پاککنهای اولیس
تقدیم به مختاری و پوینده، با هم.
نام داستان را با جسارت، با بیمیلی و هراس مینویسم و بعد نگاه میکنم به خودکار آبیام که روی کاغذ نوشته «پاککنهای اولیس» و این نام شروع داستان را هشدار داد:
پیش از این نیز میدانستم «پاککنهای اولیس» داستانی خواهد بود بلند و چند هزار کلمهای که شخصیتهای متکلم و درهماش آنرا شکل خواهند داد؛ شخصیتهایی که حضورشان را درک میکنم، مانند دوستی که روی تختخوابم نشسته و دربارهی خوابش که شب پیش دیده توضیح میدهد.
داستان را مینویسم:
شخصیت اول داستان «من» هستم. «من» نام من نیست، ضمیر اول شخص مفردیاست که خودکار آبیاش را در دست دارد و داستان را مینویسد. مینویسد: «مربع». شخصیت دوم داستان شکل میگیرد. «مربع» که لبخند زمختی روی لبهاش دارد، میگوید: «لبخند که بزنم باید منتظر اتفاق بدی باشی. هستی این داستان آزارت خواهد داد.» حالتش گیرا و نافذ است اما وقتی قرار است نگران باشد، بیمقدمه هراساش را واگویه میکند: -این یک دیالوگ است-
– پاککنهای اولیس باید یک سرمای سخت زمستانی باشد، میفهمی؟
مربع اولین مخاطب داستان «پاککنهای اولیس» است که «من» را در حین نگارش داستان نیز همراهی میکند. در حقیقت او تنها یک چهارگوش معمولی نیست، او اصلا چهارگوش نیست. او را میتوان مجموعهای از حرکات دانست که در فضای نامتناهی پیراموناش تصویر شده، درون سیالیتی سیاه که به رنگ روشن درش آورده. در مجموع او به همهجای این داستان کشیده میشود و قابل لمس است ولی به همان سادگی که لمس میشود، میتواند محو باشد.
-قصهای که شروع شده چطور زمان و مکان پیدا میکند؟
مربع به تکان لبهایش فکر میکند و اینکه آیا صدایش را شنیدهام یا نه؟ من اما به این میاندیشیدم که پیش از نوشتن «مربع»، فکر میکردم که «مربع» باید قرمز مایل به بنفش باشد اما او یک روشنی بدون رنگ است که شخصیتاش را حتی برای من نیز پیچیده میکند.
و اما شخصیت دیگرم: «یک کوه در قرن هشتم، دویست متر بالاتر از اولین جادهی مالرو. دهانهی غاری که به سختی با قامت ایستاده میشود از آن گذشت، درون تاریکی»
شخصیت سوم داستان، شخصیت دوریست؛ چنانکه وقتی حرف میزند صدایش از انتهای چند قرن فاصله دیرتر از زمانی که به آن نیاز است شنیده میشود. وقتی حرف میزند دچار یک سکوت است و این میتواند معنای دیگر «وقتی ساکت است، صداش دیرتر از زمانی که باید، شنیده میشود» باشد. تاکنون نتوانستهام نامی برایش انتخاب کنم تا حضورش را مشخص کند، نامی مثل «من» و یا نامی که به «مربع» دادهام. بههرحال شخصیت سوم داستان کسی یا چیزیست که نمیدانم چگونه است ویا چگونه میشود، اما هست.
مربع نگاهم میکند. یک خاطرهی قدیمی را به یاد آوردهام که دارم به آن نگاه میکنم؛ حالا به آن فکر میکنم. مربع میخندد.
سپیده دم امروز:
در قرن هشتم از کوه پایین آمد. از جادهی مالرو گذشت. سپیده سر زده بود و هوا داشت روشن میشد، روشنتر از وقتی که راه افتاده بود. شهر را میدید. چراغ خانههای شهر از آن فاصله به نقاطی نورانی تبدیل شده بود که فاصلهی شهر را از او نشان میدادند. نقطههای نورانی گهگاه پشت بوتهها پنهان میشدند. او صدای سگها را میشنید. سگها از جایی که دیده نمیشدند پارس میکردند. صداشان به کوه میخورد و برمیگشت. نگاهی به آسمان کرد، سیاهی و سفیدی صبحگاهی درهم پیچیده بود و رگههایی از آبی تیره درونش نمایان میشد. راه افتاد. از کوچههای شهر گذشت. نزدیک کوچهای که باید به آن میرسید، ایستاد. انگارصدایی شنیده بود. اطراف را نگریست. انگار نالهی پیرزنی را شنیده بود؛ چیزی را به یاد آورد. به تیر چراغ برق نگریست. یادش آمد فندک شکستهای را کنار تیرچراغبرق دیده بود. دوباره نگاه کرد؛ نبود. به فکر فرو رفت. به در خانه که رسید زنگ زد. آیا واقعن صدای پیرزنی را شنیده بود؟ سربرگرداند و انتهای کوچه را نگاه کرد.
