پیچ و تابِ طناب
نوشتهی دبلیو ایتس | ترجمه داود مرزآرا
یک روزنزدیک غروب، هان راهان داشت درلنگرگاه نزدیک کین وارا (۱) قدم میزد که صدای ویولونی را ازداخل خانهای کنار جاده شنید. ازباریکه ای که رو به بالا میرفت، به سمت آن خانه پیچید. او عادت نداشت از جائی که در آن موسیقی، رقص ویا گردهمائی خوبی باشد، بگذرد و داخل نشود.
مرد خانه جلوی درایستاده بود و وقتی هان راهان نزدیک شد او را شناخت و گفت: ” خوش آمدی هان راهان، مدتهاست که ازت بی خبریم و دلمان برایت تنگ شده است “. اما زن خانه آ مد دم در و به شوهرش گفت: ” خیلی خوشحال میشم آگه هان راهان امشب به خونمون نیاد، چون این روزها او دربین کشیشها خوش نام نیست و زنها هم ازش خوششون نمیاد و من هم ازطرز راه رفتنش تعجب نمیکنم اگر مست باشه.”
اما مرد گفت: ” من هیچوقت هان راها ن را که یکی ازشعرا ست از درخونه ام رد نمیکنم.” وازاو دعوت کرد تا داخل شود. بسیاری ازهمسایه ها، آنجا جمع شده بودند. بعضی از آنها هان راهان را به خاطر آوردند، ولی چند تا ازپسر بچهها که گوشهٔ اطاق نشسته بودند فقط از او چیزهائی شنیده بودند، و پا شدند تا اورا ببینند. و یکی ازآنها گفت: ” این همون هان راهانی نیست که مدرسه داشت و اونا بهش تهمت زدند؟
درهمین موقع مادرجلوی دهان پسرش را گرفت تا ساکت شود وازاین حرفها نزند. او گفت ” آگه هان راهان دربارهٔ اون داستان، چیزی بشنوه و یا کسی ازش سئوالی بکنه اونوقت احتمال داره که د یونه بازیش دوباره گل بکنه “.
یکی دو نفر ازهان راهان خواهش کردند تا آواز بخواند، اما صاحب خانه گفت نمیشه قبل از این که استراحت کنه ازش بخواین آوازبخونه، الان موقع اش نیست و به او یک گیلاس ویسکی داد. وهان راهان ازاو تشکر کرد و بسلامتی اش ویسکی را سرکشید.
ویولونیست داشت سازش را برای رقص بعدی کوک میکرد؛ و صاحب خانه به جوانها گفت وقتی رقص هان راهان را ببینند، آنوقت میفهمند رقص یعنی چه، از آخرین باری که او اینجا بود تا حالا هیچ کس چنان رقصی ندیده. هان راهان گفت که نمیرقصد، چون درحال سفربه چهار ایالت ایرلند است وبهتر است پاهایش را خسته نکند.
همین که این حرف را زد اوونا دختر صاحب خانه که یک بغل هیزم کان مارا (۲) تو بغلش بود در چهارچوب درظاهر شد و آنهارا توی بخاری ریخت. شعلههای آتش صورت خندان وبا نمک دختر را نمایان کرد و دو سه نفر از جوانها بلند شدند و ازاو تقاضای رقص کردند. اما هان راهان با عجله آمد جلو، آنها را پس زد و گفت: باید اوونا با او برقصد، ازمد تی قبل این راه طولانی را سفر کرده تا به او برسد.
وبه نظررسید کلمات نرمی را درگوش دختر زمزمه کرد. زیرا دختربدون هیچ مخالفتی کنارش ایستاد و گونههایش کمی سرخ شد. و بعد زوجهای دیگر دوتا دوتا بلند شدند و ایستادند. اما قبل ازاینکه رقص شروع شود هان راهان فرصت پیدا کرد که سرش را پائین بیاندازد و متوجه کفشهایش بشود که پاره شده بودند و جورابهای مندرس خاکستری رنگش ازلای آنها بیرون زده بود. با ناراحتی گفت که کف اطاق برای رقص مناسب نیست و موزیک هم چنگی به دل نمیزند. رفت درجائی تاریک کنار اجاق نشست. وهمین که نشست دخترهم آمد کنارش نشست.
