گفتوگو با ناصر پویش نویسنده کتاب فقط یک چشم است
علیرضا حسامی طراح گرافیک و سردبیر نشریات الکترونیکی «دید» و « واژه» است. او گفتوگویی با ناصر پویش نویسنده کتاب «فقط یک چشم است» انجام دادهاست که در پی میخوانید:
انفجارهای درونی نویسنده
علیرضا حسامی: نوشتن این کتاب چه مدت زمان برد؟ یا بهتر بگویم، این کتاب نتیجه و برآیند چه حال و احوالاتی از شما بوده و چه مسیری را طی کرده تا اکنون به مرحله عرضه به مخاطب رسیده است ؟
ناصر پویش: این کتاب در واقع ماحصل جستارها و اشعاری است که در چند سال اخیر نوشتهام. این نوشتهها به نوعی ادامه فیلمهایی است که ساختهام و عکسهایی که گرفتهام. در واقع شاید متنهایی که نتوانستم فیلمی از آنها بسازم و یا عکسهاییکه نتوانستم بگیرم. البته نوشتن برای من از آن دو تای دیگر مقدم تر است. چون با کلمات سر و کار دارد و بیواسطه است. بیواسطه به لحاظ دخالتهای خارج از اختیار هنرمند. این جستارها و اشعار شاید بروز عینی سرکوبهای دیگر است. هر هنرمندی باید بتواند که خودش را بروز دهد. برای من از نوشتن شروع میشود، اما وقتی به شکل فیلمنامه در میآید و امکان ساخت پیدا نمیکند میرود تو کشو و تقریبا ناپدید میشود، باید دنبال راه دیگری بود. جستارها و اشعار بی شک راه راحت تری را برای بروز پیدا میکنند.کتاب «فقط یک چشم است» ماحصل دوره پر از فراز و نشیب سالهای اخیرا است.
پس قالب خاصی را برای نوشتن این کتاب انتخاب نکردهاید . به نوعی میشود گفت « مجموعه آثار».
قطعا. متنهایی که در سالهای اخیر در باره موضوعات مختلف نوشتهام را در این کتاب آوردهام. با قالبها و ساختارهای مختلف، تجربیات مختلف به لحاظ زبانی تا ساختن مینی داستانهای خیلی کوتاه، تجربه انواع روایتها تا تجربیاتی در زاویه دید.
در بخش پایانی شعری که نامش را بر این کتاب گذاشته اید ( صفحه ۴۶) آمده : من به یک چشم «دنیا را دیدن» عادت دارم. منظورتان از این بخش آیا دیدنِ بی طرفانه و خالی از قضاوت به مسایل و رویدادهاست؟
بگذارید از اینجا وارد موضوع شوم: اسم کتاب: فقط یک چشم است. سینما، لنز و نگاه آن به جهان یک چشمی است. اما یک چشمی که هیچ چیز از نظرش پنهان نمیماند. شما وقتی از چهرهای یا منظرهای عکس یا فیلم میگیرید چیزهایی ثبت میشود که واقعا چشم ها (دو چشم) نمیبینند. این عبارتی که گفتید هم به نوعی اشاره به این موضوع دارد. هر چند بخشهای آخر کتاب مصادف شد با جوانانی که چشمانشان را در اثر ساچمههای وقیحانه ماشین سرکوب از دست دادند. آنها در واقع شدند نماد آن چیزی که به آن اشاره کردم: جوانانی که با یک چشم و حتا بیچشم بهتر از ما میبینند…در واقع دو چشم اگر واقعیت را منعکس میکند اما یک چشم حقیقت را. چیزی ورای واقعیت. چیزی که ما را به حقیقت راه میبرد.یک تغییر شکلی برای رسیدن به یک مفهوم درونی. چیزی را از دست میدهی اما چیز بزرگتری بدست میآوری.در جستار «آفتاب هم کار خودش است» جایی آمده: آنقدر بال زده که بال هایش ریخته. و یا در «معلق تا ابد» جملهای است: کسی که دلش را میدهد تا جانش را آزاد کند حتما رازی دارد. این راز همان مفهوم درونی و حقیقت جهان است.
