گفت و گو با مژده شهریاری به مناسبت در گذشت پدرش پرویز شهریاری
مرگ مادرم قلب پرویز شهریاری را شکست
این برای من داستان اصلی پدر است
مژده شهریاری وکیل مهاجرت در ونکوور کانادا، هنرمند رقصنده، سرپرست گروه رقص آتش و برندهی جایزهی بهترین کارگردانی فیلم کوتاه در فستیوال فیلم مونتانا در سال ۱۹۹۵ به نام (پلیز سالت) Please Salt است و مقالاتی در زمینهی انتخابات، مهاجرت، قانون اساسی، مذهب و دیگر مسائل اجتماعی در نشریات ونکوور هم چون هفته نامهی شهروند بیسی، شهرگان آنلاین و در نشریات اینترنتی از جمله “رهیافت” به زبان فارسی و انگلیسی به چاپ رسانده و تا کنون چندین سخنرانی به مناسبتهای مختلف در برنامههای اجتماعی – فرهنگی ونکوور داشته است.
- بدون مادر من پرویز شهریاری نمی توانست متعلق به مردم باشد.
- پدر نواندیشتر از من بود. الان من رسیدم به جاهایی که پدر بوده.
- پدر اعتقاد داشت که همهی آدمها خوباند. هیچ کس انگیزهی بدی نداره مگر اینکه عکسش به من ثابت بشه.
- مرگش خیلی رمانتیک بود. ما انتظار نداشتیم. ما همه موندیم توش.
- سئوالات امتحان رو توی کلاس اومد داد به بچهها و خودش رفت بیرون.
- سئوالاتش رو از قبل داد به من متقلب که اینها رو ببر بده ناظم کپی بگیره برای امتحانات.
- قدرت خلاقیتش با جنبههای انسان گرائیش وقتی قاطی میشد اعجوبهای درست میکرد که پرویز شهریاری شد.
- ما هیچ موقع نمی توانیم بدانیم که اگر او در یک مملکت آزاد واقعی در یک سیستم دموکراتیک زندگی میکرد، چقدر بیشتر می توانست به مملکتش خدمت کنه.
- دل آدم به حال مملکت میسوزه که افرادی که می توانند آنقدر مفید باشند ولی نمی توانند خودشان باشند.
- در یک عکس هنگام مراسم خاکسپاری به جای گل زمین پر از قلم بود.
«به نظر من راز موفقیت کشورهایی که به پیشرفتهای تکنولوژیک دست یافتهاند توجه و سرمایه گذاری در آموزش و پرورش است. بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا به آلمان کمک مالی کرد و رئیس جمهوری وقت آلمان گفت من یک سنت از این پول را خرج رفاه مردم نمیکنم و آن را در آموزش و پرورش هزینه میکنم آن وقت نتیجهاش را ده یا پانزده سال دیگر خواهیم دید. امروز آلمان در سایه آن برنامه ریزی به کشوری قدرتمند و صنعتی درجهان مبدل شده است» (پرویز شهریاری).
«اگر زمان و دوران آغشته به تنگناهای حکومتی نبود، تا نا کجا آباد درباره شهریاری نوشته بودند. انسانی که تنها تاج افتخار زرتشتیان ایران نیست، بلکه نگین کلاه خود استعدادهای شگرف ایرانی است» (علی خدایی).
«شهریاری تدریس ریاضی را وسیلهای برای رشد و پرورش فکر تحلیلی و استدلالی و منطقی میدانست. ]وی[ آفت عقب ماندگی جامعه ایرانی را نادانی میداند. چنین است که او همه زندگی خود را بر سر دانش و دانایی فرزندان ایران گذاشته است. اگر به مسلکی دل بسته و به خاطر آن به زندان رفته و شکنجه دیده تنها برای پیکار با نادانی بوده است. برگ برگ کارنامه پربار او، که بیش از ۳۰۰ کتاب و هزار مقاله را در خود دارد، به این خواست او برای پیکار با نادانی شهادت میدهد . پرویز شهریاری آموزگاری است که از ژرفنای رنج برخاسته، با دستانی تهی زندگیاش را ساخته و به پایگاه ارجمند دانش و دانایی رسیده است. اما او تنها در بند خود نبوده است. همیشه نگران زندگی و آینده دشوار مردم ایران بوده. بیاموزیم از او بردباری و شکیبایی را، فروتنی و مهربانی را و دل بستن به کارهای بزرگ را. او میزان شأن و شرف آدمی است» (ایرج پارسی نژاد).
«عزیز جفا کار، به بطلمیوس سوگند که نیروی عشقت کسر عمرم را معکوس نمود، و به خرمن هستیم آتش زده است. انگار عمر من تابع وفای تست. قامت رعنایم از هجرت منحنی شده و تیر عشقت همچو برداری که موازی آرزوهایم تغییر مکان داده باشد شلجمی قلبم را ناقص ساخته است. شبهای فراق که با حرکتی تناوبی تکرار میشوند چنان نحیفم ساخته که هر گاه به مزدوج خویش در آئینه مینگرم خیال میکنم از زیر رادیکال بیرونم آوردهاند. در دایره عشقت اسیرم و مرکزی نمییابم که آنی فارغ از خیال تو معادله n مجهولی زندگیم را حل کنم» (مصطفی غوزک پلاتینی).
مهین میلانی: از پدرت بگو در خانواده.
مژده شهریاری: در مقاطع مختلف شاید بتوان تعریفهای مختلفی داد از پدر بودن پدر. ولی در مجموع خاطرهای که من دارم اینه که خیلی پدر آرام و خونسرد بود. من بچهی خیلی آرامی نبودم. یعنی توی خانواده مشکلات زیادی ایجاد میکردم و با پدرم خیلی وقتها درگیری- درگیری نمیشه گفت ولی اختلاف نظر و مسائل زیاد – برایش ایجاد میکردم. به یاد ندارم صداش رو حتی یک بار بلند کرده باشد یا پرخاش کرده باشد، در صورتی که من شرایطش رو ایجاد میکردم. خیلی آروم و خونسرد بود. این جنبهی اولش. جنبهی دومش این بود که توی زندگی بچههاش می توانم بگویم که تا ۱۰-۱۲-۱۵ سالگی خود من شرکت داشت. ولی شرکت غیر مستقیم یعنی همه چیز از طریق مادرم فیلتر میشد. پدر بیشتر متعلق به مردم بود تا خانواده. منتها همیشه این رو من احساس میکردم و مطمئنم خواهر و برادارانم هم همین رو تأیید میکنند که او به ما فکر میکرد. مسائل زندگیمون رو دنبال میکرد واگر هم موردی بود قاطی میشد ولی همه چیز از کانال مادرم بهش اطلاع داده میشد. و بعد اگر لازم بود اون وارد معرکه میشد و به همین خاطر من فکر میکنم که با این که همهی صحبتها راجع به پدرم هست، نباید فراموش شود که بدون مادر من، پرویز شهریاری نمی توانست متعلق به مردم باشد.
همین طور که میدانیم چندین و چند بار بابا به زندان افتاد. چه قبل از به دنیا آمدن من و چه بعدش. اگر اشتباه نکنم هفت بار در زندان بوده که آخرینش در دوران جمهوری اسلامی بود و حدود یک سال طول کشید. برای خانوادهی ما اینها دوران آسانی نبوده. ولی اگر همهی ما توانستیم بالاخره یک جوری یک آدمهایی بشیم که خیلی مزاحمت حداقل برای دیگران تو جامعه ایجاد نکنیم، همهی امتیازاتش رو من به مادرم می دهم.
چطور خانواده از یکدیگر جدا زندگی میکردند؟
– ۲۵ سال پیش این جدائی با مسئلهی مهاجرت ایجاد شد. بعد از اینکه پدر از زندان آزاد شد در زمان جمهوری اسلامی – این صحبت به ۲۵-۲۶ سال پیش برمیگردد – برادر کوچک من و خود من خارج شده بودیم و برادر بزرگتر من هم چند سال قبلتر برای ادامهی تحصیل به آمریکا رفته بود. در نتیجه سه نفر از ما خارج شده بودیم. مادر و خواهر کوچکم و خالهی من هم که با ما زندگی میکرد در ایران بودند. بعد از اینکه چند سال گذشت، این تصمیمی بود که پدر اون موقع گرفت؛ که مادر و خواهر و خالهی من بیایند خارج از کشور پیش ما. ظاهر قضیه این بود که خودش هم ممکن است بخواهد بیاید. ولی مشخص نبود. بیشتر میخواست خانواده را نزدیک به هم نگه دارد. بالاخره یک بخش از ما به اجبار بیرون آمده بودیم نه برای داشتن زندگی بهتر. در نتیجه با مشکلات خیلی سختی مادرم و خاله و خواهرم ۱۵-۱۶ سال پیش به ترکیه رفتند و بعد توانستند به کانادا بیایند. از آنجاست که این جدایی تحمیل شد به خانوادهی ما، بین مادر و پدر و بقیهی ما . بابا چند بار آمد این جا. یک مدت با ما بود. مادرم هم چند بار رفت ایران. ولی خوب دیگه آن شکلی که یک خانواده داره که افراد آن با هم زندگی میکنند و به هم میرسند طبیعتاً نبود.
پدرم نهایتاً تنها بود. در حقیقت پدر از خودش به نوعی گذشت. من این جوری میبینم که همسرش رو داد به بچههاش و بعد وقتی که ما اینجا مستقر شدیم خوب دیگه نمی شه پیش بینی کرد، مادر من عاشق کانادا شد. بین ما او شاید از همهی ما کانادائیتر بود. در نتیجه این هم عاملی شد که تنهاییاش را تا این آخر ادامه داد. چون که خوب ما همه اینجا، جا افتادهبودیم. یک شرایطی بود که شاید بعضیها دورادور وقتی ندانند تو زندگی آدمها چی می گذره، این قضاوتها رو بکنند و کردند که چرا مادر شما برنگشت ایران پیش پدر. بالاخره او هم حق انتخاب زندگی خودش را داشت و با اینکه درگیر بود انتخابش این بود که میخواست توی کانادا باقی بمونه.
آیا اختلاف نظری با پدر وجود داشته و او به چه نحو با این اختلاف نظرات برخورد میکرد؟
– من بییشتر این مسائل را داشتم. شاید من یک تافتهی جدا بافته در خانواده بودم. با برادران و خواهرم از این مسائل نبود. رابطهها خیلی طبیعی میگذشت. اختلاف نظرات یک بخشش وقتهایی در باره ی مسائل سیاسی بوده که با هم داشتیم. خیلی یک جور فکر نمیکردیم؛ و بعد بیشتر شباهتهای ما بود که تبدیل میشد به اختلاف. خیلی دلم میخواست و هنوز هم همین جور زندگی میکنم، که در خیلی زمینهها خیلی مستقل باشم. برای همینه فکر میکنم خیلی به هم شبیه هستیم که با هم مشکلات فکری پیدا میکردیم.
چه شباهتهایی؟
– سر سختیمان فکر میکنم که خیلی به هم شبیه است. که شاید به زبان ساده به شه گفت لجبازی. پافشاری روی اون چیزی که هر کدوم اعتقاد داشتیم. من شاید مثل خودش اون جوری که با جامعه و دنیا برخورد میکرد من هم همون جور با خودش برخورد میکردم. بزرگتر که شدم یک ذره عقلم سرجاش اومد که حالا همه چیز رو نباید خیلی سخت گرفت. اون جور که فرضاً میگم من در یک سنی توی ایران تصمیم گرفتم که این اجبارهایی که به دختران تحمیل میشد که باید یک چیزهایی رو رعایت کنند، به خاطر دختر بودنم حاضر نبودم قبول کنم. توی هر زمینهاش – و اینها همه مربوط به زمان قبل از جمهوری اسلامی بود. برای مثال من ۷-۸-۱۰ سالگی اصلاً دامن نمیپوشیدم. مهمونی بود، عروسی بود، این بود، اون بود، من همون شلوار جینم رو میپوشیدم. بیشتر از هرکسی مادرم اذیت میشد. ولی خوب پدر میآمد پا در میونی کنه که خوب حال با این رفتار تو چی چیزی رو می خوای عوض کنی. من هم کوتاه نمی اومدم. از چیزهای کوچک این طوری که شاید به نظر کوچک برسد، ولی به هر حال میخواستم استقلال خود رو اینجوری پام رو زمین بکوبم خودم رو در مقابل دنیا نشون بدم. به هر حال صحبتهای فراوانی داشتیم که به نتیجه نمیرسید ولی نهایتاً بابا من رو اجبار نمیکرد. حالا من هم خیلی اجبار پذیر نبودم ولی با هم بحثهای خیلی زیادی داشتیم. مسائل سیاسی رو ترجیح می دم واردش نشم. مواردی که در آن زمینه هم بوده، با هم خیلی هم آهنگی نداشتیم، به اون شکلی که من مسائل سیاسی رو تعقیب میکردم.
گفتید که پدر برای مردم کار میکرد. فکر نمیکنید که این خصوصیت آن نسل و نسل بعدی سیاسی کارها بود که مبارزه برای عدالت خواهی سبب میشد که خانواده در درجهی دوم قرار بگیرد یا به عبارتی تا زمانی که مشکلات محرومین جامعه حل نمیگردید آنها میخواستند قبل از هر چیز هم و غم خود را وقف مردم کنند؟
– مطمئن نیستم بتوانم بگم این طرز برخورد رو تأیید میکنم یا نه. خیلی سخته برام دربارهاش تصمیم بگیرم. کاملاً میفهمم که چرا یک هم چنین شکلی لازم بوده که برخورد بشه با خانواده. غیر از این پدر من نمی توانسته این کارهایی رو که کرده، بکنه. بدون یک هم چنین پشتیبانی از طرف مادر غیرممکن بود بتواند حدوداً ۲۸۰ کتاب بنویسه، دو تا مدرسه رو بنیان گذاری کنه، کتابفروشی داشته باشه و…و…و…و… خودش رو وقف جامعه بکنه از نظر علمی- فرهنگی و سیاسی. فقط سیاسی نبوده. ارزش پدر بیشتر در کارهای علمی و فرهنگیاش بود. غیر از این نمیشده. چرا این رو میگم چون من خودم الان باهاش درگیرم. اصلاً در اون حدها نه، در حد یک میلیونیم هم شاید نباشه. ولی کوچکترین کاری می خوام انجام بدم – تازه این توی یک مملکت دموکراتیک و آزاد – وقتی پشتیبانی ندارم و خودمم، خیلی سخته. من یک پسر دارم. خودش بچهی خوبیه. برای من هم مشکلاتی ایجاد نمی کنه. برعکس کمکام می کنه. ولی به هرحال آدم یک مسئولیتهایی رو داره که باید براش وقت بذاره، انرژی بذاره. به خاطر همین کاملاً میفهمم که اگر آدم بخواد کارهای بزرگی انجام بده، کارهایی که واقعاً تحولی توی مملکتش ایجاد بکنه یا کمک به ایجاد کردنش بکنه، یک تضادی با مسئولیتهای خانوادگی ایجاد می کنه؛ و این وسط یا باید کس دیگری پا پیش بگذاره، آن مسئولیتها رو بدوش بگیره، یا آدم کاملاً موفق نمی شه. یک چیز بینابینی می شه. حالا این که این درسته یا نه من نمی دونم. نمی توانم دربارهاش تصمیم بگیرم.
