و باران بارید
نوشته: کراسی. آ. اوگوت – کنیا
ترجمه: هژبر میر تیموری
رئیس قبیله وارد دروازه ده شده بود که دخترش اوگاندا او را دید که دارد می آید. به سویش دوید. نفس نفس زنان پرسید: «چه خبر بابا؟ خوب یا بد؟ همه اهل قبیله منتظرند که بدانند بالاخره باران میبارد یا نه؟»
لابونگوس دستان دخترش را که به سویش درازکرده بود کنار زد وچیزی نگفت. اوگاندا بی اعتنا به برخورد سرد پدربه سوی قبیله دوید تا خبر بازآمدن رئیس قبیله را به همه اعلام کند.
فضای قبیله ناآرام و همه بی قرار بودند. هرکسی بی هدف به اینطرف و آنطرف میرفت. زن جوانی در گوش هوویش پیچ وپچی کرد: «اگه مشکل بارون امروز حل نشه رئیس قبیله خل میشه.»
این اواخرهمه میدیدند که رئیس قبیله به علت فشار شدید و نگرانی که ازجانب مردم قبیلهاش که مرتب شکایت میکردند، داشت لاغر و لاغرتر میشد. میگفتند: «گلهمان دارد نفله میشود و زمینهایمان خشک و به زودی نوبت بچههایمان هم خواهد رسید و بعد هم نوبت به خودمان…به ما بگو که چه گلی باید سرمان بگیریم رئیس قبیله؟»
برحسب مسؤلیت وراثتی که از اجدادش به او رسیده بود، مؤظف بود تا مثل یک رهبر دانا و با تدبیرمردم قبیلهاش را از بحرانهای موجود به سلامت عبوردهد. به جای اینکه خانواده خودش را جمع کند تا اول خبر را به آنها بگوید، یک راست به کلبه خودش رفت؛ و این نشانهای بود که نباید کسی مزاحمش بشود. داخل که رفت، پرده در را انداخت و به تنهایی درتاریکی کلبه به فکر نشست.
درحقیقت حفظ رهبریش بر مردم قبیلهای که گرسنگی و خشکسالی و قحطی آنها را به کام خود کشیده بود، دیگرقابل نجات نبود. زندگی دخترخودش هم درمعرض خطر جدی بود. همچنان که در تاریکی نشسته بود، اوگاندا دخترش را به خاطرآورد که با آن زنجیرطلائی براق برگردن، به پیشوازش آمده بود. پیش بینیهایش کامل شده بود «آره، همینه، اوگاندا، اوگاندا، دخترخودم که باید در این سن پائین بمیرد.»
بی اختیاراشک بر گونههایش جاری شد و به گریه افتاد. رئیس قبیله که سمبل شجاعترین مرد قبیله بود، نباید گریه میکرد. اما دیگر برای لابونگو چه اهمیتی داشت. حالا دیگر فقط پدری بود که برای دختر بیچاره خودش گریه میکرد. اگر چه عاشق مردم قبیلهاش لائو بود، اما دیگر لائو بدون اوگاندا دخترش چه معنی برای او می توانست داشته باشد. وجود اوگاندا جانی تازه درزندگیش دمیده بود. تا آنزمان خودش را بهترین رئیس قبیلهای میدید که قبیله درگذشته به خودشان دیده بودند. زندگی در قیبله برای او بدون دختر خوشگلش چه معنی میتوانست داشته باشد.
مثل آنکه اجدادش توی کلبه مقابلش نشسته باشند، باصدای بلند حرف میزد: «اینهمه زن جوان و پیر در قیبله هست چرا باید قرعه بنام اوگاندا بیافتد؟ او تمام چیزی است که من در دنیا دارم.»
شاید هم اجداش آنجا نشسته بودند و از او می خواستند تا به قولی که موقع انتخابش به عنوان رئیس قیبله داده بود، عمل کند. مگر در مقابل بزرگان قیبیله نگفته بود که: «قسم میخورم برای سعادت قبیله درصورت لزوم جان خود و خانوادهام را فدا کنم؟ حالا توی مغزش صدای اجدادش را میشنید.»
