انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی – ۱۴
نامه ای که در روز دوازدهم ژوئن به گرنسی رسید
خدمت «ابن» یا «ایزولا» یا هریک از اعضای انجمن کتاب گرنسی،
جزایر کانال مانش، بریتانیای کبیر
(در تاریخ چهاردهم ژوئیه به ابن تحویل شد.)
قابل توجه انجمن کتاب گرنسی،
اجازه دهید به شما به عنوان دوستان خوب یار مهربان و عزیزم الیزابت مک کنا درود و تحیت گویم. این نامه را می نویسم تا با کمال تاسف از مرگ آن عزیز در اردوگاه یهودیان راونزبروک (ravensbruck) سخن بگویم. او را در مارچ ۱۹۴۵ کشتند.
آنروزها، درست پیش از آمدن روس ها و آزاد سازی اردوگاه ها، ماموران اس اس هر روز کامیون هایی مملو از مدارک و اسناد را به اردوگاه می آوردند تا در کوره های آدم سوزی بسوزانند و نابود کنند. بنا براین ممکن بود شما هرگز از زندگی و مرگ الیزابت در آن اردوگاه باخبر نمی شدید.
نام امیلیا، ایزولا، ابن، داوسی و بووکر، همواره بر زبان الیزابت بود. هیچگاه نام فامیل آنان را از او نشنیده ام ولی با توجه به غریب بودن نام های ابن یا ایزولا در میان نام های مسیحیان، فکر کردم شاید کسی آنان را در گرنسی بشناسد.
همچنین می دانم که همه شما را یگانه خویشاوندان خود می شناخت و به همین سبب سرپرستی و اداره کودکش کیت را به شما واگذار کرده بود. او همه شما را صمیمانه دوست می داشت و از آرامش و شادی که در کنار شما داشت با سپاس و قدردانی یاد می کرد. بنابراین من وظیفه خود دانستم تا برای شما و دختر خردسالش از شجاعت و جسارت الیزابت و نیرو و توانی که به همه ما در اردوگاه می داد صحبت کنم. نه تنها نیروی پایداری، که او توان آن را داشت تا برای لحظه ای هم که شده ما را به جای بهتری برده و کاری کند تا شدت هراس و وخامت اوضاع را از خاطر ببریم. الیزابت دوست خوب ما بود و در چنان شرایطی باور کنید داشتن دوست خوب به معنی انسان ماندن بود.
در حال حاضر در آسایشگاه لافورتِ در لوویِر نورماندی اقامت دارم. انگلیسی زیاد نمی دانم و خواهر تویِر کمکم می کند تا این نامه را بنویسم.
بیست و چهار ساله هستم و در ۱۹۴۴ توسط گشتاپو به جرم داشتن کارت سهمیه بندی تقلبی در پلوهای بریتانی دستگیر شدم. مرا مورد بازپرسی قرار داده، کتک زده، و به اردوگاه کاراجباری راونزبروک فرستادند. در بلوک یازده اقامت داده شدم و در همان جا با الیزابت آشنا شدم.
برایتان از چگونگی آشناییمان می گویم. غروب یک روز نزدیک خوابگاهم آمد و مرا بنام خواند «رمی!» چقدر از شنیدن نامم خوشحال شدم. «با من بیا. می خواهم چیز خوبی را بتو نشان بدهم.» من معنی حرف هایش را نفهمیدم اما همراه او به پشت خوابگاه ها رفتم. پنجره شکسته ای آن جا بود که آن را با روزنامه های کهنه پرکرده بودند. الیزابت روزنامه ها را بیرون آورد و از پنجره شکسته گذشتیم و بسوی خیابان اصلی اردوگاه دویدیم.
آنجا بود که دانستم منظور او از نشان دادن چیز خوب چیست. از فراز دیوارهای بلند می توانستم آسمان را ببینم که گویی شعله ور شده بود. ابرهای قرمز و بنفش از زیر توسط شعله طلایی رنگ خورشید مشتعل شده بودند و همچنان که در آسمان پهناور به هرسو می دویدند، شکل و رنگشان دگرگون می شد. ما دست در دست یکدگر آنقدر ایستادیم تا خورشید غروب کرد و تاریکی مستولی شد.
گمان نمی کنم کسی که تجربه خوفناک زندگی در اردوگاه های آلمان را نداشته بتواند ارزش این ساعات سکوت و نزدیکی با انسان دیگری را دریابد.
خانه ما، یعنی بلوک یازده، اقامتگاه بیش ار چهارصد بانوی دیگر بود. جلوی هر خوابگاه، کوره راهی آسفالته بود که در مقابل آن نگاهبانان می ایستادند و روزی دوبار ساعت ۵:۳۰ صبح، پیش از کار روزانه و هنگام غروب، پس از خاتمه کار ما را سرشماری می کردند. تمام زنان هر خوابگاه در مقابل آن راه آسفالته بصورت ده صف ده نفری می استادند. در نتیجه این صفوف مربع شکل از راست و چپ امتداد می یافت. بهنگام مه، گاهی ابتدا و انتهای صفوف هویدا نبود.
رختخواب ما روی قفسه های چوبی و سه طبقه قرار داشت. و عبارت بود از بسته های کاه با بوی ترشای بدن و حشرات موذی مانند ساس و شپش که از گوشت و خون ما تغذیه می کردند. موش های زرد بزرگی هم شب ها روی پاهایمان می دویدند و از این سو به آنسو می رفتند. همه این ها عالی بود زیرا سرپرستان ونگاهبانان خوابگاه که از بوی بد و حشرات موذی و موش ها واهمه داشتند، شب ها ما را آسوده می گذاشتند. و ما می توانستیم شب ها در میان آنچه برایتان گفتم احساس آزادی کنیم.
در چنین ساعاتی الیزابت از جزیره گرنسی، شما و انجمن کتابتان برایم می گفت. در این خوابگاه های آغشته به بوی بیماری، گرسنگی، و مرگ، من با الیزابت به جزیره شما می آمدم، در زیر آفتاب درخشانش قدم می زدم، هوای پاک دریا را استشمام می کردم و میوه های نوبر را زیردندان هایم مزه می کردم. اگرچه بیاد نمی آورم هرگز آفتاب به اردوگاه راونزبروک تابیده باشد. از داستان بوجود آمدن انجمن کتابخوانی شما نیز لذت بردم. پس از شنیدن داستان شام گوشت گوساله نزدیک بود به قهقهه بیفتم. ولی زود دهانم را بستم. خنده از جمله کارهایی بود که در اردوگاه ممنوع بوده و مایه دردسر فراوان می شد.
چندین شیر آب سرد برای شستشو در اردوگاه نصب بود. هفته ای یکبار به هرکس یک قالب صابون داده و همه را به حمام می فرستادند. حمام برای ما بسیار ضروری بود زیرا آلوده و پلشت بودن از ترسناکترین کارها بود. بخصوص با حشرات موذی همخوابمان. جرات بیمار شدن نداشتیم زیرا در اینصورت نمی توانستیم کار کنیم، به درد آلمانی ها نمی خوردیم و به اردوگاه مرگ فرستاده می شدیم.
من و الیزابت همراه با گروهی دیگر ساعت ۶:۰ صبح پیاده راهی کارگاه های کارخانه زیمنس می شدیم. کارخانه بیرون از دروازه های اردوگاه قرار داشت. کار ما این بود که تمام روز صفحات سنگین فلزی را با چرخدستی های خود از کارخانه به ایستگاه راه آهن برده و در واگون های مخصوص خالی کنیم. ظهر خوراکمان خمیر گندم و نخودفرنگی بود و شب، پس از سرشماری ساعت ۶:۰، سوپ شلغم می خوردیم.
وظایف ما بنا به نیاز زندانبانان تغییر می کرد. یک روز دستور یافتیم برای انبار کردن سیب زمینی گودال هایی حفر کنیم. دوست دیگرمان آلینا یک سیب زمینی برداشت اما از وحشت آن را روی زمین انداخت. سرپرستان کار را متوقف کردند تا دزد را بیابند.
آلینا به بیماری چشمی مبتلا شده بود که امکان کوری داشت و بهتر بود نگاهبانان از آن باخبر نمی شدند. الیزابت بسرعت خود را دزد سیب زمینی معرفی کرد و به مدت یک هفته در سلول های تنبیه زندانی شد.
سلول های تنبیه بسیار بسیار کوچک بودند. یکروز که الیزابت آنجا بود، نگهبان در یک یک سلول ها را گشوده و با فشار آب سرد بر سر و روی زندانیان پاشید. شدت فشار آب الیزابت را برزمین افکند اما خوشبختانه بسته رختخوابش را خیس نکرد. او سرانجام توانست برخیزد و پتوی خود را برسرکشد و زنده بماند. اما زندانی سلول مجاور او که زن جوان حامله ای بود، این نیرو را نیافت و صبح جنازه یخ زده او را بیرون کشیدند.
شاید زیاده سخن می گویم. چیزهایی می گویم که شما مایل به شنیدن آن نیستید. اما باید بدانید الیزابت در چه شرایطی زندگی می کرد و چگونه در همین شرایط مهربانی، شجاعت و انسان بودن خود را حفظ می کرد. دخترش باید این ها را بداند.
حال باید از ماجرای مرگ او سخن بگویم. از اینکه چرا او را کشتند. عادت ماهیانه بسیاری از زنان زندانی پس از مدت کوتاهی از زندانی شدن آن ها، متوقف می شد. اما گروه اندکی بودند که هنوز عادت ماهیانه می شدند و دکترهای اردوگاه برای این زنان در چنین هنگامی تدارک هیچ پوشش ویژه ای را ندیده بودند. نه صابون، نه نوار بهداشتی، و نه حتی پارچه های تمیزی که بتوانند از آن استفاده کنند. و زنان بیچاره در دوره عادت ماهیانه چاره ای نداشتند جز اینکه اجازه دهند خون از پاهایشان سرازیر شود.
سرپرستان عاشق دیدن چنین صحنه ای بودند، دیدن چنین ناپاکی و آلودگی، به آن ها این بهانه را می داد که فریاد بزنند، تحقیر کنند و از شلاق استفاده نمایند. زنی به نام بینتا آنروز سرپرست شمارش ما بود و با دیدن خونی که از پای دختر جوانی می ریخت، چنان به خشم آمد که با شلاق به جان او افتاد.
الیزابت بی درنگ از صف بیرون آمد و شلاق را از دست بینتا گرفت و شروع به کوبیدن بر پشت او کرد. نگهبانان به سوی آن ها دویدند و با قنداق تفنگ آنقدر به الیزابت کوبیدند که برزمین افتاد. سپس او را بدرون کامیون پرت کردند و دوباره به سلول تنبیه بردند.
یکی از نگهبانان بعدها برای من گفت که صبح روز دیگر، گروهی از آن ها دور الیزابت را گرفته و او را به درخت زار سپیدار برده اند. شاخه های سپیدار سربهم آورده و راه باز کرده بودند و الیزابت آزادانه قدم در این کوچه زیبا نهاده بود. سپس روی زمین زانو زده و آن ها گلوله ای به مغزش شلیک کرده بودند.
دیگر نمی توانم ادامه دهم. باید بگویم بارها او را پس از آزادی، در بیمارستان در کنار خود حس کرده ام. وقتی تب بالایی داشتم، خودم و الیزابت را می دیدم که با قایق به سوی گرنسی می رویم. نقشه آمدن به گرنسی را در راونزبروک کشیده بودیم. اینکه چگونه من می توانستم با او دختر کوچولویش کیت در خانه او زندگی کنم. این افکار و نقشه ها به من توان خوابیدن می دادند.