مرگش خیلی رمانتیک بود ما انتظار نداشتیم؛ ما همه موندیم توش
منظور آن تفکری است که عدالت خواهی برای محرومین سبب میشد سیاسی کارها بیشتر به آن سمت گرایش پیدا کنند و آن دسته که در خانوادههای متمکن زندگی میکردند برای نزدیکی بیشتر به فقرا در وهلهی اول زندگی خود را تا سطح آنها پائین میآوردند و سپس به یک شکلی خانوادهی خود را ناخود آگاه نادیده میگرفتند.
– این تفکر وجود داشته ولی آیا این امر در پدر من درونی بوده نمی دانم. به نظر من او در خیلی زمینهها نواندیش بود. ما هیچ وقت ننشستیم دربارهی آن صحبت کنیم. زندگی ما همون طور که گفتم به خاطر وجود مادرم بالانس داشته و بههم نمیخورده و مسئلهای پیش نیامده ببینیم درون پدر چی میگذشته. من خودم در آن سن و سالها این تفکر رو داشتم. مثال جالبی زدید. چون پدر از جایی برخورد میکرد که من الان بهش رسیدم. میخواستم برم مثلاً توی کارخانه کارکنم و کارهای این جوری. اون میگفت تو باید بروی تحصیل کنی. من میگفتم نه. من اگر میگم که مثلاً مردم زحمت کش نباید شرایطشون این باشد باید بروم توشون ببینم چیه. او اتفاقاً موافق این داستان نبود. در نتیجه پدر نواندیشتر از من بود در این زمینه. الان من رسیدم به جاهایی که اون بوده. به خاطر این من نمی دانم در مورد مسئلهی خانواده اعتقاد دروناش چی بوده. ولی شرایط جامعه جوری بود که به جز این راهی نداشته و من همین رو هم اضافه کنم که مادر من هم خودش کتابدار مدرسه بود. سالها کار میکرد بیرون. آدمِ خیلی آگاهی بود، تحصیلکرده نه در سطح خیلی بالا ولی توی مسائل فرهنگی خودش فهم و شعورش رو داشت و شاید این کمک میکرد به پدر. پدر اعتقاد داشت که همهی آدمها خوباند. هیچ کس انگیزهی بدی نداره مگر اینکه عکسش به من ثابت بشه. همیشه این دید رو داشت. سرش هم زیاد کلاه میرفت و مشکلات ایجاد میشد. ولی مادرم خیلی تیز بود. با اینکه مهربون ترین زنی بود که میشد تصور کرد ولی آدمها رو میشناخت و این کمک میکرد. مواظب این باش. این این جوریه. اون این جوریه. حالا من از موضوع سئوال شما پرت شدم. ولی منظورم اینه که این شانس رو پدر داشت که بالانس ایجاد میشد. ولی نمی دونم اعتقاد خودش چیه. که آیا این جداسازی مسائل سیاسی و فرهنگی از خانواده رو قبول داشت یانه. نمی تونم به گم پدر از ما دریغ میکرد. هر زمان ما از او خواستیم کنار ما باشه بوده. من خودم کمتر از او این تقاضا رو میکردم. به خاطر اینکه خیلی یک جورهایی بالا می دیدمش. یک موقعهایی بود که تو خونه کار میکرد. چون کارش نوشتن بود بیشتر از هرچیزی. اطاق خودش رو داشت. با دیسیپلین صبح پا میشد صبحانهاش رو که میخورد مینشست پشت میز کارش از اداره با دیسپلینتر بود. یک موقعی مثلاً میخواستم یک پول توجیبی ازش بگیرم هی میرفتم پشت اطاقش برمی گشتم. یک احساس احترامی به او داشتم که نمی توانستم کارش رو قطع کنم. اون بنده خدا هیچ وقت چیزی نمیگفت. اگر هم میرفتم من رو می نشوند روی پاش و خیلی مهربانی میکرد. یا مثلاً برادر کوچکم یادمه توی اطاق پدرم بزرگ میشد. همیشه میلولید اونجا. تو بغلش بود. بابا کارش رو میکرد ولی این امکان رو به ما میداد که اگر میخواهیم در اختیارمون باشه. ولی یک فضایی بود که خودمون میفهمیدیم دیگه که اون وقت رو بهش بدیم اون فضا رو بهش بدیم.
ولی این رسیدن به همه چیز رو پدرم با مرگش نشون داد. چون خوب تمام زندگیش تمرکز اصلیش روی کارش بود و خدمت به مردم. خیلی آدم قویای بود. کمتر مورد این جوری هست. کم هم اذیتش نکردن در موارد مختلف. اما مرگ مادرم قلبش رو شکست. طاقت نیاورد. این نشون میده که درون چیه. با اینکه سلامت عمومیاش هیچ موردی نداشت که قرار باشه اتفاقی براش بیافته. قلبش شکست و چند روز آخر زندگیش هم این طوری که برای ما گفتند همهاش دربارهی خانواده حرف میزد. یک جایی اینها میرسه به هم. یک جایی اون درون خودش رو نشون میده. خوب توی زندگی پدر و مادر من رابطهی اونجور رمانتیکی که توی غرب آدم می شناسه، به اون شکلی ما ندیدیم که اظهار عشقهای آن چنانی بخواد به شه. یک رابطهی معمولی بوده و فانکشنال بوده. ولی احساسها اینجا به نظر من معلوم میشه. مرگش به نظر من خیلی رمانتیک بود. ما انتظار نداشتیم. ما همه موندیم توش.
مرگ پرویز شهریاری به نظر من تراژیک است. برای خدمت به مردم از احساسات خودش میگذرد و خودش را سالها از عزیزترینهایش دور نگاه میدارد. بسیار مقاوم بوده. کسانی که از نزدیک او را میشناسند میگویند که چشمهایش خیلی ضعیف شده بود ولی مدام با ذره بین کتاب میخوانده و مینوشته و جایی خواندم که در دفتر نشریهاش چیستا مطالب را برایش میخواندند و او نظر میداد برای ویرایش مطلب.
– همهی اینها رو تونست باهاش کنار به یاد ولی مرگ مادرم یک هفته قبل از مرگ خودش قلبش رو شکست. برای خود من این داستان اصلیه.
سئوالات امتحان رو توی کلاس اومد داد و خودش رفت
کلاسهایش درس احترام به انسان و تفکر منطقی و روحیهی بردباری و مدارا بود. این چنین تفکرات و تعالیمی را از کجا گرفته بود؟ از مذهب زرتشت از حزب توده و اینکه مدتی گویا رئیس حزب توده در بخش سازمانی اراک بوده است. از دوران کودکی که با کودکان مسیحی و یهودی هم بازی بوده از فقر خانوادگی، از احساس مسئولیتش نسبت به خانواده در نبود پدر یا مجموعهای از شرایط زندگیش؟
پدر هیچ گاه مسئول هیچ جایی نبود. برخی این مسائل را حالا مطرح میکنند تا اعتباری برای خود کسب کنند. او عضو حزب توده بوده و من نمیدانم که این اواخر آیا عضویت حزب را داشته است یانه. او همیشه آدم مستقلی بود. همیشه تأییدش بر این بود که من کار سیاسیام رو از طریق کار فرهنگی وعلمی انجام میدهم. بعید می دونم که مسئول هستهای یا جایی بوده باشد. ولی تا آنجا که میدانم کار سیاسیاش را از راه کار فرهنگی انجام میداده است.
اما اینکه آرامش و رفتار با مدارا را از کجا گرفته نمیدانم. یک دلیلش به نظر من به خاطر فضیلتش است. احتمالاً در ۱۸-۱۹ سالگی آدم خوددار و آرامی نبوده، شاید هم بوده من نمی دانم. ولی من فکر میکنم که فضیلت و فرهیختگی به آدم آرامش می دهد. آدم خودش رو از همه چیز بیرون می بینه. در حد اون درگیریهایی که هست دیگه نیست. از بیرون بزرگتر میبینی همه چیز رو. فکر میکنم بیشتر به خاطر فضیلتشه.
فلسفهی زرتشت را هم خوب پدر خیلی خوب میشناخت و بیشتر به عنوان یک فلسفه تا یک دین. خیلی سعی میکرد که به مردم بشناسونه این رو. و درسته، در فلسفهی زرتشت تا اونجایی که من بتوانم توضیح بدهم این آرامش و مدارا خیلی هست. مثلاً یکی از مشخصههای زرتشتیها اینه که برخلاف بیشتر ادیان دیگر اعتقاد ندارند که دین رو باید به دیگران داد و دیگران رو زرتشتی کرد. اصلاً تلاشی در این زمینه هیچ کس نمی کنه. مثلاً شما وقتی که توی یک خانوادهی زرتشتی به دنیا بیاین و اگه بخواین درست پیش برین اون بچه وقتی به سن بلوغ می رسه باید تصمیم بگیره که می خواد چی رو دنبال کنه و اگه بخواد زرتشتی بشه اونوقت یک جریاناتی هست که باید بگذرونه که رسماً زرتشتی بشه، که به نام سدره پوشی شناخته شده است. که یعنی اتوماتیک هم نیست که حالا شما چون توی خانوادهی زرتشتی به دنیا آمدی، مسلک زرتشت داری. باید خودت با خرد خودت بپذیری. اینها خوب حتمأ در رفتار مدارای پدر تأثیر داشته و بعد اون سختیهایی هم که کشیده یک جورایی آدم رو آرام می کنه در زندگی.
پرویز شهریاری مطالب زیادی در بارهی روشهای تدریس در کلاس دارد. یکی از مطالبش در این زمینه به نمره دادن گروهی دانش آموزان اختصاص دارد. وی در این مطلب مطرح میکند که در کلاسهایش دانش آموزان را به گروههای شامل یک قوی، یک متوسط و یک قوی تقسیم میکند و میگوید هر نمرهای که گروه بگیرد نمرهی هر فرد نیز خواهد بود. بدین ترتیب دانش آموز قوی مجبور میشود که با دو نفر دیگر کار کند و آن دو نفر هم کوشش میکنند که همکاری کنند و هوش و استعداد خود را که تا کنون به دلایلی نهفته نگاه داشتهاند بروز دهند. این شیوه و شیوههایی از این دست که پرویز شهریاری در کلاس به کار میگرفت از اینجا ناشی میشد که معتقد بود که هیچ کس بیاستعداد نیست و هم چنین میبایست امکانات را برای همگان فراهم کرد.
– من یک سال در مدرسهی مرجان شاگردش بودم. برخلاف پدر، من هیچ علاقه و استعدادی در ریاضیات نداشتم. برادر بزرگترم مثل من نبود و الان استاد ریاضیات در آمریکاست. من یک تافتهی جدا بافته بودم. توی مدرسه اون موقع معروف بودم – با گروهی که خودمون داشتیم – که باید تقلب بکنیم در امتحانها و از این داستانها.
چرا تقلب؟
– چرا که به آن سیستم آموزشی که برقرار بود، هیچ اعتقادی نداشتم. حاضر هم نبودم که خودم را قاطیاش کنم. این جوری میدیدم. حالا درسته یا اشتباه یک بحث دیگریست. در نتیجه اصلاً درس نمی خواندم. عاشق هنر و ادبیات و چیزهایی بودم که وجود نداشت توی مدارس. پدر آن موقع که من سوم نظری بودم، دبیر ریاضیات ما بود. خوب سابقهی من را میدانست. تو اون مدرسه من معروف بودم و ازش خواسته بودند جواب بده چرا دخترت این کارها رو می کنه.
او کاری کرد که من هیچ وقت فراموش نمیکنم. یکی از امتحانات مارو، سئوالاتش رو از قبل داد به من که اینها رو ببر بده ناظم مدرسه یا کس دیگری کپی به گیره برای امتحانات. گفتم پدر تو رو خدا اینها رو دست من نده. بد جایی داری میدی. گفت من به تو اعتماد کامل دارم. هر کاری هم بکنی برای من قابل قبول هست. من نه آن سئوالات را به کسی دادم و نه خودم به آنها نگاه کردم. یعنی برخوردی کرد که قویترین روانشناس نمی توانست با یک چنین شگردی برخورد کنه، یعنی اعتمادی که به من نشون داد موضوع رو تموم کرد. دیگه من غلاف کردم. یعنی در رابطه با کلاس بابا دیگه سیستمام رو عوض کردم. هیچ وقت یادم نمی ره. او چنین برخوردی داشت. یعنی با سرتق ترین بچه توی کلاس یک جوری با احترام با اعتماد برخورد میکرد که تو خودت موضوعت عوض میشد. یک بار نشده بود من رو بنشونه و به قول اینجائی ها لکچر بده که چرا این جوری میکنی چرا اونجوری میکنی. با رفتارش با یک چنین رفتاری آموزشش رو میداد. تموم کرد دیگه موضوع رو تموم کرد. با معلمهای دیگه نه ولی با خودش تموم شد.
در یک امتحان دیگه مون – چون کلاس ما معروف بود به شلوغ بودن و بچههای مرجان همه می شناختنمون – این بار سئوالات امتحان رو توی کلاس اومد داد و خودش رفت. کلاس رو خالی کرد و رفت. حالا ما کلاسی بودیم که همیشه سر امتحانات، مدیر، ناظم و چهارتا نمی دونم آدم دیگه هم می اومدن. همیشه یکی مشخص برای من بالا سرم میایستاد. اما بابا گذاشت و رفت. در کلاس رو بست و رفت. همهی کلاس ریختیم به هم. چون که سئوالات خیلی مشکل بود برای اینکه جوابها رو پیدا کنیم. همه آخرش یک جور جواب دادیم. بعد که اومد گفت خوب یاد گرفتین دیگه. هدف من هم این بود. بطور گروهی آن را یاد گرفتید. اینها خوب نوآوریهایی بود در سیستم آموزشی که از خودش داشت. از وجودش داشت. جایی تو ایران اینا رو به کسی یاد نمیدن. اینجا هم در این حدش وجود نداره. ولی خوب اینا اون قدرت خلاقیتش بود که با جنبههای انسان گرائیش وقتی قاطی میشد دیگه اعجوبهای درست میکرد که پرویز شهریاری شد.
این عکس یک چیز دیگری بود او یک عمر قلم زده بود
در جایی خواندهام که او گفته است: «در زندگیام همیشه در بیم و امید به سر بردهام. همیشه حتی حالا نمیتوانم خودم را به معنای واقعی آزاد احساس کنم. همیشه» این احساس را دارم که انگار [یک کسی، یک چیزی دارد مرا میپاید].»
– شرایط مملکت ماست که داره زندگیش رو به این شکل تعریف می کنه. چون توی ایران زندگی کرده، هفت بار زندان افتاده همیشه یک جورهایی تحت نظر بوده در مورد مسائل مربوط به سانسور و دیگر موارد. چه زمان شاه و چه زمان جمهوری اسلامی درگیر بوده و در نتیجه خوب ما هیچ موقع نمی توانیم بدانیم که اگر او در یک مملکت آزاد واقعی در یک سیستم دموکراتیک زندگی میکرد چقدر بیشتر می توانست به مملکتش خدمت کنه. چون این سدها بود. همیشه بود. حتماً خواندید. چون خیلی جاها این مسئله را مطرح کردند که در زمان جنگ ایران و عراق نشریهای به چاپ میرساند به نام «آشتی با ریاضیات». برای کلمهی «آشتی» بهش گیر دادند. مجبور شد آن را به «آشنائی با ریاضیات» تغییر بدهد. مسائل احمقانه به این شکل تا هر جای دیگه. هیچ موقع نمی توانست کامل خودش باشه. همیشه میبایست یک جاهایی رو رفع و رجوع میکرد تا بتواند ادامه بدهد. دل آدم به حال مملکت می سوزه که افرادی که می توانند آنقدر مفید باشند، اجازه ندارند، خودشان باشند. فقط پدر من نیست. پدر توانسته راهش رو پیدا کنه. خیلیهای دیگه که فرار کردند اومدند بیرون کشته شدند یا اصلاً ول کردند کار فرهنگی رو. خوب اینها همه جنبههای مثبتی هست که می تواند یک مملکت رو جلو ببره که ازش دریغ میشد.
گفته است: «مرگ یعنی سکون و من هنوز به مرگ نرسیدهام». فردی مثل او هیچ گاه نمیمیرد.
– تا لحظهی آخر کار کرد. یک دلیل اینکه نمیخواست به خارج از کشور بیاید همین بود. احساس میکرد که نمیتواند فعالیتش را ادامه دهد. با اینترنت و تکنولوژی جدید هم آشنا نبود. دفعهی آخری که در سال ۲۰۰۸ به کانادا آمد سعی کردم به او بگویم که الان راههایی هست که از همین جا شما تألیف بکنید. آماده میکنیم میفرستیم تهران چاپ شود. نشریهی چیستا برایش مهم بود که انتشارش ادامه بیابد. او خیلی عصبانی شد. مثلاً من با این چشمم می توانم بفهمم کامپیوتر چه جوریه؟ من باید قلم دستم باشه و کاغذ؛ و یک چیز زیبائی که من توی عکسهای خاکسپاریش در سایت امرداد دیدم -همون عصر فوتش که فکر کنم خودجوش از توی خود مردم ایجاد شده بود- یک عکس بود که خوب وقتی دفنش کرده بودند وعکس خودش هم بود به جای گل زمین پر از قلم بود؛ و این عکس یک چیز دیگری بود. او یک عمر قلم زده بود.
پدر را خاکسپاری کردند. مگر به رسم زرتشتیان جسد را نمیسوزانند؟
نه قانونی ندارد برای اینکه چه کار بکنیم. مثل اسلام یا مسحیت که باید این جوری دعا بخوانید و یا غیره. تنها چیزی که میگوید اینست که راه راه راستی است.
On your own basically
قدیمها به صورت سنتی – اون هم جایی توی اوستا یا گاتها چیزی گفته نشده – ولی سنت این نبوده که اتفاقاً جسد را بسوزانند. این صحبت مال هزارها سال پیشه که جسد رو می گذاشتند بالای تپه که به زبان امروزی بخواهیم بگوئیم «ری سایکل» بشه، چون که به بدن اعتقادی نیست.
یعنی چه جوری ری سایکل به شه؟
حیوانات بیایند استفاده کنند. اصلاً نه دفن میشد نه سوزانده میشد. به طبیعت برگردانده میشد. بدن رو از طبیعت گرفتن این روان اومده توی این کره زندگی کرده حالا روان آزاد شده رفته بدن رو به طبیعت پس می دهیم. میگم اینها مال هزاران سال پیشه. در دنیای مدرن خیلیها دفن میکنند. خیلیها می سوزانند. هرکس هرجور که می خواد.