زمانی که به عنوان رهبر قبیله انتخاب شده بود، نوجوانی بیش نبود. بعد هم برخلاف اجدادش تا سالها به یک زن قناعت کرده بود اما در اثر فشارمردم قبیله که شما زنت دختر نمیآورد، باید زن دیگری بگیری، مجبورش کرده بودند تا زن دوم و سپس زن سوم و چهارم را هم بگیرد. از دست قضا همه هم فقط پسرزائیده بودند. تا این اینکه از زن پنچم صاحب دختری میشود و به خاطرآنکه رنگ پوستش قرمز و براق بود، نام اوگاندا به معنی لوبیا را بر او میگذارند. اوگاندا تنها دخترش درمیان بیست فرزندی که از پنچ زن داشت، بود. ازآنجا که یکی یک دانه و نورچشمی رئیس قیبله بود، همه حتی زن پدرهای حسودش هم به اومحبت و توجه میکردند. چرا که فکر می کردند که بالاخره این دختراست و دیر یا زود بزرگ میشود و با یک غیر،ازدواج میکند پس تهدیدی برای پسرانشان نیست که جانشین پدرشان بشود. پس رقیبی برای پسرانشان نبود.
رئیس قیبله درطول زندگیش هرگز به یاد نداشت که درچنین موقعیت دشواری برای تصمیم گیری قرار گرفته باشد. اگر به خواست قبیله برای قربانی کردن جواب رد میداد، معنیاش این بود که او منافع شخصیاش را برمنافع قبیلهای که رهبری آنرا دارد، ترجیح میدهد و ازهمه بدتر دل اجدادش را با سرپیچی از وظیفهاش به درد میآورد و موجب خشم آنها میشد و باعث نابودی وازهم پاشیدگی قبیله لائومی شد. ازطرف دیگراگرهم قبول میکرد که جگرگوشهاش، تنها دخترش اوگاندا را قربانی قبیله کند، کینهاش را از روحش نخواهد زدود و باقی خواهد ماند و نمی تواند مثل سابق به وظیفهاش به عنوان رئیس قیبله عمل کند. مطمئن بود که به هرطریق دیگر، آن کدخدای سابق نمیتواند باشد. حرفهای جادوگرقبیله نادیتی را هنوز توی گوشش می شنید که گفت: «دیشب پاودو، پدرلائو به خوابم آمد و از من خواست تاچیزی به شما واهل قبیله بگویم.»
نادینی خواسته بود تا جلسهای با حضورسران قبیله تشکیل دهند. بعد درجلسه از قول پاودو گفته بود برای رفع خشکسالی و بارش باید دخترجوان و باکرهای راقربانی کنیم. همزمان که پاودو این حرفها را به من میزد، دخترکی را کنار دریاچه دیدم که با قدی بلند و اندامی باریک درحالی که دستانش را بالای سرش گرفته بود با پوستی تیره مثل گوزن جوانی ایستاده بود. چشمان خمارش حالت عجیبی داشت. مثل نگاه مادری که کودکش را گم کرده بود، میمانست. درگوش چپش حلقهای و درگردنش زنجیری براق و طلائی آویخته بود. درعین حال که من به زیبائی این دختر خیره شده بودم، پاودو گفت: «ما از میان تمام زنان قبیله این دختر را انتخاب کردهایم. بگذارید که اوخودش را برای دفع شر به هیولای دریاچه بدهد. در روزی که این دختر قربانی شود، مطمئن باشید که باران باریدن خواهد گرفت و سیلی به راه خواهد افتاد. پس به همه بگویید که در خانههایشان بمانند تا از خطر سیل درامان بمانند.»
بعد وقتی که لابونگوس برخاسته بود تا نظرش را اعلام کند، دیده بود که تمام اعضای خانواده، صورتشان خیس اشک است. گویی از بغض زبانش بند آمده بود و نمیتوانست لبش را باز کند. زنها و پسرهایش می دانستند که خطر نزدیک است. شاید همهاش کار دشمنانشان بوده. چشمان لابونگوس از اشک قرمز شده بود.
بالاخره زبان به سخن گشود و گفت: «ما میخواهیم کسی را که برای همه ما عزیز است ازدست بدهیم. اوگاندا باید قربانی شود…صدای بغضآلودش آنقدرضعیف بود که گویی خودش هم به زحمت میتوانست بشنود، اما ادامه داد: اجداد ما انتخابشان را کردهاند. تا با قربانی کردن اوگاندا برای هیولای دریاچه، باران دوباره باریدن بگیرد…»
دقایقی سکوت برجلسه حاکم شد. بدون شک، اندوهی وجود همه را دربرگرفته بود. سپس مادر اوگاندا با شنیدن خبر و تأیید آن توسط شوهرش غش کرد و بر زمین افتاد. عدهای او را برداشتند و به کلبهاش بردند. اما بقیه اهل قبیله با خوشحالی به پایکوبی و رقص پرداختند و آوازخوانان میگفتند: «اوگاندا خوشبخت است که به خاطرسعادت قبیله فدا می شود… برای نجات قبیله بگذارید او برود.»
اوگاندا درحالی که توی کلبه نیمه تاریک مادربزرگش نشسته بود، ازخودش میپرسید که این چه خبری است که خانواده از او پنهان میکنند!؟. کلبه مادربزگ با فاصله زیادی ازکلبه پدرش در ته ده واقع بود، به این خاطرهرچه گوشش را تیزمی کرد تا چیزی بفهمد، بی فایده بود. باخودش اندیشید: شاید درمورد عروسیم صحبت میکنند…با تبسمی که درچهرهاش نشست یکایک جوانان قبیله را به نظرآورد که با شنیدن نامش آب دهانشان سرازیر می شد. یکی از آن جوانها ِکچ بود. جوان خوش هیکل باچشمانی نه چندان آرام وخندههایی پرسر و صدا. باخودش اندیشید. او می تواند پدرخوبی باشد اما به خاطر قد کوتاهش نمیتوانست شوهرمناسبی برای او باشد. برایش خجالت آوراست که موقع حرف زدن مرتب خم شود و او را نگاه کند. بعد به دینو فکرکرد. جوان قوی هیکلی که لقب شکارچی شجاع قبیله را به او داده بودند. جوانی که در کشتی گیری تبحر و شکست ناپذیر بود. خوب میدانست که دینو هم عاشق اوست. اما با این حال اوگاندا اندیشید که دینو آدم خشنی است وخشونتش با روحیه لطیف او سازگاری ندارد و نمیتواند یک همسرعمرانی برای او باشد و اگر با او ازدواج کند، تمام عمرشان را با دعواکردن حرام میکنند. نه، از دینو خوشش نمیآمد. همچنانکه فکر می کرد با نوک انگشت با زنجیر گردنش ور میرفت که یاد ئوسیندا افتاد. سالها پیش که کوچکتربود ئوسیندا زنجیر را به اوهدیه داده بود. هرچه بیشتر به ئوسیندا فکرمی کرد احساس میکرد که قلبش تند تر می زند. چشمانش را بست و با صدای آرام دعا کرد وگفت: «بذاراونی که میخوان برای من انتخاب کنند تو باشی، تو ئوسیندا، بیا و منو با خودت ببر ئوسیندای من.»
توی خیال جوانی که دل به او بسته بود، غرق شده بود که ناگهان با کناررفتن پرده کلبه از جا پرید: «آخ مادربزرگ، منو ترسوندی…»
باخندهای پرسید: «ببینم مادر بزرگ، دارید درباره عروسی من تصمیم میگیرید؟ بذار بهتون بگم که من هرگز با اونایی که شما انتخاب کنید عروسی نمیکنم.»
سپس با لحنی به شوخی برآن شد تا به مادر بزرگ بفهماند که به ئوسیندا دل بسته است. بیرون ازکلبه درمحوطه باز ده اهل قبیله درحال رقص و پایکوبی و آوازخوانی بودند. حالا کم کم به سوی کلبه میآمدند. هرکدام کادوئی را باخود حمل میکرد تا در مقابل پاهای اوگاندا هدیه کنند. وقتی جلوترآمدند، اوگاندا کم کم داشت متوجه متن آوازشان میشد… بگذاربرای نجات قبیله اوگاندا برود… اگر با رفتن اوگاندا باران میبارد… بگذار برود… بگذارید اوگاندا فدای سعادت و نجات قبیله شود…
با خودش اندیشید که اینها خُل شدهاند که دارند در مورد من میخوانند؟ برای چی باید من بمیرم. من که چیزیم نیست!؟. بعد دید که مادر بزرگ با آن قیافه لاغر و استخوانیاش پرده دم کلبه را به تمامی کنار زد، دستانش را به دوطرف ورودی کلبه تکیه داد و راهش را بست. در چشمان مادربزرگ موجی ازخطر را احساس کرد که گویی به اوهشدارمیداد که اتفاق شومی درانتظارش است. هراسان رو به مادربزرگ پرسید: «مسئله عروسی من نیست؟»
رنگ از رویش پرید. مثل موشی که دراحاطه گربهای گرسنه افتاده باشد، احساس خفگی کرد. به نفس، نفس افتاد. در حالی که میدانست کلبه فقط یک در دارد. ناخودآگاه وهراسان در تقلای یافتن راهی به بیرون شد. برای زنده ماندن باید با چنگ و دندان میجنگید. اما راه خروجی نبود و در تله افتاده بود.
مثل ببری خشمگین به سوی درهجوم برد و مادر بزرگ راکنار زد. در حالیکه مادربزرگ روی زمین افتادهبود، ازکلبه خارج شد. بیرون دید که پدرش با لباس عزا درحالی که دستانش را پشت کمرش قفل کرده، بی حرکت ایستاده است. مچ دست اوگاندا را گرفت وازمیان جمعیت عبور داد و به کلبه مخصوصی که به رنگ قرمز، رنگ شده بود، برد. وارد کلبه که شدند اوگاندا دید که مادرش هم آنجاست. پدرخبر را رسماً به دخترش اعلام کرد.
دقایق طولانی درحالی که هرسه دور هم نشسته بودند، سکوتی ماتم آلوده برفضای نیمه تاریک کلبه حاکم بود. انگار زبانشان بند آمده بود، کسی چیزی نمیگفت. تا آنزمان مثل سه سنگ اجاق همیشه گرم و صمیمی دورهم نشسته بودند، اگر اوگاندا برود از آنها فقط دو سنگ ناقص و بی فایده باقی میماند.
خبر قربانی کردن دختر رئیس قبیله مثل باد به همه جا رسید. غروب جمعیتی ازاقوام وآشنایان با کادوهایی که بهمراه آورده بودند دورکلبه آمدند تا به نوبت به اوگاندا تبریک بگویند. هرلحظه آفتاب پائین ترمیرفت برتعداد آنها افزوده میشد. آمده بودند تا درجشنی که به این مناسبت قراربود برگزارشود، با رقص و پایکوبی و شادی شب را به صبح برسانند. بعد درطلوع آفتاب یکایک با او خداحافظی کرده و بدرقهاش کنند. اهل قبیله انتخاب شدن به عنوان قربانی توسط ارواح مقدس را برای قربانی و خانوادهاش یک افتخارمی دانستند که هر کسی شانسش را نداشت. با شادی و آوازخوانان فریاد میزدند. نام اوگاندا برای همیشه زنده خواهد ماند…
البته یک افتخار بود. یک افتخار بزرگ برای زن جوانی مثل او که برای نجات ملتش میبایست قربانی شود. اما برای مادری که دخترش را ازدست میدهد چه؟ توی این کشور و حتی قبیله خودشان اینهمه دختر بود، چرافقط اوگاندا، دختردلبند او؟ تنها فرزندش، جگرگوشهاش. واقعاً زندگی آدم چه معنی دارد؟
مادرهای دیگر، کلبههایی پر از دخترهای ریز و درشت دارند چرا او که تنها یک دختر دارد را انتخاب کردهاند!؟.