امیدوارم شما هم او را همواره در کنار خود احساس کنید. توانایی و قدرتش به انتها نرسید، نیروی خارق العاده هوشی او هم تحلیل نرفت، هرگز. تنها دیگر تحمل ستم را نداشت و از دیدن ستمکاران به تنگ آمده بود.
بهترین آرزوهایم را نثارتان می کنم،
رِمی جیراد
یادداشت خواهر سِسیل توویر،
در همان پاکت نامه رِمی
خواهر سسیل توویر، نرس بیمارستان، برایتان می نویسد. رمی را مجبور به استراحت کردم. نوشتن چنین نامه بلندی را برای او تایید نمی کنم ولی خودش سخت اصرار داشت.
هرگز برایتان از میزان بیماری خود سخنی نخواهد گفت، اما من می گویم. چند روز مانده به رسیدن ارتش شوروی، آن نازی های کثیف راونزبروک به هرکس که توان راه رفتن داشت دستور اخراج دادند. دروازه ها را گشودند و آن ها را به میان روستاهای ویران و کشتزارهای خالی فرستادند. فرمان دادند: «بروید، بروید و ارتش متفقین را بیابید.»
آن ها این زنان گرسنه و ناتوان را بدون هیچ آب و خوراکی رها کردند تا کیلومترها در پی کمک راه بروند. در کشتزارهایی که راه می پیمودند، حتی علف خشکی هم باقی نمانده بود. بیهوده نیست که آن را راهپیمایی مرگ نامیده اند. صدها و هزاران زن در مسیر این راهپیمایی جان دادند.
پس از چندین روز پیاده روی، پاهای رمی از شدت گرسنگی چنان ورم کرده بود که دیگر قدمی نیز نمی توانست بردارد. بنابراین در میان جاده دراز کشید و منتظر مرگ شد. خوشبختانه گروهی سرباز آمریکایی او را یافتند. تلاش کردند چیزی به او بخورانند، ولی معده اش تحمل خوراک را نمی کرد. او را به بیمارستان صحرایی رساندند و در آنجا یک لیتر آب از بدنش خالی کردند. پس از ماه ها بستری بودن در بیمارستان صحرایی، آنقدر نیرو یافت که به بیمارستان ما در لوویِر منتقل شود. باید بگویم هنگامی که به بیمارستان ما رسید کمتر از چهل کیلو وزن داشت. وگرنه لابد همان وقت برایتان نامه می نوشت.
من فکر می کنم حال که نامه را نوشته و یاد و خاطره دوست مهربانش را جاودانه کرده است، حالش بهتر خواهد شد و زودتر بهبود خواهد یافت. شما می توانید هرچه می خواهید برایش نامه بنویسید، ولی خواهش می کنم در باره راونزبروک توضیح بیشتری از او نخواهید. خیلی بهتر است که آنروزها را فراموش کند.
ارادتمند،
خواهر سِسیل توویر
از امیلیا به رمی جیراد
شانزدهم ژوئن ۱۹۴۶
مادمازل رمی جیراد
بیمارستان لافورت
لوویر، فرانسه
مادمازل جیراد عزیز،
چقدر لطف کردید که برای ما نامه نوشتید. لطف و مهربانی. مطمئنم که یادآوری این خاطرات برای شما بسیار دردناک است، اما شما این درد را تحمل کردید تا برای ما از مرگ الیزابت بنویسید. واضح است که همه دعا می کردیم که هرچه زودتر الیزابت به گرنسی بازگردد، ولی دانستن حقیقت بسیار بهتر از زیستن در رویایی ناممکن است. از دانستن دوستی شما و آرامشی که این دوستی برای هردوی شما داشته خیلی خوشحال شدیم.
آیا اجازه می دهید من و داوسی آدامز به دیدارتان بیاییم؟ ما خیلی مشتاق دیدار شماییم ولی اگر فکر می کنید دیدن ما برایتان خیلی ناراحت کننده باشد، مایل به ناراحتی شما نیستیم. دوست داریم شما را بیشتر بشناسیم و پیشنهادی برایتان داریم که تقدیمتان خواهیم کرد. ولی دوباره می گویم اگر دیدن مایه ناراحتی یا مزاحمت شماست از آن صرف نظر می کنیم.
در هر صورت از مهربانی و شجاعت شما سپاسگزاریم و برایتان دعا می کنیم.
ارادتمند،
امیلیا ماگری
از ژولیت به سیدنی
شانزدهم ژوئن ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
براستی بهترین پاسخ به این همه جنایت «لعنتی ها، لعنتی های پست فطرت» است. احساست را خوب می فهمم. واقعیت همین است که تو گفتی. مرگ الیزابت تنها نشان پست فطرتی و دنائت زندانبانان اوست و نه هیچ چیز دیگر.
خیلی برای مرگ الیزابت اندوهناکم. فکرش را بکن؟ هرگز او را ندیده ام و در مرگش به ماتم نشسته ام. و براستی به ماتم نشسته ام. همه جا او را در کنار خود می بینم. به هراتاقی که وارد می شوم، آنجاست. و نه فقط در خانه خودش که در کتابخانه امیلیا، که با چنان شور و شتابی مرتبش کرده اند، در آشپزخانه ایزولا، که پاتیل های معجون او را بارها هم زده است. هرکس، هرگاه از او سخن می گوید، حتی هم اکنون، از افعال زمان حال استفاده می کند. و من بخودم نوید بازگشت هرلحظه او را داده بودم. صمیمانه در انتظار دیدار و شناخت بیشتر او بودم.
تحمل مرگ او برای دوستانش غیرقابل تحمل است. دیروز که ابن را دیدم گویی ده سال پیرتر شده بود. خوب است که الی با اوست، وگرنه مرگ دوباره دخترش را تاب نمی آورد. ایزولا که بکلی غیبش زده و امیلیا می گفت رهایش کنم و نگران نباشم. می گفت وقتی سنگینی به این عظیمی برقلب ایزولا فشار می آورد، باید رهایش کرد تا با خود تنها باشد. می گفت بهتر خواهد شد. داوسی و امیلیا قصد دارند به لوویر رفته و از مادمازل جیراد بخواهند مدتی به گرنسی بیاید و میهمان آنان باشد. در نامه اش مطلب جگرخراشی بود؛ آنجا که می گوید الیزابت برایش از سفر و اقامت در گرنسی سخن می گفته و این چنان آرامشی به دخترک می داده که می توانسته بخواب رود. در رویای بهشت. براستی وقت آن رسیده که این دختر بینوا وارد بهشت شود. بقدر کافی تجربه جهنم را داشته، تازه آنجا را ترک کرده است.
در مدتی که داوسی و امیلیا در گرنسی نیستد، کار مراقبت از کیت با من است. نمی دانی چقدر برای این دختر کوچولو اندوهگینم _هرگز مادرش را نخواهد شناخت _ مگر از گفتگو و خاطرات دیگران. حال که بطور رسمی یتیم شده، نگران آینده او هم هستم. آقای دیلوین گفت هنوز وقت زیادی برای فکر کردن و برنامه ریختن هست. «بهتر است در حال حاضر به این چیزها فکر نکنیم.» خدا حفظش کند. او ابداً شبیه بانکدارها یا وکلایی که می شناسم نیست.
با مهرفراوان،
ژولیت
از ژولیت به مارک
هفدهم ژوئن ۱۹۴۶
مارک عزیزم،
از اینکه گفتگوی دیشب ما چنان خاتمه یافت متاسفم. انتقال همه احساسات و معانی از طریق سیم های تلفن آسان نیست. این درست است که نمی خواهم تعطیلات آخر این هفته را به گرنسی بیایی، ولی این تصمیم بخاطر بی میلی به دیدن تو نیست. دوستانم در گرنسی خبر بسیار دردناکی را دریافت کرده اند. الیزابت در مرکز حلقه این دوستان قرار داشته و خبر مرگ وحشتناک او براستی دردناک و تکان دهنده است. می توانم حیرت تو را از خواندن این جملات تصور کنم. با خودت می گویی مرگ این زن ناشناس چه ربطی به زندگی من و تو و نقشه سفرت به گرنسی دارد؟ بگذار به تو اطمینان دهم که مربوط است. من هم احساس می کنم دوست نزدیک و رفیق قدیمی را از دست داده و به ماتم نشسته ام.
حال همه چیز برایت روشن شد؟
قربانت،
ژولیت
از داوسی به ژولیت
بیست و یکم ژوئن ۱۹۴۶
دوشیزه ژولیت اشتون،
کلبه مربوط به قصر بزرگ،
لابووی، سنت مارتینز، گرنسی
ژولیت خیلی عزیز،
ما در لوویر هستیم ولی هنوز نتوانسته ایم رِمی را ملاقات کنیم. سفر برای امیلیا بسیار خسته کننده بود و او تصمیم گرفت امشب را استراحت کند و فردا به بیمارستان برویم.
سفر در نرماندی دردناک و خسته کننده بود. جاده و خیابان ها از آوارهای سنگی و میله های فولادی پیچ و تاب خورده و درهم شکسته پوشیده است. در میان ساختمان های شهر جاهای خالی بسیار به چشم می خورد. و آن ها که باقیمانده اند مانند دندان های کرم خورده و نیمه شکسته بنظر می آیند. دیوار بسیاری از خانه ها فرو ریخته و براحتی می توانی داخل آن ها را با کاغذدیواری های گلدار، کاشی های رنگارنگ و میز و صندلی های شکسته و تلمبار روی کف اتاق ها ببینی. حال فکر می کنم که چقدر ما در گرنسی شانس آورده ایم.
هنوز خیابان ها مملو از بی خانمان هایی ست که با چرخ دستی سنگ و آجر آوارها را به اینسو و آنسو می برند. با قرار دادن شبکه ای از میله های فولادی به سوی این آوارها راه باز کرده اند و تراکتورها روی آن ها حرکت کرده و به تمیزکردن خیابان ها مشغولند. از مزارع و کشتزارها هم تنها ویرانی و انهدام و زمین سوراخ سوراخ شده باقی مانده است.
تماشای درختان دردناک است. از بلوط های تنومند، چنارهای پُر شاخ و برگ، و شاه بلوط ها نشانی هم نمانده است. تنها تنه های بی سایه سار و شکسته این درخت ها در گوشه گوشه مزارع پیداست که سوخته و سیاه و آسیب دیده و لرزان ایستاده اند.
مسیو پیاژه، مدیر مهمانخانه ای که در آن اقامت داریم، می گفت آلمانی ها دستور دادند تا سربازان صدها درخت را بریده، پوست کرده و آن ها را به مازوت و قیر آغشته و دوباره در زمین فرو کنند. آن ها را مارچوبه های رومِل می خواندند و کارشان نابودی چتربازان و هواپیماهای بی موتور متفقین بوده است. امیلیا بلافاصله پس از شام برای استراحت به اتاقش رفت، اما من تصمیم گرفتم بیرون بیایم و قدری در لوویر گردش کنم. نشانه هایی از زیبایی شهر هنوز بجا هست، اگرچه بارها بمباران شده و آلمانی ها نیز هنگام عقب نشینی آن را به آتش کشیدند. نمی توانم تصور کنم که دوباره شهر رونق یابد و مردمی در آن زندگی کنند.
وقتی برگشتم، تا تاریکی کامل هوا روی صندلی بالکن نشستم و به فردا فکر کردم.
کیت را از جانب من ببوس.