مادر را سوزاندند؟
مادر خودش میخواست. مادر میخواست. اعتقادش بود که آتش پاکترین عنصر است و میخواست بره توی آتش و میخواست ما هرکدوم بتوانیم یک خورده از خاکسترش رو داشته باشیم. پدر نمیدانم آیا خودش میخواسته خاک سپاری به شه یا نه. حالا ولی خودم فکر میکنم که پدر مال مردم بوده. احتمالاً دوست داشت خاک سپاری بشه. یک جایی هست که به اسم اوست و هرکسی از هر فرقهای می تواند به صورت سمبلیک پیشاش باشه. مادر مال خانواده بود و خودش را بین خانواده تقسیم کرد. پدر خودش رو داد به مملکت. من این جوری میبینم. یعنی فکر میکنم خودش هم اگر جور دیگهای میخواست، به ما میگفتند یا یک جایی مینوشته. میخواست همیشه تو ایران فوت کنه. خوشبختانه آرزویش برآورده شد. این رو می دونم که این وحشت رو داشت که نباید اینجا فوت بشه و اینجا خاکش کنند.
در مصاحبهای با سایت «علوم ریاضی» میگوید: «تاریخ ریاضیات پایه کار است برای کسی که ریاضی میخواند. به یک رابطهای در ریاضی برخورد میکنید اما اگر ندانید ریشهاش چیست و چه کسی آن را کشف و چرا کشف کرده، اصلا خود آن رابطه را هم نمیفهمید». به همین دلیل کتابهای زیادی در بارهی تاریخ ریاضیات نوشتهاست و نقش ایران و ریاضیدانان بزرگ را در ریاضیات جهان در کتابهایش به خوانندگان میشناسد.
– من آخرین آدمی هستم که بخواهم دربارهی ریاضیات صحبت کنم. ولی آن عنوان نشریهاش «آَشتی با ریاضیات» همهی حرفها را میزند. هدف پدر بخش بیشترش در زمینهی ریاضیات این بود که یکی مردم را با ریاضیات آشنا کند و ریاضیات را به عنوان اینکه یک نوع راه تفکر و اندیشیدن است، به آدم نشون بده. این چیزی بود که من از او گرفتم. بعد از اینکه همهی تُخسی های خودم رو نشون دادم، آخرش به این رسیدم. ریاضیات روش فکر کردن رو به آدم می آموزه. در نتیجه تمام کارهایی که میکرد برای روشهای تدریس از این دیدگاه بود. دوم اینکه نقشی که تاریخ در ایران داشته در ایجاد ریاضیات نوین و کارهایی که خوارزمی کرده. پدر خیلی تو این زمینه تحقیق کرد. خیلی نوشته که مردم ایران بدونند که ریاضیات از این سرزمین شروع شده تا بقیه آن را ادامه بدهند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
مهین میلانی: روزنامهنگار آزاد، نویسنده، مترجم، عکاس، گرافیست و فارغالتحصیل روزنامهنگاری و جامعهشناسی از تهران و پاریس است. در ایران با روزنامههای آدینه و دنیای سخن، جامعهی سالم، ادبیات اقلیت، شرق، و…فعالیت داشته است. در فرانسه با روزنامههای فرانسوار و لوپوان. در کانادا با نشریات لووار، جرجیا استریت، کامان گرانت، نورت شور، میراکل، شهروند بیسی، رادیو زمانه و بسیاری نشریات دیگر.
کتاب “کنسرت در پایان زمستان” از اسماعیل کاداره نویسندهای که بعد در سال ۲۰۰۵ برندهی ادبی “من بوکر پرایز” شد را از زبان فرانسه به فارسی در ایران ترجمه کرد و نشر مرکز آن را به چاپ رساند. صدها مقاله، گزارش، نقد ادبی و ترجمه به زبانهای فارسی، انگلیسی و فرانسه به چاپ رسانده است. با مجامع ادبی کانادایی و ایرانی در کانادا فعالیت های زیاد داشته و بارها برای داستان خوانی و شعر خوانی توسط آنها دعوت شده است. در سال ۲۰۰۴ به عنوان مدیر هنری فستیوال قصه خوانی ونکوور استخدام شد و چندین سال در فستیوالهای فیلم و جاز این شهر سمتهایی در بخش مطبوعات داشته است. در اولین فستیوال فیلم به زبان فارسی در ونکوور به عنوان یکی از قضات در داوری فیلمها شرکت داشت.
مهین میلانی کتاب “تهران کوه کمر شکن ” را در سال ۲۰۰۵ آغاز به نگارش کرد. نگارش آن متوقف شد تا سال ۲۰۰۹ و در سال ۲۰۱۰ اولین بار به چاپ رسید. این کتاب از طریق آن لاین به فروش میرود. به تازگی نشر زریاب افغانستان کتاب ” تهران کوه کمر شکن ” را منتشر ساخته است. مهین میلانی هم اکنون چندین مجموعهی داستان کوتاه، شعر و رمان در دست انتشار دارد.
عکاسی و گرافیک دو رشته ایست که بخشی از تحصیلات و فعالیت های حرفه ای مهین میلانی را به خود مشغول داشته و با نشریات گوناگون به عنوان طراح گرافیست و دیجیتال آرتیست و عکاس همکاری داشته است.
http://milanimahin.blogspot.ca/
http://vancouverbidar.blogspot.ca/
[email protected]