قرص ماه به روشنی میدرخشید و درآسمان صاف هزاران ستاره سوسو میزدند. اهالی قبیله در دسته های سنی مختلف همچنان میرقصیدند. اوگاندا باچشمانی خیس خودش را به مادر چسبانده بود. این همه سال که با این قبیله زندگی کرده بود، خودش را یکی از آنها میدانست که همه دوستش دارند، اما حالا احساس می کرد که غریبهایست درمیان مشتی بیگانه. با خودش فکر میکرد اینها که این همه سال به او ابرازعلاقه کرده بودند، چراحالا کسی برای او ناراحت نیست؟ پس این همه سال دروغ گفتهاند؟ برای چی هیچ کاری برای نجاتش نمیکنند؟ آیا اینها نمیفهمند که چقدر دردناک است که اینطور جوان بمیری؟
وقتی که دوستان وهم سن و سالانش را دید که برخاستهاند تا برقصند، بغضاش ترکید و نتوانست جلوی گریه و زاریش را بگیرد. همه مثل اوجوان بودند و به زودی و بعد از او به خانه بخت میرفتند و ازدواج میکردند و بچه دارمی شدند…هرکدام صاحب مردی میشوند که دوستشان دارند و صاحب کلبهای برای خودشان؛ و مثل زنهای دیگر بزرگ میشوند.
با عصبانیت به زنجیر گردنش چنگ زد و به ئوسیندا فکر کرد. دلش میخواست که ئوسیندا اینجا بود. در بین جمع دوستانش. با نگرانی اندیشید که نکند که مریض باشد؟ اگر بمیرم این زنجیر را میخواهم با خودم زیر خاک ببرم و همیشه توی گردنم داشته باشم.
آفتاب که طلوع کرد، صبحانه مفصلی ازهمه نوع خوراکی برایش مهیا کردند و تا ازهرکدام که دلش خواست بخورد. «کسی که میخواد بمیره که غذا نمی خورد. بذارید این آدمهایی که خوشخالند بخورند.» به خوراکیها دست نزد. فقط جرعهای آب نوشید.
هر لحظه به موقع رفتنش نزدیک میشد. تا دریاچه یک روز راه بود. میبایست تمام شب را ازمیان جنگلهای خشک راه برود. هیچ چیزنمی توانست به او صدمهای بزند. حتی اهالی جنگل و یا حیوانات وحشی. چراکه با روغن مقدس غسلاش داده بودند.
از لحظهای که خبر وحشتناک را ازپدرش شنیده بود مرتب منتظر بود که ئوسیندا پیدایش بشود تا او را برای آخرین بارببیند. اما هرگز نیامد. یکی ازنزدیکانش گفته بود برای یک دیدارخصوصی ازقبیله رفته است. اوگاندا هم قبول کرده بود که دیگر ئوسیندا را نخواهد دید. بعدازظهر بود. همه اهالی قبیله در دروازه روستا جمع شده بودند تا او را موقع رفتن بدرقه کرده وآخرین نگاه را بر او بیندازند. مادرش در تمام مدت گریه وزاری میکرد. رئیس قبیله با قیافهای عزادار و گامهای سنگین، خودش را به دروازه رساند و قاطی جمعیت شد. بازو بندش را درآورد آنرا به دست دخترش کرد و گفت: «تو برای همیشه درمیان ما خواهی بود دخترم. روح اجدادمان با توست.»
اوگاندا درحالی که با ناباوری به حرفهای پدرگوش ایستاده بود به جمعیت خیره شده بود وهیچ نمیگفت. سرش را برگرداند و آخرین نگاه را به خانه پدریش انداخت. این نگاه به معنی پایانی بود برهمه آن تخیلات و نقشهها و آرزوهای کودکی و نوجوانیش. از روی دلتنگی صدای قلبش را از توی سینهاش میشنید. احساس میکرد که به غنچه گلی میماند که درنطفه خفهاش کرده بودی و دیگر نمیتوانست برای همیشه شبنمهای صبحگاهی را ببیند. به مادرگریانش نگاه کرد و یواشکی درگوشش گفت: «هر وقت دلت برای من تنگ شد و خواستی مرا ببینی به غروب خورشید نگاه کن، من اونجام…»
مادرش را برای آخرین بار به آغوش کشید و به طرف جنوب برگشت تا راهش را به سوی دریاچه آغازکند. مادر، پدر، اقوام و همه اهل قبیله به اوخیره شدند که از دروازه روستا عبورکرد و کم کم دورشد و دورشد. همه دیدند که هیکل خوشتراش و زیبایش کوچکتر و کوچکترشد و پشت درختان خشک و بی برگ درافق روشن ناپدید شد.
