اسماعیل خویی، غول زیبا و دوست داشتنی من و ما
متن سخنان محمد محمدعلی در مراسم بزرگداشت اسماعیل خویی
وقتی قرار است درباره نامداران نسل قبل خاطرهای بگویی ناچاری خودت را کوچک و کوچک تر کنی تا برگردی به آن دوران تلخ و شیرین.
دکتر اسماعیل خویی، همواره در کانون توجه خداوندگاران سخن و سجایای اخلاقی بوده است. او یکی از معدود شخصیتهایی است که با بیش از یکصد و سی مدخل در « تاریخ جنبش روشنفکری ایران» (۱) میدرخشد. من امروز در این مجال اندک فقط روزنه ای باز میکنم به سرفصل اهم خاطرات خودم و فعالیتهای او در کانون نویسندگان ایران در ایران و کانون نویسندگان ایران در تبعید.
چگونه میتوان حق مطلب را درباره شاعر و فیلسوف و مبارزی ادا کرد که در دهه چهل خود شاهد بودم در جریان «شب های شعر گوته» (۱۳۴۷) همراه احمد شاملو و در جریان «ده شب کانون نویسندگان» (۱۳۵۶) همراه سعید سلطانپور، جوانان فراوانی را به خروش آوردند و خود نیز خوش درخشیدند در نقشی که هنرمندان در اذهان مردم میگذارند.
چگونه میتوان از یک شخصیت ادبی برجسته ایرانی- جهانی تجلیل کرد که هم در ایران جزو ۴۹ پایه گذار اولیه کانون نویسندگان ایران (۱۳۴۷) بوده است، و هم در خارج از کشور جزو پایه گذاران کانون و « انجمن قلم ایران در تبعید» (۱۳۶۳) و در سراسر این دوران پر تلاطم، اغلب مطالب منتشر شده از سوی کانون نویسندگان داخل و خارج کشور پس از ویراستاری سخت گیرانۀ او به چاپ میرسیده و خود طی این سالها بیش از چهل کتاب منتشر کرده است و تعدادی از آنها فراتر از مرزهای زبان فارسی به شهرتی درخور رسیدهاند.
همین جا توضیحی بدهم درباره عنوان مطلب، یعنی «اسماعیل خویی، غول زیبا و دوست داشتنی من و ما» و آن این که … حدود سی و پنج سال پیش که من از اعضای جوان کانون نویسندگان محسوب میشدم و اصطلاحاً «دو کتابی»، دکتر اسماعیل خویی با شانزده هفده عنوان کتاب جزو غولان دوست داشتنی کانون محسوب میشد. در جمعهای کوچک و جوان خانوادگی به یاد ایام شباب یا دبیرستانی، مثلأ احمد شاملو و سیمین دانشور را جزو غولان دوست داشتنی نسل قبل میدانستیم و نام اسماعیل خویی شاعر هم بلافاصله پس از آنان میآمد و ما جوانها در غیاب هر یک از آن غولان زیبا و دوست داشتنی، جملاتی در حد یک کد و نشانه میگفتیم. مثلأ تا میگفتیم «غول رنج»، بتهون یادمان میآمد. تا اسم شاملو پیش کشیده میشد، یکی میگفت «وارطان سخن نگفت، نازلی همان وارطان بود» یا تا اسم اخوان میآمد، میگفتند «زمستان است و سرها در گریبان است». درباره دکتر خویی همیشه جملات توضیحی تشریحی بود و مثلا به این سیاق «آری و باری، درود بر همولایتی فردوسی و خداوندگار علائم سجاوندی» و درباره ساعدی میگفتیم خداوندگار «آی با کلاه و آی بی کلاه همراه ترس و لرز» که هر دو از آثار ارزشمند ساعدی بودند.
به هر رو هرگز یادمان نمیرود که دکتر خویی از همان سالهای دیر و دور جزو معدود شاعرانی بود که علاوه بر شهرت از محبوبیت هم برخورداربود. یادمان نمیرود و نباید هم برود که چگونه بی هیچ مزد و منت کنار جوانها مینشست و با حوصله و صبری ایوب وار و مثال زدنی، به اشعار و داستانهای جوانها گوش میداد و راهنماییشان میکرد. هر چند نمیخواهم مقایسه ای بکنم بین دکتر خویی و شاعر نامداری چون اخوان ثالث که در همان ایام کمتر مجال و حوصله مییافت به جوانها بپردازد.