صدای زنگ را که شنیدم برخاستم و رفتم پای آیفون. صدایش از پشت آیفون خش داشت. این وقت؟ در را برایش باز کردم.
مربع مهمان داریم.
مربع چیزی گفت که نفهمیدم. خوابم میآمد. در را که باز کرد، احساس کردم دلم برایش تنگ شدهبود. نگاهش کردم. تیرگی یک غار در قرن هشتم غربت عجیبی داشت. تشنهاش بود. مربع کاسهای آب برایش آورد.
مربع کاسه را داد دستش، و صحنهای که اتفاق افتاد اولین برخورد شخصیتهای دوم و سومِ «من»، باهم بود، صحنهای که شرحاش بسیار شبیه متون قصص کتب مقدس است: مربع در سیاهی سیالاش کاسهی آب را آورد و سیاهی یک غار در قرن هشتم کاسهی آب را گرفت؛ سیاهی در برابر سیاهی. آب توی کاسه لرزید. خطوط ارتعاشات این برخورد از توی نامتناهیسیالمربع به سوی متناهیغار حرکت کرد؛ درنوردید؛ شکافت؛ ایستاد. کاسهی آب در سیاهیغار فرو رفت. چیزها لرزیدند. کوه در قرن هشتم ذرهذره مرتعش شد. درهمکوب اتفاق افتاد و مردم از هم فرار کردند. پرندهها در پای درختان به لانهی مورچهها فرو رفتند. کوه ذرهذره در هوا پرواز کرد. سیاهیغار در یک کفهی این حرکت ایستاد و مربع در کفهی دیگر آن. کاسهی آب از مربع جدا شد.
به سیاهی نگاه میکنم. کاسهی آب را چنان میان دو دستش گرفته که انگار گرانبهاترین چیز دنیا را در دست دارد. به زلالی آب نگاه میکند. شفافیت آب و بازی نور روی دیوارههای غار میافتد و برای لحظهای نور چشمهای سیاهیغار را منعکس میکند. انگار ستارهای توی سیاهی شب بدرخشد و تاریک شود. مربع گفته بود: «وقتی ستارهای تاریک شود، فردای آنشب کسی میمیرد.»
بیآنکه آبی خورده باشد کاسه را پس داد.
-مشکلی پیش آمده؟
بیآنکه جوابم را بدهد یا بداند چه گفتهام تا جواب دهد، میبینم نگران است. مربع کاسهی آب را زمین میگذارد و رو میکند به پنجره -با این حال مخاطبش نه من بلکه سیاهیغار است:
– داستانی نوشته و اسمش را همان اول گذاشته «پاک کن های اولیس»، یک حماقت کاملاً مشخص. کاملاً معلوم است چه گهی قرارست بزند. میتوانم ببینم فردا دارش میزنند.
حالا فرداست:
آفتاب، ستیغ آسمان را میدرد. - این جمله در قرن هشتم گفته شده است- من را میآورند. چیزی را نمیبینم اما مربع میگوید که دارند میآورندم. هُلام میدهند. توی گوشم میگوید پاهام به هم میخوردند. در سیاهی رانده میشوم. میگوید که چشمهایم را بستهاند. میگوید دستهام را هم بستهاند. روی پوست دستهام جای طناب مانده و خونمردگی جایجای پوستم را تیره کرده است. صداهای مشکوکی میشنوم. هلام میدهند. کسی که نمیشناسماش چشمبندم را میکشد. نور میزند توی چشمهام و پشت مردمکهام سیاهی میرود. میخواهند دستم را بگیرم جلوی صورتم، نمیشود. سرم را میکشم پایین. اشکال سیاهی را تشخیص میدهم که تویهم فرو رفتهاند. پلکهایم را محکم به هم میزنم. سیاهیها مشخص میشوند، اجتماعی از آدمها که به هم چسبیدهاند و با هم حرکت میکنند. صدایشان را میشنوم، انگار آنچنان دور نیستند. نمیتوانم بگویم نزدیک هستند، اما فاصله آنقدر هست که بین چشمهای من و آنها طنابی قرار گیرد. سیاهیها تار میشوند، حلقهی طناب و درهم پیچیدگی گرهاش واضحاند. صداها آرام آرام کم میشوند و گوشهایم را آزار میدهند.
از توی سیاهی غار نگاهم میکند، میبیند با دستهای بسته رودرروی سیاهی طناب و سیاهی مردم ایستادهام. فهمیده است میترسم.
