گفت و شنید با عبدالقادر بلوچ نویسنده و طنزپرداز
نام عبدالقادر بلوچ طنزنویس، چه تاریخی دارد؟
من با نام عبدالقادر بلوچ در کانادا، با اصغرآقا و شهروند آغاز کردم.
از سابقه کاری تان در ایران و سابقه اجرای برنامه رادیوییتان بگوئید؟
اولین داستان طنز من به نام «زرشک» حدوداً در سال هزار و سیصد پنجاه چهار در مجلهی کاریکاتور چاپ شد. دوران دانشجویی در کرمان از طریق بهمن طاهری که گوینده برنامه جوانان رادیو کرمان بود، برنامه نویسی برای رادیو را شروع کردم که مطالبم در برنامههای خانه و خانواده و برنامه جوانان پخش میشد. بعد پرسشگر موقت تلویزیون شدم. پرسشنامههایی را که تلویزیون به منظور نظرسنجی و بالابردن کیفیت برنامههایش طراحی کرده بود، از طریق مراجعه به گروههای سنی خاص پر میکردم. وقتی فارغالتحصیل شدم و به زاهدان برگشتم. در رادیو زاهدان بخش بلوچی پاسخ به نامههای شنوندگان را به عهده داشتم که بیشتر و اکثراً نامهها را هم خودم مینوشتم. در واقع چنین برنامهای وجود نداشت. طرح آن را به آقای گلستانی که آن زمان تهیه کننده برنامه بلوچی بود دادم و ایشان هم موافقت کرد و من آغاز به کار کردم. این برنامه به خاطر روال طنزی که در پاسخ دادن داشت با استقبال مواجه شد و آهسته آهسته شنوندگان به ارسال نامه اقدام کردند که تا زمان ممنوعالمیکرفون شدن در اوایل انقلاب، ادامه داشت.
از همکاری با سبکتکین سالور در آلبرتا – کانادا و تا گاه نوشتههایی در اصغرآقا و سپس در شهروند تورنتو بگوئید؟
سال هزار و نهصد هشتادو هفت از طریق ادمنتون وارد کانادا شدم. زنده یاد سبکتکین سالور در آن شهر بود و نشریه ماهانهای به نام «نامه» با حجم محدود منتشر میکرد. چون شاعری در شهر نبود من در صفحه شعر کارمو شروع کردم و چون احتمال میدهم نسخههای زیادی از آنها باقی نمانده باشد، به جرأت میتوانم ادعا کنم که آن اشعار جزو بهترین سرودهها بود. نامه به صورت تایپ و چیدن و چسباندن صفحه بندی میشد که خودش فرصتی بود تا یکی دوشب در حضور او باشم. به همت ایشان سعی کردیم نمایشنامهی اگر اشتباه نکنم- شاخ غول- را روی صحنه ببریم. چندین بار برای تمرین در خانه ایشان جمع شدیم. منتها بیماری ایشان که به فوت منجر شد، همه چیز را متوقف کرد. آخرین شماره نامه را من با کمک حسن زرهی و خانم سالور به نام: «یاد- نامه» منتشر کردم که در آن مطالبی را که در مورد او بعد از مرگش در نشریات نوشته شده بود، جمع آوری و گنجاندم.
خانم افتخار سالور و تعدادی از دوستان پیشنهاد کردند که من نامه را بعد از زنده یاد سالور ادامه بدهم اما به نظر من آخرین شماره «یاد- نامه» بود که ادای احترام شخصی من به ایشان بود. بعد از نامه، فعالیت و ارتباط من با هادی خرسندی و نشریه اصغرآقا بیشتر شد – البته در زمینه طنز – که از راهنماییها و الطاف ایشان همیشه بهرهمند میشدم.
در اوایل تاسیس نشریه شهروند من به عنوان دبیر ادمنتون این نشریه همکاری میکردم. حدود پنجاه نسخهای هر ماه میرسید و از طریق من در ادمنتون توزیع میشد. قصد داشتم با شعر در نشریه شهروند ادامه بدم. در ابتدای کار شهروند سرمقاله تحت عنوان: والقلم و به صورت طنز نوشته میشد که اگر اشتباه نکنم یک شماره حسن زرهی مینوشت و یک شماره جناب حمیدرضا رحیمی که به سبک ادبیات قدیم نوشته میشد. من همراه اشعاری که برای آقای زرهی میفرستادم مطالب طنزی به سبک والقلم آنها هم فرستادم. حسن زرهی آنها را بیشتر پسندید و توصیه کرد دست از شعر بردارم و به طنز ادامه بدم. همینطور هم شد و تا زمانی که از کانادا خارج نشدم همکاری من با شهروند ادامه داشت.
بعد از سیتی زن شدن من به قصد سکونت در نزدیکی مرزها به پاکستان و ترکیه و دبی سفر کردم و نهایتاً ساکن دبی شدم. قرار شد من خبرنگار شهروند باشم و گزارشهایی از کشورهای مختلف بفرستم که استعداد چندانی از خودم نشان ندادم و ارتباطم قطع شد. یکی دوسال بعد، از دبی به انگلیس رفتم و قصد داشتم ساکن آنجا شوم. هادی خرسندی لطف فراوان فرمود حتی گفت امکان اینکه در یکی از نشریات برایم کار پیدا کند وجود دارد، اما توصیه کرد مبادا کانادا را رها کنم تا انگلیس را برای زندگی انتخاب کنم. من شنیده بودم که انگلیس به سیتیزنهای کانادا اجازه اقامت دائم میدهد. قبل از اینکه ویزای شش ماهه توریستی من تمام بشود، برای اقامت دائم مراجعه کردم. فرمودند بله اقامت دائم به سیتیزنهای کانادا میدهیم اما آن سیتیزنهای محترمی که پدر بزرگشان در کانادا متولد شده باشد. در نتیجه من مجبور شدم به پدر بزرگم که در کانادا متولد نشده بود و برای من و دولت انگلیس مشکل آفریده بود، فحش بدم و آن کشور را ترک کنم. منتها منت را گذاشتم سر هادی خرسندی و وانمود کردم توصیه ایشان را پذیرفته از انگلیس خارج میشوم. بار دوم سال هزار و نهصد و نود پنج من از طریق ونکوور وارد کانادا شدم.
خوشبختانه شهروند بی سی در اینجا به همت هادی ابراهیمی و خانم کتی دیلمی محکم و قبراق فعال بود. ابراهیمی با بزرگواری تمام به دیدن من آمد و کار ناتمامی را که «خاطرات یک گدا» بود بلافاصله به صورت پاورقی شروع به چاپ کرد و صفحه: «حکایات عبدالقادربن بلوچ» را که صفحه طنز بود راه انداختیم. این صفحه بعدها به «ایماها و اشارهها» و سپس صفحه «طنز بلوچ» تغییر نام داد و چند سال بی وقفه و مرتب منتشر شد و نقش بسیار مهم و کلیدی در شناساندن من ایفا کرد. داشتن یک ستون در یک نشریه معتبر، مرا از پراکنده نویسی رها کرد و مثل این بود که صاحب خانه شده بودم.
بیاد میآورم برای انتخاب طنز نوشتههایت در نزدیک به دو دهه پیش با چند پیشنهاد نام مستعار روبرو شدی که نهایتاً بلوچ را برای چاپ و انتشار کارهایت در شهروند ونکوور برگزیدی. آیا کماکان نمی خواهی با نام واقعی، آثارت را منتشر کنی؟
انتخاب بلوچ به عنوان نام خانوادگی بر میگردد به توافقی نانوشته بین فعالین اجتماعی و سیاسی بلوچ. همانطوریکه میدانید بلوچها به صورت ایلها و طوایف مختلف زندگی میکنند که هر کدام محدوده و مناطق خاص خود را در بلوچستان دارند. نظام جمهوری اسلامی سیاست تفرقه افکنی را با یار گیری از طوایف مختلف شروع کرد و به مرور با سوء استفاده از تفاوتها، آنها را به سمت اختلاف و کینه ورزی به هم و برتری طلبی سوق داد. بدین صورت جنگهای طایفهای را دامن زد و از آن طریق افرادی را که میخواست به دست خود بلوچها از میان برمیداشت. همین عاملی شد که یک توافق نانوشته بوجود بیاید که همه بلوچها از نام طایفه خود که نام خانوادگی آنها بود صرفنظر و خود را بلوچ معرفی کنند تا این سیاست نظام را بی اثر کنند. من از آغاز با همان سیاست، نام خانوادگی بلوچ را انتخاب کردم و از آنجایی که نه تنها نظام جمهوری اسلامی به این سیاست ادامه میدهد بلکه کشور پاکستان هم پیرو این سیاست شده و بلوچهای ساکن آن کشور را با همین روش قلع و قمع میکند، به نظرم مبارزه نام خانوادگی نداشتن ادامه داشته باشد، بهتر است.
عبدالقادر اسماعیل زهی چقدر با عبدالقادر بلوچ نزدیک است و چه میزان به این نام مستعار غبطه می خورد؟
عبدالقادر اسماعیل زهی چنان گرفتار غم نان وکار است که فرصتی ندارد برای هیچ غبطه خوردنی. شش روز هفته از ساعت هفت صبح تا هفت شب خود آنقدر ماجرا دارد که عبدالقادر بلوچ را از پا خواهد انداخت.
زمانی رادیوی وبلاگی به راه انداختی و به دنبال آن، وبلاگ بلوچ راهاندازی شد که یکی از موفقترین وبلاگها بود. کار با وبلاگ چگونه شروع شد و تاکنون چقدر بازدید کننده داشت؟
حدود هشت یا نه سال قبل من وبلاگ نویسی رو شروع کردم و بعضی از سالها تا چهارصد پست هم داشتم. گرچه وبلاگ من در عرض کمتر از شش ماه در ایران فیلتر شد اما در اوج جریانات جنبش سبز تا پانزدههزار بازید در روز هم داشت. کلاً کنتوری که بعدها گذاشتم حالا نزدیک یک میلیون مراجعه را نشان میدهد اما این آمار نه دقیق است و نباید مبنا قرار گیرد. مراجعات وبلاگ من حالا که مدتی است به خاطر مریضی و گرفتاری به روز نمیشه به دویست سیصد نفر رسیده که میتونه مراجعات عبوری باشند. اوایل که هنوز فیس بوک جا باز نکرده بود وبلاگ و وبلاگنویسی رونقی داشت. بر خورد اولیه این بود که وبلاگستان شکل خواهد گرفت که همه چیز خود را خواهد داشت: رادیو، تلویزیون و حتی روزنامه! من جزو دو سه نفر اولیه بودم که ایده پادکیست را وارد وبلاگستان کردیم. بعد از رادیو هودر، رادیو بلا آمد. من توانستم هفده هیجده برنامه هم درست کنم که بعضیها با استقبال زیاد روبرو شد. اما سایتی که برنامههای رادیویی را میگذاشتم حک شد و هم زمان کامپیوترم سوخت و در نتیجه همه چیز از جمله علاقه به ادامه را نیز از دست دادم.
طنزهایت در رادیو دویچه وله، رادیو اسرائیل و . . . چاپ شد. خوانندگان و علاقهمندان زیادی در اقصی نقاط جهان، کارهایت را خواندند و از آن لذت بردند. امروز نزدیک به ۱۰ کتاب منتشر کردهای. نقاط ضعف و قوت خود را چگونه می بینی؟
با رادیو آلمان و رادیو اسرائیل من همکاری مستقیم نداشتم اما بعد از رواج وبلاگ نویسی خبرگزاریهای مهم توجه خاصی به این جریان نشان دادند و در قسمتهایی از کار خود انعکاس نظر وبلاگنویسان را هم مورد توجه قرار میدادند و همین امر گاهی باعث میشد به مطلبی از وبلاگ من در رادیوها و یا نشریات اینترنتی دیگر اشارهای بشود. از جمله؛ خود شهروند ونکوور مدتی که من نگاهی به وبلاگها میانداختم آنها را منعکس میکرد. در مورد کتابها دقیقاً تعدادشان شش کتاب هست. سه کتاب دیگر که رمان هستند و دوتای آنها به نامهای «خاطرات یک گدا» و «کشف دیوار حضور» در شهروند ونکوور به صورت پاورقی منتشر شدند و رمان دیگری به نام «افغانستان آنطرف سکه» هنوز مرا راضی نکردهاند که برای انتشارشان تصمیم بگیرم. خودتان چند کتاب در خارج منتشر کردهاید، نبودن تایپیست، ویراستار و از همه مهمتر ناشر، دردهایی است که سالها آزار دهنده بوده. خود مهاجرت و قطع ارتباط با سرزمینی که به زبان آن مینویسیم. راکد ماندن و پاز شدن تصاویر. نوستالوژی تحمیل شده و هجوم تصاویر جدید دنیای به هم ریختهای را به وجود میآورد که ذهن برای عبور از آن تکانهای زیادی را تحمل میکند که همه قابل بحثاند اما خارج از حوصله احتمالاً این مصاحبهاند. موقعیت را مغتنم میشمرم برای تشکر از دوستانی که در انتشار کتابها مشوق و کمک بودند که به طور قطع شاعر و نویسنده خوب شهرمان جناب فرامرز پورنوروز یکی از آنهاست. همچنین ممنون هستم از جناب سیامک نجفی عزیز که چاپ و نشر کتابها را به عهده گرفت.
از خانوادهات و نقش آنها در کارهای فرهنگی و شخصی ات صحبت کن؟
پسرم میثاق و چهار دخترم سارا و گراناز و ایلناز و شهرزاد از کلاس اول اینجا بودهاند. زبان مادری بلوچی بوده است. جریان بیرون قوی. وقت برای سر و کله زدن با آنها صفر. نگاه آنها متفاوت است. اسکلت همه چیز بلوچی و فارسی مانده اما فعلها و فاعلها انگلیسیاند. نگاه دو گانه شده: به خاطر دل ما و واقعیت. آنها به کوچه پس کوچههای اینجا دلبستهاند و من دلم برای بوی کاهگل مرطوب پر میکشد…
دوازدهم ماه جون در برنامهای که با نام «یک روز برای بلوچ» از سوی انجمن هنر و ادبیات، تدارک دیده شده به معرفی و به نوعی به بزرگداشت شما و کارهای شما اختصاص یافته است؛ از جمله اجرای نمایشنامهای از روی کارهای شما توسط خانم شقایق محمدعلی، نویسنده و کارگردان تئاتر ساکن ونکوور. چه احساسی دارید؟
در ابتدا که جناب مرتضی مشتاقی در انجمن هنر و ادبیات این ایده را مطرح کرد، جداً با آن مخالف بودم. نه به خاطر شکسته نفسی، بلکه باور داشتم و دارم که اگر باید در همین شهر بزرگداشتی گرفته شود، افراد بسیاری هستند که بر کسانی مثل من جنبه استادی دارند. اما اصرار و پا فشاری دوستان تا سرحد دلخور شدن هم پیش رفت. واقعیت این است که حالا بسیار خوشحالم و در پوست خود نمیگنجم چون این همه همدلی و همکاری را در سطح شهر میبینم. این به من این خوشی و شادی و شعف را میدهد که طوری زیستهام که اکثراً به من مهر میورزند.
شقایق محمد علی کارگردان جوانی است که حداقل من یک کار ایشان را که به زبان انگلیسی بود و بر اساس داستانی از آقای محمد محمدعلی، دیده بودم. به قول خود آقای محمد محمدعلی وقتی جوانان به سوی کارهای آدم رو بیاورند، انسان صدسال دیگر هم زنده خواهد بود. من هم که با در رفتن از چندین حمله قلبی نشان دادم علاقهای به وداع با دار فانی ندارم، پیشنهاد شقایق را پذیرفتم. او تمام داستانهای کوتاه مرا با دقت خوانده و وقتی متن نمایشنامهای را که نوشته بود برایم فرستاد، بسیار به وجد آمدم. علیالخصوص طرح جدیدی که او فکر کنم برای اولین بار در این نمایشنامه به نام خود به ثبت خواهد رساند، برایم جالب بود. امیدوارم با استقبال تماشاچیان و اهل هنر واقع شود.
* این گفت و شنید در تاریخ ۲ ماه جون ۲۰۱۱ از طریق ایمیل انجام شد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
هادی ابراهیمی رودبارکی متولد ۱۳۳۳- رشت؛ شاعر، نویسنده و سردبیر سایت شهرگان آنلاین؛ مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کاناداست.
فعالیت ادبی و هنری ابراهیمی با انتشار گاهنامه فروغ در لاهیجان در سال ۱۳۵۰ شروع شد و شعرهای او به تناوب در نشریات نگین، فردوسی، گیلهمرد، گردون، تجربه، شهروند کانادا و مجله شهرگان آنلاین چاپ و منتشر شدند.
او فعالیت فرهنگی خود را در دیاسپورای ایران فرهنگی – کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز کرده و سپس در فرگشتی «آینده» و «شهروند ونکوور» را منتشر کرد و از سال ۲۰۰۵ تاکنون نیز سایت شهرگان را مدیریت میکند.
ابراهیمی همراه با تاسیس کتابفروشی هدایت در سال ۲۰۰۳ در نورت ونکوور، به نشر کتابهای شاعران و نویسندگان دیاسپورای ایران فرهنگی پرداخت و بیش از ۱۰ کتاب را توسط نشر آینده و نشر شهرگان روانه بازار کتاب کرد. اولین انجمن فرهنگی-ادبی را با نام پاتوق فرهنگی هدایت در سال ۲۰۰۳ بههمراه تعدادی از شاعران و نویسندگان ایرانی ساکن ونکوور راهاندازی کرد که پس از تعطیلی کتابفروشی هدایت در سال ۲۰۰۷ این انجمن با تغییر نام «آدینه شب» برای سالها فعالیت خود را بطور ناپیوسته ادامه داد.
هادی ابراهیمی رودبارکی در سال ۲۰۱۰ رادیو خبری-فرهنگی شهرگان را تاسیس و تا سال ۲۰۱۵ فعالیت خود را در این رادیو ادامه داد.
آثار منتشر شده و در دست انتشار او عبارتاند از:
۱- «یک پنجره نسیم» – ۱۹۹۷ – نشر آینده – ونکوور، کانادا
۲- «همصدایی با دوئت شبانصبحگاهی» ۲۰۱۴ – نشر بوتیمار – ایران
۳- «با سایههایم مرا آفریدهام» گزینه یک دهه شعر – ۲۰۲۴ – نشر آسمانا – تورنتو، کانادا
۴- «گیسْبرگ درختان پائیزی» مجموعه شعرهای کوتاه و چند هایکوواره – در دست تهیه
۵- «ثریا و یک پیمانه شرابِ قرمز» گردآورد داستانهای کوتاه – در دست تهیه