پنج عمودی
همه ما آرزوهایی داریم برآورده نشده که در نبودشان زندگیمان به ورطه کسالتی ابدی میلغزد. تا به امروز آقای کیوزارنیلوکه فقط یک آرزوی ساده داشت؛ آرزویی که کمتر کسی درکش میکند و احتمالا غالب آدمها با دیدی تمسخرآمیز به آن مینگرند. آرزوی او صرفا نوعی دریافت و همدلی در کسانی بود که خود را به آنها معرفی میکرد. همیشه باید با تکانهای اغراقآمیز ماهیچههای صورتش اسمش را بخش بخش به زبان میآورد یا اینکه حروف را یکی بعد از دیگری هجی میکرد. هیچکدام این دو روش شنونده را ترغیب نمیکرد که شانس خود را در تکرار نام او امتحان کند، شاید از روی بیتوجهی و یا عدم اعتماد به نفس. با دیدن هر آدم جدیدی آرزویش با سوسویی از امید زنده میشد اما خیلی زود دوباره به تاریکترین گوشههای سیاهه حسرتهایش پناه میبرد.
اما حالا دیگر برای آقای کیوزارنیلوکه گذشتهها گذشته بود و امروز او میخواست کاری کند که همیشه قصد انجامش را داشت: تغییر نام به طور رسمی. کیفی پر از مدارک لازم به دوش انداخته بود و سوتزنان و سلانهسلانه به سمت مترو میرفت. وارد ایستگاه شد. در فکر دردسرهایی بود که باید برای تغییر اسم تحمل میکرد. سپس، از فکر مهمانیای که میخواست بگیرد و در آن به همه خبر تغییر نامش را بدهد خندهاش گرفت. هنوز هیچکس از تصمیماش خبر نداشت. سعی کرد چهره اطرافیانش را در ذهنش تصور کند وقتی از قضیه باخبر میشوند و میفهمند که تمام زحمتشان در حفظ کردن نام غریبش و زمانهایی را که برای وارد کردن اسم درازش در دفتر تلفن صرف کردهاند به باد فنا رفته است.
قطار که از راه رسید سوار نزدیکترین کوپه شد. با خودش فکر کرد شاید این آخرین باری باشد که یک کیوزارنیلوکه وارد قطار میشود. آرام روی صندلی نشست و برای اینکه زمان سریعتر بگذرد روزنامهای را از روی صندلی کناری برداشت و ورق زد. قطار تازه از دومین ایستگاه راه افتاده بود که او به صفحه آخر روزنامه لاغر و بیمحتوا رسید. هیچ مقاله یا گزارشی توجهش را جلب نکرد شاید چون حواسش جای دیگری بود. چند صفحه به عقب رفت و جدول روزنامه را پیدا کرد. چه چیزی میتواند بهتر از یک جدول کلمات یک مرد بیقرار را سرگرم کند؟ هیچچیزی برای ارضای یک ذهن سیریناپذیر بهتر از فتح افقی و عمودی یک میدان مین کلمات نیست.
خودکارش را درآورد و از یکِ افقی شروع کرد. او خودش را آدمی آگاه و مطلع به شمار میآورد و از اینکه جدول هم به عمق دانش او گواهی میداد خرسند بود. اطلاعات او گستره وسیعی را دربرمیگرفت؛ از نام سازنده دانوب آبی تا نام باغی که مسیح قبل از رفتن روی صلیب در آن عبادت کرد تا نام کاشف استرالیا. با اندکی کمک (حروف سوم و پنجم) حتی نام دیکتاتور جنجالی جمهوری دومینیکن هم نتوانست از حافظه بینقصاش بگریزد. او واقعا در اسامی تبحر داشت. به کلمه دوازده حرفی در پنج عمودی رسید که نیمی از حرفهایش درآمده بود. با لبخندی پیروزمند به سراغ توضیحات کلمه رفت و آن را خواند اما چشمانش روی جمله توضیحی قفل شدند. دوباره کلمات اسرارآمیز را خواند و یک بار دیگر هم خواند. باورش نمیشد. در توضیح پنج عمودی خیلی ساده نوشته شده بود، “اسم شما!”. با عجله نگاهی دیگر به جدول کرد. شش حرفی که با خط خودش نوشته بود با حروف اسم خودش مطابقت داشت و همه سر جای درست خود بودند.
قطار در ایستگاهی شلوغ ایستاد. آقای کیوزارنیلوکه با نگرانی اطراف را پایید. مردم پیاده و سوار میشدند. هرکسی غرق در کار خودش بود و عدهای با یکدیگر حرف میزدند. هیچکس به او توجهی نداشت. با خودش فکر کرد شاید قربانی یک بازی دوربین مخفی شده باشد. با اینکه تقریبا محال بود اما به شدت دلش میخواست همین فرضیه درست باشد وگرنه دیگر توضیحی نداشت جز اینکه نیروهای فرازمینی در این ماجرا دخالت دارند. ولی هرچه صبر کرد هیچکس خندهکنان سراغش نیامد تا نظرش را به دوربینهای پنهان جلب کند.
به سمت مرد میانسالی که طرف راست او نشسته بود چرخید. مرد مشغول خواندن کتابی بود که البته قهرمان داستان ما کوچکترین علاقهای نداشت که دربارهاش کنجکاوی کند.