آری و باری، یادها و بودها فراوان است، اما آنچه در مجلس پاسداشت او گفتنی است این که من او را طی سالیان از خداوندگاران زبان فارسی میدانستم و نکته این که او همواره خود را از مدافعان حقوق خلقهای ترک و ترکمن و بلوچ و لر و عرب و… میدانست و در کانون نویسندگان همواره از زبان و لهجه آنان دفاع میکرد. برای این شاعر مردمی همواره اعتراض به عنوان اصلیترین عنصر محتوایی شعر و یکی از مضامین اساسی مطرح بوده است. او به عنوان یکی از اعضای برجسته کانون هرگز سکوت را به عنوان یکی از شیوههای مبارزاتی نپذیرفت و همواره برای تحول گام برداشت. نگاه کنید به پوستری که انجمن هنر و ادبیات از او تهیه کرده است. حتی در عاشقانههای تمیز هم او بی مضایقه انقلابی است.
دکتر خویی جزو شاعران و هنرمندانی است که خود شاهد بودم با چشمان گریان و قلبی شکسته و بغضی در گلو مانده از جور و جفای سانسورچیان ترک وطن کرد. چراکه درها و دریچههای ادبیات نو و بالنده را چنان برای او و برخی از هم نسلانش (با تعلقات خاص سیاسی) بسته بودند که هر کس دیگر هم جای او و آنان بود، جلای وطن میکرد. خویی جزو نخستین مهاجران و آخرین مهاجران نبود، اما جزو مهاجران صاحب نامی بود که هنوزاهنوز هم آه میکشند برای آن وطن به جا مانده از بیداد و شعارهای پوچ و توخالی و ما طی سالیان سال آه میکشیدیم از عدم حضورش در کانون نویسندگان ایران در ایران که هر از گاه تا دریچه و روزنه ای مییافت سر بر میآورد در مثلأ متن « ما نویسنده ایم» یا متن «۱۳۴ نویسنده» یا منشور کانون در سالهای سیاه ۱۳۷۵ تا ۱۳۷۷ که با ماجرای اتوبوس منحوس شروع شد و به مرگ محمد مختاری و محمد پوینده انجامید.
مهم نیست، حالا و اکنون اسماعیل خویی خود را مبارز بداند یا نداند. او مبارزه خود را کرده است و نقش برجستۀ خود را بر تاریخچه کانون حک کرده است و باز هم به راه حرفه ای خود میرود. آفتاب آمد دلیل آفتاب. او حالا این جاست و همراه من و شما پوزخند میزند به آنانی که برای سلب چهره از شخصیتهای ادبی و جریان روشنفکری ایران به هر وسیله ای متوسل میشدند.
من به جناب دکتر اسماعیل خویی خوش آمد میگویم و پاس میدارم عرق ریزان روح و تلاشهای بی وقفۀ حداقل نیم قرن اخیر او را در عرصۀ شعر و سخن؛ و در پاسخ آنانی که پیش ترها استدلال میکردند که نویسندگان و شاعران در تبعید از زبان و ریشههای خود دور میافتند و دیگر قادر نیستند اثری در خور تأمل بیافرینند میگویم: «اینک دکتر اسماعیل خویی با انبوهی کار انجام داده و انبوهی دیگر از آثار دردست انجام».
و اما خاطرات من با اسماعیل خویی…
اگر از مجالس شادخواری و شادنوشی در منزل دوستان مشترک (دکتر فرامرز سلیمانی شاعر و احمد کریمی حکاک محقق) و شکار لحظههای ناب در این کافه و آن محفل ادبی بگذریم، فهرست وار و به اجمال گفتنی است از سال ۱۳۵۷، در جلسات عمومی کانون، هر سه شنبه از سخنانش بهره مند میشدم. از سال ۱۳۵۸ به عنوان حسابدار کانون در اغلب جلسات هیأت دبیران کنارش مینشستم و از سال ۱۳۵۹ به عنوان سردبیر فصلنامۀ «برج» (۲) چند شعر و یک مصاحبه جنجالی و راهگشا دربارۀ « تفاوت شعر و شعار» از او چاپ کردم و هرجا و هروقت حتی جدا از مسائل کانون به مشکلی برمی خوردم او سر صبر آنچه به نفع من و خوانندگانم بود بی هیچ پیش داوری میگفت و راهنماییم میکرد.
بعد از یورش عوامل فشار و بستن محل کانون در خیابان مشتاق (خرداد ۱۳۶۰) در آخرین جلسۀ رسمی کانون، او همراه کلیۀ اعضا اصلی و علی البدل هیأت دبیران و دیگر اعضای موثر به خانه من آمد و هرگز فراموشم نمیشود چگونه مسائل بیرونی جامعه رخنه کرده بود به درون کانون و دکتر خویی از فرط هیجان درون و بیرون خود، هرگز آن دستمال سفید و بزرگ خیس از عرق از دستش نمیافتاد. گویی مثل یک پیشگو و پیش بین، بیش از همه حرص و جوش آیندۀ کانون را میخورد و بیش از همه عرق بر پیشانی بلندش مینشست.
آخرین دیدار ما در سال ۱۳۶۳ بود. پیغام داده بود متن میزگردی با سیمین بهبهانی وم آزاد و حسن پستا را در «جنگ مس»(۳) چاپ کنم و من در صبحی دلگیر از تابستانی که هر روز فضایش تنگ و تنگ تر میشد و نفس کشیدن مشکل تر، زنگ خانه دکتر کریمی حکاک را زدم (آپارتمانی حوالی دانشگاه تهران). دکتردر را باز کرد و لحظاتی با چشمان ملتهب و نگران از بی خوابی ممتد و موی پریشان و ریش بلند نگاهم کرد. غول زیبا و دوست داشتنی من به شدت نگران بود، اما هنوز هم غول بود. یا من دلم میخواست باشد. شاید عقابی با بالهای زخمی بود بر فراز درختی که هر آن و لحظه بیم آن میرفت شکارش کنند. مگر دوست و رفیق و همسنگرش، سعید سلطانپور را به همین آسانی شکار نکرده بودند در سال ۱۳۶۰؟
گفت: «بنشین صبحانه بخوریم.»
گفتم: « باید بروم.»
گفت: «کجا با این عجله؟ حتمأ اداره.»
آن زمان سازمان بازنشستگی کشوری کار میکردم. نگفتم از اداره پنج ماه مرخصی بدون حقوق گرفتهام تا از کمند بسیج کارمندی و آن جبهۀ حق علیه باطل توخالی شانه خالی کنم.
گفت: «امید ما به شما جوان هاست که می مانید.»
به خودم نگاه کردم. دیگر هیچ نشانی از جوانی و شادابی در خودم نمیدیدم با آن دو داغ برادران جوانم در سال ۱۳۶۲. سرانجام این که من نیز با چشمان گریان آمدم بیرون. متنی در دستانم میلرزید که مورد تأیید دکتر اسماعیل خویی بود. دیگر یادم نیست مثل دیگر متنهای ویرایش شده او پر بود از دّش، گیومه، پرانتز، کروشه و آکولاد و دیگر علائم سجاوندی و فاصلههایی که خود دکتر به کار میگرفت تا خواننده در همان نگاه اول بتواند درست و صحیح بخواند. من آن مطلب را در «جنگ مس» گذاشتم و تا ناشر بفرستد ارشاد و مراحل خفت بار سانسور را طی کند، دکتر اسماعیل خویی، با همان بال شکسته و بغض نهفته در گلو به پرواز درآمد و بر بام لندن نشست و آن مجموعه مقاله ادبی و فرهنگی ماند و ماند تا همراه «مجموعه داستان بازنشستگی» من در سال ۱۳۶۶ منتشر شد.
فکرش را بکنید! در شرایطی که ممکن است آقایان بیایند سراغت و حادثه دور سرت پرپر میزند، وقت بگذاری و سر صبر بنشینی و مطلب دیگران را ویرایش کنی و دنبال امینی بگردی تا چاپش کند. یا غم چاپ شدنش را بخوری آن هم بی مزد و منت از هر دو سو.
دکتر اسماعیل خویی علاوه بر کار شعر و شاعری و تدریس در دانشگاه و فعالیتهای اجتماعی، همواره یک آرزوی انسانی بزرگ هم داشت و قطعأ حالا هم دارد. میگفت: … همه ما میبایست در شرایطی قرار بگیریم که عمیق تر بیندیشیم. از قضاوتهای سطحی و لحظه ای پرهیز کنیم. میبایست به جایی برسیم که هر نویسنده و شاعری را به ازاء همۀ آثارش، همۀ زندگیاش، همۀ افت و خیزها و وضعیت زمان و مکانش که مجموعه ای از اوست محک بزنیم… و من و ما از آن غول زیبا و سخنان شیرینش درس میگرفتیم. میآموختیم از او که آموخته بود همواره به شیوه ای سخن بگوید که خود زندگیاش میکند. او هرگز واعظ غیر متعظ نبود. آنچه میگفت اولین کس بود برای انجامش.
دکتر اسماعیل خویی در کانون نویسندگان ایران در ایران:
کانون نویسندگان ایران به عنوان دمکراتترین نهاد شناخته شده در جنبش روشنفکری ایران و به تعبیر درست تر، حادثه مهم و پرمعنا در زندگی فرهنگی ایران شناخته میشود. این کانون از روز نخست (۱۳۴۷) با نام جلال آل احمد و به آذین و رفقای جوانتر آنان چون اسماعیل خویی و سیاوش کسرایی و … عجین شده است. متاسفانه این کانون ده سال در فترت بود و رژیم شاه تا انقلاب ۱۳۵۷ اجازه فعالیت رسمی به آن نداد. اسماعیل خویی از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ دو دوره به عضویت هیأت دبیران برگزیده شد. نقش او در ویراستاری مجله « اندیشه آزاد» ارکان رسمی کانون نویسندگان به یاد ماندنی است. همچنین نقش او در کنار زنده یادان سعید سلطان پور و محمد مختاری برای جمع آوری امضاء برای برکناری جمع پنج نفره (توده ای) از کانون در سال ۱۳۵۸.
آراء و عقاید خویی درباره کانون:
اسماعیل خویی، کانون را دیدارگاه گوناگونیها در گسترای هوش و حس عاطفه مردمان توصیف میکند. او کانون نویسندگان را همایش آفرینندگی و هنری ایران با کارکردی روشن و برجسته معرفی و سنگری میداند برای پاسداری و پشتیبانی از آزادی بیان و نشر در سراسر ایران.
اسماعیل خویی درباره قانونی بودن و رسمی بودن کانون نویسندگان میگوید:… کانون نویسندگان ایران تا بوده، نهادی قانونی بوده است… به عبارت دیگر آرزوی اسماعیل خویی بود که کانون نویسندگان قانونی باشد و قانونی بودن به ویژه یعنی «بودن و کار کردن در چهارچوب قانون اساسی کشور». از دیدگاه خویی… قانونی بودن در این معنا، البته تفاوت دارد با رسمی بودن. پس کانون تا وقتی بود «قانونی» بود- یعنی که خود را قانونی میدانست و حق داشت خود را قانونی بداند- گرچه هیچگاه «رسمیت نیافت» یعنی که به ثبت نرسید؛ و همین شرایط و چگونگی بود در زمان شاه که به کانون امکان و توان بودن و کارکردن و به ساواک نیز امکان و توان یورش آوردن و از کار انداختن کانون را میداد.
اسماعیل خویی در مقایسه برخورد دو رژیم با روشنفکران و نویسندگان ایرانی میگوید:… رژیم شاه با جهان پیشرفته امروزین «رودربایستی» هایی میداشت و در برخورد با حقوق بشر، به ویژه ناگزیر بود از گونهای «آبروداری» کردن و … ؛ اما رژیم آخوندی، خود را تنها پاسخ گوی خدا میداند و بس. آن هم در جهان آینده و سپس در رویارو شدن با «تهاجم فرهنگی» علیه روشنفکران و نویسندگان و شاعران معترض، دستی درازتر دارد.
اسماعیل خویی هنگام طرح احیای مجدد کانون در دوره سوم (طی سالهای ۱۳۷۷-۱۳۷۸) میگوید: … آن کانونی که ما میشناسیم، بنیاد و منشورش یک اصل است و نه بیش و آن اصل خواستن آزادی بیان برای همه گروههای عقیدتی است بی هیچ حصر و استثناء. به همین اعتبار، کانون نویسندگان، کانونی است فراسیاسی و فراجهان نگری؛ یعنی کانونی است که به خودی خود هیچ جهان نگری ویژهای ندارد… پس اگر چنین بوده است! خطا بوده است که بر پیشانی بیانیههای این کانون بنویسند «به نام خداوند جان و خرد». به نام خداوند جان و خرد همان «بسم الله الرحمن الرحیم» است؛ اما چرا ما میگوییم که نباید این کار بشود. نه به این دلیل که ما با اسلام مخالفتی داریم. کانون نه مسلمان است و نه نامسلمان، نه سوسیالیست و نه ضد سوسیالیست، نه کمونیست و نه ضد کمونیست. کانون هیچ ایدئولوژی ویژهای ندارد جز مبارزه با سانسور کتاب و مطبوعات و… .
اسماعیل خویی عقیده دارد:… چنانچه اعضای کانون دچار اندیشۀ نسبیت فرهنگی شوند و اصل اساسی کانون را که اصل آزادی بیان و اندیشه، بی هیچ حصر و استثناست کنار بزنند، من آن را لحظۀ مرگ کانون نویسندگان ایران میدانم و لحظۀ مرگ آرمانخواهی و لحظۀ آغاز شدن پروسه کنار آمدن روزافزون روشنفکران ایران با حاکمیت آخوندی.
دکتر اسماعیل خویی در کانون توجه کانون نویسندگان ایران در تبعید:
اسماعیل خویی پس از سه سال (۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳) زندگی مخفیانه در تهران به محض ورود به انگلستان همراه دیگر دوستان به تأسیس کانون نویسندگان در تبعید اقدام کرد و نقش موثری در راهاندازی آن داشت. او ذرهبین به دست و تیزبین، هرگاه میدید مشی و منش دمکراتیک کانون زیر سؤال و ضربه میرود لب به اعتراض میگشود:… متولی گری بدترین معنایش از هنگامی آغاز میشود که ما اعضای قدیمی کانون، خود را خود کانون بپنداریم و با به خود ارزانی داشتن حقوق ویژه «السابقون السابقون» به دیگر کسانی که میتوانند در کانون باشند، اما به هر دلیلی هنوز در کانون نیستند از بالا و با گونهای احساس برتری بنگریم. کانون یک حزب سیاسی نیست که هرچه اعضای آن هم اندیشهتر باشند، توان یکپارچۀ آن در رزمندگی سیاسی بیشتر باشد. کانون یک نهاد دمکراتیک، یعنی فراسیاسی است که هرچه اعضای آن بیشتر باشد کارایی فرهنگی- آزادیخواهانۀ آن بیشتر خواهد بود.
اسماعیل خویی در فرازی از یک نوشته بلند میگوید: … پرسش این است که آیا کانون نویسندگان در تبعید باید محفل بشود از چند یا چندین دوست هم اندیشه و ویترینی برای نمایش دادن میزان فرهیختگی و آزادیخواهی سازمان سیاسی برگزیدۀ ایشان؟ … سرانجام این که کانون کلیسا نیست، کانون، اما دادستان کل آیندۀ انقلاب هم نیست.