وقتی در تنهایی و خلوت راه میرفت با خودش آوازی میخواند؛ و صدایش تنها چیزی بود که همسفرش بود:
…اجدادمان گفتهاند که اوگاندا باید بمیرد …
دختر رئیس قبیله باید قربانی شود
اگرهیولای دریاچه از گوشت من خوشش بیاید. باران خواهد بارید.
بله، آنقدر باران که سیلی به راه خواهد افتاد…
باد خواهد وزید و رعد و برق خواهد غرید …
و سیل تمامی خشکی و قحطی را از زمین با خودش خواهد برد
اگر دختر رئیس قبیله در دریاچه قربانی شود…
باعث خوشحالی دوستان و هم سن و سالانش خواهد شد
پدر، مادرم و اقوامم هم افتخارخواهند کرد …
همبازیهایم برای ازدواج رسیدهاند و میتوانند با آنکسی که دوست دارند زندگی کنند… اما اوگاندا باید بمیرد…
اوگاندا باید درکنار اجدادش آرام بگیرد…
نورنارنجی افتاب برسر و صورتش تابیده بود مثل شمع روشنی در بیابان وحشی به نظرمی آمد. رهگذرانی که دربین راه صدای خوش آوازش رامی شنیدند سر راهش مات ومبهوت زیبائیاش میایستادند. اما همه تکرار میکردند که بله اگر با رفتنت باران بر زمینهای خشکمان میبارد، پس نگران نباش دختر زیبا…نامت به یاد خواهد ماند و جاودانه خواهی شد…
نیمه شب خسته و کوفته از راه دوری که پیموده بود دیگر نای رفتن نداشت. زیردرخت خشک بزرگی رفت تا دقایقی بنشیند. از مشکاش جرعهای آب نوشید و سرش را به تنه خشک درخت تکیه داد و بیاختیار به خواب رفت. صبح که بیدارشد آفتاب وسط آسمان بود. برخاست و پس از پیمودن راهی دشوار و طولانی به محلی رسید که مرز مناطق قابل سکونت ومنطقه مقدس کارلاما بود. هیچکس ازاین منطقه جان سالم بدر نبرده بود، چون تا در این منطقه قدم میگذاشتند، با ارواح مقدس و روح بزرگ روبرو میشدند. اما اوگاندا میبایست از این منطقه مقدس عبورکند و مسیرش را به سوی دریاچه ادامه دهد، تا هنگام غروب در آنجا حاضر باشد. تعدادی از مردمی که در بلندیهای دور دست صدایش را می شنیدند، تلاش میکردند تاحتی برای یک لحظه هم که شده او را از دور ببینند. صدایش گرفته بود و گلویش زخم شده بود، به زحمت آواز میخواند. عدهای غروغر میکردند که آوازش نامفهموم است، صدایش در نمی آید. عدهای هم اگرچه با او احساس همدردی داشتند اما کاری برای نجاتش هم نمیکردند. وقتی اوگاندا که حالا به کنار پرچین منطقه ممنوعه رسیده بود، میخواست تا پرچین راکنار بزند و وارد بشود، پسربچهای خودش را ازمیان جمعیت جدا کرد و به سویش دوید. به اوگاندا که رسید، گوشوارهای را با دستان لاغرش به او داد و گفت: «اگر به اون دنیا رفتی، این گوشواره را به خواهرم بده. اوهفته پیش مرده. او گوشوارهاش را فراموش کرده.»
اوگاندا که بغضی توی گلویش نشسته بود، مانده بود به درخواست بچه بخندد یا گریه کند. حلقه را از پسرک گرفت و آب وغذایش را به او داد. چون دیگر نیازی به آنها نداشت.