با این توصیفات، میتوان این کتاب را جزو ادبیات متعهد دانست . ادبیاتی که از حوادث پیرامونی خود باخبر است و نسبت به آن «موضع» دارد. نسبت چنین مواضعی با ادبیات چگونه است؟ آیا یکی بر دیگری برتری دارد یا هر دو نسبت به هم یکسان هستند؟
اتفاقا به نظر من این کتاب اصلا در ردیف ادبیات متعهد به معنای عام آن قرار نمیگیرد. اما بی شک متعهد است به خودش، حقیقت و نویسنده. ما در کتاب موضوعات سیاسی، اجتماعی، تغزلی و … داریم. اما همه آنها از صافی ادبیات رد شده است. به نظر من، ما نویسنده متعهد داریم اما ادبیات متعهد نه. چون ادبیات متعهد متاسفانه همیشه به بیراهه رفته است چون موضوع برایش اهمیت پیدا کرده که در واقع باعث نزول آن شده است.
بنابراین نقش اصلی و مهم را شما به خالق و نویسنده میدهید تا خود اثر؟
همانطور که گفتم سه راس اصلی دارد: اثر (منظورم در اینجا ادبیات است: چیزی فراتر از نویسنده که شامل دانش و تجربیات نویسندگان و آثار پیش از ماست: در چند جای کتاب عبارتی میبینیم با این عنوان: واژه پرداز کهنسال که اشاره به همین دارد)، حقیقت که نقطه اتصال، ترکیب، تعبیر، تحلیل و تاویل نویسنده و مخاطب است، و نویسنده( ماحصل تجربیات، دانش و …). در واقع هر سه در شکل گیری یک اثر مهم هستند
یعنی حقیقت و آنچه در باره اش صحبت میشود محل مشارکت مخاطب در اثر میشود. اینجاست که ادبیات و هر هنر دیگری بروز اجتماعی مییابد…
پس آنجا که میگویید: (ما نویسنده متعهد داریم اما ادبیات نه)؛ برداشت من اینست که شعور اصل است و نه شعار. و در نتیجه خرد و شعور است که مانا و جاودانه است .
کاملا با برداشت تان موافقم. دوست دارم از استاد کیارستمی نقل کنم، ایشان در گفت و گویی بعد از نمایش فیلمش در آمریکا پس از پاسخی به سوالی، حضار دست زدند. بلافاصله آقای کیارستمی عکسالعمل نشان داد و گفت مگر شعار دادم که دست زدید؟… در واقع هنر با شعار و دستزدن و به گریه انداختن و احساسیگری و سطحیگری کاملا منافات دارد…
برداشت من از خواندن کتابتان اینست که « حدیثِ نفس » کردهاید . حدیثِ نفسی که گاهی در قالبِ جستار نشسته است و گاهی لباسِ داستانک بر تن کرده است و گاهی نیز به کالبد شعر رفته است.
قطعا همین است. به نظرم هنر باید چنین باشد. برآمده از تجربیات شخصی نویسنده که آن را با خواننده به اشتراک میگذارد. البته این تجربیات گاه تغییر شکل مییابند، پس و پیش میشوند، در زمان تداخل پیدا میکنند و در واقع از «روی این میز»( اشاره به یکی از جستارها) میگذرند که مجموعه ای است از تجربیات نویسنده، کتابها و فیلمها و زبان به عنوان دستاورد بشری.
و «تنهایی» یکی از پُررنگ ترین مضمونهاییاست که در جای جای این کتاب به چشم میخورد. فارغ از زندگی شخصیتان، این «تنهایی» گویا اهمیت و تقدس خاصی برایتان دارد که چنین در توصیفش قلمفرسایی کردهاید.
تنهایی برای من وضعیتی ناپایدار است برای با هم شدن، یکی شدن. در جستارهایی مثل «بمان»، «آغوش»، «دگردیسی» و «چقدر بی توام» به این تنهایی و عبور از آن و رسیدن به یکی شدن گفته شده است. تنهایی برای من به آن شکل که مثلا کیارستمی میگوید در تنهایی انسان ، انسان تر است، نیست. تنهایی یک وضعیت ناخواسته است، به اجبار است، شاید شکل زندگی امروزی است اما در پذیرش من نیست. اگر در این جستارها تسلیم داستانها و اتفاقها و کلمات میشوم اما تنهایی یک محکومیت تحمیل شدهاست. در داستانک: دوست داشتم جای او بودم، شخصیت اصلی بعد از سالها به دیدار عشق کهن اش میرود که دچار خود آلزایمری است، اما ماندن در پیش او را ترجیح میدهد، و دوست دارد سالیان باقی عمرش را با او باشد و او بشود.
با توجه به این گفتهتان آیا «تنهایی» در زایش و تراوش نوشتارهایتان نقش منفی داشته یا مثبت؟
نقش مهمی داشته چون نوشتن در تنهایی اتفاق میافتد. اصلا وضعیتهای ناپایدار است که نویسنده را به نوشتن وا میدارد، اجبارها و محکومیت ها… اگر نباشد که نوشتن به سراغت نمیاد…
پس همین نشانگر اینست که مثبت بوده
در بسیاری از متنها سکوی پرش بوده. حالا من نمیخواهم از مثبت یا منفی بودن استفاده کنم. چون در دنیای هنر که خودتان هم خوب میدانید چون کار هنری میکنید، مثبت و منفی برایمان یک کنش ساختاری است تا مفهوم اجتماعی و یا مثلا اخلاقی و ارزش گزاری.
جیمز جویس نابغه رمان نویسی در باره یکی از شخصیتهایش در اولیس میگوید: شخصیتی ترسو و قهرمان، محتاط و بی پروا، همسر و عاشق، بزرگوار و دون، تحسین برانگیز و مسخره. و او را کامل ترین شخصیت ادبیات معرفی میکند. منظور این که همین تضادهاست که اصلا به یک شخصیت، داستان و تم مایه بُعد میدهد.
یعنی این تضاد را در خود میبینید؟
نقل و قول من بیشتر به لحاظ ارزش گزاری مثبت و منفی که شما مطرح کردید، آمد نه اشاره و در ارتباط با متنها.
بله …متوجه شدم. ولی به نکته خوبی اشاره کردید. تضاد. این «تضاد» یک منبع خوبی میتواند باشد برای هنر و ادبیات.
اصلا روح هنر و ادبیات در تضاد نهفته است. درماتیزه کردن و یا شکل گیری تعلیق در هر متنی از این تضادها بوجود میآید. البته گاهی هم ما با یک پارادوکس معنایی روبرو میشویم. مثلا در جستار «نباید تنهایت بگذارم» معلوم نیست راوی میخواهد شخصی را که در باره اش حرف میزند را تنها نگذارد و یا در واقع خودش از تنهایی به او میخواهد بپیوندد.
هر شخصی کم و بیش الگویی برای زیستِ خود دارد . حال ممکن است این الگو در هر شاخه ، حرفه ، هنر و زمینه ای باشد . الگو یا الگوهای شما که بوده و هست؟
منظورتان از الگو، هنرمندان بزرگ هستند؟ یا مثلا آثارشان؟
هر دو
هنرمندان بسیاری بوده اند که در این سالهای طولانی فعالیتم من را شگفت زده کرده اند و بیخواب. تحت تاثیر قرار داده اند و اصلا باعث شدند که به این کار ورود کنم. اما بی شک نام بردن از آنها شاید نیاز به یک کتاب باشد تا بتوانی نظرت را به دقت در این باره بنویسی. کاری که امیر نادری در فیلم” کات” کرد و در باره صد فیلم مطرح جهان از دید خودش فیلم ساخت. اما در جستار«مردن برای خوشبختی تو» سه اسم آورده میشود: فروغ، شاملو و ساعدی. و نویسندگانی هم که در متن به آنها اشاره شده است. همچون محمد مختاری، ناظم حکمت، کریستین بوبن. اما مثلا داستانک « پیدار» ادای دین است به متن دیکته و زاویه غلامحسین ساعدی.
اما اگر ردپای خاصی از کسی یا اثری دیدید بگویید تا در باره اش جواب بدهم.
مثلا کیارستمی یا شهید ثالث
استاد کیارستمی. سینمایش را به شدت دوست دارم و به نظرم ماندگارترین سینماگر ایران در تاریخ ماست و میخواستم به شهید ثالث اشاره کنم که گفتید. قطعا زبان سینمایی شان را دوست دارم. رسیدن به زبان و ریتم واقعی زندگی. که در نگاه اول به نظر میرسد که با آثار مستند رو در رو هستید. چیزی که در نگاه برخی حتا ناتورالیستی جلوه میکند. اما در پس آن زبان، با دنیایی سر و کار داریم که با وسواسیت تمام و با جزییات چیده شده است. در واقع در ورای آن زبان با دنیایی به شدت گاه انتزاعی و فراتر از رئالیسم سر و کار داریم.
حال و هوایِ برخی از نوشتارهای کتابتان آدم را یاد فیلم «طبیعت بیجان» شهید ثالث میاندازد . نمیدانم درست میگویم یا نه.
اگر تاثیری دیده میشود ناخودآگاه است. و همانطور که قبلا گفتم فیلمهای شهید ثالث را به شدت دوست دارم.
وقتی نزدیک به ۲۰ فیلمنامه رد شده یا کار نشده و بی سرانجام داری که اگر جمع بزنی حداقل یک دهه از عمرت را شامل میشود که در نهایت به بیمعنایی و بیجانی مفهومی فیلم «طبیعت بیجان» شهید ثالث بزرگوار میرسی. و در نهایت فیلم هایت را مینویسی نه به شکل فیلمنانه که جایش کشو است، تا بتوانی آن تنهایی را با مخاطبت به اشتراک بگذاری برای یکی شدن… در جستار «سالیانی که نبودنم بیشتر از بودنم بود» به این موضوع اشاره شده است.
پس به نوعی شما این بخش از شعر نجیب بارور شاعر افغان را زندگی کرده اید که: هـر کُـجـا مــرز کــشـیـدند، شمـا پُـل بـزنید .یعنی با عوض کردن قالبها، سعی کردهاید به حرکت فرهنگی _ هنری خود ادامه بدهید.
معاشقه من با سینما یک عشق یک طرفه بوده. اما کلمات نه. چون واسطهای بین ما نبوده. واسط امر و نهی کننده! سعی کردم که سینما را به شکلی در زبان کلمات بیاورم. این پل را باید زد پیش از آن که از بین بروی.
یک نویسنده هم به نظرم فضای ذهنیِ نوشتاریاش به فضایِ ذهنی نوشتاری شما نزدیک است. شل سیلور استاین. شاید تفاوتتان در این است که او طنز را چاشنی اشعار و نوشتارش میکرد و شما تلخی را. ولی سبک و شیوه هر دوتاینان به هم نزدیک و مشابه است .
سیلور استاین نویسنده بزرگی است. من چندین کتاب از او خواندهام مثل قطعه گمشده یا با همه چی…اما باید دوباره بخوانم تا ببینم این مشابهت را شما کجا دیدید که برای خود من هم جالب است. اما استاین جزو نویسندههاییاست که خوانده و رد شدهام. اما مثلا در مارسل پروست، ساعدی، بهومیل هرابال غرق شدهام. واقعا تعیین تاثیرپذیری در دنیای امروز واقعا سخت و محال است.
قبول دارید که نسل جدید چندان اهل مطالعه و متن خواندن نیست؟
بله، متاسفانه اهل خواندن نیست. بیشتر هم عبارت میخواند. یا جمله و بر اساس آن هم ابراز نظر کند.
با این اوصاف آیا نگران مخاطب برای کتابتان در بین جوانان نیستید؟
اگر هنرمند به عنوان بخشی از جامعه که آن را زندگی میکند، تحلیل میکند، دردش را میکشد، قربانی اش میشود، دادخواهش میشود، منتقدش میشود و همه و همه اگر به خودش وفادار باشد قطعا میتواند صدای مخاطب باشد. و بی شک مخاطبش را پیدا میکند. و این قضییه اصلا با نوشتن برای خودش و در خلوت خودش موضوع متفاوتی است. شک ندارم که “بوف کور” محصول چنین شرایطی است. هدایت وقتی با سایه خودش حرف میزند اصلا به فکر این نیست که مخاطبش کیست. او در آن لحظه فقط و فقط به فکر نوشتن بوف کورش است. باقی قضایا بعد از آن اتفاق میافتد: یعنی نقد نظر مخاطب یا منتقدان و …
و این فکر نکردن به مخاطب، برای شما در هنگام خلق اثر سخت نیست؟
اتفاقا من را آزاد میکند از هر اسارت فکری، وابستگی، و نمایش. شما به سانسور فکر کنید که چه بلایی سر آثار ما و هنرمندان ما میآورد. در واقع فکر کردن به مخاطب نوعی دیگر از سانسور است که بجز محدودیت چیزی دیگری عاید هنرمند نمیکند. شما فکر کنید پیکاسو هنگام خلق گوئرنیکا به مخاطب فکر میکرد؟!… به نظرم فاجعه ای اتفاق میافتاد. و آن این که هرگز این اثر خلق نمیشد.
بعضیها هم معتقدند که سانسور فارغ از نتایج و اثرات منفیاش؛ در برخی موارد هم باعث خلق برخی نوآوریها و شکوفاییها میشود . منظور این است که هنرمند و خالق اثر در هنگامی که به مانع سانسور بر میخورد مسیر جدید و نویی را انتخاب میکند.
به نظرم این حرفها کاملا محافظهکارانه و به نوعی در تایید سانسور است. سانسور به هر شکل آن به نظرم یعنی محدودیت. بی شک بحث ما در باره هنر واقعی است هنری که در آن نویسنده به خود، حقیقت و در اینجا ادبیات وفادار است.
نه این که با سانسور موافق و دمخور شد. ولی چنانچه راهی نبود شاید بدک نباشد آدم با ترفندی نوآورانه اثرش را عرضه کند. منظورم جوری که مخاطب هم پی به اصل موضوع ببرد . یک چیزی شبیه استفاده از «تشبیه» و «استعاره» در ادبیات.
ایهام، ابهام، اشاره، استعاره، نماد در واقع اجزای تشکیل دهنده هر اثر هنری هستند. و حتا در یک فضایی که به فرض هیچ سانسوری وجود ندارد هنرمند باید که از این عناصر استفاده کند. در واقع این عناصر برای فضاسازی و دراماتیزه کردن هر اثر هنری لازم است. والا تبدیل میشود به خطابه و کنایه و به در گفتن که دیوار بشنود. به نظر من این عناصر جزو ملزومات هر اثر هنری اند و اینگونه نیست که سانسور باعث بوجود آمدنشان شده باشد. شما به فرض استعاره یا ابهام و ایهام را از هنر کم کنید چه میماند؟!
هیچ
در حالی که تمامی آثار مطرح جهان از همین عناصر استفاده میکنند حتا در کشورهایی که سانسور نیست و یا حداقل به کمترین شکل آن اعمال میشود.
پس با این توصیف شما «سانسور» و «تشبیه و استعاره» را از دو مقوله جدا میدانید .
بله. دو مقوله جدا هستند. همین چند وقت پیش یکی از فیلمنامههای من رد شد بخاطر این که از نظر سانسورچیان ابهام داشت. ابهام از نظر آنان یعنی این که نویسنده واضح حرفش را نزده!… واقعا آدم میماند چه جوابی بدهد؟!… اگر قرار بود که من واضح و روشن (به معنی صراحت معنایی) حرفم را بزنم که دیگر کار هنری نمیکردم!
در این جور مواقع آیا راه دیگری را نمیتوان برای خلق اثر یافت؟
تنها راه گریز از هنر ویترینی، گلخانه ای، حکومتی و حداقل مورد تایید حکومت، چیزی که در آن حضور هنرمند کم رنگ تر و کم رنگ تر میشود و کار تبدیل میشود به یک کار واسطه گرایانه! (که نمونه اش در جامعه ما خیلی زیاد است. فیلمهاییکه ساخته شدند اما اگر هم ساخته نمیشدند هیچ اتفاقی نمیافتاد و حتا در بقیه رشتههای هنری هم همینطور) بخصوص در شرایط حاکم امروزی که سانسور بیداد میکند روی آوردن به هنر غیر رسمی و بدون توجه به مجوزات غیر هنریی است که توسط چیزی من درآوردی مثل وزارت ارشاد نمایندگی میشود. چاپ کتاب از طریق ناشرهای بی سانسور و حتا ساختن فیلمهای بدون مجوز و نمایش در مجرایی غیر رسمی.
خب ، از این مقوله بگذریم .جُستارنویسی برایتان قالب راحتی است؟
در واقع قالبی است که خودم را درآن دوباره یافتم. شاید اولین نوشته هایم در این قالب به خیلی سال پیش برگردد اما هرگز به فکر چاپشان نبودم. اما بعدها که دیدم فضایی دارد که میتوانم خودم را در آن بیان کنم بیشتر و بیشتر نوشتم. که بخشهایی از آنها در این کتاب آمدهاست.
ملاک خاصی داشتید که بخشهایی از آنها را در این کتاب آوردید و بخشهایی را نه؟
ملاکش فقط انتخاب برای اولین کتاب بود. جایی که شروع میکنی. اما شاید در کتاب بعدی بیشتر روی داستانکها تمرکز کنم. و در بعدی روی جستارهای مفهومی … و تقسیم بندی این شکلی انجام بدهم. اما فعلا هیچ چیز قطعی نیست برایم و فقط یک پیش طرح است.
البته به نظر من همین که در این کتاب شیوههای گوناگون در کنار هم بود شیوه مناسبی بود . چون خواننده با قالبهای گوناگون ادبی مواجه میشود .