«ببخشید آقا! ممکنه توضیح پنج عمودی رو بخونید؟»
مرد که غرق در کتابش بود، گویی که به شوک الکتریکی وصل شده باشد از جایش جهید. نگاهی به چهره پرسشگر آقای کیوزارنیلوکه انداخت و توضیح را خواند. بعد با لحنی تبریکآمیز گفت،
«شما خیلی خوششانس هستید دوست عزیز! مگه آدم چند بار تو زندگیش به چنین سوالای پیشپاافتادهای برخورد میکنه؟»
برای لحظهای، آقای کیوزارنیلوکه به پوچی موقعیت فکر کرد و توضیح داد،
«این جدول، در روزنامهای که سرتاسر این کشور توزیع میشه، اسم من رو پرسیده. یعنی اسمی که مال منه!»
برایش سخت بود بخواهد چنین چیز بدیهی را توضیح دهد. مرد با اشتیاقی ذاتی بلافاصله جواب داد،
«اگر شما دارید جدول رو حل میکنید پس باید اسم شما در اون ستون نوشته بشه. مگه اینطور نیست؟»
«اگر قرار بود شما آن را حل کنید چه؟»
«خب معلومه! اونوقت من اسم خودم رو مینوشتم.»
مرد خندهای از ته دل کرد که خوشبختانه همهمه مسافران صدایش را زود بلعید. آقای کیوزارنیلوکه صدای مرد را شنید که درحالیکه سعی داشت خندهاش را کنترل کند به بغلدستیاش میگفت،
«این یارو نمیدونه اسمش چیه.»
قطار به ایستگاه بعدی رسید. به محض توقف قطار، آقای کیوزارنیلوکه بیرون جهید، بیآنکه بداند آنجا کجاست. سراغ اولین مسافری که روی سکو دید، زنی جوان، رفت و خودکار و روزنامه را به او داد.
«خانوم! اگر ممکنه میتونید لطف کنید و جواب پنج عمودی رو توی جدول بنویسید؟»
خودش میدانست که هم درخواستش و هم نحوه گفتنش احمقانه است اما در آن لحظه حال و روزش خرابتر از آن بود که بخواهد به قواعد آدابدانی فکر کند. خانم جوان، با اندکی ترس، روزنامه را گرفت و نگاهش کرد. بعد بدون آنکه مکث کند، چیزی روی آن نوشت. به محض اینکه زن خودکار و روزنامه را به طرف او دراز کرد، آقای کیوزارنیلوکه با خشونت روزنامه را از دستش قاپید و دوان دوان دور شد. چند قدم دورتر ایستاد و به پنج عمودی نگاه کرد: “ک-ی-و-ز-ا-ر-ن-ی-ل-و-ک-ه” با آمیزهای از دستخط خودش و زن جوان.
از ایستگاه به بیرون دوید انگار که مردم داخل ایستگاه به ویروسی مهلک و اسرارآمیز مبتلا باشند. به آدمهایی از هر طبقه اجتماعی متوسل شد، از هر سنی و هر نژادی و هر جنسیتی- فارغ از اینکه خوشلباس باشند یا ژندهپوش. همینکه چشمانشان را تنگ میکردند تا توضیح پنج عمودی را بخوانند او با نگاهی ملتمسانه به صورتشان خیره میشد بلکه در نهایت یک نفر پیدا شود که با خواندن این سوال عجیب اندکی حیرت از خود نشان دهد. اما هرچه بیشتر گشت کیوزارنیلوکههای بیشتری یافت. به شدت مشغول آمارگیری خیابانیاش بود که ناگهان متوجه شد کیفش همراهش نیست. آن را در قطار جا گذاشته بود. کیفش رفته بود و همراه با آن تمام مدارکش و با آنها هویتش. خسته، نگاهی به اطراف کرد. همه چهرهها آشنا بودند. از همه سوالش را پرسیده بود. همه همنامش بودند.
تاکسی گرفت. از راننده خواست او را به نزدیکترین آسایشگاه روانی برساند. مهم نبود کدام. راننده سرش را تکان داد، خیلی عادی انگار که مقصد، فرودگاه یا سالن تئاتر باشد. از خیابان کیوزارنیلوکه رد شدند، دور میدان کیوزارنیلوکه گشتند و به بلوار کیوزارنیلوکه پیچیدند. سپس راننده کنار آسایشگاه روانی کیوزارنیلوکه توقف کرد. آقای کیوزارنیلوکه کرایه را پرداخت کرد، پیاده شد و با عجله به قسمت پذیرش رفت. زن جوانی پشت میز در روپوش سفید با لبخند مهربانی از او دعوت کرد که بنشیند.
آقای کیوزارنیلوکه نشست و زن فرمی را برداشت. به آقای کیوزارنیلوکه نگاهی کرد و پرسید،
«میتونم اسمتون رو بپرسم؟»
آقای کیوزارنیلوکه مکث کرد. مردد بود. زن صبورانه نگاهش کرد. آقای کیوزارنیلوکه با حالتی حاکی از تسلیم جواب داد،
«کیوزارنیلوکه!»
زن لبخندی زد و بدون اینکه بپرسد اسم چطور هجی میشود دوازده حرفش را روی فرم نوشت.