رقص ادامه پیدا کرد ووقتی تمام شد رقص دیگری اعلام شد، وبرای زمانی کوتاه کسی به اوونا وهان راهان که درگوشه ای نشسته بودند توجه ای نکرد. اما مادرخانواده که ناراحتیاش بیشترشده بود اوونا را صدا زد تا به اطاق نشیمن برود واو را در چیدن میز شام کمک کند. اوونا که تا بحال هیچ وقت به مادرش جواب رد نداده بود گفت، الان میام، اما نرفت. چون داشت به حرفهائی که هان راهان در گوشش پچ پچ میکرد گوش میداد. پس مادرکه بیشتر نگران شده بود به آنها نزدیک شد تا به بهانهٔ جا به جا کردن هیزمها و جارو کردن جلوی اجاق دقیقهای به حرفهای شاعر گوش کند تا ببیند او به بچهاش چه میگوید. ویک وقت شنید که اودارد در بارهٔ دی یدرهٔ (۳) معصوم حرف میزند، که چگونه پسران (اوسنا) را به محل کشتارگاهشان آورد و اینکه سرخی گونهٔ او به سرخی خون پسران پادشاه نبود که بخاطر او ریخته شده بود، اما دی یدره هرگزغم واندوه مرگ آنها را ازیاد نبرد، وهان راهان هم چنان میگفت، شاید خاطرهٔ او بود که پرندههای ساحلی گرفتاردرباطلاق ها را به گریه انداخته بود و به گوش شاعران رسید واگرآنان زیبائی دی یدره را همچون نوحه سرائی مردان جوانی که یاروهمدم شان را ازدست میدهند، دراشعار خود نمیسرودند هرگزخاطرهٔ او دراذهان باقی نمیماند.
و زن بازهم درست حرفهای هان راهان را نفهمید اما تا جائی که توانست بشنود، آنها را اشعاری یافت که قافیه نداشتند، و چیزی که شنید این بود که هان راهان میگفت: «خورشید و ماه، زن و مردی هستند که زندگیشان مثل زندگی من و توست، آنها برای همیشه درآسمان زیریک سقف گردش میکنند. خدا بود که آنها را برای هم آفرید. او زندگی من و تو را قبل از آنکه دنیا بوجود بیاید رقم زد. او آنها را همچون زوجی از بهترین رقصند گان که درصحن دراز انبار مزرعه میرقصیده ا ند خلق کرده تا درزمانی که دیگرمخلوقات جهان خسته به دیوار تکیه میدهند، آنها زنده و با نشاط درسراسر جهان بالاو پائین روند.»
پیرزن رفت به جائی که شوهرش مشغول ورق بازی بود اما شوهرش به او توجهی نکرد، اوسپس به سراغ یکی از زنهای همسایه رفت و گفت «هیچ راهی نیست بتونیم اونا رو ازهم جدا کنیم؟» و بدون آنکه منتظر جواب بماند به چند مرد جوان که داشتند با هم صحبت میکردند گفت: «شما که نمی تونید کاری کنید تا بهترین دختراین خونه بیاد باهاتون برقصه، پس به چه درد میخورین؟ وحالا همتون برین ببینین میتونین اونو ازدست حرفهای اون شاعر خلاص کنید.» اما اوونا نه تنها به حرف هیچ کدامشان گوش نکرد، بلکه انها را پس زد. سپس انها خطاب به هان راهان گفتند یا خودش بهترین رقص را با دختراجرا کند یا بگذارد اوبا یکی ازآنها برقصد. وقتی هان راهان حرف آنها را شنید گفت: «باشه، خودم با هاش میرقصم. هیچ کس غیرازمن تو این خونه نبایستی با اوونا برقصه.»
سپس جلوی دخترایستاد وبا دستش اورا دعوت به رقص کرد، بعضی از جوانها عصبانی شدند و بعضیها هم شروع کردند به مسخره کردن او و به کت مندرس و چکمههای پارهاش خندیدند. اما او به آنها محل نگذاشت، اوونا هم همیطور. آنها طوری به یکدیگر نگاه میکردند که انگارهمه چیز دنیا تنها به آن دونفر تعلق داشت. درهمان موقع زن و مرد دیگری که مثل دوعاشق کنارهم نشسته بودند، بلند شدند، دست هم را گرفتند و حرکت پاهایشان را با ریتم موزیک هماهنگ کردند. اما هان راهان به آنها پشت کرد، بنظر میرسید که عصبانی است ودرهمان محل رقص شروع کرد به خواندن و همان طورکه میخواند دست دختر را گرفت و به صدایش اوج بیشتری داد و استهزا مردان جوان متوقف شد، و ویلون زن ازنواختن دست کشید بطوری که هیچ صدائی جز صدای او که گوئی صدای باد را با خود داشت شنیده نمیشد. و آنچه را که میخواند آوازی بود که در اسلیو اچ (۴) شنیده بود یا یک باردرآنجا زمانی که سرگردان بود خوانده بود.
و واژههای آوازش را اگر بتوان به انگلیسی گفت این چنین بود:
هرگز مرگ با انگشت استخوانیاش ما را در آنجا نخواهد یافت.
در آن دیارکوچک، دراعماق شبی بزرگ،
جائی که عشق را پیشکش میکنی،
جائی که در تمام ایام سال درختان به شکوفه و میوه نشستهاند.
جائی که رودها پر از شراب سیاه و سرخ از این سو به آن سو روانند.
و مرد پیری در جنگلی طلائی و نقرهای نی میزد . ملکهها با چشمانی آبی چون تیله
میان جمعیت به رقص در میایند.
وهمان طور که میخواند، اوونا که رنگش پریده بود به او نزدیکتر شد، دیگر چشمانش به رنگ آبی نبود، بلکه با اشکهائی که ازآنها سرازیرشده بود به خاکستری میزد. هرکس که او را میدید فکر میکرد که حاضراست به هر کجای دنیا ازغرب تا شرق به دنبال هان راهان باشد.
ولی یکی از جوانها فریاد زد «کجاست آن سرزمینی که او برایش میخواند؟ فکر خودت باش اوونا، بسیاردور است، تو قبل از آنکه به آن سرزمین برسی، ممکن است مدتها در راه باشی.» ودیگری گفت ” اون سرزمین متعلق به دختر جوانی همچون تو نیست که بخواهی بدنبال او بروی، بلکه افتادن در باطلاق های ما یو (۵) است.” اوونا چنان که گوئی بخواهد ازهان راهان بپرسد، به او نگاه کرد، اما هان راهان دست اوونا را گرفت و بلند کرد و هم چنان که آواز میخواند فریاد زد ” آن سرزمینی است که به ما خیلی نزدیک است، آن سرزمین درهمه جا هست، ممکن است روی آن تپهٔ خشک و خالی پشت سرمان باشد یا شاید در قلب جنگل ” و با صدائی بلند و واضح گفت: ” در قلب جنگل ” اوه، هرگز مرگ، مارا درقلب جنگل پیدا نخواهد کرد. سپس گفت ” اوونا، با من به آنجا میائی؟ “
زمانی که اوداشت این حرف را میزد دو پیرزن از خانه بیرون رفتند، و مادر اوونا که گریه میکرد، گفت ” او اوونا را جادو کرده است. ما نمی تونیم به مردها بگیم اورا از خانه بیاندازند بیرون؟.”
زنی که در کنارش بود گفت: ” این کار را نمیتونی بکنی، چرا که او شاعر گیل (۶) است، و تو خوب میدونی اگر شاعر گیل را از خونه بندازیش بیرون او نفرینت خواهد کرد و ذرت مزرعهها پلا سیده خواهند شد و شیر گاوها خشک. واگراین اتفاق بیفتد این مصیبت تا هفت سال ادامه خواهد داشت.
مادر گفت: ” خدا به داد مون برسه، اصلاً چرا گذاشتم این وحشی به خونمون بیاد.”
” اگراو بیرون از خونه باشه هیچ خطری متوجه تو نیست، اما اگر اونو با زوراز خونه ات بیرون کنی آسیب بزرگی میبینی. اما گوش کن، برای بیرون کردنش از خونه نقشهای دارم تا بدون اینکه کسی رو مأمور کنی که این کاررا انجام بده او با پاهای خودش بره بیرون.”
طولی نکشید که دوباره دونفر زن هرکدام با یک دسته علف خشک شده درپیش بندشان، برگشتند به خانه. هان راهان دراین لحظه آواز نمیخواند اما داشت خیلی تند وآهسته با اوونا حرف میزد، داشت میگفت ” خانه یک جای تنگ و محدوده اما دنیا وسیع و پهناوره و عشاق واقعی لازم نیست از شب و روز، از خورشید و ماه واز ستارهها و تاریکی شب یا هرپدیدهٔ زمینی دیگری بترسند. آنوقت مادر زد روی شانهٔ هان راهان و گفت ” هان راهان، میتونی یک دقیقه به من کمک کنی؟ ” و زن همسایه گفت ” هان راهان به ما کمک کن تا با این علفها و با مهارت د ستهای تو یک طناب درست کنیم، باد پوشال علفها را هم نرم کرده.
او گفت ” این کار را براتون میکنم” و او یک تکه چوب برداشت و مادر شروع کرد به دادن علفها به او و او آنها را دور چوب پیچید، ولی باعجله میخواست کارش را تمام کند تا دوباره خلاص شود. زنها صحبت با او را ادامه دادند و علفها را به او میدادند و تشویقش میکردند که چه طناب سازماهری است و نظیراو را هرگزدر بین همسایهها ندیدهاند. وهان راهان که دید اوونا به تماشای او نشسته است شروع کرد به تندتر بافتن و درحالی که سرش را بالا گرفته بود به کاربافتن علفها سرعت داد تا با استفاده از تجربیات ذهنی و مهارت د ستها و قدرت بازوانش آن چه را که درهم میتاباند آماده کند. و همان طور که با خودنمائی کارش را به نمایش گذاشته بود، عقب عقب میرفت و طناب را میبافت تا اینکه ازپشت به در حیاط رسید که باز بود و بدون فکراز آستانه در بیرون رفت و پا به جاده گذاشت. و به محض اینکه او دربیرون ازخانه بود مادر پرید و به سرعت مابقی طناب را به بیرون پرتاب کرد و در حیاط را بست وقفلی برآن زد.
وقتی این کار را کرد خیلی خوشحال شد، وبا صدای بلند خندید و همسایهها خندیدند و او را تشویق کردند. اما شنیدند که هان راهان به در میکوفت و در بیرون ازخانه به آنها فحش میداد. و مادر جلوی دست اوونا را که میخواست قفل دررا باز کند گرفته بود. سپس به ویولونیست اشاره کرد و او شروع به نواختن آهنگ رقصی نشاط انگیزکرد و یکی از مردان جوان نگذاشت اوونا آن جا را ترک کند بلکه به او چسبید و او را به میان جمع رقصندهها برد. ووقتی رقص تمام شد و ویولونیست دست از نواختن برداشت نه تنها هیچ صدائی از بیرون شنیده نمیشد، بلکه جاده مثل گذشته درسکوت بود.
وقتی هان راهان فهمید که در به رویش بسته شده است ودیگردرآن شب، نه پناهگاهی برایش هست و نه مشروبی ونه خبری ازگوش دختری، شهامت و خشمش فروکش کرد و به جائی رفت که امواج به اسکله کوبیده میشد. روی سنگ بزرگی نشست، و شروع کرد به تاب دادن بازوی راستش و برای خودش به آرامی آواز خواند، کاری که همیشه میکرد، آن وقتی که ازهمه چیز نا امید میشد و خودش را آنگونه تسلی میداد. ویا آنوقت بود یا وقت دیگری که اوترانه ای سرود که تا امروز” پیچ و تاب طناب ” نامیده میشود. و شعری که کسی آنرا نشنیده است، اینطور شروع میشود: ” این چه سرنوشتی است که مرا به اینجا کشاند که ذلیل و ناتوان شوم و قدرت رسیدن به عشقم را ازدست بدهم.”
اما بعد از مدتی که آواز خواند بنظر میرسید که سایهها و مه اطراف او را فرا گرفتهاند، مهی که گاه ازدریا برمی خاست و گاه روی آن حرکت میکرد. به نظرش رسید یکی از سایهها ملکهٔ خفتهای شد که در اسلیو اچ به خوابش آمده بود، نه درخواب فعلی اما پشت سرملکه، صدائی با تمسخر وطعنه به آنها میگفت: ” او ضعیف بود، او ضعیف بود، او شهامت نداشت” و اوهنوز رشتههای بهم تابیدهٔ طناب را دردستش حس میکرد، و به چرخاندن آن ادامه میداد، اما همان طور که آنرا تاب میداد به نظرش آمد که تمام غمهای دنیا ریخته شده است درون طناب. و سپس به نظرش آمد که طناب تغییر شکل داد و بصورت مار آبی بزرگی از دریا بیرون آمد، و دور بدن او حلقه زد و هرچه تنگتر و تنگ تربه دورش پیچید و سپس او خودش را از دست آن رهانید ودر حالی که میلرزید و تعادلش را از دست داده بود در امتداد سا حل از آن دور شد، واشکالی تیره رنگ، اینجا و آنجا به دور او در پرواز درآمدند. و این چیزی بود که آنها میگفتند: ” افسوس که او دعوت دختران ساکن تپههای خاکی ایرلند را رد میکند، بهمین خاطر گرمی عشق و محبت زنان روی کره زمین را تا آخرعمرحس نخواهد کرد وتا ابد سردی گور در قلبش باقی است. این مرگی است که او انتخاب کرده، بگذار بمیرد، بگذار بمیرد، بگذار بمیرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت:
دبلیو – بی – ییتس
(۱۹۳۹- ۱۸۶۵)
ویلیام باتلر ییتس، درسال ۱۸۶۵ در ساندی مانت نزدیک دوبلین ایرلند به دنیا آمد. او یکی از بزرگترین شاعران مدرن انگلیسی زبان است که در سال ۱۹۲۳ جایزه نوبل درادبیات را دریافت کرد. او درشکل دادن به جنبش مهم سبک و درون مایهٔ آثارادبی درایرلند نقش مهمی داشت. مجموعهٔ اشعار و نمایشنامههای او در ژانر کلاسیک مدرن قرار دارند. اگرچه او درداستان و رمان و نقد ادبی کمتر شناخته شده است، اما درجهان ادبیات مدرن و فولکلوریک اصیل ایرلندی کم نظیروقابل احترام است. داستانهای کوتاه او به دورههای اول زندگی ادبی او برمی گردد. داستانهای فولکلوریک اوبه داستانهای مدرن کوتا ه ایرلند بسیارنزدیک است. داستانهای هان راهان او که اولین باردرسال ۱۸۹۷ منتشر شد، درسال ۱۹۰۷ داستان پیچ و تاب طناب آن یکی از بهترین و پر محتواترین داستانهای هان راهان است که بصورت اولین نمایش نامهٔ مدرن گیلیک عرضه شد.
————–
(۱) کین وارا: نام دهکدهای است بندری که در جنوب گال وی کانتی در ایرلند واقع است و جاده کناردریا نیز کین وارا نامیده میشود.
(۲) کان مارا: نام محلی است در غرب ایرلند با مناظری زیبا و محیطی وحشی.
(۳) دی یدره: دردوران اساطیری ایرلند، مردی قصه گو دردربار پادشاه آلستر دختری داشت بنام دی یدره، که قبل از تولدش یکی از بزرگان دربار در حضور پادشاه پیش گوئی میکند که مرد قصه گو صاحب دختری میشود بسیار زیبا که پادشاهان و لردها برای به چنگ آوردن او با یکدیگر میجنگند و خون زیادی ریخته خواهد شد. و سه نفر از بهترین جنگجویان آلستر بخاطر او اجباراً به تبعید میروند…
وچون قصه دی یدره طولانی است، از خواننده گرامی تقاضا دارم خود دراینترنت قصه را دنبال کند.
(۴) اسلیو اچ: نام تپهای است در سلسله جبال کوههای اسلیو اوتی در ایرلند که محل چرا برای گاوهای شیرده است.
(۵) مایو: ایالتی در غرب ایرلند.
(۶) گیل: یک تحقیق دقیق داستانی است اززندگی زنی که جریانهای اجتماعی وادبی تحت تأثیر زمان او قرارگرفتهاند.