کابوسنامهی زمانهی ما
نوشته: باری کالاهان*
معرفی نویسنده:
«بین قطارها»، مجموعه داستانهای کوتاه باری کالاهان روزنامه نگار، شاعر، ناشر و نویسنده پرآوازه کانادایی در سال ۲۰۰۸ منتشر شدهاست. باری کالاهان که بقول منتقدین هرچه جایزه نام آور مطبوعاتی را نصیب خود کردهاست، در دوران بلند نویسندگی خود «متولد ۱۹۳۷ میلادی» همه صور ادبی را از شعر و داستان بلند و کوتاه تا نشر و روزنامه نگاری را آزمود و در همه چهرهای موفق و آگاه از خویش نمایاند. نثر تلخ و طنز آمیزش تاریکیهای روان انسان را به نمایش در میآورد و هراس می افکند. مجموعه کارهایش که در وصف یهودیان تورنتو است، آن ها که تجربه اردوگاههای مختلف نازی را داشتهاند، براستی خواندنی است. در مجموعه داستان کوتاه "بین قطارها"، قطعات زیبایی به نبردهای وحشیانه بالکان اشاره دارد. به ماجرای دردناک بوسنی و هرزه گوین، صربستان و کوزووا. داستان کوتاهی را که ترجمهاش را پیش رو دارید، یکی از آن هاست. شاید گفتگو درباره اردوگاههای یهودیان در دوران جنگ دوم یا خشونتهای غیرقابل تصور طرفین درگیر در نبردهای بالکان بنظر گروهی قدیمی و تکراری باشد، اگر چه شک دارم، اما بر این باورم که هرگاه یک انسان قادر به کاری باشد، هرکاری، همه انسان ها به آن کار قادرند. وحشت از این حقیقت مرا وا می دارد که باز سراغ این نمونههای خشونت افسارگسیخته بروم و در سایه تاریک آنها روان خود را بکاوم.
[فلور – مترجم]
این چیزی بود که او به من گفت. جلوی کلیسای من – کلیسای پیتر مقدس – ایستاد و گفت: «حالا تو کشیش من هستی.»
از آهنگ صدا و رفتارش میشد فهمید که اهل دعا نیست. مسلماً از کسی پوزش نمیطلبید و تقاضای عفو نداشت.
انجماد جاگرفته در چشمان روشن و نیمه بستهاش نشان میداد که این مرد دنبال اعتراف و راه یابی به بهشت نیست. با این وجود اصرار داشت که نیازمند کشیش است.
گفتم: «شاید اگر قدمی بزنیم بد نباشد.»
گفت: «برای کِش آمدن حافظه خوب است.»
در امتداد خیابان بلور راه افتادیم. مجموعه ای از فروشگاه های مختلف در دو سوی خیابانی بلند.
وقتی تصویر خود را در شیشه ویترین فروشگاهی دید، گفت: «چشمهایی مانند ارواح دارم.»
***
دستهای استخوانی و بزرگی داشت. همانطور که راه میرفتیم بند انگشتانش را میشکست. روی انگشت اشاره دست راستش را با قطعه ای چرم، مانند دستکش، پوشانده بود.
پرسیدم: «این دیگر چیست؟»
«دستکش؟»
«میدانم، اما چرا فقط انگشت اشاره؟»
«تا از او مراقبت کند. تا سرما نخورد. با این انگشت ماشه را میچکانم.»
بعد با همان انگشت بینیاش را خاراند.
دماغ شکسته ای داشت.
گفت برای زنها جذاب است، «البته زنهایی که دوست دارند از هر چیز شکسته مراقبت کنند»، ولی وقتی در مورد دوستانش سؤال کردم، معلوم شد اصلاً زنی در زندگیش نیست.
در کافه صدف آوازخوان (Whistling Oyster) نشستیم و او برایم خواند:
مامان یه جوجه پخت،
فکر میکرد اردکه
آوردش سر سفره،
لِنگهاش سیخ ایستاده
حتی وقتی در کافه نشسته و چیزی میخوردیم هم شاپوی سیاهش را از سر برنداشت. روز و شب کلاه سرش بود.
گفت: «هر مرد باهوشی در این شهر کلاه بر سر دارد، اما تو نداری.«
«درست است.»
«خیلی عجیب است. کشیشها همیشه در فیلمها کلاه دارند.»
«منظورت فیلمهای بد و قدیمی است؟»
«وقتی پدرم مرد کلاه سرش بود. ماشین به او زد. کلاهش را روی تابوت گذاشتند و تا قبرستان بردند. جنازه مرا هم زیر کلاهم پیدا خواهند کرد.»
***
تازه از بوسنی برگشته بوده. آنجا از کلاه آبیهای پاسدار صلح سازمان ملل بوده. از کلاه آبیهای تک تیرانداز. سرگروهبان دوره دیده و ورزیدهای که بسیار متواضع بود. آنقدر که یک مأمور اعدام میتواند متواضع باشد. نامش اِرلی فایرز بود و پس از یک مأموریت سیزده ماهه به خانه برگشته بود تا شرکت تکنفره _ شرکت دفع آفات و مبارزه با جانوران موذی اِرلی _ را راه اندازی کند. با صدای آرام و بی تفاوت گفت: «همه این موذیها را نابود میکنم.»
همچنین از کابوسهایش گفت. گویی میخواست حتماً بدانم که روان او مملو از گوشههای تاریک و نامشخص است. از صبحهایی گفت که برهنه و خیس عرق، خیره به ساعت گربهای شکل سرامیک، که روبروی تخت خوابش آویزان بود، به خود میآمد.
گفت گربه سرامیک «لبخندی شیطانی» دارد و دُم او پاندول ساعت است. میتوانست صدای رفت و آمد یکنواخت دُم گربه را بشنود: تیک-تاک، تیک-تاک… «درست مثل ضربان قلبم.»
گفتم لبخندش ابداً شیطانی نیست، بنابراین محال است ضربان قلبش صدایی مشابه با صدای دُم گربه ساعت بدهد.
«باور کن هیچ چیز آنطور که ما تصور میکنیم نیست. قلب من دقیقاً همان ضرب آهنگ را دارد.»
***
روی ایوان خانهاش نشستیم. یکی از شبهای اول تابستان بود.
پشهها توری سیمی دور ایوان را محاصره کرده بودند. هزاران پشه نقرهای. دو درخت زیبای نارون قرمز در دو سوی ایوان قد کشیده بودند. به نظر دوستان قدیمی بودند. به نارونها اشاره کرد و گفت: «از پس آفت زنگار برآمدند. زنگار هلندی نارونها.»
گفت در شاخه های بلند آنها کلاغها خانه دارند و در لابلای ریشهها موشها. سپس گویی میخواست هشداری به من بدهد آهسته بازویم را گرفت. «موشها فقط در فاضلاب و آشغالدانی زندگی نمیکنند. بهترین نقاط شهر، اعیانیترین محلات، آنجا که همه مردم فقط کارهای خوب میکنند هم جولانگاه موشهاست. آن هم چاقترینشان.»
سپس پوزخندی زد و بازویم را نیشگون گرفت. شوخی موشهای چاقش متوجه من بود. و متوجه کارهای خداپسندانه. و به خصوص نیکوکارانی که در حیاط عقب ساختمان خود جعبههای کودساز طبیعی داشتند. خندید و گفت: «جعبههای کودساز کارخانههای غذای آماده برای موشها هستند. آماده برای مصرف. خمره عسل آنها هستند. بهشت آدم موش و حوای کوچولویش.» در حیاط او هیچ جعبه کودسازی دیده نمیشد. گفت:«ولی خیلی از همسایگان دارند. یکی از آنها پیرمردی است که گمانم از اردوگاه مرگ جان بدر برده است.» و جعبهها موشهای خودشان را داشتند. برای دور نگهداشتن موشها از درختان نارون، ارلی داروی کشنده تراکس را در سوراخ موشها گذاشته و با تفنگ شکاری خود که بدرد شکار پرنده میخورد، منتظر شده بود. روی یکی از صندلیهای پارچهای حیاط نشسته و منتظر موشها شده بود تا برای هواخوری بیرون بیایند. موشها دو به دو یا سه به سه از سوراخ بیرون میآمدند. در یک بعد از ظهر شانزده موش را کشته بود. پوکههای قرمز فشنگ روی زمین بین جنازهها پخش بود.
«همه جنازهها را جمع کردم، رویهم ریختم، روی آنها بنزین پاشیدم و کبریت کشیدم.»
یک ساعت طول کشیده بود تا موشها سوخته بودند.
همسایه دیوار به دیوارش، که بارها او را دیدهام، پیرمرد لجوجی که شاخه گلهای سفید بوته گل صد تومانی خود را روی نردهها انداخته بود، «این پیرمرد سالهاست همسایه من است. همیشه در حیاط مشغول کاریست. لُندلُند کنان به گل و گیاهش ور میرود. آن بعد از ظهر کنار نرده ایستاده و به دودی که باد از آتش موشهای من به سوی او میبرد خیره شده بود. به دود غلیظ از بوی جنازه سوخته. ناگهان دیدم که شروع به چرخیدن و دعا خواندن کرد. به سینهاش میکوبید و موهایش را میکشید. نگاهش مبهوت و هراسان بود. زیر لب میخواند ایسکادال ویسکاداش… و من شروع کردم به داد و فریاد. میفهمیدم که دعای مخصوص مردهها را میخواند. داد زدم، "پیرمرد خرفت احمق، دیوانه شدهای؟ فرق موش و آدم را نمیفهمی؟"»
***
روز بعد که در کافه صدف آوازخوان نشسته بودیم برایم گفت که چشم راستش، همان چشم نشانه گیرش، درد میکند. آنقدر درد میکرد که دستش را روی آن گذاشته بود تا از تابش نور محافظتش کند. میخواست بدانم که برای چشمش نگران است. گفت: «فقط به چشمهایم اعتماد دارم. برای من آنچه را میتوانم ببینم باورکردنی است. هرچه که باشد. حقیقت، حقیقت واقعی همان است که بتوانم ببینم. براستی من تک تیراندازم.»
«تو؟ تک تیراندازی؟»
«اینطور میگویند.»
«یعنی مردان را یکی یکی انتخاب میکردی؟»
روی دستمال کاغذی مقابلش چند دایره کوچک کشید:
O
OO
OOO
OOOO
و همانطور زیر لب آواز میخواند: مامان یه جوجه پخت…
وقتی گفتم معنی شعری را که میخواند نمیفهمم، شانههایش را بالا انداخت و بدون اینکه به من نگاه کند گفت: «چرا فکر کرد اردکه؟» بعد توی همه دایره های کوچک یک X کشید. درست مثل خطوط عمود برهم که در دوربین تفنگش میدید. بعد گفت چقدر برایش مهم است که من بدانم گاهی وقتی درد چشم خیلی آزارش میدهد، فلوت مینوازد. و بعد آرام و آهسته تعریف کرد که چگونه به رابطه ریاضی میان پردهها و فواصل هماهنگ نتها پی برده است. و در حالی که با انگشت اشاره دستکش دار، همان انگشت مرگ آفرین، روی میز ضرب گرفته بود، برایم توضیح داد که چگونه تمام این پدیدهها از یک الگوی هماهنگ ریاضی متابعت میکنند. و برای اینکه بهتر متوجه شوم دوباره دایرههای کوچک را روی دستمال کاغذی کشید و گفت البته هیچ دایرهای از نظر آدمها بدون علامت X کامل نیست. اما زیباتر از همه، و کلاهش را از سر برداشت، هنگامی است که تتراکتای درست شود. (که البته من هرگز در باره آن چیزی نشنیده بودم). و این تصویر هماهنگی و هارمونی ابدی است. و در نهایت حیرت، درست درهمان لحظه، من کاملاً قانع شدم که برای اعتراف به جنایتی هولناک، در جستجوی همصحبت نیست بلکه میخواهد نظرش را درباره کمال مطلق برایم توضیح دهد. گفت: «ببین تو کشیش هستی و این چیزها را خوب میفهمی.» و اگرچه بلافاصله به او گفتم که هیچ چیز بی اعتبارتر از همهچیز دانی کشیشها نیست، او همچنان به توضیح تئوریهای خود ادامه داد. گفت چطور موناد (وحدت نخستین)، دیاد (انرژی میان متضادها)، تراید (به هم آمیختگی قابلیتها) و چهارم _ چهار فصل، چهار فاصله لازم در موسیقی _ همه یک فرمول پیش رونده ۱+۲+۳+۴=۱۰ را میسازند که همان تتراکتای است. و در حقیقت تمام هستی از این الگوی ریاضی متابعت میکند. دستها را به دو طرف گشود و گفت: «تمام کاینات لعنتی» و دوباره انگشت دستکش دار خود را مقابل صورتم تکان داد و این_ میدیدم که از گفتگو در باره کشف ریاضیاش خشنود است _ سمبل روان آدمی است «آن فضای خشم آگین، ترسناک، و لذت بخشی که آدمها اول در خیال خود در آن فرو میروند تا بتوانند از درد و رنجهای هراسانگیز، نوعی هارمونی و هنجار خلق کنند. مثل سازندگان استادیوم بزرگ روم، آیا این را میدانستم؟ هنرمندان و مجسمه سازانی که طرح ساخت گاو بزرگ برنجی را ریخته بودند. آنقدر بزرگ که مردی در شکمش جای بگیرد. برای شکم گاو درهای لولا دار در نظر گرفته بودند تا به راحتی باز و بسته شوند. سپس مردی را جنین گونه میبستند و درون شکم این گاو میگذاشتند. در شکم را میبستند و زیر آن آتش میافروختند. آتشی که به آرامی مرد درون شکم گاو را زنده زنده کباب کند. اما قسمت حیرت انگیزش این جاست که»، و از شدت هیجان مچ دست مرا چسبید، «صنعتکار هنرمند دهان و گلوی گاو را به صورت شش فلوت کوچک طراحی کرده بود و در نتیجه زوزههای دلخراش یک دوجین مرد که درون شکم گاوهای برنجی آرام آرام کباب میشدند، در استادیوم به صورت نواختن زیبای یک ارکستر فلوت به گوش میرسید. صدای شاد و مفرح فلوت با نتهای کاملی که زاییده رنج و درد غیرقابل توصیف بود، فضای استادیوم را میآکند تا اینکه آخرین نت نواخته میشد. دو دی اِز لبخندی زد و کلاهش را به سر گذاشت.
در حالی که دستمال کاغذی نقاشی شده او را در جیب میگذاشتم، اندیشیدم: خدای من، چه اتفاقی دارد میافتد؟ این مرد خیال دارد مرا تا کجای ذهنش با خود ببرد؟ و چرا؟
سپس گفت: «عدد ده همان تتراکتای است. عدد ده همان حظ نهایی است. سؤال این جاست که آیا کشتن ده نفر هم میتواند احساس لذت و رضایت نهایی را به وجود آورد؟»
***
در امتداد خیابان بلور قدم میزدیم. شلوغ و پُر رفت و آمد. از مراکز مهم خرید شهر که در زیر نور خورشید میدرخشید. مردها با کت و شلوارهای تابستانی سفید یا راه راه و زنها با پیراهنهای گل دار نخی خیابان و فروشگاهها را پُر کرده بودند. آن روز صبح که لباس میپوشیدم، تصمیم گرفتم یقه سفید وابسته به لباسم را نزنم. همینکه مرا دید گفت: «گردن بند سگیات را نبستهای.»
گفتم: «نه. به خاطر اینکه فکر نمیکنم به کمک حرفهای من نیازمند باشی. خیال اعتراف که نداری.»
خرناسی کشید و گفت: «اعتراف؟ البته که نه. سگهای زرد چیزی برای اعتراف ندارند. من مرد پاکدامن و پرهیزکاری هستم.»
اصطلاح سگ زرد برایم تازگی داشت اما چیزی نگفتم به دنبال او از عرض خیابان گذشتم. اگرچه راهنمای عابر پیاده قرمز بود. گفت با نور مشکل دارد. چشمهایش را میآزارد. «حتی نورهای معمولی هم چشمم را به درد میآورد. لامپهایی که روشن و خاموش میشوند، نوری که از بدنه اتومبیلهای پارک شده منعکس میشود. مثل انعکاس نوری که یکبار وقتی کوچک بودم پدرم نشانم داد. نشانم داد که چطور میشود با همان میزان انعکاس نور مورچهها را زنده کباب کرد. چطور با یک ذرهبین میتوان همه را سوزاند. یک روز شروع به سوزاندن آنها کرد. دانه به دانه. بعد خسته شد و بنزین فندکش را توی سوراخ مورچهها خالی کرد و آن را آتش زد. تمام تپهای را که ساخته بودند به سنگ سیاه تبدیل کرد و مورچهها را به ذرهای چسبیده به آن.» _ بعد کار عجیبی کرد. کار خیلی عجیبی. شاپویش را برداشت و سر من گذاشت. گویی با این کار مرا در اسراری که در مغزش میگذشت شریک کرد _«این قصه را که برایت گفتم زیر کلاهت نگاه دار، خوب؟» این حرف را با لبخندی شیطنت بار زد ولی در چشمانش حالتی تهدید کننده بود که تا آن وقت ندیده بودم. «فقط بین خودمان باشد. به این ترتیب در تمام روزهایی که در دامنهها و تپه سارهای دارووار (Daruvar)، داخل تونلها و حفرهها میخزیدم، پدرم با من بود. حفرههایی که به آن سوراخ موش میگفتیم و بینیمان بوی ترس آدمی را ردیابی میکرد _ من همیشه با آرامش مطلق داخل تونل میخزیدم. فرمانده میگفت "گمانم کسی اعصاب تو را با یخ زدن خشکانده"، هرچه بیشتر جلو میخزیدم بیشتر میتوانستم هراس قاتلی را که در تونل پنهان بود بشنوم. و همیشه وقتی مطمئن بودم کاملاً به او نزدیک شدهام قهقهه بلندی سرمی دادم. میخواستم مردی که پنهان شده بود بداند شیطان در پی اوست. بعضیها قبل از آنکه به آنها برسم از ترس شروع به فریاد میکردند. پسرهای جوان به حالت جنون میافتادند. و همه اینها قبل از آن بود که ترس به گلوی خودم چنگ بیندازد. وقتی مطمئن بودم زنده به گور شدهام. وقتی گمان میبردم به من خیانت شده و کپه کپه خاک روی سرم میریزند. میترسیدم توسط فرمانده به من خیانت شده باشد. یا شاید جنگنده مسلحی از گروه دیگر منتظر خروج من از سوراخ است تا با شعله افکن خویش زنده به آتشم کشد. برای همین است که هنوز هم گاهی با بدن عرق کرده از ترس از خواب میپرم.» _ سپس دستش را دراز کرد و شاپو را از سر من قاپید و سر خودش گذاشت _ « و میبینم که گوشه اتاق ایستادهام، برهنه. و تنها کلاهم با من است. کلاه وفادار و باهوشم. در خیسی عرق شبانه دارم یخ میزنم در حالی که نزدیک ظهر است و من در تلاش آرام کردن خود هستم. مجبورم خودم را آرام کنم زیرا تمام شب نتوانستهام چشم برهم بگذارم. هفت تیرم زیر متکا، مرگ زیر گوشم. گویی خرچنگی به استخوانم چنگ انداخته است. یک احساس نابود کننده. احساسی که نمیتوانم نامی بر آن بگذارم. محتویات ذهنم را به داخل سکون و سکوت خالی میکنم. در این سکون و سکوت است که آواز خواندن کمک میکند. این را روزی که در گودال فاضلابی متعفن، در میان انبوه جسدهای قدیمی پنهان شده بودم یاد گرفتم.
آه مرگ، تمنا میکنم بوسه ای به من بده
و مرا از رنجهایم برهان
«به خودم گوش میدهم _به خودم گوش میدهم زیرا به نظر میرسد نمیتوانم خودم را ساکت کنم، در ذهنم زمزمه میکنم، ذهن من سگی پارس کننده و ناآرام است، روی زمین میدود و بینیاش را زیر تنه افتاده درختها فرو میکند، سگ زرد و لاغری در میان بوتهها، که مشغول بو کشیدن پاهای دختربچهای کَک و مَکی و مادرش است که در کنار جاده راه میروند، به من نگاه میکنند، به کلاه آبیم که گویی تکهای از آسمان است که بین آن دو افتاده، بین آن دو که دارند سنگ جمع میکنند. میخواهند با آن پرنده شکار کنند، برای خوراک آن روز، تمام مزرعه خالی است، سوخته و خالی، و درختان سوخته و سیاهند، روی شاخههای باقیمانده درختان پروانههای سفیدی گروه گروه نشستهاند. دسته دسته طنابهای سیاه آویزان از شاخههای سوخته، و جمجمههای برهنه به هر طناب آویزان، گوشهای از آسمان در میان استخوانهای جمجمه هویداست. و پروانهها در میان جمجمهها، هر کدام یک حالت سکون و سکوت. مثل یک فکر خالی. آنقدر خالی که احساس میکنم باید یک کشیش پیدا کنم. یک کشیش که عقلش سر جایش باشد،» به من نزدیک شد، آنقدر نزدیک که تقریباً گونهاش به گونهام چسبید، و نجوا کرد، «متوجه مشکل من میشوی؟ تمام آن سرزمین لعنتی مملو از مومنان راستین و دیوانه بود، کشیشها، ملاها، و نیمچه کشیشهای دیوانه قبایل مختلف. کودکان را با شعله افکن خاکستر میکردند. برایمان دعا کن. سطلهای لبریز از خایه مردان که نفت اندود شده بودند، برایمان دعا کن، شبها به عنوان آتشدان از آنها استفاده میشد، برای روشنی مسیر حرکت هواپیماها، برایمان دعا کن. از یک لیوان حلبی روی سر تاس کشیش پیر و ریشویی که روی پلههای یک دیر نشانده بودند، آب خالی میکردند، به عنوان آخرین غسل تعمید. برایمان دعا کن. دستها و پاهای بریدهاش را روی زانوهایش صلیب وار گذاشته بودند. برایمان دعا کن.
«و در تمام این مدت من تلاش میکردم، تا جایی که میتوانستم تلاش میکردم توی پوست آن کشاورزها بروم، توی پوست آن دکانداران، آن کشیشها و ملاهای نزدیک بین، تلاش میکردم دنیا را از دریچه چشم آنها ببینم، درست مثل تو که خیال داری توی پوست من بروی. این چیزی بود که صمیمانه میخواستم و هنوز هم میخواهم. هنوز هم میکوشم تا آنچه میگویم معنا داشته باشد، هر معنایی. درون پوست هرکدام که بتوانم بروم راضی هستم. درون پوست هرکدام، غیر از پوست بی خاصیت پفیوزهایی که خیال میکنند با گرفتن اسلحه به روی مردم میتوانند برایشان صلح ارمغان بیاورند! که دقیقاً به خاطر همین سر راه یکی از فرماندهان کوچک محلی قرار گرفتم که مسئول فرودگاه فکسنی دورافتادهای بود. من روی باند راه میرفتم که به او برخوردم، دیوانه مستی که فریاد مادرجنده، مادرجنده، مادرجنده، ورد زبانش بود و من به درجه روی شانهاش نگاه میکردم. صربها؟ اینها که بودند؟ مست از خشونت و رذالت. یکی مدام میگفت، "خدا را شکر شکوفهها همه بیرون آمدهاند. چه آسمان صاف و قشنگی،" و میگفت فکر میکند بهتر است مرا بکشند. یک کلاه آبی، من، بدون برگه عبور معتبر، در جایی که برای هیچ کاری مجوز لازم نبود! بنابراین گفتند مجبورند مرا بکشند وگرنه کس دیگری آنها را خواهد کُشت، این کار ضرورت داشت زیرا کاری که ضروری است ضروری است و کاری که بیفایده است بیفایده است، و فرمانده دیوانه سرش را به تایید تکان میداد، و من به کلاه آبیم اشاره میکردم، و آنقدر به آن اشاره کردم که ترسیدم خیال کند به آنها پیشنهاد میکنم گلوله را توی مغزم خالی کنند. فرمانده دیوانه شبه نظامیان، که دکمههای جلو شلوارش را هم نبسته بود، گفت، "مستر، لطفاً کلاهت را بردار، آها. خوبه"، من کلاهم را برداشتم. "حالا بذارش"، من دوباره آن را روی سرم گذاشتم. بعد بدون اینکه منتظر دستورش باشم، برای اینکه مسخرهاش کنم کلاهم را چند بار از سر برداشتم و دوباره گذاشتم. فرمانده خشمگینانه فریاد زد، "همین مسخره بازیها را دربیار! کافیه یک گلوله حرومت کنم"، من شانههایم را با بیاعتنایی بالا انداختم و گفتم، "دکمه های شلوارت را ببند."
«کاپیتان چنان با قنداق تفنگ AK-7 خود به شانهام کوبید که کلاهم روی گلها پرت شد. "خوب حالا بی کلاه شدی. خیلی خوش شانسی مادر جنده. میدونی چرا؟ چرا سؤال خیلی مهمیه!" کاپیتان با فریاد ادامه داد: "مهمترین سؤال همینه! چرا؟ چرا؟ چرا؟چرا؟" حالا هوار میکشید.
«بعد شروع به خنده کرد، "مادرجنده،" و دست مرا گرفت، مردمک چشمانش سیاهِ سیاه بود، و من به این سیاهی خیره شدم. و سرمای دستانش، سرمایی سوزنده، سرمایی که دست مرگ هم ندارد. این سرمایی بود که تنها دست شیطان میتوانست داشته باشد (اعتراف میکنم کشیشِ من، که هرروز صبح که در آیینه به چشمانم خیره میشوم میترسم آن سیاهی را در آنها ببینم)، آن دو از نشانه های شیطان بودند. دستهای سرد و چشمهای تا بینهایت سیاه.
«کاپیتان متوجه پیرمردی شد که کنار باند فرودگاه فکسنی نشسته و گل میچید. نزدیک او رفت و تیری به شقیقهاش شلیک کرد. فریاد زدم، "یا عیسی مسیح، این چه کاری بود؟ چرا؟" جواب داد، "دقیقاً! چرا؟ حالا فیلسوف شدی!" بعد دستانش را تکان داد، "آزادی برو، برو دیگه!" قبل از اینکه راه بیفتم خنده وحشیانهای کرد و کیسه سنگینی را که دستش بود بالا آورد و تکان داد، "این خود آزادیه!" و گفت داخل کیسه سر فرمانده گروه شبه نظامی دیگری را گذاشته است. بعد خطاب به کیسه گفت، "نگران نباش، تو هم آزادی."
«و تعظیم مسخره ای کرد. احترام، احترام سربازی. من گفتم، "لعنتی،" و کلاهم را برداشتم و با خشم به آسفالت باند کوبیدم. دیوانه شده بودم. کاپیتان داد زد، "چه کار احمقانهای! برو بجهنم، مادر جنده! نمیخواهی که اون رویم رو بالا بیاری." بعد درحالیکه سلام نظامی میداد با دست دیگرش علامت V، پیروزی نشانم داد و گفت، "مادرجنده لعنتی، اگه پایت به تپههای من برسه مثل سگ میکشمت." من نمیدانستم چه باید بکنم. تو که کشیش هستی چکار میکردی؟ دعا میخواندی یا کارهای نیک میکردی؟ هیچ کاری از من ساخته نبود. نه آن جا و نه بعد که پایینتر، سر یک دوراهی، سر بریده فرمانده شبه نظامی دیگر را دیدم که بر سر چوبی نصب شده بود. با چشمان بسته و دهان باز، درون دهان بازش را پُر از بنفشه وحشی و پامچال کرده بودند.
«یک دهان پُر گل در یک دوراهی، به نظر زیباست، اینطور نیست؟ عبادتگاهی برای همه آن مردان مسخ شده سرگردان. با نیازشان، نیاز دیوانهوار و غیرقابل توضیح برای خشونت، خشونت افسار گسیخته. و تلاشی که پاسدار صلحی باشی که اصلاً وجود ندارد. نه صلح و نه حتی خطوط مشخص جبهه. تنها کشمکش، آتش بازی، و شبه نظامیان سرهم بندی شده از مردمان احمق معمولی که کشتار یکدگر راضیشان نمیکند. باید سر ببرند، تجاوز کنند، مثله کنند. باید همه دشمنان خیالی خود را بکشند. مردان، پسربچهها و حتی نوزادان را. باید تمام آینده آنان را نابود کنند. به زنان و دختران جوان آنها گروهی تجاوز کنند، تا نسلشان را بیالایند، تا قلبشان را چرک آلود کنند، تا کینه و نفرت بکارند.
«و تازه هیچکس هم ما کلاه آبیها را در آنجا نمیخواست. حتی کشیشی که برهنهاش کرده و با سر تراشیده و ماتحت عریان با دوچرخه از کنار باند فرودگاه میگذشت تا به کلیسای غارت شدهاش برگردد. و در همان حال روی هوا علامت صلیب میکشید تا بیگانگان را دور سازد. ما را دور سازد. صلیب میکشید در حالی که از کنار آشیانه کوچکی میگذشت که افسر فرمانده تازه رسیده از بروکسل، ایستاده و برایمان سخنرانی میکرد. برای ما کلاه آبیها: "… بسیار خوب، آنها تصمیم گرفتهاند تمام قوانین و استانداردهای پذیرفته جنگ متمدنانه را زیر پا بگذارند. و اگر هر دو طرف درگیر در جنگ چنین کنند، که کردهاند، هردو خطاکارند… ما مجبور به رعایت قوانین هستیم…"
«ببخشید قربان، پس یعنی ما متمدن هستیم؟"
«… یعنی ما مجبوریم صلح را میان آنها پاس داریم بدون اینکه درگیر نبردهای تلافیجویانه با هیچکدام شویم. مابین جبهههای متخاصم…"
«ببخشید قربان، ولی جبهههای متخاصم کجا هستند؟"
«همانجا که هستند."
«یعنی میتوانند هرجایی باشند، قربان؟"
«هرجایی، همان جاست که آنها هستند."
«بله قربان.»
***
بیشتر و بیشتر به خانهاش دعوتم میکرد، به خانه موروثیاش، و من متوجه شدم نسبت به همه خانهها یک احساس دارد. خانهها برای او موجوداتی زنده بودند.
گفت: «زندگی، زندگی پرتکاپو در همه جا هست. در زیرزمینها حرکت میکند، لای دیوارها خانه دارد، از حشرات و کرمهای ریزی که با گرد و غبار حرکت میکنند و هرگز آنها را در رختخواب خود تشخیص نمیدهیم، تا راکونها که زیر سقف قایم موشک بازی میکنند.»
یکی از قفسههای بزرگ کتابخانهاش را به کتابهای مربوط به کرمهای چوب، جوندگان، هزارپاها، مورچهها، سوسکها، راسوها و مخصوصاً موریانهها اختصاص داده بود. به نظر میرسید موریانهها بیش از همه توجه او را به خود جلب کردهاند. بیشتر به خاطر خانه های بزرگ و نفوذ ناپذیر کندو مانندشان. گفت، اینطور به نظر میرسد که پیشقراولهای نظامی هم دارند. پیشقراولان را_ که کلاه آبیها می نامیدشان_ و کاملاً کور هستند بیرون میفرستند تا منطقه را به دقت بررسی کنند.
یا سربازان نفوذی مورچههای نجار. تمام ستونهای اصلی و کف خانه را آرام آرام اره میکنند و تنها کُپههایی از گرده چوبهای نرم اینجا و آنجا بجای میگذارند _ ظاهراً گروهی از این مورچهها در چهار چوب اصلی خانه او، درست بعد از پی بتونی، لانه کرده بودند.
او هر شش اتاق خانه و همچنین زیرزمین را با ماده شیمیایی بنام آنتِلِتایمِن سمپاشی کرده و خود به انتظار آنها نشسته بود تا از دیوار بیرون آیند. برایم گفت که سکون و سکوت این انتظار درست مانند سکون و سکوتی بود که به عنوان تک تیرانداز تجربه کرده بود. هنگامی که مینشست و منتظر میشد تا مردانی در X دوربین تفنگ دورزنش قرار بگیرند. اما این آنتِلِتایمِن چنان سمی بود که اعصاب خودش را هم در مغزش به چراغ نئون تبدیل کرده و به درخشش آورده بود. میگفت حس میکرده قلبش از جا کنده شده و توی قفسه سینهاش بالا و پایین میپرد. میگفت از قرار سم با بدن او همان کرده که با مورچهها میکند. روی زانوهایش نشسته و در تاریکی با صدای فیس فیس مارها به رقص در آمده بود.
کمی پس از اینکه در باره مورچهها برایم گفت، و روی ایوان خانهاش نشسته بودیم و صحبت میکردیم، رفت تا از آشپزخانه لیوانی آب بیاورد، و ناگهان صدای فریادش را شنیدم.
دیدم مقابل آیینه قدی راهرو ایستاده و با خشم با خود جدل میکند. بعدها گفت: «ولی با خودم بگومگو نمیکردم. بر سر مردی فریاد میکشیدم که در مقابلم ایستاده و فریاد میکشید، مردی که کلاه شاپوی سیاه رنگی به سر داشت. آدمکشی که تا مرا دید، با هشدار گفت مراقب باش! با این بازی احمقانه مردهها را بیدار میکنی. و چون نمیخواستم با او سخنی بگویم کلاهم را برداشتم و دوباره سرم گذاشتم. میخواستم از او جلو بزنم زیرا او هم شروع به تقلید از من کرده بود. بعد ناگهان با لبخند موذیانه ای انگشتانش را جلو آورد، گویی میخواست انگشتان مرا لمس کند، نزدیک بود لمس کند ولی من ناگهان دستم را کنار کشیدم زیرا چشمانش را کاملاً باز کرده بود و من در آنها، چشمان آشنایی را که قبلاً هم دیده بودم شناختم، چشمان مردی که گلهای پامچال را که میداند پیام آور بهار است در دهان سر بریدهای افراشته بر تیرکی چوبی دیده، و همینکه این چشمها را دیدم سرش داد کشیدم که "هرگز از تو نمیترسم" که تو آمدی و پرسیدی "کمک میخواهی؟"»
«کمک؟ منظورت از کمک چیست؟»
***
اِرلی تصویری را که نقاشی کرده بود نشانم داد، گفت چهره مردی است که در آیینه دیده است. در چشمان مرد ستارههای شب تاریک را که در چشمان ون گوک نیز دیده میشوند میشد تشخیص داد. ستارگانی که به مرور سیاه میشدند. در سیمایش سرریز متمردانه رنج را حس میکردم، این رنج به همه زوایای تصویر نفوذ کرده بود، یا شاید اشتباه میکردم. شاید آنچه حس میکردم وحشت بود.
***
گوش سپردن به صدای مار درست مانند بازگشت به تپههای بیبیک بود، گویی دوباره میتوانستم بوی ترس انسانی را روی زبانم مزه مزه کنم، بوی هراس از مرگ بینیام را میآزرد، شروع به جستجو در اطراف یک بیمارستان صحرایی کوچک کردم که سازمان ملل در کنار یک خانه روستایی مخروبه و بی سکنه و یک پرورشگاه رها شده به حال خود، برپا کرده بود.
در یک کوره راه، انگشت بریده پایی را یافتم که به سیم خاردار تیغ مانندی که زیر گِل کار گذاشته بودند و با ریزش باران بیرون آمده بود، آویزان بود، مثل یک شکوفه تازه رُسته.
انگشت پا را به عنوان سوغات نگاه داشتم، برای اینکه آداب کشاورزی در این سرزمین را فراموش نکنم. برای اینکه به یاد بیاورم آنها در مزارع خود چه میکارند.
و اینکه چطور زندگیشان را قصابی میکنند، میتوانستم این را بفهمم، چیزی که نمیفهمم پاسخ به سؤال مهم چرا است، برای همین دلم میخواهد گاریهای پُر جنازه و در گِل فرو رفته را که دیدم، تو هم ببینی. باید خودت را جای من بگذاری، باید بتوانی جنازهای را که روی گاری هست ببینی. دسته های گاری مثل شاخههای دیاپازون راست ایستادهاند، (با خودم فکر میکردم چه عالی میشد اگر در میان این شاخهها بتهوون را مییافتی که با کج خلقی روی هارمونیهای دو دی اِز مسکو در آتش کار میکند)، کلاک، کلاک، کلاک، صدای مسلسلهای کالیبر ۵۰ که در تپهها مشغول تیراندازی هستند، کلاک، کلاک، مثل صدای عصای مرد کوری در مغز من، ردیابهای قرمزی که به میان درختان متراکم پشت یتیم خانه اصابت میکنند، دیوارها که توسط خمپارهها فروریختهاند، درختهای میوه پُر شکوفه بین یتیم خانه و قبرهای نپوشیده _سفید و لیمویی _ همان رنک سفید و لیمویی شال گردن راه راه آن پرستار. همینکه از باقیمانده در خانهای که دیوار جلوی آن سوراخ شده بود وارد شدم، صدای تلویزیون را که در اتاق عقب روشن بود شنیدم. آهسته در حالی که پشتم را به دیوار چسبانده بودم به سمت اتاق عقب رفتم تا ببینم چه کسی در خانه است و تلویزیون تماشا میکند، گوینده CNN با صدای تودماغی و لهجه مسخره استرالیایی، با حالتی اندوهناک و متعجب از کشف گورهای دسته جمعی و اردوگاههای مرگ در دهکدهای به فاصله ده دقیقه از من خبر میداد، با خودم فکر کردم درست است، زیرا ده روز پیش، این اردوگاه مرگ را در فاصله ده دقیقه از جایی که ایستاده بودم، دیده بودم. از جایی که ایستاده بودم، حالا آشپزخانه را میدیدم که یکی از پرستارهای صلیب سرخ، زنی سی و هشت- نُه ساله، با شال گردن سفید و لیمویی روی شانههایش، به پشت روی زمین دراز کشیده و پاهای گشودهاش را از زانو خم کرده بود، طوری که میشد لباسهای شسته را روی مچهایش آویزان کنی، و وسط پاهایش یک پسربچه برهنه _ نو جوانی ده یا دوازده ساله با مچهای باریک و ماتحتی لاغر_ شاید یکی از پسربچههای یتیم خانه _ و چسبیده به دیوار آشپزخانه. من با تفنگم که محکم در آغوش گرفته بودم _ نمیتوانستم سفیدی درخشان رانهایش را باور کنم _ و بدن پسرک هم همینطور _ حالت آن دو گویی در ذهنم ثبت شد، و فکر کردم _ باید به CNN گزارش بدهم، یک سکون و سکوت یافتهام، یک شکوفه انگشت پا و سکون و سکوت _ تا اینکه پرستار رویش را به سوی من چرخاند و با چهره ای که لذتی فاحشه وار در آن به چشم میخورد، چشمکی به من زد، گویی مطمئن بود که من خوب میفهمم چرا اینجا در میان کاشیهای شکسته و آوار، در میان دود فشنگهای مختلف، روی زمین دراز کشیده و با پسربچه زیبایی همخوابگی میکند. پسربچهای که شاید برای اولین بار با زنی عشق بازی میکرد.
من به حیاط برگشتم، مطمئن نبودم مورد بی حرمتی و توهین قرار گرفتهام یا تحریک جنسی شدهام _ در حیاط _ چسبیده به بیمارستان صحرایی با پرچم برافراشته آبی، با هشت تخت سفری، سه تا جنازه روی سه تخت، و یک پرستار کوتاه قد و چهارشانه با موهای نقرهای. ملافههای خونین روی مجروحین و بیماران را پوشانده بود، ولی نه روی مردهها را. مردهها برهنه بودند (و هیچ چیز، به نظر من، نمیتواند ناتوانی و بیهودگی آخرین تلاشها را برای زنده ماندن به اندازه آلت تناسلی پژمرده و فروافتاده جسد برهنه مردی نشان دهد). بدون اینکه بدانم چرا دستم را روی شانه جسدی که رنگ صورتش زرد مایل به سبز شده بود گذاشتم، چشم چپش، درست زیر زخم عمیقی در پیشانی، بسته بود. چشم راستش گشوده بود و مرا مینگریست. چشم چپم را بستم و به او خیره شدم، نگاه یک تک تیرانداز به تک تیرانداز دیگر. داشتم به این فکر میکردم که پرستار، با کیسههای افتاده زیر چشم که نشان از خرابی کبد میداد، به من گفت، «میخواهی یک کار حسابی بکنی؟ یک کار خوب؟»
گفتم، «البته، من آدم خوبی هستم.»
«چکش را پیدا کن، او را پیدا کن و بکش.»
و به سوی مجروحی که روی تخت سفری دراز کشیده بود برگشت. از زخم عمیق روی شانهاش، درست زیر گردن، چرک و خون بیرون میزد. پرستار روی زخم مرهم بدبویی میمالید، بوی گوگرد.
«یا عیسی مسیح، این دیگر چیست؟»
«مرهم، تو به کار خودت برس.»
«میروم سری به یتیم خانه بزنم.»
«و چکش. او را فراموش نکن. یک کار نیک انجام بده.»
بنابراین کشیش خوب من، همانطور که راه افتادم و دنبال تو گشتم، راه افتادم و دنبال چکش گشتم، در یتیم خانه، میخواستم کار خوبی کرده باشم، بیرون در میان درختان میوه، که برخی تا مغز استخوان سوخته بودند و برخی مملو شکوفههای سفید و زرد بودند، و فکر کردم _ اگرچه سیگاری نیستم _ فکر احمقانهای به کلهام زد که در فیلمی که در باره زندگی من بسازند، اینجا جایی است که باید بایستم و سیگاری دود کنم. و در این فیلم، درست در لحظهای که من آرام ایستاده و اولین پُک را به سیگار میزنم، توسط یک تک تیرانداز مورد اصابت قرار میگیرم، و این تصور به یادم آورد که همواره مراقب تک تیراندازان مخفی باشم، به یادم آورد که با چشم تک تیراندازم به اطراف بنگرم.
در یتیم خانه، در سالن غذاخوری، زیر کندهکاری بزرگ دو قدیس با چشمهای نقرهای، در سوی دیگر ردیف میز نهارخوری های بلوط، زنی را یافتم که روی کفپوش پلاستیکی و خون آلود افتاده بود، زنی جوان و برهنه، دستها و پاهایش به هر طرف گشوده و به زمین میخ شده بود، برهنه و چهار میخ به زمین، میخهای قطوری که برای تیرهای سقف استفاده میشود، برهنه و چهارمیخ و مورد تجاوز قرار گرفته.
تا مرده بود.
استخوانهایش هنوز از پوستش بیرون نزده بودند… اما نه برای اینکه تلاش نکرده بودند،… پشتش هنوز خم بود و گویی در تلاش بی رمقش میخواست میخها را شُل کند… دهانش کاملاً باز بود، دندانهای سفید درخشان، و چشمهایی که از چشم خانه بیرون زده بودند. بطری شامپاین خالی پایین پایش افتاده بود. بوی اتاق خفه کننده بود. بوی ادرار و گوشت فاسد شده. مگسها، نه پروانههای سفید. مگسهای سبز و درخشان، صدها و صدها در اتاق تلو تلو میخوردند. دلم میخواست پوست خودم را بدرانم و استخوانهایم را بیرون آورم. دیوانه شده بودم، از تماشای بیهودگی این همه جنازه، جنازه جوانهایی که گودالهای این مملکت را انباشته بودند. موشها مشغول جویدن بودند. بعد یک لحظه ساعت ایستاد. و گنجشک ساعت خواند… وقت تمام است. صلح. شاباشی در راه است. فقط، همیشه موشی در ساعت است، موشی که پشت گنجشک مخفی است، و گنجشک پشت در (و گنجشک خیال میکند راه گریز را یافته. آنقدر ساده است که هر ساعت یکبار با تصور آزادی از در ساعت بیرون میپرد)_ به شادی آزادی مینشیند و از ته دل آواز میخواند، اما همیشه فنری در میان فنرها کلیک میکند و لحظه آزادی به پایان میرسد. پیش از آنکه گاز خردل و دود و خاکستر کوره فرو نشیند، گنجشک کوچک دوباره به درون ساعت کشیده میشود و در محکم بسته میشود، کلاک _ و دوباره سلام پُل پات (Pol Pot) برایمان دعا کن، سلام پوتین (Putin) برایمان دعا کن، سلام استالین برایمان دعا کن، سلام پینوشه برایمان دعا کن، سلام مائو برایمان دعا کن، سلام هیتلر برایمان دعا کن، سلام به همه دکتر استرنج لاو ها (Doctor Strangelove) _ و بعد، گاهی_ جُز برای عقربههای متحرک ساعت، لحظه سکون فرا میرسد، لحظه آرامش، لحظهای که ما سربازان، کلاه آبیها، پاسداران صلح، سرمان را بالا میگیریم و روی تانکهایمان بر سر دوراهی میایستیم، نمونه درستکاری، اما موشها بلافاصله مشغول میشوند، تجاوز میکنند، سر میبرند، آنها ژنرالها هستند، مأموران پلیس، اسقفهای اعظم، آیت اللهها، خاخامها، و شبه نظامیان نواحی کوچک…
بنا بر این چه کاری از من ساخته بود؟ چه نیکوکاری میتوانستم برای پرستار سفید مویم انجام دهم؟ چه باید میکردم؟ پیش از آنکه در بسته شود کلاک، و همه چیز دوباره از اول آغاز شود، دملهای چرکی طاعون زا دوباره بترکند، و تصور نکردنیها واقعیت روزمره شوند. وقتی زنی امعا و احشام مردی را همچنان که زنده است بیرون بریزد و پسر نوزادش را که او هم زنده است، درون شکم او فرو کند. نمیتوانستم تحمل کنم، من که میتوانستم ساعتها بی حرکت بنشینم و منتظر باشم _ بگذارم تمام اضطراب ممکن از وجودم بیرون رود، کاملاً آرام گیرم _ آرام و متمرکز، تمرکز کامل، چنبره زده در ذهنم برای عمل، معتمد به چشمهایم چرا که برای من دیدن همان باور کردن است، زیرا که تک تیراندازم، چنبره زده و راحت، گویی میتوانم هر لحظه گذشته و هر لحظه نیامده را با هم ببینم _ لحظات رضایت _ و میتوانم هیجانم را در این لحظات آرامش تا جایی که میخواهم امتداد دهم، در آن O، و در X دوربین تفنگ دورزنم، که یک یا دو بار حتی حیفم آمد ماشه را بکشم، میخواستم این احساس آرامش و هیجان را همچنان ادامه دهم، اما همانطور که پیشتر هم به تو گفتم کشیش من، تصمیمی که گرفتم _ نه تنها تمرد از فرمان _ بلکه کشتن چند مرد مشخص، و همچنین یک زن، در کمال آگاهی و درایت بود، تصمیمی برای عمل، و با خاتمه عمل، تمام درستکاری و تقوای درونی خود را جریحهدار کردم.
بله کشیش من، یادم هست که گفتی، «آه بله، اکویناس (Aquinas)، موضوع تقوای معقولانه، بدون هیچ وابستگی به اخلاق.» عالیست.
در مورد انتخاب تو اشتباه نکرده بودم. دقیقاً همین را میخواستم بگویم. برای همین هم اجازه دادهام به چشمهایم بنگری، اجازه دادهام ارواح سرگردان درونم را ببینی، هنگامی که در ذهنم چگونه یافتن آنها را مرور میکنم، هیچ احساس تقوا و درستکاری نمیکنم، آنها را در موقعیتهای گوناگون یافتم، از رسته خود جدا شدم، آنهایی را که خیال داشتم نابود کنم. بنابراین کشیش من بگذار این مسئله برای هردوی ما روشن باشد، من دقیقاً میدانستم چه میکنم… من نه تنها شیطان را دیده بودم که از آن مهمتر میدانستم که شیطان را دیدهام، او را در حالی که گلهای پامچال را در دهان سر بریده ای بر چوب در سر دوراهی، میگذاشت دیدهام. مهم فکر کردن نیست، مهم عملی است که بر مبنای آن فکر انجام میدهی. من نُه مرد و یک زن را ردیابی کردم. مردان و زنی که هیولای شیطان شده بودند. هیولاها. نه مسلسل بدستهای حرفهای، بلکه هیولاهایی که باور داشتند مصون از هر گزندی هستند. محفوظند که به پشت تپههای خود بازگردند، مطمئن از اینکه پاسداران صلح، کلاه آبیها، نه تنها هرگز صدمه ای به آنها نخواهند زد، بلکه از شر دشمنان دیگرشان نیز آنها را محافظت خواهند کرد. من هر یک را جداگانه به درون دایره دوربین تفنگ دورزنم کشاندم، با صدا خفه کن و از راه دور، تا حتی نفهمند تیر از کجا شلیک شد. من آنها را درون پوست خودشان کُشتم. من شیطان را نابود کردم.
O – چکش، نشسته روی صندلی آشپزخانه، ریشو، دستش را بلند کرده، لقمهای نان گرم تازه از تنور در آمده را که همسرش پخته بدست گرفته و میخواهد در دهان بگذارد، بعد روی میز آشپزخانه افتاد در حالی که خون از دهانش توی بشقاب سوپش میریخت.
OO – کاپیتان فرودگاه فکسنی، چهارزانو روی پله های آب انبار دهکدهاش نشسته و سگی را نوازش میکند، در کیسهاش گوجه فرنگی دارد، بعد به عقب پرتاب میشود و سگ خون جاری از گلوی او را میلیسد.
OOO– یک مرد، دکتری که به بخیه زن معروف بود زیرا دهان کسانی را که خیال کشتن داشت میدوخت، یکبار موش زندهای را به درون دهان پیرزنی دوخت تا زجر کُشش کند.
OOOO– یک استاد دانشگاه، درحالیکه کتابی به همسرش هدیه میداد، قبلاً او را دیده بودم که دست دخترک شش سالهای را که بریده بود به سگ نگهبان که در زنجیر بود میداد.
OOOOO– زنی که محتویات شکم پدری را خالی کرد تا بتواند نوزاد او را درون آن بگذارد. و پدر و پسر هردو هنوز زنده بودند.
OOOOOO – یک آهنگر در کنار میز کارش، با پیش بند چرمی، صندوق نان میساخت. که از مشعل جوش خود برای سوزاندن چشمهای ملای ده استفاده کرده بود، از پشت به او شلیک شد و نصف جمجمه و چشمهایش بیرون پریدند.
OOOOOOO– مردی که در حیاط یک کودکستان مین کاشته و سپس همه کودکان را وادار ساخته بود با شتاب در حیاط بدوند تا از تکه تکه شدن آنها لذت برد، درحالیکه در کنار کودکان خود نشسته بود تیری قلبش را شکافت و از پشتش بیرون آمد.
OOOOOOOO– یک هیزم شکن که توپچی دستهای شبه نظامی بود، جمجمه زنی را از فرق تا چانه با اره برقی شکافته، درون آن را خالی کرده و سپس دستهای بریده او را درون آن گذاشته بود، در حالی که با همسایهها خوش وبش میکرد تیری به وسط پیشانیش شلیک شد.
OOOOOOOOO– کارگر پمپ بنزین، که به عنوان کاپیتان توسط خوراندن بنزین مردان بسیاری را خفه کرده و سپس از آنها به عنوان بمب انسانی استفاده کرده بود، (تنها این بار تیرم خطا رفت)، تمام چانهاش در اثر شلیک نابود شد.
OOOOOOOOOO– و بالاخره فرماندهی که روزی یک زندانی را در استخر اردوگاه مرگ خفه میکرد. هنگامی که داشت در یک استخر کوهستانی شنا میکرد چنان به شانهاش شلیک شد که نتوانست به شنا ادامه دهد و از غرق شدن نجات یابد.
ده بار کشیش من. من ده مرد را، کشیش خوبم، کشتم.
و کشتن آنها برای من همان قدر کار و وظیفه به حساب آمد که برای یک مأمور اعدام، کاملاً خالی از احساس، متفاوت با این که بخواهم کسی مثل مادر یا پدرم را بکشم _ یا حتی تو را کشیش من، چنین کاری نمیتواند خالی از احساس باشد، ولی واقعیت این است که مادرم را نمیتوانم بکشم _ هیچ وقت مادرم را ندیدهام _ پدرم را هم نمیتوانم بکشم زیرا سالهاست که مرده است. قبل از اینکه به ارتش بپیوندم مرد. اگرچه هنوز در خانه است، صدای قدمهایش را میشناسم، تختههای کف خانه زیر پایش صدا میکنند، قدمهایش آهسته و نامطمئن است، حضورش مثل ارواح دیگر، مثل آن ده روح دیگر به من حمله میآورد و ترکم میکند، ارواحی که در من زندگی میکنند مانند موشها یا حشرات موذی که خانه را در کنترل میگیرند، ارواح من میآیند و میروند و در وجودم ردپایی از حزن و اندوه به جا میگذارند، حزنی که روی هم انباشته میشود و روی اندیشه و روانم سنگینی میکند، به خصوص صبحهایی که شاداب از خواب بر نمیخیزم بلکه روز خود را با دردی نامفهوم آغاز میکنم، با دردی که یاس و فروماندگی نیست بلکه چیزی ورای چرا است.
کشیش گفت، «یعنی چه؟ چطور؟»
احساس تاراج و ویرانی میکنم.
احساس ویرانی جایی است، اقامتگاهی است. در تاراج و تباهی نیز تقوایی نهفته است.
این را در نظر بگیر کشیش من. فکر میکنی بتوانی مانند من در این اقامتگاه زندگی کنی؟ تنهای تنها؟
«نه، نمیتوانم، من کشیش هستم.»
***
باز هم روی ایوان نشسته بودیم. اِرلی شاپوی سیاه قدیمیاش را بر سر داشت و برای من هم شاپوی سیاهی به رسم هدیه خریده بود، بنابراین هردوی ما پهلوی هم روی ایوان نشستیم، زیر دو درخت نارون قدیمی، با شاپوهای سیاهمان. و او فلوت مینواخت. یک ملودی ساده و زیبا، گوش نواز و مفرح، ملودی که در تپههای بیرون دارووار شنیده بود.
پرسیدم میتوانم هدیهای به او بدهم؟ هدیهای از دعا؟ درحالیکه روی سرش صلیب میکشم؟
گفت، «نه، نه برای من. اگر میخواهی برای باغچه دعا بخوانی، اختیار با توست.»
و من دعا خواندم.
پس از آن فلوت را زمین گذاشت و سکوت کرد. سپس گفت: «پدرم میگفت خاطرات حکم نردبان را دارند، و اگر چند بار از زیر خاطره بدی بگذری، برایت بدشانسی میآورد. مردانی را میشناسم که همه عمر زیر نردبان زندگی میکنند. من آن ده نفر را کشتهام، به آن فخر نمیکنم ولی متأسف هم نیستم. من زیر نردبان مرگ آنها زندگی میکنم و پشیمان نیستم.»
روزی یک بار نفس عمیقی میکشم و کلاهم را برمی دارم و به آن خیره میشوم.
کلاه شاپوی زیبایم.
آن را به صورتم نزدیک میکنم.
چهرهام را با آن میپوشانم در حالی که چشمانم باز است.
بوی خودم را استشمام میکنم.
به خودم میگویم «بله، این من هستم» همینطور که اکنون به تو میگویم.
سپس به آشپزخانه میروم.
مامان یه جوجه پخت،
فکر میکرد اردکه
آوردش سر سفره،
لِنگهاش سیخ ایستاده
از یخچال یخ میخورم.
یخ برای روان آدم خوب است، تورم آن را کاهش میدهد.»
———————–
* Barry Morley Joseph Callaghan