مربع توی گوشم زمزمه میکند: «اما ترس برای تو همه چیزست. ترس برای تو تولد موجودیست که وادارت میکند بنویسی، ترس میتواند از ورای طناب به سیاهیها سرایت کند و آنها را بلرزاند. ترس نوید شروع است؛ وقتی میترسی سیاهیها میخندند. آنها از اینکه ترس اتفاق افتاده ناخودآگاه میخندند. صدای خندهشان بلند میشود و پشت صداشان میلرزند. به انگار میافتی: انگار؛ حالتیست از میان نبودن؛ آنزمان که میفهمی بهتر است نباشی. تشنهات است. پس رستگار خواهی شد، داری میشوی. ترس نیروییست که خدا در نهاد تو قرار داده است. وقتی بترسی رگهایت از خون تهی میشود، سرخی خونات از توی رگهات فرار میکند و همه چیز سفید میشود.»
کسی که نمیشناسماش سیگاری گوشهی لبم میگذارد و هلام میدهد جلو. رودرروی طناب به شکل مضحکی تلوتلو میخورم. سیگار خاموش روی لبم مرا شبیه دلقکها میکند. دستی که نمیشناسماش حلقهیدار را به گردنم میآویزد. سیگارم از نیمه میشکند، نیمهی شکستهاش میافتد روی سیاهیها. مربع آرام میآید سمتم و توی گوشم میگوید تازه دارد شروع میشود، هنوز اتفاقی نیفتاده. به شک میافتم که آیا پاککنهای اولیس هنوز شروع نشده؟
– نه هنوز مانده
پس تا حالا؟ تا حالا چی شده؟ – نیمه ی سیگار از لبم می افتد-
میخندد. توی فضای نامتناهیاش حرکت میکند و دور میشود. به ناگاه تلفن زنگ میزند. دوبار زنگ میزند. پیرزنی آهسته با چوبی که خمیدگیاش را جبران کند، از سیاهیها جدا میشود و به سمت تلفن میرود. برای چندمینبار تلفن زنگ میزند. دست پیرزن گوشی را بر میدارد. صدایش را قبلتر از این نیز باید شنیده باشم:
-بعله…بعله… دارد شروع میشود…تنها، یک…بعله قربان… تنها فقط یک لحظهی دیگر تمام میشود… بعله قربان میکشندش.
گوشی را میگذارد و به من مینگرد. توی نگاهش آتش دارد. انگار تمام کتابهایی که خواندهام توی نگاهش دارند آتش میگیرند. کتاب اول دبستانم را میبینم. توی کتاب میخوانم: «شروع میشود». برگهای نیم سوختهی کتابها همچنان که می سوزند، تاب خورده و به آسمان کشیده میشوند. روی همهشان کلمات مشابهی از یک جمله میخوانم «… شروع…»، «… پاک کن های اولیس…»، «…تازه …». صدایی میشنوم. دیرتر از آنست تا به دردم بخورد.
-صبر کن!
اما شروع کردهام. گردنم را به حلقهیدار چسباندهام. آویزان شدهام. مردم ساکتاند. از کنار دهانم کف بیرون میزنم. چشمهام را انگار بخواهم بزنم بیرون. صبر میکنم… صدایی را نمیخواهم بشنوم. تنها صدایی که توی گردنم … اجازه دارد شنیده شود. چشمهام را رویهم میآورم… نباید… بازشان نمیکنم. میگذارم… بما…ند.
مربع در فضای نامتناهیاش ایستاده و نگاهم میکند. بعد رو میکند به غار:
-شما چه میگویید، به نظرتان امروز روز عزای ما نیست؟ گفتهبودم پاککنهای اولیس کار دستش میدهد. -و خندهای عصبی میکند-
–
–
–
–
–
–
–
–
جایی میانِ زمانی که قرن هشتم بود تا زمانی که فرداست، هم چنان که آویزانم، زیر پوستم پیرزنی راه میافتد. پیرزن دست و پایی ندارد تا راه برود پس میلولد و پوستم را از گوشت تنم جدا میکند. کاری که سالها و سالها ادامه میدهد تا روزی که پوستم را از جایی سوراخ کند و بیفتد بیرون.
افتاد روی زمین و غلتی زد بعد به آسمان نگاه کرد، توی سرخی آن «من» را دید که از آسمان آویزان ماندهام. همه جا سکوت بود. پیرزن شروع کرد به لولیدن و بی آنکه مسیری را در پیش گرفته باشد دور شد. آفتاب داشت طلوع میکرد که صدایی از توی غار طناب دار مرا لرزاند. صدا از من گذشت و در فضای نامتناهی به مربع رسید. مربع اما خوابیده بود و شخصیت سوم داستان از توی غار انتظار صدایش را کشید.
پاککنهای اولیس، تهران، هشتم تیرماه هزار و سیصد و هشتاد و چهار، میثم علیپور
و اینگونه بود که «پاککنهای اولیس» را امضا کردم و داستانی آفریدم که در آن نقش هر کس به اندازهی دیگری بیاهمیت و پست است و هیچکدام از این موجودات ارزشی بیشتر از میزها و صندلیهایی که کونشان را روی آنها میگذارند، نداشته و نخواهند داشت.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید