن حجاب در مترو کتک خورده و الآن در بیمارستان و در اغماست. صفحه‌ی آمازون را باز می‌کنم و قبل از اینکه اسپری را بفرستند، کنسل می‌کنم. تا چند وقت باید ماشینم را کمی دورتر از در شرکت پارک کنم وگرنه حتما سایمن کنایه می‌زند که چرا استیکرم را برداشته‌ام. دختر هنوز در کماست و خانواده‌اش در تلویزیون شهادت می‌دهند که فشارش افتاده و غش کرده و سرش خورده به دیوار. از جایی که نشسته‌ام لبه‌ی استیکر را می‌بینم که از کنار سطل آشغال بیرون زده است.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights