گراز مهربان
ده ساله که بودم دمپاییهای کهنه را جمع میکردم، هنگام پرسه زدن گاوها را تنهایی گیر میآوردم و به خوردشان میدادم. با لذت جویدنشان را تماشا میکردم. گاوها هم ما ما کنان انگار که از من تشکر به عمل آورده باشند، نشخوار میکردند. چون خودم نمیتوانستم مزه دمپایی خوردن را بچشم از نگاه کردن به آنها این طعم را به ذهنم میرساندم و کیف میکردم. آراز که صاحب بیشترین گاوداری در ده بود با چماق سراغم میآمد و هوو میکرد. من را هم مانند حیوانهای وحشی میدید که به اموالش دست درازی میکنم. یک روز گفت: یک روز میگیرمت آنقدر دمپایی به خوردت میدهم تا مزبله به شکم گاوها سرازیر نکنی. من خندیدم و او در خندهی من تف انداخت. وقتی از مدرسه باز میگشتم کیف و دفتر رها کرده در آستانهی در با گرازم سراغ گله میرفتم. از کودکی یک بچه گراز پیدا کردم. در خانه چون سگ به خود وفادار ساختم. بچه گراز را با خود به کوچهها میبردم هر کس به او متلکی میانداخت افسارش را در دست به نشانهی حمله شل میکردم و دیگران فرار میکردند. پوزهی گرازم یک بار شکم چوپان را با ضربه ای که زده بود، ناکار کرده و فتق چوپان را عمل کرده بودند. آنها میگفتند من پسر بلایی هستم و باز میخندیدم. آزار دادن دیگران یک نوع از تفریح کودکیهایم بود چون کسانی را که دوست داشتم با آنها رفاقت به هم بزنم یا بچه بالادستیها بودند که مرا داخل آدم نمیدانستند چه برسد داخل خودشان یا بچه پایین دستیها که من آنها را داخل آدم نمیدانستم. گرازم را گاهی رها میکردم تا زمین گندم را به هم بزند. صبح هر کس دست بر سر و یاخداگویان سوی ننهام میآمد. مادرم حاشا را از خود پرت میکرد و میگفت گرازها و جانورهای دیگری هم وارد ده میشوند و شما فقط گمانتان به بچهی من میرود. بعد که در را میبست یک دست کتک سرازیرم میشد. به هر حال او وکیل من بود و جای هزینهی مالی دادنم از او کتک میخوردم و همین جریترم میکرد و روز از نو روزی از نو. یک روز آراز پشت سنگها کمین گرفته بود و مسلسل وار شلیک میکرد. من دیدم که هیچ کس از خانه بیرون نیامده به غیر از من و متوجه شدم قرار بر کشتن گرازم هست. آنها میدانستند که او را تنها بیرون نمی فرستم و با تله نمیتوانند از شرش خلاص شوند. آراز گفت: فرار کن گراز تو رفتنی است. گفتم بدون او از جام تکان نمی خورم تیری جلوی پایم شلیک شد و زهرهام ترکید و گریختم. گرازم که اهلی شده بود مثل احمقها به جلوش خیره بود و فرار نمیکرد وقتی که تنهاش گذاشتم منتظرم بود که برگردم. برای بار آخر پساپَسم را نگاه کردم گراز روی پهلو خرناس میکشید و خون چون آبنما ازش خارج میشد. همه اهالی بیرون ریختند و هلهله سردادند یک سری میگفتند پاشا بی گراز شد. من بازگشتم و لاشهاش را با خودم بردم، از آن پس دیگر هیچ دل خوشی نداشتم. ننهام میرفت علفهای هرز کنارههای خانه را آتش میزد و من هم کمکش میکردم. باز هم شاکی بودند که نباید علف بسوزانیم و برای دامشان میخواهند. ننهام میگفت: عقرب و جانورهای نیش دار خانهام را پر میکنند و هم اینکه دلم نمیخواهد علفهای هرز دور زمین و خانهام را ببرید برای خودتان. «نه خود خورم نه کس دهم – گنده کنم به سگ دهم». زنها میگفتند گورت را گم کن مثل گرازت. من هم برای دفاع از او بیشتر میسوزاندم و فرار میکردم تا زنها کتکم نزنند. برای انتقام گرازم یک روز توی همهی کفشهای جلو مسجد خورده شیشه ریختم. اینبار هیچکس نفهمید کار من بوده است. یکی میگفت میخواهند ما را از مسلمانی بیاندازند. یکی میگفت این دشمنی یک دشمنی جمعی است و گرنه پای همه ما زخم و زیلی نمیشد. پس از آن جلو مسجد یک نگهبان گذاشتند. آن هم چه نگهبانی: یک لاغر مردنی که جانش در میرفت و پسرکها انگشتش میکردند. یک روز عصر با ننهام علفها را سوزاندیم و رفتیم که بخوابیم، خواب بعد از ظهر مثل بختک است هر چه میخوابیدم بیشتر خوابم میآمد. وقتی در زدند ننهام گفت، میگویند زمین خودمان آتش سوزی شده. زمین هیچکس هم نه و فقط مال ما، چون ما علفهای دور زمین خودمان را آتش میزدیم و آن روز باد آتش را گِرا کرده بود. تا جایی که میتوانستیم شلنگ کشیدیم به روی شعلهها و کارساز نبود. همه نگاه میکردند. ننهام گفت یک کاری بکنید چون زمین خودتان بهش نچسبیده دست به کمرید. مردها مشاوره کردند و تانکر آراز را آوردند. من رفتم به دل آتش مثل اینکه مردانگیم را نشان بدهم به ترسوهایی که تماشا میکردند. هیچ کس مخالفت نکرد حتی ننهام نگفت نرو. از بیعقلی من خوششان آمده بود. ننهام گفت برو قسمتهایی که آتش زیر خاکستر است را خاموش کن. پس از چند دقیقه خبری از من نشد. آراز گفت: نباید میرفت و ننهام بی حرفی وارد زمین شد. پاهایم در اثر سوختگی بی حس گشته بود. من را بیهوش از یقهی پیراهن کشان کشان بیرون آورد و بردند درمانگاه و بعد شهر. اما پا دیگر برایم پا نشد.
علیل شدم و ننهام میگفت اصلا نخواستم کمکم کنی که گوشتت روی دستم بیافتد. نه از دلداری خبری بود و نه امید به خوب شدن. ننهام دیگر علف هرز آتش نزد و این دل من بود که سوخت و میسوزد و تنها سرگرمیام بازی کردن روی لنبرهایم در زمستان غمگین با گلولههای برف است. حتی گرازم از ننهام مهربان تر بود.