یکی از علایقم در ساخت هر کاری کنار هم گذاشتن مستندترین تصاویر و یا کلمات کنار انتزاعی ترین تصاویر و یا کلمات است. در فیلم شهر سوخته هم همینطور بود. شما در این کتاب متنی همچون “اوین” را که از نظر ساختاری بیشتر شبیه یک مستند گزارشی است در کنار متنهایی چون “بی هیچ پرسشی”، ” رهاشدن”،” تلخی راه باز آمده” که در واقع در ستایش واژه و ادبیات هستند و کاملا انتزاعی، میبینید . در این سه متن نه موضوع اهمیت دارد، نه تم، نه تصویر. فقط چرخش کلمات، کنار هم نشستن شان، فاصله گرفتن و وزن درونی شان است. یا داستانک “پیدار” که یا فضای کاملا رئالیستی دارد…
پس قالب مشخص و خاصی را مدنظر نداشته اید و به نظرم بیشتر رساندن پیام برایتان مهم بوده تا انتخاب قالب.
من چنین چیزی نگفتم. منظورتان از قالب اگر ساختارهایی است که جستارنویسی در آن میگنجد گفتم من تقریبا از همه قالبها استفاده کردم. اما باز تاکید میکنم برای هنرمند بیش از آن که پیام مهم باشد شکل و ساختار اهمیت دارد. والا به قول محمدرضا اصلانی بزرگوار برای گرفتن پیام باید به پست خانه رفت.
پس به نظر من بی قالبی را انتخاب کردهاید، با توجه به این نکته که نوشتههایتان را جزو یا نزدیک به جستار میدانی.
به تعبیری دیگر اصلا این عناصر از هم تفکیک ناپذیرند: فرم، ساختار و معنا. در کنار هم هستند که یک دنیای هنری را ایجاد میکنند. اگر در ساخت آن دنیا موفق باشد هنرمند، کار خودش را کرده. در غیر اینصورت نه! هر دنیایی باید همه عناصر خودش را داشته باشد. آدم ها، هوا، آسمان، قوانین (به معنای علمی آن) همه و همه را.
من توجه مخاطب را یک معیار از میان معیارهای گوناگون ارزش گذاری میکنم. به نظرم نویسنده و هنرمند به هر حال باید تا حدودی هم مخاطب و نقشش را قابل توجه بداند .
اصلا هر کار هنری خلق میشود برای ارتباط. که بتواند با مخاطب چیزی را به اشتراک بگذارد. آن را در دنیایی که ساخته سهیمش کند. حتا ندانستهها و نادانستههایش را با او سهیم میشود. در واقع هر اثری با ارتباط کامل میشود وگرنه الکن است و مثل فیلمنامههای نوشته شده من جایشان در کشو است. قطعا بدون مخاطب اصلا هیچ چیزی در دنیا معنا ندارد. اصلا بحث اصلی در این دنیا یعنی ارتباط. من برای این ارتباط زندگی میکنم. اما اگر بحث انحرافی پیش بیاید که زمان نوشتن من باید به مخاطب فکر کنم و سلایق او را در نظر بگیرم، هم به خودم، هم به ارتباط و هم به هنر و هم به حقیقت خیانت کردهام.
پس بحث شما توجه به مخاطب در شکل نمایش حقیقت است، حقیقتی که از ساختار و فرم میگذرد.
و در کنار این عناصر، زمان نقطه بسیار مهم در خلق یک اثر هنری محسوب میشود. یعنی امروز هنرمند و اثر جوری تعریف میشوند و دیروز طور دیگری تعریف میشدند. اما به قول برتولت برشت قالبها برای شکستن ساخته میشوند نه حفظ در تاریخ.
یعنی شما به نوعی به ساختار شکنی اشاره میکنید.
دقیقا. چه ساختار شکنی نسبت به قبل خودمان و مهمتر ساختار شکنی نسبت به خودمان. آن قول معروف را که میگوید فقط ابلهها و دیوانگان هستند که نظرشان را تغییر نمیدهند را در نظر بگیرید. شما نگاه کنید ما در سیستمی زندگی میکنیم که چهل سال است که با یک قالب جلو میرود و همه چیز را دفرمه کرده، همه چیز به شکل تهوع آوری تکراری شده، … و بخاطر همین جامعه به حد انفجار رسیده. به نظرم هنرمند هم باید این انفجارهای دروناش را ببیند و بشنود و همراهش شود.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
کاش در این مصاحبه نمونهای از داستانکهای نویسنده (ناصر پویش) هم گذاشته میشد.