یکی بود یکی نبود، نویسنده ای بود که از دل کابوس ها یش به زندگی سلام می کرد!
… بعد از ظهر یک جمعۀ مه آلود است. در زورقی نشسته ام و با آسودگی خاطری غریب، پارو زنان به سوی جزیره ای در جنوب پیش می روم. صدایی در درونم مدام امیدوارم می کند که می توانم پیدایش کنم. و اگر پیدایش نکنم؟ لااقل برای مدتی هم که شده، در یاد او گم می شوم. چه کس می داند، شاید تا آن وقت که دوباره پیدایم بشود آب ها هم از آسیاب افتاده باشد. بهر حال، تا این جای کار همه چیز طبق نقشه پیش رفته است. در واقع با فسخ ِ قرار دادِ تلفن همراهم، مدتها پیش تر از عازم شدنم، گم شده بودم و برای آنکه بهانه ای دست کسی نداده باشم که دنبالم بگردد باید دو کار دیگر می کردم. ماشین را سپردم دست مارتیک مکانیک، اما مشکل اصلی صاحبخانه ام بود. انگار بو برده باشد، از کنارِ پنجرۀ اتاقش تکان نمی خورد و تمام وقت با چشمانی نگران مراقبم بود. نگرانی اش بی مورد بود.حسابم را با او صاف می کردم. برای راضی کردنش اما مجبور شدم قید کتابهایم را بزنم و آنها را به پول تبدیل کنم. باقی ماندۀ اسباب و اثاثیه ام را هم نزد کارتون خواب های قدیمی محله به امانت سپرده ام. به هر کدام چیزکی رسید. و حالا با تعدادی کنسرو ماهی جنوب، یک شیشه خیار شورِ یک و یک، مقداری برنج دودی که مادرم قبل از مرگش برایم فرستاده بود، چند تایی نان سنگک دو بر خشخاشی که صبح از نانوایی آقا امرالله گرفته بودم و آنها را با حوصله و دقت در کیسه های نایلونیِ کوچک تقسیم شان کرده بودم و یک جلد کتابِ خود آموز شطرنج که بین چند دست لباس زمستانی چپانده بودمش، از زندگی ملال آور و ترس خوردۀ خودم، دور می شوم.
شهر در دور دست ، بی اعتنا به من چنان به خود مشغول است که انگار هرگز در او جایی نداشته ام. و من چنان پارو زنان از او دور می شوم که پرنده ای از قفس. حالا هر چه پیش تر می روم وفاصله ام از بندر بیشتر می شود، احساس می کنم از وزنم کاسته می شود و هر دم سبک و سبک تر می شوم. و حالا پس از چندی، آن قدر سبک می شوم که انگار پرِ کاهی که وزش نسیمی می تواند آن را بجنباند و از جا بکند، از جا کنده می شوم و در حالی که در هوا به این سو و آن سو سرگردان شده ام چشم می گردانم تا مگر ساحل جزیرۀ موعود را ببینم. اما در تبانیِ تاریکی و مه، دچار کوری شده ام. با این وجود، حسی در درونم به من اطمینان می دهد که تا مقصد راهِ چندانی در پیش ندارم. شاد می شوم و از سرِهیجانی که در درونم بر پاست، سبک تر می شوم. اما شادمانیم دیری نمی پاید و نگرانی، هیجانِ درونم را زایل می کند. نمی دانم چگونه، نسیمی که حالا بیشتر وزیدن گرفته همۀ آن وزنی را که بتدریج از دست داده ام را از این جا و آن جا جمع می آورد و کم کَمَک همه را روی شانه ام تلنبار می کند و من در سرعتی باور نکردنی سنگین و سنگین تر می شوم. در اندک زمانی بعد، آنقدرسنگین شده ام که انگار هزار کیلو. زیر بارِ آن همه سنگینی دوام نمی آورم و در کف زورق سقوط می کنم. زورق، تابِ وزنِ مرا نمی آورد و با صدای مهیبی از وسط به دو نیم می شود و من بی هیچ فرصتی برای چاره جویی در آب می افتم و در آن فرو می روم. به سختی می توانم دست و پا بزنم اما همان مقدار تقلایم تنها به بیش تر فرو رفتنم کمک می کند. انگار در میانِ قیر مایع و غلیظی گیر افتاده ام و عجیب تر این که اکنون با هر تکانی که به خود می دهم تکه ای از تنم جدا و جزیی از آن مایعِ قیرگون می شود. تمام وجودم دلشوره است. چه شد که ناگهان چون پر کاهی سبک شدم و آن گاه بلافاصله، آن همه سنگینی از کجا در من ته نشین شد که زورقم شکست؟ وحالا باید در انتظارچه اتفاق غریب دیگری باشم؟ عقلم انگار چون چشمانم کور است. و باز احساسم بلافاصله پادرمیانی می کند وهشدارم می دهد که فاجعه ای در شرف تکوین است و من ، توان آن که بتوانم از آن جان سالم بدرببرم را ندارم. نمی دانم چرا در پی یافتن راه برون رفتی از این مخمصه نیستم. در عوض، سخت دلم به حالِ خودم می سوزد. و همین، خشمگینم می کند. در میانۀ خشم و ترحم ناگهان به این فکر می افتم که آیا بهانۀ بهتری برای تبرئه کردنم وجود ندارد؟ و بی اراده می زنم زیر خنده! آخر، تازگی ندارد. هر وقت که کار از کار می گذرد و من باید تاوان ناکرده ها و کرده های خودم را بدهم اول، دلم به حال خودم می سوزد و بعد، از زور خشم ورم می کنم.
اما چه کرده ام و چه را ناکرده باقی گذاشته ام این بار؟ شاید دیگر دیر شده است و جایی برای پاسخ به پرسش هایی از این دست، نمانده است. با این همه، ترس از آنچه که در پیش روست مرا با نیرویی جادویی و سهمگین به گذشته می کشاند و من سالهای بر باد رفتۀ عمرم را در فاصلۀ میان ِ پلک زدنی مرور می کنم. همۀ آن آرزوهای ریز و درشتی که تنها در من زیسته بودند و من هرگزنتوانسته بودم به آنها جامۀ عمل بپوشانم که سهل است، حتی آن ها که در من سرکوب شده بودند و اینک در زندان حافظه پنهان مانده بودند هم، حالا پیش چشمانم رژه می روند. طعمِ تلخِ حسرت است گویا که ته حلقم ماسیده است. به زور قورتش می دهم و راضی می شوم که چشمانِ بسته ام را دوباره باز کنم تا در لحظۀ وقوع آن اتفاقِ شوم که نمی دانم چیست، لااقل برای یک بار هم که شده از روبرو بتوانم ببینمش.
مثل هر روز غروب، در راه خانه، از آخرینِ تیر چراغ برق می گذرم و در نقطه ای که مرز میان تاریکی و روشنایی است مستاصل از حرکت باز می مانم. دقایقی چند می گذرند. ماه از پشت تکه ابرِ درشتی به بیرون سرک می کشد و نورش که بر جاده، دیوارِ بلند و طولانیِ کارخانۀ ابریشم سازی و بر تنِ درختانِ کنارِ نهر آب افتاده نه تنها از هول و هراس همیشگی ام کم نمی کند بلکه حالا سایه هایی که انگار جان گرفته اند و در اشکال مختلفی خود را بر سرِ راهم قرار داده اند، بیقرارتر م می کنند. ترس به راحتی جانم را شکار می کند. چشم هایم را سفت می بندم تا چیزی را نبینم و آن گاه چون ماهیِ که از رسیدن به آب باز مانده باشد، پر پر می زنم. چه کنم؟ ماندن و مردن یا رفتن و شاید راهی یافتن؟ کور مال کور مال به جلو قدم بر می دارم اما پس از چند قدم که به چپ و راست پیش می روم احساس می کنم سایۀ درخت چنار خود را به من رسانده و حالا شانه به شانه و قدم به قدم با من همراه شده است . لرزان، از حرکت باز می مانم. گوشم را تیز می کنم. در سکوت شبانه تنها، جریانِ آب روانِ نهر است که جرات سخن گفتن دارد. آب، مرا به پیش رفتن تشویق می کند: « برو! جلو برو، برو!» ناچار، دل به آب روانِ نهر می بندم. یک پایم را از روی زمین می کنم اما هنوز به پیش رفته، نرفته ناگهان تنم دوباره به رعشه می افتد. آیا این سایۀ درخت چنار است که حالا دستش را روی شانه ام گذاشته و هم اوست که در گوشم پچ پچ می کند:
« می ترسی؟! ترس خوب است، بترس!» و ترس وادارم می کند با سرعتی که می توانم، به عقب بر گردم. برمی گردم به مرز میان تاریکی و نور، درست همان جا که مجبور شده بودم بیاستم و تصمیم بگیرم.
حالا چه ؟ کمی این پا و آن پا می کنم و سرانجام راضی می شوم دوباره همان کاری را بکنم که پیش تر از این و غروبِ دیروز انجام داده بودمش. تکلیفم که روشن می شود، کمی آرام می گیرم و آن گاه شروع می کنم به آواز خواندن:« الا تی تی بیا بیرون، بیا می دلا نکن خون…بوشو آی شو بشو آی شو…» و همین نجاتم می دهد. صدای مادرم در دلِ تاریکی به گوشم می رسد که می خواند: « بوشو اَی شو بشو اَی شو، نترسی تو مگر از می ریکه؟»
واردِ حیاط خانه که می شوم مادرم را می بینم بر سرِ چاه آب، به زانو نشسته مشغول طناب پیچ کردنِ گردنِ یک کیسۀ بزرگِ کنفیِ است. پیش از آن که چیزی بگویم بر سرم فریاد می زند: « تو اینجا چه می کنی؟ از این جا برو، زود!برو برای مدتی خودت را گم و گور کن.» می دانم و نمی دانم که او چه می کند و چه می گوید اما هیچ نمی دانم که به کجا باید بروم که بتوانم برای مدتی گم شوم. می دانم که او هم نمی داند. اما باز با صدایی خفه بر سرم داد می زند: « گفتم از این جا برو! خودت را گم و گور کن!» می گویم: « باشد! فقط…فقط اگر زینت خبری از من گرفت نگویی گم شده ام. من بر می گردم.» جوابم را نمی دهد. می نشیند روی زمین و کف پا های برهنه اش را به دهانۀ سیمانی چاه می چسباند، سرِ طناب را به آرامی شل می کند و گونی کتابها را به درونِ چاه می فرستد. می خواهم به کمکش بروم که فریادش را به زور قورت می دهد و با چشمانِ نگرانش از من می خواهد از آن جا دور شوم. من می روم و می روم و می روم…
به کجا؟ درکجا این جهان می توانستم برای مدتی گم شوم؟ با دورترین نقطه ای که می توانستم به آن فکر کنم ۱۴ کیلومتر فاصله دارم. پیاده راه می افتم و آفتاب فرو نشسته است که به درِخانۀ برادرم در شهرِ مجاور می رسم. شیرین خانم است که در را باز می کند. مرا که می بیند وسط چهار چوب در می ایستد بی آن که کلمه ای بر زبان بیاورد، طوری نگاهم می کند که انگار مرا هرگز ندیده و حالا متعجب است که چرا زنگِ درِ خانه شان را زده ام. از برادرم می پرسم. می گوید خبر ندارد. از حال پسرشان می پرسم. می گوید نمی داند. از حالِ برادرش می پرسم می گوید سال هاست که او را ندیده است. دیگر چیزی برای گفتن پیدا نمی کنم، سرم را پایین می اندازم. سرانجام پس از مدتی فکر کردن، بی آن که به او نگاه کنم می گویم:« مادرم سلام رساند و گفت اگر می شود یک قالب صابون به او قرض بدهید، البته اگر دارید.» شیرین خانم بی آن که چیزی در جوابم بگوید، در را به رویم می بندد.
دوباره زنگ می زنم و مدتی پشت در می مانم.خبری نمی شود. ناسزایی می گویم و جعبه آچار و کیف وسایل کارم را از پشت در بر می دارم و به طرف ماشین برمی گردم. هنوز کلیدِ درِ صندوق عقب را از دستۀ کلید ها جدا نکرده ام که صدای باز شدنِ در را می شنوم. زنی با لحنی ملتمسانه می گوید: « آقا! آقا ببخشید. گرفتار بچه بودم. بفرمایید!» دسته کلید از دستم می افتد. صدا آن چنان نهیبی به قلبم می زند که تعادلم را برای لحظه ای از دست می دهم. برای آنکه نیفتم خود را به ماشین تکیه می دهم. نمی دانم جدار سینه ام چگونه گرومبا گرومب قلبم را تاب می آورد. دوباره همان صدا را می شنوم. همۀ آنچه که به یکباره در ذهنم جان گرفته اند و لرزه به جانم انداخته است را انکار می کنم تا جرات کنم به سمت صدا برگردم. از روی شانه نگاهش می کنم و زینت را می بینم. لبخندی ساختگی بر لب دارد. هوای فشردۀ درونِ سینه ام را به دشواری خالی می کنم و ناباورانه به سویش می روم. با آن که کمی رنگ پریده به نظر می آید اما زیباتر از زینتی است که سال ها پیش تر از این می شناختم. با یک قدم فاصله از او می ایستم و نگاهش می کنم . نگاهش گرم و مهربان است اما مرا به جا نمی آورد.
می گوید: « ببخشید! تو این سرما پشت در ماندید.»
می گویم:« نه خانم! دیگر عادت کرده ام.»
وسایلم را روی زمین رها می کنم و کلاهم را از سر بر می دارم. مرا نمی شناسد. انگار ذهنم را خوانده باشد در صدد بر می آید مطمئنم کند که او زینتِ گمشدۀ من نیست.
می گوید: « این مشعلِ موتور خانه مان از دیروز یکهو خودش خاموش شده. بچه ام بدجوری سرما خورده آقا!» لابد قیافه ام خیلی عوض شده است. اما صدایم که چندان عوض نشده؟ با صدای بلند می گویم: « زمستان امسال هم سنگِ تمام گذاشته. حالا اگر ممکن است راه موتور خانه را به من نشان بدهید بلکه کاری از دستم ساخته باشد.» نگاهش را از نگاهم می دوزد، لحظه ای مکث می کند و بعد بسرعت به درون خانه بر می گردد و با دختربچه ای که روی دستش خوابیده، روبرویم ظاهر می شود. روسری اش به عقب سر خورده است. در حالی که بچه را به سینه اش می فشارد، به سختی با دو انگشتش آن را پیش می کشد و آنگاه با اشارۀ سر راه را نشانم می دهد:
« بفرمایید تو! از این طرف.»
وخود را تا دم درِ آشپز خانه پس می کشد. من نیز برای آن که بتوانم او را نشناخته بگیرم نگاهم را به زمین می دوزم و وارد می شوم و از پله ها پایین می روم. موتور خانه تمیز است و مشکل چندانی به نظرم نمی آید. در واقع مشکلی وجود ندارد. احتمالا به دلیل سرد شدن ناگهانی هوا و کم شدنِ فشار گازِ شهری رلۀ کنترلِ مشعل به طور
خودکار دستور خاموش شدن داده است.
صدایش می کنم: « خانم! خانم یک لحظه لطفا!»
بچه ای در بغل ندارد. در حالی که دستهاش را پشتش پنهان کرده، بالای پله ها می ماند. می گویم مشکل خاصی وجود ندارد و از همان جا که ایستاده است رلۀ کنترل و دکمه ای که در چنین پیش آمدی باید فشارش بدهد را نشانش می دهم. سری تکان می دهد و زیر لب تشکر می کند. وسایلم را جمع می کنم و با عجله از پله ها بالا می آیم. دست پاچه، گرۀ روسری اش را سفت می کند و خود را به دیوار آشپزخانه می چسباند. من اما انگار هزار سال طول می کشد که از کنارش رد شوم. بوی تنش افسونم می کند. چون شرابی کهنه در عمق وجودم ته نشین می شود و مستم می کند. زانوانم می لرزند دوباره. چه باید بکنم؟ صدای گریۀ بچه هُشیارم می کند. باید هر چه زودتر از آن جا بگریزم و می گریزم. به سرعت از خانه می زنم بیرون. صدایم می کند: « آقا! آقا! فاکتور یادتان رفت! فاکتور!» و باز صدایم می کند. نمی توانم برگردم. اگر دوباره نگاهم به نگاهش بیافتد؟ هنوز در ماشین را باز نکرده ام که مرا به نام صدا می زند. من برای آن که بتوانم به زندگی که به آن خو کرده ام برگردم، برنمی گردم.
کنار تختم روی صندلی نشسته است و با تکه پارچه ای چرکین تیغۀ کاردی را پاک می کند. درست سرِ به زنگاه، وقتی می خواهم خودم باشم، سر و کله اش پیدا می شود، سالهاست. می آید که خفه خون بگیرم. خودم را روی تخت، تا آنجا که می شود عقب می کشم و به اولین چیزی که به ذهنم می رسد نا باورانه، جواب منفی می دهم، نه! اگر او قصد کشتنِ مرا داشت چرا منتظر ماند تا از خواب بیدار شوم؟ شاید او آنقدر مرا دست و پا چلفتی فرض کرده که احتمال نمی دهد هنگام عملی ساختن نقشه اش، حتی نا خواسته، دست و پایی بیاندازم؟ یا مثلا احتمال نمی دهد که من از ترسِ مرگ به گریه بیفتم و با عجز و لابه از او بخواهم که رحم کند و مرا نکشد؟ اگر مانند موشی که در دام افتاده، از سرِ استیصال به او حمله ور شوم چه؟ شاید او با در نظر گرفتن همه آن احتمالات است که می خواهد در بیداری دخلم را بیاورد؟ لابد می خواهد زار و نزار، با چشمانی که از زور ترس به خون نشسته و حالا ملتمسانه به او نگاه می کند دخلم را بیاورد؟ اما اگر او تا این حد سنگدل و بی رحم می تواند باشد، چطور این همه سال او را تحمل کرده ام؟
هرگز زهرۀ نگاه کردن به نوکِ تیز هیچ چاقویی را نداشتم. حتی از تصور چنین کاری مور مورم می شود و بدتر این که از دیدن خون، دل پیچه می گیرم، حالم بهم می خورد. بارها غش کرده بودم. تا آنجا که بیاد دارم همیشه از آزمایش خون فراری بودم مگر آن که مسئلۀ مرگ و زندگی در میان بوده باشد. پیش آمده بود که باید از من خون می گرفتند اما بیاد ندارم هرگز حتی لحظه ای به سرنگی که خونم را می مکید نگاه کرده باشم. او همۀ اینها را می داند و حالا چون سنگی، با چشم هایی خالی از عاطفه و احساس نگاهم می کند. من نیز چشمهایم را به جایی دور می دوزم و با خود می گویم کاش او نوک تیزکاردش را، ناغافل، با یک ضربه، به جایی از بدنم، قلبم مثلن، فرو کند طوری که کارم را در کمترین زمان ممکن بسازد. به خود می گویم شاید با چشمانِ بسته بتوانم درد را راحت تر تحمل کنم. اما…اما با خونی که در آن غرقه خواهم شد، با بوی خون چه باید می کردم؟ آیا باید بالاخره چشمهایم را سفت، آن قدر که می توانم، ببندم تا او ضربه اش را بزند و من از پای بیفتم و آنقدر خون از من برود که بمیرم و بدین ترتیب خوابم صورت واقعیت به خود بگیرد؟ بارها در خواب دیده بودم که در سر چهارراهی شلوغ حین عبوراز چراغ قرمز با ماشینی که از سمت چپ می آید برخورد می کنم. شدت حادثه بحدی است که لت و پار می شوم و بی آنکه توان کوچکترین حرکتی را داشته باشم سرم روی فرمان ماشین افتاده و صدای بوق ممتد ماشین هر لحظه کم و کم تر شنیده می شود!
این همه تنفر مرگ از من برای چیست؟ چه کرده ام با او که باید اینچنین پر درد و رنج جان بکنم؟ پرسش احمقانه ای است می دانم. از آن دست پرسش هاست که تنها وقتت را تلف می کند و ترا بی دفاع در برابر حادثه ای که اکنون در حال وقوع است، بی پناه رها می سازد و تو چاره ای نداری جز آن که آن را یا با سری افتاده بپذیری و یا به عبث لب به التماس باز کنی تا بلکه با بیدار کردنِ حس ترحم در جانِ مرگ از مرگ برهی. آیا راه سومی هم هست؟ که اگر باشد هم لابد جستجوی دیر هنگامی است. پس تکلیفم روشن است، حالا باید به التماس بیفتم و از او بخواهم که مرا نکشد؟ به طرف او برمی گردم،خیره نگاهم می کند، انگار می تواند ذهنم را بخواند اما چیزی نمی گوید. دوباره که جرات می کنم به او نگاه کنم می بینم که گوشۀ لبش جمع شده است. به من می خندد؟ نکند کار از کار گذشته و او مرا کشته و همه آنچه را که می بینم مشاهدات پس از مرگ است؟ در جایی خوانده بودم که هوشیاری آدمی بلافاصله پس از مرگ از بین نمی رود و ما حتی تا پنج دقیقه پس از مرگ هم می توانیم بشنویم. اگر این راست باشد، چرا نتوانیم پنج دقیقه هم ببینیم؟ با این حال گمان نمی کنم که بشود حرف زد، کما این که من هم حالا زبان دردهانم نمی چرخد. پس به جای آن که تلاشی برای یافتن دلیل کشتم بخرج دهم، تصمیم می گیرم برای خودم دل بسوزانم و در عین حال آرزو می کنم دنیای دیگری باشد تا ما روزی روزگاری دوباره بهم بربخوریم تا آن وقت شاید جوابی برای این پرسشم بیابم. راستی چرا؟ من که آزارم به او که سهل است به یک مورچه هم حتی نرسیده بود. به خاطر می آورم یکبار که کار مرافعۀ ما بالا گرفته بود همین را بهش گفته بودم و او با نیشخندی گفته بود :
– ” آره ارواح شکمت! تو گفتی و من هم باورم شد. تو؟ از کی تا حالا سلاخ ها آزارشان به یک مورچه هم نمی رسه، هان؟ “
هرگز ندانستم که چرا او مرا سلاخ خطاب می کند. هر چه بود او مرا اینطوری ساکت می کرد. اما حالا که کار از کار گذشته است و من در موقعیتِ هوشیاریِ پس از مرگ بسر می برم چرا نخو اهم که از این زمان کوتاه استفاده کنم و داستان را به دلخواهِ خودم به پیش ببرم؟
برایش می خوانم، سلاخی زار می گریست، به قناری کوچکی دل باخته بود! و او بی آنکه کلمه ای به زبان بیاورد بی اعتنا از کنارم رد می شود و دور می رود و این طور به نظر می رسد که من تا همیشه، دیگر نمی بینمش. اما نه ! چرا برود ؟ او شعر دوست دارد. او را برمی گردانم. او برمی گردد و در حالی که چشم در چشم به یکدیگر نگاه می کنیم، می گوید: « سلاخی که عاشق بشه که دیگر سلاخ نمی شه، از همون لحظه که دل به قناری کوچک ببنده، تغییر ماهیت می ده. خودمونیم، منظورت از آن قناری کوچک کیه، ناقلا؟»
جوابم را می داند. وقتی می گویم که او قناری کوچک من است، به خنده می افتد. طوری از ته دل می خندد که چشمانش پر از اشک می شود و کم کمک از زور خنده به گریه می افتد. ناگهان سرش را کج می کند و می گذاردش روی سینه ام و با صدایی که در آن نوعی التماس هست، می گوید: « حالا چی؟ حالا چی؟» و من که هنوز طاقت دیدن اشکهای او را ندارم به گریه می افتم و با هم یک دل سیر گریه می کنیم و بعد بی حال روی زمین کنار هم ولو می شویم. چند دقیقه ای به سکوت می گذرد. من سرم را به طرفش برمی گردانم و با دستم خاکی که روی موهایش نشسته را پاک می کنم و خسی را که لای موهایش پیچیده را بیرون می کشم. او با چشمانی که هنوز خیس است نگاهی از سر مهر به من می اندازد و من دوباره این پرسش بی جواب مانده ام را تکرار می کنم. چرا مرا کشتی؟
از سایه ای که از من دور می شود می شنوم که می گوید:« قاتلاهرگز حاضر نیستن دلایل واقعیِ قتلی که مرتکب شدن رو با کسی در میون بذارن حتی خودِ خدا. خودتو بیش تر از این منتر نکن!»
می گویم: « منتر؟ این حقِ حداقلِ تمام مقتول هاست که بدانند چراباید به قتل برسند؟»
می گوید: « گیرم که حق با تو باشه، چه فرقی می کنه حالا؟ اونی که به قصد کشتنِ تو به سراغت می آد ، تورو می کشه چه تو دلیلش رو بدونی چه ندونی!»
می گویم: « خُب!.. خُب لااقل اینطوری شاید…»
می گوید: « شاید بهتر این باشه که حق رو قربانی حماقت خودمون نکنیم و بی مصرف مصرفش نکنیم. گذشته از این ها، من یک قناری ام و تو هنوز یک سلاخی! به همین زودی یادت رفت؟»
می گویم:« پس این خون از کجاست؟»
می گوید:« از بس خون ِ دل خوردی! دیگر جا نداشتی که بخوری، بالا آوردیش!»
می گویم:« پس آن کارد که در دست تواست ؟ آن نوک تیز کارد؟»
می گوید: « کدوم کارد؟ این که می بینی یک چاقوی پلاستیکیه که باهاش دارم برات سیب پوست می کنم. تو پاک زده به سرت، خیالاتی شدی!»
او مرا خوب می شناسد. می داند که دیگر آنقدرها تابِ تحملِ فشار های این چنینی را ندارم و زود خیالاتی می شوم. خیالاتی ام می کرد و آن گاه که مطمئن می شد به اندازۀ کافی از خودم دور شده ام آرام می گرفت و به طرز بیشرمانه ای خود را به آن راه می زد که من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود. و حالا سالهاست که در، بر روی همین پاشنه می گردد و من دیگر نمی دانم براستی در پی چه هستم با این تفاوت که حالا با این امید سر می کنم که می دانم در پی چه چیزی نباید باشم.
یعنی برای آن که خیالاتی شده بودم مرا به تخت بسته بودند؟ طوری مرا به تخت پیچیده اند که تنها می توانم سرم را کمی به چپ و راست تکان بدهم. حالا تقریبا به این یقین رسیده ام که دیگر راهی برای خلاصی وجود ندارد. همۀ آن داد و فریادهای من هم نه تنها کمکی به بهبود وضعیتم نکرده است بلکه آنها را نسبت به من بی اعتنا تر ساخته است. لابد دیگر شک ندارند که من یک دیوانۀ شش دانگم. اما من که می دانم یک دیوانۀ واقعی نیستم. من تنها یک شخصیت داستانی ام، ابزار اصلی یک قصه ام که مدتی پیش سرِ راه گذاشته شده ام. از کدام قصه حرف می زنم؟ چه کسانی آن را خوانده اند؟ باید اعتراف کنم که البته هرگز منتشرنشده ام. گیرم که واژه به واژۀ همۀ آن چه که نوشته شده است را از بر باشم، با این همه هرگز چاپ زده نشده ام و روشن است تا زمانی که چاپ نشده باشم کسی از وجود من آگاه نمی شود، و این یعنی که نیستم. اما من شخصیتِ اصلیِ داستانی هستم که نویسنده اش آن را برای فردا، برای روزهای پس از مرگش می نوشت. گر چه دیگر مدتها ست که از نوشتنم دست کشیده و من مانند بسیاری دیگر از نوشته های ناتمامش در گوشه ای پنهان از چشم این و آن، خاک می خورم اما آنقدر شکل گرفته ام که بدانم کی هستم. درست از همان روزی که بنا به خصوصیات ذاتی ام دیگر نتوانستم کناری بیایستم تا او هر چه که می خواهد بنویسد، تصمیم گرفت کنارم بگذارد و عاقبت، کارم به جایی رسید که می بینید.
آه! یاد دُرنا کوچولو بخیر! دورانِ کودکی و شور و حالش را همیشه دوست داشته ام. و همیشه از نوشتن دربارۀ کودکی که قرار است مدام برای کارهای بچه گانه اش تنبیه شود بیزار بوده ام و در گفتن نظراتم، هیچ ملاحظه ای را نمی پسندیدم. بارها موی دماغ نویسنده شده بودم تا داستانش را طوری پیش ببرد که همواره مجالی برای یک تلافیِ کودکانه لااقل باقی بماند. کار آسانی نبود. او تا آن جا که می توانست با انواع توجیهاتی که می تراشید مقاومت می کرد و زیر بار نمی رفت. آنجا هم که کم می آورد بحث را با این توجیه که بدآموزی می شود تمام می کرد. اما بعد انگار به آن چه که می گفت باور نداشت به کُل از خیر داستان می گذشت و آن را مثل بقیۀ داستان های نا تمامش در کشویِ میزش انبار می کرد. البته قصۀ دُرنا و مادر بزرگش،مشکلی از این دست نداشت. با نکتۀ پند آموزی که در آن مطرح کرده بود، نیز موافق بودم اما با آن چه که مادر بزرگ بعد از اتمام داستان انجام داد، نتوانستم کنار بیایم و به اواعتراض کردم. قصه از این قرار بود:
بعد از ظهرِ یک روزِ آفتابیِ پاییز است. دخترک تُپلِ پنج ساله ای با صورتی گرد و موهای مجعد طلایی که ُدرنا صدایش می کنند با مادر بزرگش در حیاطِ نُقلی خانه شان مشغول بازی است. مادر بزرگ که زنِ میان سالی است روی لبۀ حوض نشسته است و توپِ پلاستیکیِ سرخ و سفید و آبی رنگی را می اندازد سمتِ درِ خانه. درنا کوچولو هم هورا کشان به دنبال توپ می دود. تلو تلو خوران به توپ می رسد، با دستهای کوچکِ گوشتی اش آن را می گیرد و دوباره شادی کنان به سوی مادر بزرگ برمی گرد و آن را می اندازد در دامنش. مادر بزرگ، شادمان از شور و حال نوه اش ، آفرین و مرحبا گویان باز توپ را می اندازد سمت درِ خانه و درنا کوچولو هم دوباره خندان و دست افشان به دنبال توپ روان می شود. این دو آن چنان از بازی با یکدیگر سر خوش و در لذت اند که از دست دادن تعادل درنا کوچولو و زمین خوردنش نه تنها مانعی برای ادامۀ بازی شان نمی شود بلکه انگار هر دو آن را به عنوانِ جزیی از بازی پذیرفته باشند، هر بار که درنا به زمین می افتد مادر بزرگ بی آن که ابرو در هم بکشد با دست زدن و تشویق کردنش به کمک او می آید و درنا نیز بی آن که لب ورچیند و قهر کند بلافاصله، دستهایش را روی زمین ستون می کند و سر پا می شود و بعد دستهای خاکی اش را به دامن کوتاه چین چین اش که یک عالم گلِ لاله عباسی رویش نقاشی شده است، می مالد، لبخندی روی لبانش می نشاند و بازی از سر گرفته می شود و غریو شادی آن دو حیاط را پر می کند. بازی شان تا آنجا ادامه می یابد که درنا کوچولو خسته می شود. با گونه های ارغوانی و سر وگردنِ خیس عرق در حالی که توپ را روی سینه اش می فشارد، به سمت مادر بزرگ می آید. توپ را به جای آن که در دامنِ مادر بزرگ بیاندازد، آن را پرت می کند توی حوضِ خانه و بعد خودش را لوس می کند و یک پایش را به زمین می کوبد ومی گوید:
« حالا یه بازیه دیگه، یه بازی دیگه!»
مادر بزرگ هم با خوشرویی قبول می کند. رو به درنا کوچولو می گوید:« باشد! اما قبل از آن که یک بازی ِ دیگری را شروع کنیم، از تو می خواهم پای راستت را بلند کنی. می توانی؟»
درنا کوچولو سری تکان می دهد و پای راستش را بلند می کند. مادر بزرگ کمکش می کند نیفتد. درنا کوچولو در حالی که با یک دست، سفت به دست مادر بزرگ چسبیده است و دست دیگرش را در هوا بالا برده،می گوید:
« عزیز جون، بعدش چی؟» مادر بزرگ می گوید: « بعدش باید به زیر پاهایت نگاه بکنی. چه می بینی؟» درنا کوچولو لبهاش را غنچه می کند و اخمهاش توی هم می رود و با چشمانی جستجو گر نگاهش را به زیر پایش می اندازد و اندکی بعد، ناگهان فریاد می زند:« دیدمش، دیدمش! یه مورچه!»
مادر بزرگ دست دیگرش را هم روی دستِ کوچولوی نوه اش می گذارد و می گوید:« آفرین به تو! صد باریکلا عزیز دلم! یک مورچه، که برای تهیه آذوقۀ زمستانش دنبال غذا می گردد و چیزی نمانده بود که زیر پاهات له بشود!»
درنا کوچولو ناراحت می شود. آنقدر ناراحت که چشمهای عسلی اش پرِ اشک می شود. با اوقات تلخی می گوید: « اما من که ندیده بودمش. من که دلم نمی خواد کسی رو له کنم!»
مادر بزرگ می خندد. سری تکان می دهد و در حالی که عرق پیشانی درنا را با کف دستش پاک می کند می گوید: « البته! البته که تو ندیده بودیش. »
بعد گونه های گل انداختۀ درنا را می بوسد و با انگشتش چانه اش را نوازش می کند. کوچولوی تُپلی ما آرام می شود و کم کَمَک سرش را بلند می کند. برای لحظاتی، چشم در چشم به هم نگاه می کنند. بعد، مادر بزرگ دست های درنا کوچولو را در دستهای خودش می فشارد و می گوید: «عزیز دلم، همۀ ما باید حواسمان را جمع کنیم و دور و برمان را با دقت نگاه کنیم. بازی کردنِ نباید بهانه ای بشود که ما مواظب اطرافمان نباشیم. اگر مثل حالا تمام حواسمان را متوجۀ بازی می کردیم ممکن بود خدای ناکرده به کسی آسیب برسانیم!»
درنا تُپلی می گوید: « همین؟ »
مادر بزرگ می گوید: « بله عزیزم، همین!»
درنا کوچولوی قصه سرش را روی شانه اش کج می کند و در حالی که می خندد می گوید:« باشد!»
این همۀ قصه ای بود که نوشته شده بود. با تعدادی نقاشی مناسب، می توانست براحتی اجازۀ انتشار بگیرد و خوب بفروشد و خیلی زود هم به چاپ مجدد برسد، اما هرگزچاپ نشد. البته من از این بابت دلخور نیستم. می دانید چرا؟ دلیلش اتفاقی بود که بعد از پایان قصه افتاد. بعد از اینکه درنا کوچولو حرفش را می زند و قصه به پایان می رسد مادر بزرگ از او می خواهد که برود و از روی طاقچۀ اتاق، عینکش را برایش بیاورد. به محضی که درنا از او دور می شود، خنده در چهرۀ مادر بزرگ پر پر می زند و می میرد. انگار او نقابش را برداشته باشد یا نقابی را به صورتش بزند، با چهره ای برافروخته به زحمت از روی لبۀ حوض بلند می شود و پای راستش را روی مورچۀ بیچاره ای که سخت در تقلا است دانۀ سیبی را به پشت حمل کند می گذارد و در حالی که با غیض پنچۀ پایش را روی او می فشارد، می گوید: « وااای از دست شماها! تموم باغچه م رو سوراخ سوراخ کردین!»
شما بودید به سادگی از کنار آن چه که اتفاق افتاده بود، می گذشتید؟ اما نویسنده که خودش شاهدِ ماجرا است، انگار نه انگار. سکوت می کند و هیچ به روی مبارکش نمی آورد. خُب من هم مثل شما نتوانستم از آن بگذرم. بحث مفصلی بین ما در می گیرد. مثل همیشه، زیر بار نمی رود. توجیه اش این است که ما باید روی حرف درست یا نادرست مکث کنیم نه اینکه حرف از زبانِ چه کسی شنیده می شود.
می گویم: « چطور می توانم به حرف مادر بزرگ اهمیت بدهم و به آن فکر کنم در حالی که خود اوبا عملش اولین ناقض حرف های خودش است.»
او دوباره و چند باره حرفش را تکرار می کند و سرانجام از آن جا که مثل همیشه دلیل محکمی برای اثبات حقانیت خود ندارد و در عین حال به هیچ وجه حاضر نیست حتی راجع به حرف های من فکر کند، عصبانی می شود و بحث ما بی نتیجه به امان خدا رها می شود. عادت دارد، آن جا که قافیه تنگ می آید بنا می کند به الدرم بلدرم کردن. کاربه مشاجرۀ لفظی می رسد. هر کس تا آنجا که جا دارد حرف خودش را تکرار می کند که ناگهان حرفِ احمقانه ای از دهانم بیرون می پرد. می گویم:
« بیچاره مردمی که تو نویسنده اش باشی!»
در جا یخ می زند. ساکت می شود. ساکتش کرده بودم. گمانم ازهمان لحظه بود که رابطۀ میان من و او دستخوش تغییری اساسی شد. البته رابطه مان به کل قطع نشد اما از آن پس، رابطۀ میان من و او هرگز به روزِ اولش باز نگشت. این رابطۀ نیم بند باقی ماند تا شبی که او چند تن از دوستانش را دعوت می کند که داستانِ دُرنا کوچولو را برایشان بخواند.
همان طور که حدس می زدم کسی از داستان خوشش نمی آید. دریغ از یک خسته نباشی ی خشک و خالی. حتی یکی آن ها که خیلی به او نزدیک است، در آمد که: « حیفِ وقت که آدم برای خواندن وشنیدن اینجور داستانها هدر بدهد. تو انگار راستی راستی بیکاری ها رفیق!»
دیگری می گوید:« آخر جانِ من در قرن بیست و یکم کدام نوه ای دیگر گوش به پند و اندرزهای مادر بزرگش می دهد؟ دلت خوش است برادر!»
آن دیگری هم در حالی که حرف های دوستِ بغل دستی اش را تائید می کند، می گوید: « استاد! سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر!»
و آن یکی هم که اتفاقا کنارِ دستِ نویسنده نشسته است، در حالی که سعی می کند از نگاه کردن به او پرهیز کند می گوید: « عزیز جان، اگر مادر بزرگ ها خیلی عاقل بودند این همه اسیرِ دستِ پدر بزرگ های ما نمی ماندند.» نویسنده، برای آن که موضوع را درز بگیرد، رندی بخرج می دهد. انگار حادثۀ بسیار مهمی رخ داده باشد با اشارۀ دست نظر همه را به سمتِ پنجرۀ رو به خیابان جلب می کند. همه از جا بلند می شوند و پشتِ سرِ او به راه می افتند. با آن که تا غروب و سیاهی شب هنوز ساعتی مانده است اما در زیرِ آسمانی که گویا آبستنِ باران است چیزی یا کسی را نمی شود به وضوح دید. نویسنده انگشتِ اشاره اش را به گوشِ راستش می چسباند و می پرسد: « می شنوید؟ » همه، به هم نگاه می کنند و با هم می گویند: «نه!»
نویسنده که حالا سرش را کمی به جلو خم می کند تا چیزی را در خیابانِ تیره و تار ببیند با صدای خفه شده ای می گوید: « بوق! صدای بوق ِ ماشین ها را چه طور نمی شنوید؟»
دوستانش با تعجب به یک دیگر نگاه می کنند و هیچ نمی گویند. نویسنده ادامه می دهد: « عجیب نیست این همه صدای بوق؟ انگار همه از دستِ هم عصبانی اند و طلب کار! هیچ کسی اعصاب درست و حسابی ندارد. این طور نیست؟»
کسی چیزی نمی گوید. انگار همه یقین کرده باشند که نویسنده سر به سرشان گذاشته است، ابرو بالا می اندازند و به سرِ جایشان برمی گردند و یک راست به سراغ پاکت های سیگارشان می روند. نویسنده در حالی که هنوز خندۀ موذیانه گوشۀ لبش محو نشده است، دست نوشته اش را پنهان از چشمِ همه، مچاله می کند و می اندازدش در سطل آشغال. درست همان جا، ایده خلق شخصیتی که در دورۀ آخر زمان زندگی می کند در ذهنش نقش می بندد. خانه که خلوت می شود به سراغ کامپیوترش می رود تا هر چه را که در بارۀ ایدۀ جدیدش در ذهن دارد، بنویسد. خوب می داند اگربخواهد داستانِ قابل قبولی بنویسد باید به تاریخ تکیه کند و واقعیت های ملموس تاریخی زیادی را زیر و بالا کند. نیازمند مطالعه و جستجوی بسیاری است و مهم تر از همه، آن که می بایست شخصیت اصلی داستانش را از نزدیک بشناسد و خصوصیات ویژۀ او را کشف کند. اما این را نیز می داند اگر هر آنچه را که اکنون در ذهن دارد ثبت نکند در حافظه اش باقی نخواهند ماند، چه اگر باقی بماند هم دستخوش تغییرات اساسی خواهند شد، پس به سرعت مشغول تایپ کردنِ همۀ آن چیزی می شود که در حال می داند و می تواند ببیندشان. پشت سرش ایستاده ام. از روی شانه اش نگاهی به من می اندازد و می گوید: «حاضری عجالتاً نقش یک خبرنگار سمج را بر عهده بگیری؟ یک آدم فضول!»
پیشنهادش را به حساب آشتی اش می گذارم. شادمانه می گویم: « یک خبرنگارِ فضول، ها؟ عالیه!»
می گوید: « خبرنگارِ…خبرنگارِ روزنامۀ آیندگان مثلا، که در دفتر سردبیری، این تیتر شوک آور را پیشنهاد می کند: و اینک آخر زمان!»
می پرسم: « بعدش چی؟»
می گوید: « بعدش هم در مورد این که آخر زمان فرا رسیده، می نویسی…»
می گویم: « که چه بشود؟ که چه بکنیم؟ »
می گوید:« که تکلیف این دنیایی که مثل خر تو ِگلش گیر کرده ایم را یکسره کنیم!»
می گویم: « و پیشنهاد داستانی شما این است که به سیم آخر بزنیم؟ »
می گوید: « چرا نه؟ این طوری شاید یک طوری بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.»
می گویم: « از یک نویسندۀ جهانِ سومی انتظار بیشتری نمی توان داشت!»
ناخواسته، باز نیشش زده بودم. از کوره در می رود. با مشت محکم روی میز می کوبد. کمی عقب می نشینم. اما او خیلی زود بر خود مسلط می شود. در حالی که به پنجرۀ رو به خیابان نگاه می کند حالا با لحن نرمی می گوید:
« توپیشنهاد بهتری داری؟ »
می گویم :« ادای مدرن نویس ها را در بیاور لااقل.»
می پرسد: «چه طوری؟ »
می گویم: « مثلا این خبرنگار چرا خبرنگار روزنامۀ گاردین نباشد؟ وبه جای آن که دنبالِ یک تیتر تکراری باشد، چرا دست به افشاگری حول و حوش یک ایدۀ نابود کنندۀ همه گیر که زندگی نوع بشر را روی کره زمین مورد تهدید جدی قرار داده نزند؟ یک تنه چون اسطوره ای نجات بخش در برابر میلیارد ها نفر انسانِ مسخ شده بایستد. از پسش بر نمی آیی ؟ لااقل افشاگریت را حول ایدۀ مسخرۀ آخر زمان مثل یک انسان این زمانی، سازمان بده؟ تو که می دانی همه اش کشک است و ایدۀ آخر زمان خاک پاشیدن در چشم حقیقت است. کمی شجاعت می خواهد؟ باشد!»
کنجکاو می شود. از روی صندلی کنده می شود و روبروی من روی کاناپه می نشیند و در حالی که چانه اش را می خاراند می گوید: « گیرم که حق با تو باشد، حالا دقیقا چه چیزی را باید افشا کنم؟ منبع افشاگری ام چه کسی یا چه چیزی است؟»
می گویم: « فکرش را بکن! داستان از آن جا آغاز می شود که من، به عنوانِ یک خبرنگارِ ماجرا جو داخلِ آسانسورِ یک هتلِ پنج ستاره می شوم تا به طبقۀ سیزدهم، اتاق شمارۀ ۱۰۱ آن بروم و با یک َابر رایانه که حالا در هیبت یک زنِ زیبا خود را مخفی کرده است، ملاقات کنم. قرار است این ابر رایانه با دلیل و مدرک ثابت کند که آخر زمانی در کار نخواهد بود و همه اش یک قصۀ سرکاری است…»
حرفم را قطع می کند و می گوید: « چرا زن؟»
می گویم : « برای این که با تراشیدنِ یک دلیل انسانی موجه برای عملِ این کامپیوترِ مونث،خواننده احساس بیگانگی نکند با او.»
می پرسد: « کدام دلیل انسانی موجه می شود برای این ابر کامپیوترت تراشید؟»
می گویم: « او می خواهد بچه دار بشود. دوست دارد یک مادر باشد. دلیلی انسانی تر از این سراغ داری؟ »
به فکر فرو می رود. باز سرش را به طرف پنجره می چرخاند. کمی خود را جا به جا می کنم تا بتوانم او را بهتر ببینم. سرش را میانِ دستانش می گیرد وبرای مدتی به همان حالت، ساکت می ماند. سرش را که بلند می کند، می بینم که می خندد. خنده اش را به حساب موافقت او می گذارم. دل گرم می شوم. می خواهم سیگاری برای هر دو مان بگیرانم تا جدی تر راجع به طرحی که من در سر دارم با هم صحبت کنیم که حرفم را قطع می کند و می گوید: « باید بنشینیم و مفصل راجع به آن صحبت کنیم. اما اول از همه، اگر زحمتی نیست، می شود آشغال ها را ببری پایین؟ بوی گندِ کباب مانده دارد خفه ام می کند.»
با آن که می دانم او مدتها است از خوردنِ گوشت خودداری می کند و اصلا بوی بدی احساس نمی کنم . با این وجود برای آن که حسن نیتم را نشان داده باشم قبول می کنم. در حالی که گردنِ کسیۀ نایلونی را می پیچانم تا گره بزنمش می گویم: « راستی، یک معذرت خواهی به تو بدهکارم.»
تعجب می کند. می گوید: « آفتاب از کدام طرف در آمده؟»
می گویم: « نه! راجع به بحث قبلی مان…حق با تو بود. حرفِ درست حرفِ درست است حتی اگر شیطان آن را به زبان بیاورد.»
لبخند می زند و من شاد می شوم. باعجله از پله ها پایین می روم وکیسه را می اندازم توی سطلِ زبالۀ دم در که ناگهان در، پشتِ سرم بسته می شود. دکمۀ آیفون را می زنم و منتظر می مانم. جوابی نمی آید. دوباره و دوباره می زنم اما جوابی نمی شنوم. هوای بیرون سرد است و هر آن ممکن است آسمان ببارد. حالا بلند صدایش می کنم و باز صدایش می کنم. جواب نمی دهد. نمی خواهم باور کنم که عمدی در کار است. برای آخرین بار و این بار از سر لجبازی دکمۀ آیفون را تا آن جا که جا دارد فشار می دهم. بالاخره از پشتِ گوشیِ آیفون صدایش را می شنوم:
« شرمنده ام! نمی توانم در را به رویت باز کنم… شما آزادی! می توانی هر جا دلت خواست بروی. پیشنهاد می کنم بروی آن خانم کامپیوتر خوشگله را پیدا کنی، بلکه بتوانید دو تایی یک داستانِ مدرن بنویسید. من نیستم!»
می گویم: « یعنی چه که تو نیستی؟ تو که بهتر از هر کسی می دانی من جایی برای رفتن ندارم. از وقتی که بیاد دارم همیشه با تو هم خانه بوده ام…»
می گوید: « تو بالاخره یک روز باید مستقل می شدی. گمانم حالا وقتش است. موفق باشی!»
می گویم: « همین؟»
می گوید: « همین!»
و گوشی را می گذارد. باورم نمی شود اما حقیقت دارد، براحتی آب خوردن از او رو دست خوردم. با این همه، احساس او را درک می کنم. باید اعتراف کنم که پایم را از گلیمم بیشتر دراز کرده بودم. کار به آنجا رسیده بود که دیگر نقشی برای او قائل نبودم. در واقع او را در حد یک میرزا بنویس قبول داشتم. پنهان نمی کنم که دیگر انتظار داشتم او حرف های مرا بی کم و کاست بنویسد. خُب، حتی اگر دمکرات ترین نویسندۀ دنیا هم باشی تاب نمی آوری که داستانِ یک شخصیت داستانی را بنویسی و من همین معامله را با او کرده بودم. با این همه، بی انصافی کرده است. براحتی می شد نشست و قضیه را با اندکی صحبت کردن حل کرد. اگر کمی فکر کند می بیند به اندازۀ کافی دلیل برای مجاب کردنم در دست دارد و من هم آنقدر خیره سر و خود خواه نیستم که واقعیت ها را نبینم و موقعیتم را انکار کنم. اما او ترجیح داده بود مرا با توطئه ای از سرِ راهش بردارد و من حالا آواره ای بی خانمان بودم.
احساس درماندگی شدیدی می کنم. پر از گذشته ام و خالیِ خالی از آینده. تاریکی پیش رو و سرما اعتماد به نفسم را می خورند. سرانجام تصمیم می گیرم هر طور شده خود را دوباره به او تحمیل کنم. تصمیم می گیرم از دیوار خانه بالا بروم. خود را تا سینه روی لبۀ دیوار بالا می کشم که ناگهان نور شدیدی اطرافم را روشن می کند. تا به خودم بجنبم و سر در بیاورم که این نور از کجاست، تعادلم را از دست می دهم، می افتم. نور آن چنان شدید و مستقیم بر سر و رویم می تابد که قادر نیستم چشمهایم را باز نگه دارم. با چشمان بسته، تلاش می کنم بلندشوم و خود را از کانون نور دور کنم. به سمت آشغالدانی متمایل می شوم که ناگهان ضربۀ محکمی به سرم می خورد و از حال می روم.
به هوش آمده ام. روی تختی دراز کشیده ام و او بالای سرم نشسته است. می خندد. نمی دانم کجایم. می گوید:
« عجله ات برای چیست؟ مهم این است که بلا از تو دور شده و حالا در جای امنی هستی.»
می گویم: « کدام بلا؟ این جای امن کجاست؟ »
بلند می شود و بسوی پنجرۀ باز اتاق می رود. به این سو و آن سو نگاهی می اندازد و بعد آن را می بندد. با خوشرویی به سمت من می آید و می گوید: « قبل از آن که پیشتر برویم مایلم نظرت را به چند نکته جلب کنم. اما پیش شرطش این است که چشمهایت را ببندی و سعی کنی در حالت نیمه هوشیار– نیمه بی هوش قرار بگیری.»
نمی دانم چرا چانه نمی زنم. بلافاصله پلک هایم روی هم می افتند و من در موقعیتی میان خواب و بیداری قرار می گیرم. با چشمانِ بسته بخوبی می بینمش. گوشۀ سمت چپِ لبش چین برداشته است. نگاهش را از من می گیرد، سینه اش را صاف می کند و در حالی که به تابلوی پرستار زیبایی که انگشت اشاره اش را روی لبش نشانده و با چشمانی خندان از او می خواهد سکوت کند، می گوید: « تو آلان رو تخت یک تیمارستانِ مجهز پایتخت تحتِ درمان هستی. قبل از این که شکایتی بکنی، بگذار بگویم که این بهترین گزینه برای نجاتت بود. اگر کمی دیر جنبیده بودم حالا در چنگ آن ها اسیر بودی. با وضعیت مشکوکی که داشتی کسی چه می داند چه به روزت می آوردند. با آن که دلِ خوشی از تو ندارم، راضی نشدم بدست آنها اسیر شوی. به موقع متوجۀ ماشین گشت شان شدم و قبل از آن که آن ها تو را ببینند من با ضربه ای بیهوشت کردم و به این جا آوردمت. حالا خود دانی…»
طوری مرا قنداق پیچ کرده اند که تنها قادرم سرم را کمی به چپ و راست خم کنم. با این وجود، نور آفتابی که از پنجره اتاق خود را تا روی سینه ام پهن کرده، حس خوشایندی را در من بیدار می کند. به یاد داستانی می افتم که در آن مردِ جوانِ افسرده ای احساس پوچی و عاطل بودن می کند و هم از این رو خود را لایق زنده ماندن نمی داند. او در این سرازیری تا آن جا پیش می رود که تمام ناکامی های خود را به پای خودِ زندگی می نویسد. صبح یک روز گرم تابستان که آسمان از ابرهای عقیم پر است، سرانجام تصمیم می گیرد که کار را یکسره کند. خود را به پشتِ بام ساختمان چند طبقه ای که در آن اقامت دارد می رساند. آن چنان مصمم بسوی لبۀ بام می رود که گمان می کنی همه چیز تا لحظه ای دیگر تمام می شود و او از دست می رود. روی لبۀ بام می ایستد. موهایش شانه کرده است و صورتش اصلاح کرده است. قرار و خونسردی لاقیدانه ای در چهره اش نمایان است. نفسی عمیق می کشد و برای لحظاتی به صفحۀ ساعتش خیره می ماند. ساعت ۱۰:۱۰ دقیقه را نشان می دهد. پوزخندی می زند و آن گاه ساعتش را از دستش باز می کند و آن را با در جیب ِکاپشنش می گذارد و بعد تلفن همراهش را از جیب عقب شلوارِ جینش بیرون می کشد و روشنش می کند. به اندازه کافی باطری دارد. آیا کسی تماس گرفته بود؟ هیچ کس. در واقع حالا چند روزِ ی می شود که کسی با او تماس نگرفته است. با احتیاط دولا می شود و تلفن همراهش را با دقت، بینِ پاهایش قرار می دهد. طوری با حسرت به آن زل زده است انگار عزیزی است که حالا در لحظۀ وداعش با زندگی از او روی برگردانده و سکوت پیشه کرده است. معجزه ای رخ نمی دهد و صدایی از تلفن همراه شنیده نمی شود. به کندی قامت راست می کند و حالا مایوسانه کاپشنش را هم از تن می کند. آن را با حوصله تا می زند و کنار تلفنِ همراه می گذارد. هنوز راست نیاستاده است که بادِ ملایمی وزیدن می گیرد. مردِ جوان در حالی که تند و بی وقفه پلک می زند چند ردیف از دکمه های پیراهنش را باز می کند. باد که گویی از قصد جوان آگاه است، دلسوزانه خود را به سر و سینه اش می زند و از او ملتمسانه می خواهد از لبۀ بام دور شود. اما به نظر نمی رسد که او از تصمیمش منصرف شده است. باد حالا پر زورتر می وزد. مردِ جوان خود را جا به جا می کند و کمی به جلو خم می شود و سرش را در برابر باد، سپر می کند. ناگهان چشمش به مورچۀ داستانِ دُرنا کوچولو می افتد که از کنار تلفن همراه در گذر است. مردِ جوان خوشحال می شود. با صدای بلند سلام می کند. مورچه اما انگار همۀ هوش و حواسش متوجه تکه کاغذی است که بر دوش می کشد، اعتنایی به او نمی کند. مرد جوان خم می شود و دوباره سلام می کند. مورچه لحظه ای می ایستد اما بعد بی آنکه سری برگرداند یا چیزی بگوید، به راه می افتد. مرد جوان حالا کمی خود را عقب می کشد و به زانو می نشیند و این بار بلندتر سلام می کند اما باز جوابی از سوی مورچه نمی شنود.زورآزمایی غیر منصفانه ای میان باد و مورچه در جریان است، با این همه، مورچه بی هیچ شکایتی و با همۀ توانش زور می زند تا در مسیری خلاف ِ جریان باد اگر چه اندک، پیش برود
و می رود. مرد جوان سرش را تا پشت شاخک های سرِ مورچه پایین می کشد و بعد با انگشت نشانه اش مانع پیش روی مورچه می شود. مورچه می ایستد و سرش را بالا می گیرد. به نظر نمی رسد که از دیدن مرد جوان بر لبۀ بام تعجب کرده باشد. در حالی که نفس نفس می زند با لحنی طلبکار می گوید: « تو که… هنوز این جایی؟ چرا…چرا این همه… لفتش می دهی جانم؟»
مردِ جوان خود را پس می کشد و با تعجب می پرسد: « منظور را نمی فهمم. چه چیز را لفت می دهم؟» مورچه، تکه کاغذ را با احتیاط زمین می گذارد و بسرعت روی آن قرار می گیرد تا باد نبردش. سرش را تا آن جا که می تواند بالا می گیرد و در حالی که مستقیم در چشمِ مردِ جوان نگاه می کند می گوید: « تلفنِ همراهت قرار نیست در این داستان زنگ بزند. اگر تصمیم گرفته ای که خودت را از اینجا پرت کنی پایین. معطل نکن، بپر!»
چهرۀ مردِ جوان درهم می رود. می گوید: « این چه جور حرف زدنی است؟ گیرم که بخواهم خودم را از این بالا پرت کنم پایین، به حضرت عالی چه می رسد؟ فسقلی!»
در جا جواب می شنود: « هیچی! اما با تردید نمی شود هیچ کاری کرد حتی خودکشی.»
مردِ جوان که حالا عصبانی شده است می گوید: « تردید؟ من تردیدی ندارم!»
مورچه، در حالی که سرش را تکان می دهد می گوید: « شما آدم ها موجودات عجیبی هستید. باشد، همان که تو می گویی.»
مرد جوان برای آن که بتواند راحت تر ببیندش از لبۀ بام پایین می آید. انگار سردش شده باشد دکمۀ پیرا هنش را می بندد و آن گاه ترجیح می دهد موضوع را عوض کند. می پرسد: « حالا این تکه کاغذ چه ارزشی دارد که این طور با جان کندن آن را به دوش می کشی؟»
مورچه آهی می کشد و می گوید: « خودِ کاغذش را که لازم نداریم اما نوشتۀ رویش جالب است. می برمش برای ادارۀ تربیتی ناحیه مان.»
مردِ جوان کنجکاوانه می پرسد: « چه نوشته ای؟ ادارۀ تربیتی تان کجاست؟ »
جواب می شنود: « راستش، یک خوش ذوقی از میان شماها مطلبی در بارۀ ما مورچه ها نوشته که خیلی بکار آن دسته از ما که اعتماد به نفس کافی نداریم، می آید.»
مرد جوان در حالی که به خنده افتاده می پرسد:« چه جالب! می شود ببینمش؟»
مورچه سری تکان می دهد و خود را تا آن جا که می شود از روی کاغذ کنار می کشد. روی آن نوشته شده: مورچه ها هرگز به بن بست نمی رسند بلکه همیشه از بن بست ها آغاز می کنند! مرد جوان می پرسد: « یعنی تو به این نوشته باور داری؟»
مورچه با رندی از او می پرسد: « منظورت این است که تو به این نوشته باور نداری؟»
مرد جوان بی درنگ جواب می دهد:« خیلی ببخشید ها، البته که نه! هیچ موجودی قابل مقایسه با انسان نیست.» انسان قادر متعال است، جانم!»
مورچه نخودی می خندد. بعد در حالی که تلاش می کند تکه کاغذ را دوباره به دوش بگیرد، می گوید: « شاید هم حق با تو باشد، اما رفیق یک نگاهی به خودت و من بیانداز، ببین همین حالا من و تو کجا ایستاده ایم.»
مرد جوان لحظه ای به فکر فرو می رود و آن گاه می پرسد: « آیا حالا به نظر تو من باید خودکشی بکنم؟»
مورچه بدون آن که به او نگاه کند می گوید:« ما مورچه ها شما آدم ها را درک نمی کنیم. شماها موجودات بسیارعجیبی هستید.»
مرد جوان پوزخندی می زند و می گوید:« بهر حال خوشحالم که زیر پای مادر بزرگ له نشدی!»
مورچه از گوشۀ چشمش نگاهی به مردِ جوان می اندازد و موذیانه می گوید: « قرار هم نبود له بشوم. آن پایان بندی پیشنهادِ خودِ من بود. خوشحالم که تو باورش کرده بودی!»
ومنتظر جوابی از سوی او نمی ماند. راهش را می گیرد و در باد پیش می رود. باد نیز انگار از گفتگوی میان مورچه و مرد جوان متاثر شده و حالا انگار به فکر فرو رفته است، کاملا آرام گرفته است. مرد جوان تلفن همراهش را بر می دارد و شماره ای می گیرد.
پس از مدتی کلنجار رفتن، بی آن که کاری از پیش برده باشم از نفس می افتم. بعد از صرف آن همه انرژی تنها توانسته بودم شست پای راستم را که از جورابم بیرون زده بود، ببینم، همین. به شست ِ پایم نگاه می کنم. تکانش که می دهم خنده ام می گیرد. می دانم کسی باور نمی کند اما حالم بهتر می شود. گر چه هنوز بدرستی نمی دانم آیا برای کسی در موقعیت من همه چیز به پایان رسیده است یا نه، آیا هنوز راهی برای رفتن باقی است یا به آخر خط رسیده ام؟ به فکر فرو می روم. از میان گزینه های مختلفی که به ذهنم می رسد، تصمیم می گیرم همه جواب ها را که حول سئوال بالا است دور بریزم و در عوض توانم را برای ساختن امید بکار بگیرم. قانع می شوم که ایستادن بر سرِ دو راهی همیشه بد نیست که گاه حتی خوب است و از آن روست که امید هنوز در جدال با ناامیدی است و اگر جوابی روشن برای انتخاب این یا آن دیگری نمی یابیم تنها به این خاطر است که ناخواسته به ناامیدی میدان داده ایم و این چنین وقت را هدر می دهیم و توانمان ته می کشد، در حالی که امید در چنین مواقعی به زنِ عشوه گرِ زیبا یی می ماند که در فاصله ای دور در انتظار تو ایستاده، کافیست خوب به دور و برت نگاه کنی، او برایت دست تکان می دهد. بی معطلی امید را انتخاب می کنم. در خیالم، جابه جا می شوم، می توانم دستهایم را زیر سرم بگذارم، می گذارم و لبخندی بر لب می نشانم . با نگاهم سقف را می شکافم و بی هیچ مانعی به آینده، به دور چشم می دوزم.
آینده؟ دیده نمی شود. در چنان مه غلیظی فرو رفته است که چیزی یا کسی در آن نمایان نیست.چشم می گردانم تا شاید بتوانم با یافتن نقطه ای رقیق تر، از آن جا سرک بکشم و چیزی را، اندکی ازهر چیزی را شاید در آینده ببینم. نمی شود. تصمیم می گیرم بیاستم و با دستهایم مه را کنار بزنم. پس، چنگ می زنم و مه می روبم. آنجا که مه کنار می رود ناگهان با نشانه هایی آشنا روبرو می شوم. خوب که به دور و برم نگاه می کنم متوجه می شوم که ناغافل به گذشته رسیده ام. با خود می گویم حالا که تا اینجا آمده ام شاید بد نباشد نگاهی گذرا به آن چه بر من گذشته است بیاندازم. و قبل از هر چیز، با خودم قرار می گذارم از خاطراتی که مرا غمگین می کند بسرعت بگذرم و وقتم را تنها برای پیدا کردنِ خوب هایش صرف کنم. اما از همان لحظۀ نخست دستگیرم می شود کار سختی در پیش دارم. به محضی که شروع می کنم به ورق زدن ِ خاطراتم، صدای گوش خراش اره برقی لابلای صدای کسی که قرآن را با لهجه ای انگلیسی قرائت می کند، به گوشم می رسد و تمرکزم را بهم می زد و از کوره بدرم می برد. تلاش می کنم هر طوری هست به منشاء این صدای خوف انگیز برسم بلکه آن را خفه کنم. با هر ورق زدنی، صدا بلند و بلند تر بگوش می رسد. با سرعتی که می توانم به ورق زدن ادامه می دهم تا سرانجام به منشاء صدا می رسم. جرات به خرج می دهم و سرم را بالا می گیرم. دو مرد را می بینم. آن که یکسر سیاه پوشیده و نقابی بر چهره دارد ایستاده، در حالی که قرآن می خواند اره برقیِ اِستل (STIHL) نشانی را بالای دست گرفته و انگار موسیقی متنی را می نوازد صدای اره برقی را زیاد و کم می کند و آن دیگری که لباسی یکسر نارنجی پوشیده، زیر پای مرد سیاه پوش، به زانو نشسته و سر و گردنش را روی کندۀ درختی نهاده و در حالی که پلک بر هم می فشارد زیر لب کلماتِ نامفهومی می گوید. هراسی تمام وجودم را فرا می گیرد. بلافاصله سرم را می دزدم. اما حسی ناشناخته تحریکم می کند که بمانم. دستم را روی دهانم می گذارم و طوری که دیده نشوم، با احتیاط به آن ها نزدیک می شوم. مردِ نقابدار با هیجانی وصف ناشدنی قرآن می خواند. با هر کلمه ای که از دهانش خارج می شود، دستۀ گازِ اره برقی هم به تناوب کم و زیاد می شود. هوش زیادی نمی خواهد تا حدس بزنم که چه اتفافی در شرف تکوین است. می پرسم آیا از دستِ من کاری ساخته است؟ هیچ! بی درنگ تکلیفم را با آن چه که می بینم روشن می کنم. سری که درد نمی کند دستمال بستنش برای چیست؟ حالا برای رها شدن از شرِ صدا تصمیم می گیرم تا آن جا که می شود از آن جا دور شوم. اما هنوز قدم از قدم بر نداشته ام که سرِ بریده ای پیشِ پایم به زمین می افتد. سر غلتی می خورد و به قلوه سنگی گیر می کند. از وحشت سنگ می شوم. سرِ بریدۀ خودم را می بیند که با چشمانی باز به من نگاه می کند. چشمهایم را سفت بر هم می گذارم.
پشنگ آب را روی سر و صورتم حس می کنم. هول و هراسِ صحنه ای که دیده ام تمام انرژی ام را خورده. کسی با دلسوزی نام مرا صدا می زند. به خیالم نویسنده است که برای کمک خود را به من رسانده. پس، چشم باز می کنم. پرستارکشیک است. با این وجود، نفسی به آسودگی می کشم. پرستار، بی آن که چیزی بگوید، چرخ داروها را سُر می دهد پایین تختم و می نشیند کنارم. جعبه سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون می کشد و تعارف می کند. در آن لحظه، انگار یکی از بزرگ ترین آرزوهایم متحقق شده باشد، جان می گیرم.
می گویم : « ممنون!سیگاری نیستم اما اگر هم بودم ، قادر نبودم نخی را دود کنم.»
می پرسد:« چرا؟»
می گویم: « دوست دارم سیگارم را بعد از پکی عمیق، لای انگشتانم گیر بدهم و بعد با حوصله، دودش را با آه درون سینه ام یک جا در هوا فوت کنم. همانطور که ملاحظه می کنید من کت بسته ام.»
پرستار که انگار تازه متوجۀ وضعیت من شده باشد، با نگاهی از سر همدردی سر تکان می دهد و با عجله مشغول باز کردنِ دست و پایم می شود. اما هنوز کاملا راحتم نکرده است که برای لحظه ای مکث می کند و می پرسد:« چه کاره ای تو؟ »
می گویم: « قبل از آن که اسیر دستِ شما بشوم، سر و کارم با کتاب و داستان و این جور چیزها بود.»
می گوید: « هووم! مثلا سرو کارت به داستان های عاشقانه هم افتاده است؟»
می گویم: « هی هم چین. چطور مگر؟»
می گوید: « بینِ خودمان بماند… راستش من به یک داستان عاشقانه، احتیاج فوری دارم. فوری و فوتی، می فهمی؟»
ترش می کنم. می گویم:« برو آقا، وقت گیر آورده ای؟ مگر من دلال ازدواجم؟»
می گوید: « نه! نه جانم. سوء تفاهم نشود. من…من به یک داستان عاشقانۀ پر سوز و گداز احتیاجِ مبرم دارم. هوای گریه دارم، نمی بینی؟ می خواهم با گریه جگرم را جلا بدهم.»
می پرسم: « پر سوز و گداز؟»
می گوید: « دقیقا ! از آن دست داستانهای عاشقانه که… ولی افتاد مشکل ها. البته زیاد قدیمی نباشد، تکراری هم نباشد لطفا و مهم تراز همه این که از این عاشقانه های فیس بوکی هم اصلا نباشد.»
می گویم: « گیرم که من یک داستان عاشقانۀ دست اول برایت تعریف کردم ، به من چه می رسد؟ »
کمی خود را روی تخت پیش تر می کشد. سرش را تا نزدیک صورتم پایین می آورد و می گوید: «هر چه که تو بخواهی، اما به شرط ها و شروط ها! باید به گریه بیندازیم.می خواهم یک دل سیر گریه کنم. آخ! این دلِ تنگم پوکید!»
به سرعت باندها رااز دست و پایم باز می کند و همه را یکجا می ریزد تو سطل آشغالِ کنار تختم. بالشم را هم عوض می کند. از او می خواهم کمکم کند کمی خود را بالا تر بکشم. مثلِ پر کاهی جابجا یم می کند و یک بالش اضافه هم می گذارد زیر سرم. بعد بلافاصله سیگاری را گوشۀ لبانم جا می دهد و در حالی که جیب هایش را برای یافتن فندک یا کبریت می کاود می گوید: « به جان عزیزت قسم که از زور دلتنگی چیزی نمانده خفه بشوم. لطفا لطفت را از من دریغ نکن رفیق!»
دلم به حالش می سوزد. به جستجو می پردازم. در میان داستان های عاشقانه ای که شاهد خلق آن ها بوده ام یکی را بیشتر از بقیه دوست دارم . داستانی که چندین بار نوشته شده بود و هر بار در پایان کار نویسنده فایلش را از کامپیوترش حذف کرده بود و ریز ریز شدۀ دست نوشته اش را هم در آتش سوزانده بود. همیشه دلم می خواست او بتواند آن را روزی جایی چاپ کند اما خُب، نشده بود و حالا جز من و مینا و مراد و چند نفری که درگیر قصه بودند کسی از آن خبر نداشت. با خودم می گویم شاید با نقل سینه به سینه، قصۀ مینا و مراد بماند برای آیندگان. کمکم می کند جابجا شوم. کمی خود را بالا می کشم. احساس راحتی بیشتری می کنم. می خواهم سیگار را از لای لبانم بردارم، نمی توانم. پرستار که شش دانگ حواسش به من است قصدم را در چهره ام می خواند. با مهربانی سیگار را لای انگشتانم قرار می دهد و بعد تندی لیوانِی آب می آورد. کمی آب می نوشاندم و حالا با چشمانی مشتاق به دهانم خیره مانده است. می پرسم:« حاضری؟ »
در حالی که با کج خلقی جیب هاش را می گردد، می گوید: « بدجوری! اما فندکم را پیدا نمی کنم.»
می گویم: « فندک را فراموش کن رفیق. سیگارت را می توانی با آتشی که از دل قصه ام برمی خیزد، روشن کنی!»
می گوید:« معطل چه هستی؟ بسوزان!»
می گویم: « زن کهنسالی که موهای یک دست سفیدش را از دو طرف بافته و ماتیک قرمزی به لبانش زده و بلوز کاموای سبزرنگی پوشیده روی کندۀ درختی نشسته و در حالی که چین های دامنِ گل دارش را صاف می کند رو به بچه هایی که دور آتش چشم به او دوخته اند قصه اش را اینطور آغاز می کند: بچه های من، امروز می خواهم قصه ای برایتان تعریف کنم که خودم شاهد عینی ماجرایش بودم. ماجرای عشق در سرزمینی که مردمانش تاریخی پنج هزار ساله را بر دوش می کشند. لطفا خوب گوش کنید: مراد، عاشق مینا بود و مینا هم مراد را بیشتر از جانش می خواست. اما مشکل بزرگی بر سر راه عشقشان وجود داشت. آن دو در دیاری زندگی می کردند که عشق وزی در آنجا ممنوع اعلام شده بود و کسانی که در حین ارتکاب به عشق به دام می افتادند، بلافاصله به جزیره ای بنام کهریزک تبعید می شدند. کهریزک جزیره ای بود که مردم از محل دقیقش اطلاع درستی نداشتند و گویا تا آن روز کسی هم نتوانسته بود از آنجا جان سالم بدر ببرد. تنها دیوانه هایی که به هذیان گویی می افتادند از آن جا چیزهایی می گفتند. با این همه، کهریزک برای مردم آن دیار تجسم کامل جهنم بر روی زمین بود. در واقع این طور در میان مردم جا افتاده بود. پس اغلبِ مردمان آن شهر برای پرهیز از بدام افتادن، بمحض خروج از خانه نقشِ تارک دنیا ها را بازی می کردند. عاشقان آن شهر، عشق را در پستوی خانه هاشان مخفی می کردند. حتی آن عده که مبتلا به وسواس بودند به این حد هم قناعت نمی کردند و قبل از آن که از خانه هاشان خارج شوند حتما مسواک می زدند و دهان شویه می کردند تا مبادا وقتی گرفتار پست های گشت و بازرسی لباسشخصی ها می شوند، از بوی دهانشان لو بروند. مینا و مراد هم گرچه وسواس نداشتند اما قبل از خروج از خانه، عشقشان را می بوسیدند و آن را در جاسازی مطمئنی پنهان می کردند. مینا و مراد برای آن که رمزِ صندوق عشقشان هرگز به دست دشمن نیفتد مانند بسیارانی آن را گوشه ای در قلب خود، حک کرده بودند. گرچه جایی بس مطمئن می نمود اما با این وجود اگردست بر قضا روزی روزگاری یک زوج عاشق همدیگر را در ملاء عام می دیدند و چشم در چشم می شدند، تمام آن پنهانکاری ها باد هوا می شد. رمزهای حک شده در قلب هاشان یکدیگر را می یافتند و آن گاه عشق چون خورشیدی در آسمان آبی خود را آشکار می کرد و عاشقان گرفتارِ آن عقوبتی می شدند که پیش تر گفتم. درچنین اوضاع و احوالی بود که در یک روز سرد پاییزی، زیر آسمان ابریِ آن دیار بر سرِ چهارراهِ چه کنم، حادثه ای رخ داد که هنوزا هنوز در حافظۀ مردمِ آن دیار به یادگار مانده است. روز از نیمه گذشته بود.
باد سردی می وزید و برگ های سرگردان را به این سو و آن سو می راند. مردم جدا جدا، سر در گریبان از کنار یکدیگر می گذشتند که ناگهان از سرِ اتفاق مینا و مراد رو در روی یکدیگر قرار می گیرند. رمزهای مشترک میان آن دو به هم وصل می شوند و آنها با همۀ تلاشی که می کنند نمی توانند عشقِ میانِ خود را حاشا کنند. هیچ کدام نمی توانند چشم از دیگری بر دارند. دقیقا روشن نیست که اول مراد مینا را می بیند یا مینا مراد را، اما بر اساس آنچه که فردای آن روز در روزنامه ها نوشته شد و اسناد معتبری که بعدها به بیرون مرزها رسید حکایت غریبی را بازگو می کنند و آن این که بمحض رو در رو قرار گرفتن آن دو، بغض آسمان می ترکد، رعد و برقی در می گیرد که تا آن روز سابقه نداشته و دقایقی بعد، پس از آن که سر و صدای آسمان فرو کش می کند، تمام برگهای زرد و قرمزی که در سطح کوچه و خیابان ها سرگردان مانده بودند، در دست باد به پرواز در می آیند و در اندک زمانی به شاخه های درختان می چسبند و در چشم بر هم زدنی سبز می شوند. ابرهای کبود و ضخیم آسمان، پنبه ای رنگ و رقیق می شوند و در کوتاه مدتی بعد از صورت آسمان پاک می شوند و آفتاب تابیدن می گیرد. در آن روز تمام گلهای پژمرده و نیمه جان گلدان ها هم جان می گیرند. این همه تغییر در یک زمان اندک، آنقدر بزرگ و تکان دهنده بود که آژیر خطر را از هر گوشۀ آن دیار بلند کند. صدای آژیر خطر یک لحظه قطع نمی شود. لباسشخصی ها به خیابان ها سرازیر می شوند. پست های ایست – بازرسی بر سرِ هر گذری بر پا می شود. عرصه آنقدر تنگ می شود که حتی مورچه ها نیزمورد بازرسی قرار می گیرند. اما بشنوید از مردمِ آن دیار که بی اغراق، در میانشان کمتر کسی زندگی می کرد که داغ عزیزی بر دل نداشته باشد. آن ها در یک تصمیم اجتماعی عجیب که تا آن روز کم سابقه بود، مینا و مراد را در میان خود می گیرند و با یکدیگرپیمان می بندند که این بار به هر زحمتی که شده اجازه ندهند این دو دلداده،دستگیر وبه جزیرۀ کهریزک تبعید شوند. اما از آنجا که مردم آن دیار تجربه زیادی در حمایت از عاشقان نداشتند و یا اگرهم داشتند مانند بسیاری چیزهای دیگر، اندک بود وهمه گیر نشده بود، پس جواب حاضر و آماده ای برای این سئوال نداشتند که چگونه می توانند مانع از قربانی شدن مینا و مراد شوند. یکی می گوید تونلی حفر کنیم و آنها را از این طریق فراری بدهیم، دیگری می گوید بهتر است مجسمۀ جا دار و بزرگی بسازیم و آندو را در دل آن مجسمه پنهان کنیم و یکی دیگرمی گوید تنها
راه نجات آن دو این است که تغییر قیافه بدهند و با پاسپورت قلابی هر چه زودتر از مرز رد شوند. اما از آنجا که هر لحظه عرصه محاصره تنگ و تنگ تر می شد، هیچ کدام از این راه حل ها، ممکن و قابل اجرا نمی توانست باشد. پس بیشتر فکر کردند. و سرانجام به این نقطۀ مشترک می رسند که هر چه زودتر از روی مدل سنگ انداز فسلطینی ها سنگ انداز بزرگی بسازند و قبل از رسیدنِ لباسشخصی ها یکی را به جنوب و دیگری را به شمال پرت کنند. بمحض قبول این ایده دست بکار می شوند و درست لحظه ای پیش از آن که لباسشخصی ها به محل حادثه برسند مردم نقشۀ خود را عملی کرده بودند. مراد و مینا گرچه دستگیر نشدند و زنده ماندند اما آن دوهیچ گاه به هم نرسیدند.»
من و پرستار هر دو مثل ابر بهار اشک می ریزیم. او در میان هق هق گریه می پرسد: « چرا حالا هر دو تا را به شمال یا جنوب پرتاب نکردند؟»
می گویم : « راستش را بخواهی همین سئوال را یکی از بچه ها از زن کهنسال می پرسد. زن قصه گو در جواب می گوید، مردم آن دیار خوب می دانستند لباسشخصی ها که همگی مبتلا به بیماری هاری بودند دنبالشان می افتادند و تا آنجا که پا می داد تعقیبشان می کردند، پس تنها راهی که شانس زنده ماندنشان را دو چندان می کرد این بود که یکی را به شمال و دیگری را به جنوب راهی کنند.»
پرستار که اشک های دلتنگی اش انگار پایانی ندارد، بر پیشانی اش می کوبد و هق هق کنان می گوید: « اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده، بدان عاشق شده است و گریه کرده، بدان عاشق شده است و گریه کرده!»
می پرسم: « راستی می دانی از آن تاریخ به بعد شب هایی که قرص کامل ماه در آسمانِ آن دیار پدیدار می شود چه اتفاقی می افتد؟»
پرستار که همچنان زار می زند و بر پیشانی اش می کوبد سر تکان می دهد و می گوید:« نه!»
می گویم: « درآن دیار درست راس ساعت دوازدۀ نیمه شب، صدایی از جنوب بلند می شود که مراد را فریاد می زند و درست دو دقیقه بعد صدایی از شمال جواب می دهد، جانِ دلم!»
پرستار از خود بیخود می شود. در حالی که سر و سینه زنان به سمت در می دود، فریاد می زند: « سوسن! سوسن!»
اشکهایم را با پشت دستم پاک می کنم. سیگاری که لای انگشتانِ دستم له شده است را در سطل آشغال می اندازم. نهیبی به خود می زنم و ازجایم بلند می شوم . هنوز روی زمین بند نشده ام که سر گیجۀ شدیدی تعادلم را بر هم می زند . به زحمت خودم را به تخت گیر می دهم و آنقدر به همان حال می مانم تا زورم به سرگیجه بچربد. با احتیاط به طرف در می روم. از درِ نیمه باز به بیرون سرک می کشم. راهرو پر است از آدمهای جور واجور و دکترها و پرستارهایی که با عجله از یک اتاق بیرون می زنند و یا به داخلِ اتاقِ دیگری می روند. خارج شدن از آنجا آسان به نظر نمی رسد. به داخل برمی گردم و کمی فکر می کنم. به سراغ کمد لباسِ کنار دستشویی می روم. خوشبختانه یک دست لباسِ شسته شده و اتو کشیده در آن آویزان است. بی درنگ تن پوش بیمارستانم را با آن عوض می کنم. آن چه به تن دارم لباسی است بلند از جنس ماهوت و شالی که آنرا دور کمرم پیچیده ام. در جیبِ بغلش، یک عینک دودی پیدا می کنم. آن را نیز به چشم می زنم. اما هنوز مطمئن نیستم که شناخته نشوم. پلاستیکِ خریدِ فروشگاه رفاه را که به میلۀ رخت آویز بسته شده است را باز می کنم ودرونش را می کاوم. یک کلاه نمدی در آن پیدا می کنم که پیشانی اش با پرهای طاووس تزیین شده است. کمی برای دور سرم گشاد است اما مگر اهمیتی دارد؟ خود را در آینه می بینم. به قدرِ رضایت بخشی تغییر قیافه داده ام. کمی آب می نوشم و بعد با قیافه ای که به دیوانه های شفا یافته می ماند می زنم بیرون. بی هیچ مانعی از درِ بیمارستان خارج می شوم. برای اولین ماشینی که از بالا می آید دست تکان می دهم و فریاد می زنم: دربست!
در جا می ایستد. راننده سرش را به طرفم کج می کند ومی پرسد: « کجا؟»
هنوز آدرس خانۀ نویسنده را نگفته ام که کلمات نوکِ زبانم ذوب می شوند. حس تنفری عمیق در درونم بیدار می شود. چیزی نمانده که از کوره در بروم و تمام حرف های رکیک دنیا را نثارش کنم. اما اگر او پا روی پدال گاز بگذارد و برود چه؟ آب دهانم را قورت می دهم و همۀ تلاشم را می کنم تا همه چیز عادی جلوه کند. بی آن که چیزی بگویم سوار می شوم. در آیـنۀ عقبِ ماشین، با تعجب به من نگاه می کند. دوباره می پرسد: « کجا تشریف می برید؟»
کلاه نمدی را از سر برمی دارم و بعدعینکم را. یکه می خورد. می گویم: « بن بست سرگردانی! چه طوره؟»
می گوید: « طعنه می زنی هان؟»
می گویم:« مگر جای دیگری هم برای رفتن و ماندن دارم. سرگردانم. سرگردانم کردی و حالا دست پیش را گرفته ای که پس نیفتی؟»
می گوید:« متاسفم! نمی خواستم که کار تو به اینجا ها بکشد. اما اگر سرگردانی لااقل هنوز هستی. قدرش را بدان!»
می گویم: « چرا بین این همه نویسنده که می نویسند من باید گرفتار تو بشوم که حتی یک داستانش را نتوانسته چاپ کند؟ تو هرگز جرات نکرده ای بعضی از آنها را حتا برای نزدیک ترین کسانت بخوانی. آیا آقای محمد علی که او را استاد خود می دانی از وجودِ منِ در به در شده با خبر است؟ یا مثلا شروین می داند که شخصیت اصلی “داستان ریاضی” را از روی او کپی کرده ای؟ گمان نمی کنم!»
بوق ماشین های پشت سری به او مجال نمی دهند. ماشین را کنارمی زند و ترمز دستی اش را با غیض بالامی کشد و نگاهش را به پیر زنی که کنار صندوق صدقات ایستاده است و فال می فروشد، می دوزد. مدتی به سکوت می گذرد. به حرف می آیم. می گویم:« تو می دانی اگر شانس یارم نبود، الان مثل میلیون ها آدم نیمه کارۀ در به در دنبال یک زهر ماری می گشتم که بتوانم خودم را فراموش کنم؟ از کدام بودن حرف می زنی ؟»
سرش را تکان می دهد و بدون آنکه به من نگاه کند، می گوید: « تو چرا؟ تو چرا این حرف ها را می زنی؟ تو که می دانی من وضعیتی بهتراز تو ندارم، نمی دانی؟»
می گویم: « من فقط این را می دانم که تو تکلیفت با خودت روشن نیست اما همیشه خواسته ای بهایش را من بپردازم.»
چهره اش منقلب می شود. سایۀ غم را می توانم در چشمانش ببینم. رویش را برمی گرداند. دستش را از فرمانِ ماشین می گیرد و صورتش را پاک می کند. در حالی که همچنان از نگاه کردن به من پرهیز می کند، می گوید:
« من هرگز نخواستم به تو آسیبی برسانم. نمی خواهم باور کنی اما اگر فکر می کنی اذیتت کرده ام، متاسفم. هیچ عمدی در کار نبوده.»
می گویم: « خیلی مایلم بدانم که چرا تکلیف آدمهایت را در داستانهایت لااقل روشن نمی کنی؟ چرا مثلا مرا به آرامش نمی رسانی؟ چرا باید دائم غر بزنم؟ شاید این طوری وضع خودت هم بهتر بشود، کسی چه می داند!»
می گوید:« چطور می توانم این کار را بکنم در حالی که جایی برای آرمیدن نیست؟»
می گویم:« چرا مرا دریکی از آن خیال کردن هایت به آرزویم نمی رسانی؟ آسمان که به زمین نمی آید.»
می گوید:« فکر می کنی که به عمد این کار را نمی کنم؟ به دور و برت نگاهی بیانداز! با این همه واقعیت های تلخ و ناگواری که هر روزه اتفاق می افتد پرندۀ رویا هایم بی بال و پر شده اند، پر پرواز ندارند، می فهمی؟»
می گویم: « اگر می خواهی مرا قانع کنی لااقل از این شعارهای کهنه استفاده نکن! البته که نمی فهمم.»
می گوید:« این بحث میان من و تو به جایی نخواهد رسید. دست از سرم بردار!»
می خندم. بی اراده می خندم.
می گوید:« کسی که به حرفهای مایوسانۀ من این چنین بخندد نباید آنقدرها حالش بد باشد!»
می گویم:« و تو هم آن چنان خودت را به آن راه زده ای که مثلا نمی دانی این روزها خندیدن، نشانۀ شاد بودن نیست!»
می گوید: «هرگز به ذهنم نرسیده بود که تو را در کسوت یک فیلسوف بنویسم. تو توان و ظرفیتش را داری. »
می گویم:« بازی را کنار بگذار، مرا به خانه ام ببر. بگذار نا گفته های درونت را به کمک هم بنویسیم. چرا از زیرش شانه خالی می کنی؟»
می گوید:« این اواخر که نبودی به سرم زده بود که دستی بالا بزنم و یک کشتی نوح دیگری بسازم و همۀ شخصیت های داستانم را از این مهلکه ای که در آن گیر کرده اند فراری بدهم و به سرزمینی دور دست ببرم. جایی که پای هیچ بنی بشری به آنجا نرسیده، اما، اما هر بار صدایی خشن و زهرآلودی در درونم سرکوبم می کند.»
می گویم: « چرا نه؟ نا سلامتی تو نویسنده ای! از کدام صدای مخالف صحبت می کنی؟ »
می گوید: « تو چه می دانی!… تا به حال احضار ت کرده اند؟ تا به حال شده تو را بزور بنشانند و سایه هایی که مثل میله های زندان، تورا احاطه کرده اند با صداهایی که لبریز از تحقیر و توهین اند بر سرت فریاد بزنند که : ما همه چیز را در بارۀ تو می دانیم، همه چیز را! ما حتی می دانیم که آخرین بار، کی و کجا سعی داشتی استمناء کنی! پس بهتر است که اعتراف کنی؟»
می گویم:« نمی فهمم از چه و کی حرف می زنی. چه چیز را اعتراف کنی؟»
می گوید:« من هرگز سعی نکردم تورا از سرم وا کنم. آن شب را می گویم. آن شب که آمده بودند سراغِ من.»
می گویم:« یعنی…»
می گوید: « ولی آن ها بلوف می زدند. هیچ چیز راجع به تو نمی دانستند.»
می گویم: « مثلا اگر بدانند چه می شود؟»
می گوید:« نمی خواهم که بدانند. درست است که زورم به آن ها نمی رسد اما چرا باید تسخیرم کنند؟ »
بی اختیار به یاد داستانِ نیمه کارۀ « بلوغ» ش می افتم. آن جا که راوی در برابر دوستی که خود را باخته است و به هذیان گویی افتاده، می گوید همه زمین می خورند، استثنایی وجود ندارد، همه! آن هایی را که می بینی سرِ پا ایستاده اند تنها نخواسته اند تسلیمِ شکست شان بشوند. یک سوار کار ماهر بیشتر از هر کسی از اسب افتاده، فراموش نکن!
می گویم: « بین شکست و تسلیم درۀ عمیقی وجود دارد که با انتخاب ما پر می شود.»
می گوید: « حرف درستی است. شکست یک چیز است و تسلیم چیز دیگری. »
می گویم:« پس با این حساب می توانیم به آن سرزمین دوردستِ رویاهامان برویم هان؟»
به فکر فرو می رود. ماشین را خاموش می کند. پاکتِ سیگارش را از روی داشبورد برمی دارد و تعارف می کند. لابد فراموش کرده است که در آخرین داستانش من سال ها پیش، درست روز سیزدۀ خرداد ماه کشیدنِ سیگار را ترک کرده ام.
می گویم: « من هنوز آن دانۀ جو را در جیبم دارم اخوی!»
بیاد می آورد. می خندد.
می گوید: « درست است! کاملا! تو ترک کرده ای. آفرین به آن یک جو غیرت!»
در حالی که سرش را تکان می دهد سیگارش را می گیراند. دودش را از شیشۀ ماشین به بیرون می فرستد و خود را کمی جابجا می کند و رو به من می گوید:« آخر می دانی همین اول کار با باورپذیری اش مسئله دارم.»
می گویم :« خُب، در مایۀ داستانهای تخیلی که بنویسش، مشکلی پیش نخواهد آمد.»
می گوید:« شاید…بد نمی گویی. این طوری دستم باز است مگر نه؟»
منتظرجوابم نمی ماند و ادامه می دهد: « می خواهم در سر درش با خط خوش بنویسم فقط بچه ها. از سوار کردن والدینِ عزیز اکیداً معذوریم.»
می گویم: « خوب حالا از کجا شروع کنیم؟ »
می گوید:« از بچه های حاشیۀ پالایشگاه تهران شروع می کنیم. ازمحلۀ قمصر. اما اول باید فکری به حال بوی تعفن آبِ جوی محله بکنیم. نمی شود به آن جا نزدیک شد. تو باید یادت باشد. وقتی از آن جا برگشتم تا سه روز بوی گند می دادم.»
خوب به یاد می آورم. آن روز که از محلۀ قمصر برگشت حتی بعد از یک دوش طولانی هنوز بوی گند می داد و برای مراعات حالم آن شب را در ماشین به صبح رسانده بود. می گویم:« به این داستان کمی هم سِرُم علم تزریق می کنیم تا مشکل مردم آنجا بکل حل بشود. اما قول بده، بچه های غزه وسوریه و عراق و الجزایر و…»
به میان حرفم می دود و می گوید:« اصلا طوری می سازمش که تمام بچه های دنیا توش جا بشوند.»
می گویم: « برای آن کوچولو هاش که خیلی کوچکند می توانیم مهد کودکی بسازیم و بسپاریمشان دست مینا. او عاشق است، می تواند مربی مهد کودک خوبی باشد. درنا هم تا حالا باید برای خودش خانمی شده باشد. او را هم می آوریم، ایرادی دارد؟… راستی مراد هم راننده اتوبوس خوبی می تواند باشد!»
می گوید:« چه ایرادی دارد؟ اما مشکل جدی این است که جایی را نمی شناسم که مناسب حال ما باشد؟ حالا دیگر این شرکت های انحصاری تا فیها خالدونِ جنگل های آمازون را هم شناسایی کرده اند.»
می گویم: « اگر کشتی نوحِ تو بتواند بپرد، عجالتاً می تواند برود مریخ.»
می گوید: « ببینم چه می شود. توهم اگر بخواهی می توانی ناخدای این کشتی فضایی بشوی.»
می گویم:« من ترجیح می دهم بمانم…بین خودمان بماند، من از پرواز می ترسم!»
می گوید:« اما روزهای خوبی در انتظارت نخواهد بود اینجا.»
می گویم: « شاید! شاید هم نه! همه چیز بستگی به تو دارد.»