در پایان گفتنی است که دکتر اسماعیل خویی یکی از شاعران متعهدی است که در ادوار مختلف هم به عنوان سخن گوی کانون و هم به عنوان رئیس (پرزیدنت) انجمن قلم ایران در تبعید، بیشترین مصاحبهها را به زبان انگلیسی و فارسی درباره اهداف کانون انجام داده است و در جا انداختن نگاه دموکراتیک آن نقش موثری داشته است.
———————
۱- بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، مسعود نقرهکار، دوره پنج جلدی، چاپ اول، ۲۰۰۲، نشر باران سوئد
۲- فصلنامه برج، محمد محمدعلی، شمارههای ۱و ۳ و ۵، ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۱، انتشارات آگاه
۳- جنگ مس، ویژه ادبیات و هنر، محمد محمدعلی، ۱۳۶۶، انتشارات نگاه
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
محمد محمدعلی؛ داستاننویس و نویسندهٔ معاصرِ ایرانی، زادهٔ اردیبهشت سال ۱۳۲۷ خورشیدی در تهران است.
آیا واقعن وقت آن نرسیده که دیگر دست از این غول سازیها و بت تراشی ها و.. دست برداریم و بدور از هر تقدس گرائی منسوخ که دهه هاست بر فرهنگ و ادبیات مان سایه شوم انداخته اینقدر کلمات را قربانی معاملات اعتباری نکنیم؟
آقای خوئی بدون شک یکی از سخنوران عصر ماست. و صدای ایشان فقط یکی از صدها صدای موجود درعرصه سخن ماست. اما چه کسی می تواند تعیین کند که ایشان از دیگری بزرگتر است؟. با کدام ترازو خواهند سنجید؟ که ایشان غول است و دیگران موش؟ انقلابی بودن نوشتارهای ایشان دلیل بر ارجح داننستن آن بر دیگر گونه های سخن ، چه عاشقانه و چه غیر سیاسی نمی شود. بلکه سیاسی بودن و نوشته سیاسی فقط یک نوع از دیگر گونه های سخنی است. امروزه دیگر مرز و قلمرو زبان در هم آمیخته. دیگر گونه خاصی نوشتار مرکز و یا محور دیگر سخن ها نیست. رویکرد آقای محمد علی به سخن آقای خوئی هنو زاز دیدگاه مدرن و پیشا مدرن است که هنوز با عینک تقابل های دوگانه به کشف نیت مؤلف نشسته و بدنبال یافتن خدای خالق می گردد. آقای محمد علی شاید بهتر بود در این عصری که دیگر تمرکزگرا نیست و بر محور مُرید و مرادی نمی چرخد. از کلمات دیگری برای تمجید از زحمات آقای خوئی استفاده می کردند. چراکه این گونه معرفی به نوعی ارائه الگویی غلت به معنی تعیین راهبر و رهبری برای این گونه سخن و معیاری برای دیگران خواهد بود و از این گذشته این همان چیزیست که پس از دوران مشروطه تاکنون بر رشد و حرکت بالنده ادبیات ما سایه انداخته است. که جامعه ی ادبی ایران را بحرانی و دچار تشتت نموده و آنرا بار دیگر بسوی یک دستی، تک صدائی و ساختارگرائی و سیستم ِمُرید و مقلدی و بزبان دیگر ولایتی سوق داده است.
از طرفی دیگر وقتی ما به بزرگ نمائی و غول سازی و رهبر ساختن یک نوع خاص سخن یا فرد بپردازیم و ایمان بیاوریم. هم جوهره عناصر ِ مستقل دیگر، خواه مؤلف و خواه متن را نادیده گرفته ایم و هم دمکراسی درسخن ادبی را. یعنی اینکه بر صدای مشخص و مطلقی بعنوان نمونه و الگوی ادبی تأکیده نموده و راه را برخلاقیت ِ عناصرِ دیگر وگونه های نوشتاری دیگر بسته ایم. می شود همانی که در دهه های ۲۰ و ۳۰ و بعد ازآن توسط گروههای رهبری کننده بر ادبیات و هنر ما حاکم بوده است.
اگر این رابطه ی ارباب/بنده ، شکل بگیرد، خیلی ساده ما با فضای گفتمان انتقادی یا با منش نقادانه ی کار فکری بدرود گفته ایم.