می گوید: « چه کارِ دیگری از دستم ساخته است؟ بگو!»
می گویم: « تو می توانی مرا عاشق بکشی!»
می گوید: « به اندازه کافی می کشند، مرا از این یک کار معاف کن.»
می گویم: «می دانم! من هم نخواستم که مرا راستکی بکشی. بگذار عاشق بشوم اما به معشوقم نرسم، دق کنم و بمیرم! این کار را که می توانی بکنی؟»
می گوید: « تو سزاوارِ یک پایان خوشی.»
می گویم: « ولی من آنقدر ها هم خود خواه نیستم. می خواهم عشق بماند! داستان عشق جور دیگری نمی ماند، می ماند؟»
می گوید:« البته حالا، در قرن بیست و یکم که نمی شود بسان دوران فرهاد کوه کن قصۀ عشق گفت.»
می گویم:« شما نویسنده ای ، شما بهتر می دانی چه بکنی.»
می گوید:« ایکاش می دانستم که چگونه می شود، تخم عشق را در جای جای این کره ای که همه جایش را بشکه های نفت و نفرت پر کرده، کاشت. آنوقت این درد سرها را هم نداشتیم!»
می گویم:« بالاخره باید راهی باشد. اما حتی اگر راه حل مناسبی پیدا نکردی، هنوز خیلی ها تشنۀ داستانهای عاشقانه به سبک قدیم هستند. دست بجنبان. می دانی که تشنگی زودتر از گرسنگی آدمها را از پای در می آورد!»
می گوید: « دستپاچه ام نکن ببینم چه می توانم بکنم!»
ساکت می شوم. او آن چنان دچار هیجان شده است که حیفم می آید بیشتر از این پا پی اش بشوم. از داشبورد ماشین دفتر چه یادداشتش را بیرون می کشد و تند و تند ورق می زند. ناگهان مکث می کند. لبخند رضایتی روی لبانش نقش می بندد. با گونه های گل انداخته می گوید:« پیدایش کردم.»
با احتیاط می پرسم: «داستانِ عاشقانه؟»
می گوید:« یکی خوبش را پیدا کرده ام. می خواهی باغبان یک خانۀ اشرافی باشی که خانم آن خانه یک دل نه صد دل عاشق ات می شود ؟ »
می گویم: « باغبان ؟ او هم عاشق خانم خانه است؟»
می گوید: « چه جور هم! اما مدام در حال انکارش است!»
می گویم: « حالا چرا یک معشوق اشرافی؟ رخت عشق برای تنشان گشاد نیست؟»
می گوید: « نه! اشتباه نکن. او زن زیبایی است که با پول معامله اش کرده اند. وانگهی از خاصیت عشق یکی این است که می تواند اندازۀ هر کسی بشود!»
می گویم: « من تجربۀ زیادی در این باره ندارم…برگردیم سر داستانِ خودمان، چطور راضی شد خودش را به پول بفروشد؟»
می گوید:« راستش این است که او خود را فدا کرده تا خواهرانش بتوانند زندگی راحت تری داشته باشند.»
می گویم: « حالا چرا عاشق من می شود؟»
می گوید: « چه کسی می تواند ادعا کند برای این سئوال تو جواب راست و درستی وجود دارد؟ همین قدرش را بگویم که او حاضر است برای تو ازجانش هم بگذرد.»
می گویم: « منظورم این است که شاید هر کسی عاشق زنِ زیبایی که تو توصیفش کرده ای بشود اما هر کسی عاشق یک باغبانِ که نمی شود؟ تازه جوان هم نیست! »
می گوید:« خودت را دستِ کم نگیر. تو همۀ خصوصیات یک معشوقِ داستانی را داری. اول و مهم ترینش این است که تو از گلها مراقبت می کنی، پر از احساس و عاطفه ایی، و این چیزی نیست که از چشم یک زن دور بماند.»
می گویم: « حالا زن و فرزندی که ندارم، دارم؟»
می گوید: نه! تو سالهای سال نتوانستی جایگزینی برای عشقی که به آن نرسیده ای پیدا کنی. برای همین هم باغبان شدی و یالقوز ماندی! این برای داستانم لازم است. »
می پرسم:« آخرش؟ آخرش چه می شود؟ به هم می رسند؟»
می گوید:« نه! معلوم است که نه!»
می گویم: « رسوایی چه؟ داستان عشقشان به رسوایی هم می انجامد؟ »
می گوید:« خُب، اینطوری می شود! رسوایی نمک یک داستان عاشقانه است!»
می گویم:« آن وقت لابد مرد ثروتمند، زن را با یک چاقوی تیز آشپزخانه می کشد؟»
می گوید:« نه!»
می گویم:« پس لابد با هم فرار می کند و در حین فرار، باغبان سکته می کند؟»
می گوید: « بگذار اول بنویسمش. تنها چیزی که می توانم به تو بگویم این است که این داستان عاشقانه شبیه به هیچکدام از داستانهای عاشقانۀ موجود نیست. می خواهم همۀ ساختارهای موجود را بشکنم.»
می گویم: « طوری نشکنی که عشق را بشکنی!»
می گوید: « من نویسنده ام. بگذارش به عهده من!»
قبول می کنم . چارۀ دیگری ندارم. از طرف دیگر تشنه ام و احساس خستگی می کنم. هوسِ یک لیوان چای آلبالوی داغ کرده ام. یادش بخیر، نویسنده بعد از ظهرهای سرد زمستان اغلب چای آلبالو دم می کرد.
می گویم :« این طرف ها جایی سراغ نداری که چای آلبالو بفروشد. »
می گوید:« برسیم خانه برایت دم …»
هنوز حرفش تمام نشده است که یک افسر راهنمایی و رانندگی سرش را از پنچرۀ سمتِ مخالف راننده به داخل می سُراند و می گوید: « کدوم الاغی به تو گواهینامه داده؟ نمی بینی اینجا پارک ممنوعه!»
نویسنده انگار افسرِ راهنمایی و رانندگی را با یک دیوانۀ خوش ذوقِ آشنا اشتباه گرفته باشد، خونسردانه به طرف او خم می شود، ته سیگارش را از نزدیکِ گوشِ راستش به بیرون پرت می کند و می گوید:« یک الاغی مثل تو!»
افسر پلیس هم انگار بخواهد از بچۀ تُخسی زهره چشم بگیرد می گوید:« باریکلا! با این همه رشادت سکته نزنی یهو؟ می خوام ببینم با این برگ جریمه ای که برات می نویسم هنوز دل و دماغی برات می مونه که چرند ببافی؟»
خود را کمی پیش می رانم و می گویم:« آقای پلیس ایشان نویسنده هستند.»
نویسنده با دستش مرا پس می زند و با اشارۀ چشم و ابرو از من می خواهد که دخالت نکنم.
افسر پلیس رو به من می گوید:« کاری می کنم که این، منبعد از این جای نوشتن، نوشته هاشونشخوار کنه.»
برگ جریمه را به طرف نویسنده پرت می کند. نویسنده با دیدنِ مبلغِ روی برگ جریمه، با چشمانی که از تعجب گشاد شده اند نگاهی به من می اندازد و می خواهد چیزی بگوید که ناگهان نفس در گلویش گره می خورد. صدایی که بیشتر به جیغ ِ یک مرغ دریایی می ماند از دهانش خارج می شود. تلاش می کند گرۀ ماسیده در گلویش را بشکند اما نمی تواند. نفسش دیگر بالا نمی آید و ناگهان او در یک چشم بر هم زدن، جلوی چشم من و افسر پلیس از حال می رود. سرش روی پشتی صندلی کج می افتد. خس خسِ کوتاهی می کند و آب دهانش که حالا از گوشۀ لبش راه افتاده روی شانه اش می چکد. حالا نویسنده کاملا شبیه مرده ها شده است.
هول برم می دارد. نمی دانم چه باید بکنم. وحشت زده زل زده ام به چشمانی که انگار از زور خستگی زیاد به خواب رفته اند وحالا نرم، روی هم افتاده اند. حسِ ملامتی مرا به خود می آورد. انگار امیدم پیش چشمانم پر پر زده و جان داده بود و من دست روی دست گذاشته بودم و با پر رویی تمام زوالش را تماشا کرده بودم. با خود می گویم اگر قراراست در دنیای داستان این همه دست و پا چلفتی باشم دیگر چه دلیلی برای خلق شدنم وجود دارد؟
می گویم: «آقا! آقای پلیس، نویسندۀ بیچاره مرد!»
می گوید: « بذار بمیره خُب! چه کارش داری؟ دیگه لازم نیس اینهمه خود خوری بکنه و آخرش هم نتونه هیچ غلطی بکنه.»
می گویم:« آقا، لطفا زنگ بزنید ۱۱۸ یک آمبولانس بیاید. شاید… شاید هنوز بشود کاری کرد.»
می گوید:« اگه سکته زده باشه کارش تمومه جونم! تو یه همچین ترافیکی هیچ آمبولانسی، خودشو بُکشه هم نمی تونه کمتر از یک ساعت دیگه خودشو برسونه اینجا.»
می گویم: « آخر این طوری که نمی شود دست روی دست بگذاریم. تکلیف چیست؟»
می گوید:« جوش نزن جونم! این آقا اونقدر ها هم به زندگی دلبسته نبود. شما هم بهتره قهرمان بازی در نیاری و بذاری راحت برای خودش بمیره.»
می پرسم: « مگر شما می شناسیدش؟»
می گوید:« سالهاست! این ماشین قراضه رو هم من براش جور کرده بودم وگرنه این گورش کجا بود که کفن داشته باشه! تازه شم این آدم حرفش حرف نبود، زر خالی بود.»
می پرسم: « این چه فرمایشی است؟»
می گوید: « همین ایشون یک وقتی به ما قول داده بود که یه داستان عاشقانه بنویسه که من یکی از شخصیت های اصلی ش باشم. کوش؟»
می پرسم:« افسر پلیسِ راهنمایی در یک داستان عاشقانه؟»
چپ چپ نگاهم می کند و می گوید: « این بنده خدا هم اولش همینو گفت. انگار افسرهای پلیس دل و روده ندارن!»
می گویم: « یعنی به شما قول داده بود اما انجامش نداد؟»
می گوید: « نه اونطوری که دلم می خواست،نه! آخه می دونی این حضرت آقا روی باور پذیری داستاناش خیلی پا فشاری می کرد.»
می گویم:« یعنی…؟ »
می گوید:« یعنی این که اون هم مثل خیلی از آدمها از یک افسر پلیسِ راهنمایی و رانندگی دلِ خوشی نداشت. انگاری که ما جزو ابوابجمعی اون دسته از موجوداتی هسیم که دوتا شاخ و یه دمب دراز داریم. بابا ما هم مال این آب و خاکیم، ما هم جزو همین مردمیم!»
می گویم:« بله، کاملا پیداست!»
ابرو در هم می کشد.
می گوید:« شما هم سیاه کاری بلدی ها؟ این اواخر دیگه زنم هم دم گرفته بود که اگه استعفا ندم مهریه شو می ذاره اجرا.»
می پرسم: « واقعاً؟ بالاخره چی شد؟»
می گوید:« با پشتِ دسم دو تا زدم تو دهنش، خفه خون مرگ گرفت!»
می گویم: « منظورم داستان است، بالاخره چه بر سرش آمد؟»
می گوید: « آهان! قرار ما این شد که من تو داستانش ارتقاء درجه بگیرم و بشم یک سرهنگِ بازنشسته. اونوقت زنم زیر آبی می ره وعاشق باغبونِ خونه مون می شه. هیچی، جوک!»
می گویم: « لابد معشوقش هم یک باغبانِ زهوار در رفته است.»
یک ابرویش را بالا می دهد و انگار از روی مگسک تفنگ به هدفش نگاه می کند، می گوید:« تو از کجا می دونی؟»
می گویم:« آخر قرار بود باغبان آن خانه من باشم.»
ناگهان خشمگین می شود. با ترش رویی می پرسد:« ببینم تو تا حالا زنِ ما رو دیدی؟»
می گویم:« نه! من خود شما را هم اولین بار است که می بینم.»
با لحنی آمرانه می گوید:« بهتره به من دروغ نگی بچه سوسول! می پرسم تو، تا حالا زنِ ما رو ندیدی؟»
خود را عقب می کشم و می گویم:« جناب سروان، باور کنید من تازه از مریض خانه مرخص شده ام. مدتها بود که مریض احوال بودم. می گفتند دچار افسردگی شده بودم. »
باز در حالی از روی مگسک تفنگ به من نگاه می کند انگشت اشاره اش را به طرفم می گیرد و می گوید:
« گوش بگیر ببین چه بهت می گم. اگر خدای نکرده، خدای نخواسه روزی روزگاری بفهمم که حتی یه بار، فقط یه بار از نزدیکی خونۀ ما رد شده ای به اون ذوالفقاز مولام علی، تیر بارونت می کنم! شیر فهم شد؟»
انگار تیرباران شده باشم، احساس خفگی شدیدی می کنم. با صدایی که از ته چاه در می آید می گویم:« ولی قرار نبود در داستان تیرباران بشوم. می شوم؟»
می گوید: « هر چه اصرار کردیم زیر بار نرفت که نرفت. وگرنه ما که مث خودش بی ناموس نیستیم. چپ می اومد و راست می رفت می گفت باس از کلیشه ها پرهیز کرد. انگار دوره آخر زمون شده!»
نفسی به راحتی می کشم و می گویم:« پس، به خیر و خوشی به پایان می رسد؟»
سرش را تکان می دهد و می گوید:« آخرشو هر چه کردیم بروز نداد انچوچک! می گفت خودش هم نمی دونه آخرش چه می شه. البته رقاص بازی این جماعته، می دونی که؟ اما چیزی که ما دستگیرمون شد، ظاهرا یه جایی تو داستان کلاه قرمساقی می ذاره سرم که آره ما، عشق زنه مون به باغبونه رو قبول می کنم ولی بعدش داستان با یک حادثۀ دوراز انتظار به آخرش می ر سه.»
می پرسم: « چه جور حادثۀ دور از انتظاری؟»
می گوید:« گفتم که نمی دونم. چیزی که می دونم اینه که این بابا توجیه اش این بوده که ما راستی راستی زنه مونو دوس داریم . می گفت وقتی عاشق هستی که دیگر تحمل نمی کنی خاری به پای معشوقت بره، چه برسه به اینکه که آرزوی مرگشو داشته باشی… البته این حرف خودش بود. تو هپروت برا خودش کاموا می بافت!»
با حسرت می گویم: « چه داستانی می شد. حیف!»
می گوید:« نه بابا! خوب شد ننوشت وگرنه ما که هیچوقت نمی تونستم بگم که اون آدمِ مفلوک و بیچاره ماییم. خودمونو کشتیم که بذار یه اسید پاشی مختصری لااقل داشته باشیم، رضایت بده که زنه رو از ریخت بیاندازیم بلکه این طوری کمی دلمون خنک شه، زیر بار نمی رفت!»
می گویم:خیلی مایلم بدانم چقدرش را نوشته بود. شما می دانید؟»
می گوید: « از کجا بدونم. یه بار فقط کلیات داستانشو وقتی که مست کرده بود یه خرده شو برام خوند.»
می پرسم: « خوش تان آمد؟ »
می گوید: البته که نه! بچه ای تو!…پس با این حساب، به تو هم چیزی بروز نداده،هان؟
می گویم: « نه! من خیلی وقت بود که از او خبر نداشتم. گفتم که، مرض احوال بودم.»
می گوید:« داستانه از همان اولش یک شوک گنده بود برام.»
می گویم: « برایم تعریف می کنی لطفا؟»
می گوید: « بذار اول اون یابو رو که درست جلو چشام تو محل توقف ممنوع وایساده داره اون یارو پیزوریه رو سوار می کنه ادبش بکنم، بعد.»
افسر پلیس که سرش را بیرون می کشد، خودم را با عجله روی صندلی جلو می اندازم و شروع می کنم به معاینه کردن نویسنده. نیم رخم را نزدیکِ دهان نویسنده می گیرم. مطمئن نیستم آیا هنوز نفس می کشد یا آنچه که حس می کنم هوای گرم موتور است که هنوز به درون ماشین نشت می کند. جیب هایم را برای آینه می گردم. آینه ام کجا بود؟ کمی این طرف و آن طرف می گردم بلکه لااقل پر مرغی پیدا کنم که آن را دم دهانش بگیرم تا بفهمم مرده یا هنوز نفس می کشد. پرِ مرغ؟ باید تحلیل مشخص از شرایط مشخص می کردم. نفس عمیقی می کشم. اضطرابم که فروکش می کند بالاخره به این فکر می افتم که انگشتم را درگودیِ زیر گوشش بگذارم. باور نمی کنم اما نبضش می زند. دست و صورتش را لمس می کنم. هنوز گرم است و جان دارد. بازوی لاغرش را می چسبم و تکانش می دهم. اول با احیتاط اما بعد با قوت تکانش می دهم. ناگهان یک چشمش را باز می کند. نگاهی به من
می اندازد و بعد دوباره آن را می بندد. پس، هنوز زنده است! درِگوشش می گویم: « این آقای پلیس رفته سراغِ یک بدبختِ دیگری. لطفا اگر زنده ای چیزی بگو.»
سرش به چپ و بعد به راست قل می خورد. چشم باز می کند و نا مطمئن نگاهش را به اطراف می گرداند. قبل از آن که بتوانم چیزی بگویم او با صدایی که بزور می شود شنید می گوید:« رانندگی…رانندگی بلدی؟»
می گویم :« یاد می گیرم اگر ضروری باشد؟»
می گوید: « بنشین پشت فرمان و فرارم بده.»
می گویم:« ولی شما که خودت پشت فرمان نشسته ای ؟ گازش را بگیرکه برویم.»
چشمهایش را کاملا باز می کند. در حالی که با غیض به من نگاه می کند با سرعتی باور نکردنی از جایش کنده می شود و روی صندلی سمت مخالف راننده می نشیند و با عصبانیت می گوید: « من که این را می دانم اما می خواهم فرار ما این طور جلوه کند که تو با جنازۀ من در رفته ای نه با خودِ زندۀ من!»
می گویم:« حالا مگر چه فرقی می کند؟»
می گوید: « می شود تو کاری به این کارها نداشته باشی لطفا! تا سر و کله اش دوباره پیدا نشده، بنشین پشت فرمان!»
می گویم:« از من می خواهی که قانون را زیر پا بگذارم اما ندانم به چه قیمتی، هان؟ تا نگویی از جایم جُم نمی خورم.»
می گوید: « وقت از دست می رود و من دوباره گرفتار می شوم. بجنب،خواهش می کنم.»
می گویم:« متاسفم! نه نمی شود.»
با عصبانیت می گوید: « پس شما هم دور یک داستانِ تمام و کمالِ عاشقانه را خط بکش!»
می گویم: « تهدید می کنی؟»
می گوید: « منظور من روشن است! حالا تو هر طور که دلت می خواهد تعبیرش کن. »
نیم خیز می شود تا بیرون را ببیند. مرد بیچاره هنوز مشغول چانه زدن با افسرِ پلیس است. ناگهان تصمیم می گیرم دل به دریا بزنم. می نشینم پشت فرمان. سویچ را می اندازد تو دامنم. چند بار سویچ را در جا سویچی می گردانم و بالاخره ماشین روشن می شود. من، انگار راننده ای با تجربه از پارک بیرون می آیم و با ویراژی تماشایی از میان ماشین هایی که لاک پشت وار در حرکتند،از مهلکه می گریزیم. در یک چشم بر هم زدن، جز انبوه عظیم دودی که از اگزوز ماشین مان خارج می شود، چیزی بر جا نمانده است. تا مسافتی هنوز شَبَح افسر پلیس را در آینه می بینم. دستش را در هوا تکان می دهد و لابد فحش های چارواداری نثار ما می کند. در میان تعجبم هر چه دورتر می شویم از بارِ ترافیک نیز کاسته می شود. نویسنده شروع به شادمانی می کند. حالا به اندازۀ کافی دور شده ایم. او سر و شانه اش را راست می کند و در حالی که ازشدت خوشحالی به رقص در آمده است می گوید:
« پسر تو فوق العاده ای! آخیش!… او راستی راستی می خواست مرا نابود کند. »
می گویم:« کی؟ همین آقای پلیس؟»
می گوید: « همین جناب سروان! یکی از آن هاست.»
می پرسم: « از کدام ها؟ چه طور می خواست شما را نابود کند؟ »
می گوید: « کلی فشار آورد که داستانی سفارشی برایش بنویسم. زیر بار نرفتم. شروع کرد به تهدید کردنم. تسلیم نشدم. آنوقت خواست با پول مرا بخرد. این ماشین را به من پیش کش کرد. اولش قبول نکردم اما بعدش که پذیرفت پولش را قسطی به او پس بدهم، من هم کوتاه آمدم. اما بعد برایم روشن شد که همه اش یک نقشه بوده و رو دست خورده ام.»
می گویم:« دیگر چرا رو دست زده؟ مگر پولش را نمی پرداختی؟»
می گوید:« او می دانست با وضعیتی که دارم قادر نخواهم بود پولش را پس بدهم. از آن طرف، هر وقت که مرا در حال مسافرکشی با این ماشین فکسنی می دید، عکسی از من می انداخت. تا اینکه یک روز گفت باید داستانی بنویسم و آن طوری بنویسم که او می خواهد. نپذیرفتم. آن وقت او در آمد که پروندۀ سرقت ماشینی را که برایم ساخته به جریان می اندازد و می فرستدم پشت میله های زندان.»
می گویم:« این کارش به دور از جوانمردی بود.»
می گوید: « من هم همین را به او گفتم.»
می پرسم: « جوابش چه بود؟»
می گوید:اولش کلی به حرفم خندید بعدش هم در آمد که از کی تا حالا اجرای عدالت می شودِ نا جوانمردی؟ من مرد قانونم مرد حسابی!»
می گویم: «خُب؟»
می گوید: « نمی دانستم چه بکنم. مدتی وقت خواستم که درباره اش فکر کنم.»
می گویم:« یعنی تسلیمش شدی؟ راستی راستی می خواستی سفارشی بنویسی؟»
می گوید:« نه! البته که نه. می خواستم راهی برای فرار از این جا پیدا کنم.»
می گویم: « به کجا؟»
می گوید: « هر جایی که بشود نوشت و باج نداد.»
می گویم: « یک چنین جایی کجاست؟»
می گوید:« نمی دانم. فقط می دانم که اینجا نیست. اینجا اگر کسی در بیاید و ادعا کند که آن چه از او به چاپ می رسد همۀ آن چیزی است که می خواسته بنویسد، اگر یک مواجب بگیر دولتی نباشد حتما یک شارلاتان است.»
می گویم: « مرا قاطی سیاست نکن لطفا. بیشتر از این نمی خواهم بدانم. اما خودمانیم او که تقاضای یک داستان عاشقانه داشت؟»
با پوزخندی تلخ جوابم را می دهد و می گوید:« و تو هم باور کردی؟ می خواست او را عاشق و وفادار به زنش نشان بدهم. اصرار داشت که هر جوری شده کاری بکنم که زنش به او خیانت بکند. از من می خواست مدرک جور کنم تا او ثابت کند که زنش به او خیانت کرده است تا آنوقت خودِ او مراسم سنگسارش را اجرا کند!
می گویم: « برای همین بود که مُردی؟»
می گوید: « چارۀ دیگری نداشتم! نویسنده جماعت که دستش از همه جا کوتاه است و هیچ پشتیبانی هم ندارد باید مردن در ساعت مناسب را بیاموزد و گرنه او را می کشند!»
می گویم: « مگر شهر هِرت است؟»
می گوید: « کجای کاری برادر؟ بدتر از شهر هرت. می خواهی بدانی چرا؟»
می گویم: « می دانم که دستت از همه جا کوتاه است و پشتیبانی نداری اما آن طور هم هر کی هر کی نیست.»
می گوید:« تو هیچ میدانی که داستانِ دُرنا کوچولو را غیر قابل انتشار تشخیص دادند؟ بماند که چرا داستانِ تو را برای بعد از مرگم می نوشتم.»
تعجب می کنم. می پرسم : « ولی آن داستان که چیزی نداشت؟ »
می گوید: « من هم همین طور فکر می کردم. حتی نقاشی هایش را هم آن طور که باب سلیقۀ آن ها ست با چادر و چاقچور کشیده بودم، اما نشد.انگار فهمیده بودند که به پولش سخت محتاجم!»
باورم نمی شود. می گویم: « شما هم بقولِ آن افسرِ پلیس سیاه بازی بلدی ها!»
عصبانی می شود. می گوید: « می دانی ایرادشان چه بود؟ »
می گویم: « خیلی مایلم بدانم.»
می گوید: « مسئول محترمشان تو چشمهام زل زد وگفت خودتی! شاید گوش های ما درازباشند اما خر نیستیم! مثل روز روشن است که منظورت از مادر بزرگ، ماییم و دُرنا کوچولوت هم همین پابرهنه هایند که سنگشان را به سینه می زنی! می خواهی بگویی ما حرف های خوب می زنیم اما اعمالِ خلاف آن انجام می دهیم؟ برو آقا! »
می پرسم: « کدام حرف؟ کدام عمل خلاف؟ »
می گوید: « منظورشان آن جایی بود که مادر بزرگ آخر قصه به عمد پا می گذارد روی مورچۀ بیچاره!»
می گویم: « مگر آن طوری تمامش کردی؟»
سکوت می کند و من از چیزی که می شنوم از یک طرف متعجب می شوم و از سوی دیگر شک ام نسبت به او برطرف می شود. دلم به حالش می سوزد. نمی دانم چه طور دلداریش بدهم.
می گویم: « با این همه توهمی که دارند چطور شبها می خوابند این ها؟»
بیشتر برافروخته می شود. می گوید: « بازار کتاب پر شده است از داستانِ خیانت شوهر به زنش و یا برعکس! یا داستان های عاشقانۀ عرفانی که طرف در آن نور خدا را می بیند یا این که از بیخ هندی اند! آیا کسی می تواند یک کتاب به من معرفی کند که در آن شخصیت اصلی داستانش به آن چه که در پیرامونش می گذرد نگاهی کنجکاوانه داشته باشد، به آن چه که می شنود فکر کند و آن وقت به آن گردن بگذار یا نگذار؟ دست به جستجو و پژوهش بزند مثلا؟ طرف شک هم که می کند به عقلش شک می کند و دست آخر می زنند تو پوز شخصیت بدبخت داستانش که زیادی از عقلت کار نکش، دیوانه شو بیچاره! یا این که خودت را بسپار به دست سرنوشت، هر چه پیشانی نوشت توست همان خواهد شد! آقا جان، عقل و جایگاه شایستۀ انسان از صحنۀ داستان ها حذف شده! در عوض تا دلت بخواهد همه چیز به کمک دین و ایمان و یک مشت خرافات جور می شود. معجزه ای رخ می دهد وعاشق به معشوقش می رسد، شیطان ناگهان پشت خاطی را خالی می کند، دستش رو می شود و به دار مجازات آویزانش می کنند وعدالت اجرا می شود، فقر توجیه پذیر نشان داده می شود و بدتر اینکه فقرا به خدا نزدیکترند…
آن چنان دور گرفته که انگار در یک میتینگ اعتراضی شرکت کرده است. می دوم میان حرفش ومی گویم:« شما هم زیادی همه چیز را سیاه می بینی ها. نمی شود که هم این طوری بی پایه یک مشت حکمِ ردیف کرد.»
می گوید: « می خواهی برایت ثابت کنم؟ پس گوش بگیر…»
نمی خواهم در زمین او بازی کنم. می گویم:« پس یعنی فکر می کنی چاره ای نیست؟»
می گوید: « حتما هست. نوشتن! »
می گویم: « چقدر هم شما می نویسی.»
می گوید:« من هم می نویسم اگر غم نان بگذارد. اگر بدانی چقدر از شروع این داستانی که مشغولِ نوشتنش هستم خوش خوشانم می شود. تا آنجا که می دانم هیچ کسی تا بحال داستانش را اینطور شروع نکرده است.»
به هدف زده ام. رگه های خشم از صدایش پاک می شوند و جایشان را به لرزه های شیرینِ هیجان می دهند. تحریکش می کنم. می گویم: « یعنی چگونه شروعی دارد؟»
می پرسد:« می خواهی بدانی؟»
می گویم:« البته که می خواهم بدانم.»
می گوید:« داستان از آنجا شروع می شود که زن بسیار زیبایی، سی ساله، دست بچه خردسالش را گرفته و در حیاط بزرگ خانه شان بطرف باغبان پر سن و سال اما قبراقی که مشغول آب دادن به گلهاست پیش می رود. چند قدمی مانده به باغبان، مادر دست کودکش را به نرمی می فشارد و از او می خواهد که بیاستد. آنوقت مادر زانو می زند و در حالی که شانه های بچه را در میان دستانش می گیرد با سر به باغبان اشاره می کند و می گوید پسرم! پدر واقعی تو آقای باغبان است! برو به او سلام کن! بچه که گمان می کند مادرش او را به بازی گرفته، به خواستِ مادرش گردن می گذارد و بطرف باغبان می دود و به باغبان سلام می کند. باغبان با خوشرویی سلامش را جواب می دهد. شلنگ آب را روی زمین رها می کند و شاخه گلی می چیند و به او هدیه می کند. بچه با شاخه گلی در دست، بطرف مادرش می دود و فریاد می زند: « مامان، ببین بابا بهم گل داد!» مادر می خندد. دست بچه را در دستش می گیرد و به باغبان نزدیک می شود. باغبان سلام می کند. زن با آن چنان صمیمیتی با او احوالپرسی می کند که باغبان شرم می کند. سرش را پایین می اندازد و زیر لب جواب می دهد که حالش خوب است. پس از مدتی سکوت، باغبان که هنوز سرش روی سینه اش آویزان مانده با صدایی که می لرزد می گوید خانم! شما خیلی لطف دارید اما این کار عاقبت خوشی ندارد. زن می پرسد کدام کار؟ باغبان جواب می دهد. من بابای هیچ احدی نیستم. اصلا من هیچ کس نیستم. چرا آزارم می دهید؟ زن آهی می کشد و در حالی که سرش را تکان می دهد، می گوید من هرگز قصد آزار تو را نداشتم و ندارم. فقط می خواهم شما عشق مان را انکار نکنی. باغبان پوزخند تلخی می زند و سرش را تکان می دهد. زن ادامه می دهد، از چه نگرانید؟ باور کنید ما عاشق و معشوق مناسبی برای هم هستیم. باغبان در حالی که همچنان به علامت انکار سرش را تکان می دهد، کمی آن را بالا می گیرد تا بتواند زن را ببیند. در حالی که به او نگاه می کند و نمی کند، می گوید خانم! عشق، بازی نیست که آدمی بخواهد هنگام فراغت و بقصد سرگرمی آن را انجام بدهند. به جان آدمها بسته است. گاه جان می دهد و گاه می تواند جانی را بگیرد. زن اخم می کند و می گوید. آقا ولی عزیز، من بچه مدرسه ای نیستم که هشدارم می دهی. شما یک دل سوخته ای، درست مثلِ خود من. تو به دلیل فقر به عشقت نرسیدی و من نیز به همین دلیل با پول ازدواج کردم. اما وقتی که عشق می آید و جان می دهد، پس زدنش خودکشی است. باغبان می گوید واقعیت ها منطق خودشان را دارند و آنجا که لازم باشد بی هیچ ترحمی ترا وادار به خودکشی می کنند. زن می گوید ولی کار آدمها که قبول واقعیت نیست. شاید اگر فقط به راه دل نرویم و یا فقط به عقل مان تکیه نکنیم آن وقت راهِ میان بری این وسط پیدا بشود. باغبان می گوید خانم! باور کنید این حرف ها تنها بدرد شاعر ها می خورد. چاره ای برای دردِ من و شما نیست. زن که حالا چانه اش می لرزد با صدایی بغض آلود می گوید چرا آدم ها همیشه کم دلی شان را بحساب عاقل بودنِ شان می گذارند تا همه چیز را خراب کنند. باغبان سکوت می کند. بغض زن می ترکد. بچه به دامن مادرش می چسبد و به باغبان اخم می کند. باغبان سرانجام به حرف می آید و می گوید من از جناب سرهنگ تقاضا کرده ام که کسی را برای ادارۀ باغ پیدا کند. من باید به یک سفر دراز مدت بروم. زن به باغبان نزدیک تر می شود و با صدای گریه می گوید ولی من و این بچه به تو احتیاج داریم. مگر شوخی تان گرفته؟ باغبان چیزی نمی گوید. از آن دو رو برمی گرداند، شلنگ را از روی زمین برمی دارد و بی اعتنا به آن دو مشغول آب دادنِ به گلها می شود.
حرفش را قطع می کنم و می گویم: « شروع خوبی است. می بینی اشکم را در آوردی اما داستان که فقط شروع خوب نمی خواهد باید بتوانیم آن را به یک پایانِ جفت و جور برسانیم.»
می گوید: « با تو موافقم. گر چه حالا دیگر پایان داستانها هم اهمیت چندانی ندارند. مهم این است که روی چیزهایی انگشت بگذاریم که کمتر در بارۀ آنها صحبت شده، پایانش را بگذار به عهدۀ خواننده، خودش می سازدش.»
می گویم: « البته “عشق” باغبان به زن جوان را می شود توجیه کرد. مردها همیشه ” عاشقِ” زنانِ جوان می شوند اما “عشق” زن جوان به آن باغبان کمی دور از عقل نیست؟»
می گوید: « انسان موجودِ فوق العاده پیچیده ای است و این پیچیدگی از قاعده و قانون از پیش نوشته شده ای تابعیت نمی کند، بخصوص وقتی پای احساس و عواطفت انسانی درگیر است همه چیز امکان دارد، همه چیز می تواند اتفاق بیفتد. ایکاش روزگار این همه سخت نمی گرفت و انسانها در آزادی کامل در کنار هم زندگی می کردند. آن وقت می توانستیم شاهد اتفاقاتی در روابط انسان ها باشیم که حتی در خواب هم نمی شود دیدشان.»
می گویم: « حالا با این شرایط سختی که درگیرش هستی، داستان را چطور جلو می بری؟»
می گوید:« ممکن است به دلخواه تو پیش نرود اما توقف که معنا ندارد. ناگزیرجلو می رود چه بخواهیم چه نخواهیم.»
می گویم:« بهر حال آخر و عاقبت خوشی برای این دو شخصیت نمی بینم. نکند می خواهی مرا دستی دستی دم تیغ بدهی و از شرم خلاص بشوی؟»
می گوید: « هرگز! تفاوت ما نویسنده ها و خدا در همین است. خودت بهتر می دانی که اگر می خواستم، می توانستم ترا در همان داستان اول قربانی کنم. تازه، تو شخصیت داستانی من هستی اگر هزار بار هم بمیری باز سبز می شوی. تو ققنوسی. می توانی هزار باز از دل خاکسترت زاده شوی و با چهره ای تازه ما آدمها را به چالش بکشی. تو از چه نگرانی؟»
سرِ شوق آمده ام. می پرسم:« می خواهم بدانم، تکه ای، جایی از این داستان که خودت بیشتر از همه می پسندی کجاست؟»
می گوید: « خوب شد پرسیدی. یک قسمتی آن وسط های داستانم وجود دارد که هر وقت به یادش می افتم قلبم تندتر می زند و مور مورم می شود یک جورایی.»
می گویم:« خُب ما هم بدانیم!»
می گوید: « با کمال میل… باغبان تلاش می کند ازعشقش به زن جوان بگذرد. کارش را به دیگری واگذار می کند و می رود که باقی زندگی اش را در تنهایی سپری کند. اما زن جوان دست بردار نیست. او شب ها جامه ای
یک سر سرخ می پوشد و به محلۀ باغبان می رود و در ودیوار محله شان را با این شعارها پر می کرد که « آقا ولی، تو باغبان قلب منی» یا « قلبم از آن توست باغبان، گلخانۀ قلبم را آبیاری کن! »
می گویم: « چه زنِ دیوانه ای! که چه بشود؟»
می گوید:« حتما که نباید چیزی بشود. وانگهی، آن جا که همۀ راهها بسته به نظر می رسند تو هنوز سه انتخاب داری. یا این که تسلیم شوی، یا با درایت عقب بنشینی و در صدد تجدید قوا بر آیی یا این که عقلت را زیر پا بگذاری و بزنی به سیم آخر و بگویی هر چه بادا باد. انتخاب هر کدام از آن ها بستگی تام و تمام به وضعیت روانی و فکری ما دارد. »
می گویم: « گیرم که درست بگویی اما…!»
می گوید:« خُب، واکنشِ زن ِ جوانِ داستانِ من از نوع سوم است دیگر!»
می گویم:« این کار او در حکم خودکشی است.»
می گوید:« اما اگر از او بپرسی با قاطعیت جواب می دهد چارۀ دیگری ندارد و از تو می خواهد که در صدد منصرف کردنش بر نیایی!… زنی با خصوصیات او گمان می کند این تنها راهِ درست برای نجاتِ عشقش است.»
می گویم:« چرا عقب نمی نشیند؟ شاید بعد بتواند راه حل معقول و کم خطر تری پیدا کند.»
می گوید: « این را تو می گویی. تو که جای او نیستی. وانگهی ما تجربۀ زیادی در استفاده از عقل نداریم. از این گذشته او یک زن جوان است چطور انتظار داری که او چون حکیمی خردمند رفتار کند؟ همین خودِ تو به عنوان یک خواننده می پذیری که او یک باره پوست بیاندازد و به یک فیلسوف تبدیل بشود؟ داستان از جذابیت می افتد.»
می گویم:« و تو او را به دام می اندازی که بسختی مجازات شود؟»
می گوید: « من که دلم نمی خواهد اما چارۀ دیگری ندارم.»
می گویم:« نکند به جرم مسخرۀ خط خطی کردنِ در و دیوارِ مردم اسیرش می کنند؟ »
می گوید: « مسخره تر از این ها. او بجرم اخلال در نظم عمومی و دهن کجیِ آشکار به عرف رایج و مهم تر از همه خیانت به شوهرش، به سیاه چال می افتد.»
می گویم:« آنوقت آن باغبان قزمیت چه می کند این میان؟ در ضمن، خودمانیم در این میان آن افسر پلیس را هم به آرزویش رساندی ها!»
می گوید:« البته که نه! داستان به سنگسارِ زن ختم نمی شود، نه!…در خصوص باغبان هم حدسش چندان مشکل نیست. او همه چیز را از بیخ و بن انکار می کند. پیرمرد می ترسد، از تف و لعن دیگران می ترسد. او عاشق هست اما ترسو است.»
می گویم:« چه عاشقی!»
می گوید:« عجولانه قضاوت نکن. او تمام عمرش رنج کشیده، زجر دیده. شاید اگراز خود او بپرسیم برمی گردد به ما می گوید که از ترسش نیست که دست به انکار این عشق می زند بلکه می خواهد این طوری با آتش این عشق خود را بسوزاند و راحت شود. گذشته از آن، او فکر می کند این طوری معشوقش را نجات می دهد.»
می گویم:« بهر حال آرامشی در کار نخواهد بود ؟»
می گوید:« گمان نمی کنم. بهر حال آن چه که من می توانم حدس بزنم این است که پیر مرد دق می کند.»
می گویم:« و داستان به پایان می رسد؟»
می گوید:هیچ نمی دانم. نمی دانم که آیا زن در آن سیاه چال بلایی بر سرِ خودش می آورد یا که با ترفندی از آن جا خلاص می شود و یا… چیزی که می دانیم این است که شوهرِ قانونی او مرد با نفوذ و قدرتمندی است.»
می گویم: « از شوهرش که نمی شود توقع کمک داشت. او بیشتر از همه باید شاکی باشد، مگر نه؟»
می گوید:« خُب بله. زنش به اصطلاح معمول به او خیانت کرده است.»
می گویم: « پس معجزه ای در کار نخواهد بود؟»
می گوید: « معجزه؟ هیچ معجزه ای تا به امروز رخ نداده. اما دقت کن! در این داستان ما با یک زنِ زیبا روبرویم که بر اساس عرف جامعه از یک طرف مرتکب جرم سنگینی شده و از طرف دیگر تنهاست. دستش از همه جا کوتاه است.»
می پرسم: « به کجا می خواهی ما را ببری؟ »
می گوید: « او دو راه ِ بی واسطه پیش رویش دارد. یا تاوان جرمش را بدهد که می تواند جانش را بر سر آن بگذارد و یا بفکر رهایی بیفتد و به سازش تن بدهد.»
می گویم:« دلم نمی خواهد به جانش آسیبی برسانی . او که جرمی مرتکب نشده که سزاوار اسیری باشد. اما از آن طرف مانده ام که چه طور می شود جناب سرهنگ را راضی کرد؟»
می گوید:« راضی کردنِ او که کار مشکلی نیست. فراموش نکنیم که او زنِ زیبایی است. تا آنجا که من می دانم زنِ مطلوب اغلب مردها باید دو خصیصۀ عمده داشته باشند. یک، اینکه زیبا باشد و دوم اینکه یک بازندۀ شرمسار! آن وقت زندگی می شود عین بهشت. تو اینطور فکر نمی کنی؟»
می گویم: « گیریم که این طور باشد اما چرا زنِ داستان ما باید چنین شرایط رقت باری را بپذیرد؟»
می گوید:« من هنوز نمی دانم که او چه خواهد کرد و داستان چگونه پایان می یابد. با این همه، گر چه به تو حق می دهم که بسادگی زیر بار نروی اما مایلم نظرت را به دنیای واقعی ما آدمها جلب کنم. من زن های زیادی را دیده ام که انگار بازنده به این دنیا آمده اند. شرایطی بدتراز این را هم به راحتی می پذیرند.»
می گویم: « اصلا چرا داستان اینطور پیش نرود که زن مقاومت کند و جناب سرهنگ نقش شکنجه گرش را بازی کند و بزور شلاق بخواهد زن را بشکند اما …؟ »
می گوید:« این طوری که او را تباه می کنیم. با این همه روی این احتمال می شود فکر کرد اما…»
هشدار ماشین پلیس که درست پشتِ سرِ ما آژیر کشان پیش می آید، هر دوی ما را آشفته می کند.
– « پیکان فیروزه ای رنگ ، شماره پلاکِ ۶۵۳۱۲ تهران الف، بزن کنار! بزن کنار آقا!»
صدا آشنا است. ماشین مورد نظر او هم ماشینی است که من راننده اش هستم.
با دست پاچگی می گویم:« دیدی بالاخره گیر افتادیم.»
نویسنده می گوید« : نه! نه هنوز. حواست کجاست؟ آنها پشت سر ما هم هستند نه جلوی راهمان.»
می گویم: منظورت را نمی فهمم؟ نمی شنویی که با چه لحن زننده ای از ما می خواهد که ماشین را متوقف کنیم؟»
می گوید: « چرا متوجه نیستی؟ گاز بده. برو!»
می گویم:« نکند شما هم خیال می کنی من رانندۀ مسابقات فرمول یک هستم؟ من حتی گواهینامه هم ندارم مرد حسابی.»
می گوید:« اتفاقا تو تنها کسی هستی که می توانی ما را از این مهلکه بدر ببری.»
ملتمسانه می پرسم:« چه طوری؟»
می گوید: « فقط گاز بده و کمی حواست را جمع کن. تو می توانی نترسی و با خونسردی و اعتماد بنفس بالا از دام پلیس بگریزی.»
می گویم:« آخر…»
می گوید:« آخر و اول را کنار بگذار، گاز بده تا اسیر نشدیم.»
می گویم:آقا جان! اصلا جریمه ات را من می پردازم. بگذار بزنم کنار.»
بر سرم فریاد می کشد. می گوید:« جریمه کدام است؟ اگربه چنگش بیفتیم کار هر دوی مان ساخته است. من می شناسمش! قصد جریمه کردن ما را ندارد، اومی خواهد ما را بچزاند، دیوانه؟ »
صدای نویسنده خش دار و بی رمق شده است. با گوشۀ چشم نگاهی به او می اندازم. او هم رنگ به رخسار ندارد. با پشت دستهایی که آشکارا می لرزند عرق پیشانی و سر و گردنش را پاک می کند. او حالا انگار کلمات را کافی نمی داند با چشمانِ مضطربش از من می خواهد که وقت را تلف نکنم . صدای تهدید آمیز پلیس تردیدم را می شوید و با خود می برد.
– « راننده پیکان فیروزه ای، تو مثل اینکه تنت می خاره عوضی، بزن کنار!»
پا را روی پدال گاز فشار می دهم. ماشین پیکان فیروزه ای رنگ با شتابی باور نکردنی تقریبا از سطح جاده کنده می شود و با سرعتِ برق به پیش می رود. من آن چنان مسلط می رانم و آن چنان از لابلای ماشین هایی که این جا و آن جا بر سرِ راهمان پیدا می شوند، ویراژ می دهم و سبقت می گیرم که تنها از عهدۀ یک رانندۀ حرفه ای مسابقات ساخته است. جالب تر از همه این که می بینم توانایی هایی از خود بروز می دهم که تا آن لحظه حتی فکرش را هم نمی کردم. مزۀ این توانایی های تازه کشف شده، شیرین تر از شهد و شکر است برایم. با مهارت خیره کننده ای که بخرج می دهم در اندک زمانی آنقدر دور می شویم که دیگر حتی صدای آژیرپشت سرمان هم بزور شنیده می شود. با آسودگی خاطری می گویم: « انگار حق با تو بود. قالشان گذاشتیم!»
می گوید:« می دانستم که تو می توانی.»
می گویم: « اما کورس گذاشتن این پیکانِ تهران الف و آن بنز۲۴۰ کمی غیرعادی نیست؟»
می گوید:« اصلا! این پیکانِ من موتورش تازه تعمیراست. دو تا سیلندر اضافه هم مارتیک مکانیک روی آن کار گذاشته برای چنین روزهایی. ما فقط به یک رانندۀ خونسرد و مسلط نیاز داشتیم!»
می گویم: « شما جواب همۀ سئوالات را در آستین تان دارید، مگر نه؟»
می گوید:« همۀ سئوال ها که نه، کم و بیش.»
می گویم: پس با این حساب می توانم امیدوارم باشم که بالاخره یک داستان تمام و کمال بنویسی که در آن تکلیفم روشن بشود، هان؟»
می گوید:« اگر بیشتر مواظب باشی، شاید.»
می گویم: « ولی دیگر کسی پشتِ سرِ ما نیست.»
می گوید:« تو هم حالا این توهم برت داشته که شکست ناپذیر شده ای! »
می گویم: « منظورت را نمی فهمم. چه طور مگر؟»
می گوید:« دقت کن! ما بیشتر از هر زمان دیگری در خطریم.»
با تعجب می پرسم: « کدام خطر؟»
می گوید: « یک نگاهی به دور و برت بیانداز… ما الان در جادۀ مرگ می رانیم جانم!»
می گویم:« جادۀ مرگ؟»
می گوید:« درست شنیدی.»
هاج و واج می پرسم:« این دیگر چه جور جاده ای است؟ جادۀ مرگ!»
با خونسردی می گوید:« این جاده خطرناکترین جادۀ جهان است. یونگاس، یا همان جادۀ مرگ در بولیوی قرار دارد که در دهۀ ۱۹۳۰ بدست زندانیان جنگ پاراگوئه کشیده شده است. مسیری که از اعماق جنگل آمازون و رشته کوههای بلند آند و دره های عمیق آن می گذرد و دو شهر لاپاز و کورویکو را به هم می رساند. ما الان
درست در جایی از این جاده می رانیم که دره ای به عمق ۲۸۰۰ متر به فاصلۀ چند سانتیمتری ماست. کوچکترین خطایی می تواند باعث سقوط ما به عمق دره بشود.»
می پرسم:« چطور شد که از این جا سر در آوردیم؟»
با لحنی لاابالی گرانه می گوید:« بی احتیاطی کردیم. ما تمام توجه مان به پشت سرمان بود و هیچ چشم اندازی از روبرو نداشتیم.»
می گویم:« ولی هنوز دیر نشده. وانگهی من یک رانندۀ حرفه ای هستم. می توانم از این جاده هم بسلامت بگذرم؟»
می گوید:« نمی دانم، واقعا نمی دانم!»
لجم را در می آورد. می گویم:« یعنی چه که نمی دانی؟ من همانی هستم که با یک پیکان فکسنی توانستم از چنگال پلیس فرار کنم.»
می گوید: « اما حتی حرفه ای ترین راننده های دنیا هم همیشه برنده نمی شوند. اشتباه کردن جزء جدایی ناپذیرِ عمل ما آدمهاست.»
می گویم: « تو به عمد ما را به اینجا کشاندی مگر نه؟»
می گوید: « من هیچ قصد و عمدی نداشتم. اگر دنبال مقصر می گردی، یقۀ خودت گیر است. این تو بودی که بی مبالاتی کردی. تو رانندۀ این ماشین بودی نه من. باید حواست را جمع می کردی.»
می گویم: « چه لزومی داشت؟ تازه، من برای خاطر تو بود که به آب و آتش زدم!»
می گوید:« اما من مجبورت نکردم، کردم؟ طوری حرف می زنی که انگار تا من لب تر کردم، تو چون برده ای اطاعت کردی. آیا این طور است؟»
از کوره در می روم: « نه! و برای همین است که ما را به اینجا کشانده ای؟ می خواهی تسلیمت بشوم هان؟ »
می گوید:« این که چه فکر می کنی برایم اهمیتی ندارد. آن چه برایم مهم است این است که تو هم لازم است گاهی شکست بخوری. وگرنه چه طور می توانی خودت را بهتر بشناسی؟ »
می گویم: « چرا این جا ؟ تازه، شکست من ممکن است جان ترا هم بگیرد.»
می گوید:« ایکاش می شد در داستان بمیرم. آنوقت می توانستم دوباره و دوباره برگردم . فراموش کرده ای؟ شخصیت های داستانی عین ققنوسند. برای ما آدمهای دنیای واقعی است که فرصت های دوباره و چند باره وجود ندارد.»
می گویم: « حالاچه طور می شود؟ با هم سقوط می کنیم؟»
می گوید: نه! مسئله این است که من دست و بالم بسته است. نمی توانم به راحتی تن به ریسک بدهم. اگر قرار به ریسک کردن باشد، ترجیح می دهم در دنیای واقعی شانسم را امتحان کنم. می دانی که من هیچوقت نمی توانم جای تو باشم.»
می گویم:« بازهم یک داستان نا تمامِ دیگر؟»
می گوید: « تا دنیا باقی است داستانی به پایان نمی رسد.»
می گویم:« یعنی…»
می گوید: « یعنی مرا بگذار و برو! با آخرین سرعتی که می توانی. تو نترس!»
می گویم: « قصد خداحافظی داری؟»
می گوید:« این طوری بهتر است! تو با من شانس بسیار کمی داری.»
می گویم: « من هم گمان می کنم این طور بهتر است برای هر دوی مان. کسی چه می داند، شاید روزی باز به هم برسیم.»
می گوید:« موافقم! کسی چه می داند…می دانی از هیچ چیز به اندازۀ خداحافظی بیزار نیستم!»
می گویم:« مطمئنی که نمی خواهی با من همراه شوی؟ شاید باز توانستیم به سلامت بگذریم. شاید بشود راستی راستی یک کشتی نوح دیگر ساخت!»
می گوید: « شاید! اما تا اینجایش را هم زیادی آمده ام. باید برگردم. بالاخره باید تکلیفم را با دنیایی که در آن زندگی می کنم روشن کنم.»
می گویم: « خودت بهتر می دانی که در دنیای واقعی چیزدندان گیری در انتظارت نیست!»
می گوید: «می دانم! اما اگر غیر از این بود که دنیای تو ساخته نمی شد.»
می گویم:« لااقل برای مدتی به سفر برو! کمی سیر و سیاحت کن. جایی برو که آرزوی دید نش را داری. شاید این طوری گم شده ات را هم پیدا بکنی!»
می گوید:« پیشنهاد خوبی است. به محض آن که وقتش را پیدا کنم، بار سفر می بندم. اول بگذار از زیر فشارِ این تیغ بیرون بیایم بعد.»
گیج و منگ می پرسم: « منظورت را نمی فهمم؟»
می گوید:« تیغ این چاقو که رگ ِ گردنم را نشانه رفته.»
می گویم:« تیغ، چاقو؟»
می گوید:« لبۀ تیز تردیدهایم را می گوییم. دارد گلویم را می درد!»
می گویم: « من که چیزی نمی بینم.»
می گوید:« تردیدها تردست تر از هر شعبده بازی بازی ات می دهند. وقتی از پا در می آیی، تازه آشکار می شود که چقدر تیز و کشنده اند.»
می گویم:« خودت را از دم تیغش بیرون بکش، خُب.»
می گوید:« آن قدرها که فکر می کنی کار آسانی نیست. او یک پیر زنِ عجوزۀ افسونگری است که در برابر عقده های ریز و درشتِ سرکوفته ام در هیبت زنِ سی سالۀ زیبایی ظاهر می شود و با عشوه گری مرا نشئه می کند. من انگار معتاد او شده باشم به او محتاجم.»
می پرسم:« حالا خماری یا نشئه ؟»
می گوید:« گیج و منگم. به جز وقت هایی که مشغول نوشتنم، اغلب در حالتی میان خماری و نشئگی بلاتکلیفم.»
می گویم: « پس بیشتر بنویس.»
می گوید:« تلاشم را می کنم. تجربۀ خوبی داشتم با تو. حالا می توانم به این فکر کنم که تو توانستی بسیاری از ناممکن ها را ممکن کنی. مرا از احوالت بی خبر نگذار.»
می گویم:« تو هم همین طور. اصلا حالا که اینطور شد، لازم شد یک سفر به جنوب بروی. شاید آن جا مینا را پیدا کنی. او هم تنهاست.
می گوید: « تا حالا فکرش را نکرده بودم…شاید یک سفر بروم جنوب. شاید…»
به فکر فرو می رود. من از فرصت استفاده می کنم و از صندلی عقب ماشین عینکِ دودیم را برمی دارم تا به او پیشکش کنم. می گویم: « در سفرت به جنوب، لازمت می شود. می دانی که آفتابِ آنجا عاصی است.»
از دستم می گیردش و می گوید: « حالا که این طور شد من هم کوله ام را می گذارم برای تو. تُن ماهی و نان سنگکش می تواند غذای چند روزت باشد. یک خود آموز شطرنج هم هست، شاید بکارت بیاید. »
می دانم دلم برایش تنگ می شود. غصه ام می گیرد. سرم را پایین می اندازم و سعی می کنم به خودم مسلط شوم. وقتی سرم را بلند می کنم که از او تشکر کنم، کسی را نمی بینم. انگار تمام این مدت کسی همراهم نبوده است و من تنها با خودم کلنجار می رفتم.
خورشید مهربانانه گرمایش را به سر و رویم می پاشد. چشمهایم را باز می کنم. گرچه هنوز بدرستی نمی توانم ببینم اما یقین می کنم بر سطح آب شناورم. تخمِ یک دل شورۀ قدیمی در درونم می شکند و زهرش همۀ تنم را فرا می گیرد. چه اتفاقی باعث شکستن زورقم شده است و حالا باید در انتظارچه پایانی باشم؟ احساس می کنم فاجعه ای در شرف تکوین است و من، توان آن که بتوانم از آن جان سالم بدرببرم را در خود نمی بینم . چرا در پی یافتن راه برون رفتی از این مخمصه نیستم؟ نمی دانم. اما در عوض، سخت دلم به حالِ خودم می سوزد. و همین، خشمگینم می کند. می خواهم دوباره به قعر دریا بروم که صدایی تمام تنم را می لرزاند.
– بالاخره آمدی!
نوشت اول آگوست– سپتامبر ۲۰۱۴
نوشت نهایی ژانویه ۲۰۱۶