قربانت،
داوسی
از امیلیا به ژولیت
بیست و سوم ژوئن ۱۹۴۶
ژولیت عزیز،
دیروز رمی را دیدیم. من حالم خوب نبود، اما خدارا شکر داوسی در کمال آرامش ما را زیر سایه درختی، روی صندلی های مخصوص چمن نشاند و برایمان سفارش چایی داد.
خیلی دلم می خواست رمی ما را دوست بدارد و در میان ما احساس امنیت کند. می خواستم بیشتر در باره الیزابت بدانم ولی از وضعیت شکننده جسمی و روانی رمی و خشم خواهر توویر واهمه کردم. رمی دختر ریزنقش و بسیار لاغر اندامی است. موهای سیاهش را خیلی کوتاه قیچی کرده اند و چشمانش درشت و پُرابهام است. می شود دید که زمانی دختر بسیار زیبایی بوده ولی اکنون به عروسک شیشه ای مانند است. دست هایش بشدت می لرزند و تلاش دارد همواره آن ها را روی زانوانش نگاه دارد. اگرچه به ما خوش آمد گفت اما بسیار کم حرف و خجالتی است. پرسید آیا کیت به لندن رفته تا با سرآمبروس زندگی کند؟
داوسی به او گفت که سرآمبروس مرده و کیت نزد ما در گرنسی زندگی می کند. و عکسی که از تو و کیت گرفته بود نشان رمی داد. رمی خندید و گفت: «این کودک الیزابت است! دختر قدرتمندی است؟» من بیاد الیزابت خودمان افتادم و بغض گلویم را گرفت، ولی داوسی پاسخ داد که کیت بسیار محکم و پُر اراده است و تازگی عاشق موش خرما شده است. این حرف لبخند گرمی برلبان رمی نشاند.
رمی هم در دنیا تنها مانده است. پدرش پیش از جنگ مرده در ۱۹۴۳، و مادرش به جرم پناه دادن دشمنان حکومت به درانسی و سپس به آشویتس منتقل شده و در همانجا مرده است. دوبرادر رمی ناپدیدند. می گفت در راه راونزبروک، در یکی از ایستگاه های آلمان یکی از برادرانش را دیده اما هرچه فریاد کرده پاسخی نشنیده است. برادر دیگرش را از سال ۱۹۴۱ ندیده است. معتقد است او هم باید مرده باشد. خوشحالم که داوسی با پرسش هایش گفتگو ها را پی می گرفت. رمی از گفتگو در باره خانواده اش آرامش می یافت.
سپس من به او پیشنهاد کردم که برای مدتی به گرنسی بیاید و با من زندگی کند. دوباره در خود فرو رفت و گفت امیدوار است بزودی بیمارستان را ترک کند. دولت فرانسه برای نجات یافتگان اردوگاه های کار اجباری حقوق بازنشستگی مقرر داشته؛ برای رنجی که برده اند، زخم و جراحتی که برداشته اند، بردگی که انجام داده اند. برای کسانی که قصد ادامه تحصیل دارند نیز تسهیلاتی درنظر گرفته شده است.
علاوه بر کمک های دولتی، اتحادیه ملی نیروهای مقاومت در فرانسه ( National Association of former deportees and internees Resistance (ADIR) ) نیز در مورد پرداخت اجاره بهای اتاق یا آپارتمانی کوچک حاضر به کمک هستند. بنابراین رمی تصمیم گرفته به پاریس رفته و نانوایی بیاموزد.
به نظر من رسید که رمی برنامه اش را ریخته، اما گمان نمی کنم داوسی به این سادگی از تشویق رمی به آمدن نزد ما دست بردارد. او معتقد است کمک به رمی وظیفه اخلاقی ما نسبت به الیزابت است. شاید حق با اوست، یا شاید همه تلاش می کنیم حس ناتوانی مطلق خود را التیام بخشیم. به هرحال داوسی قرار گذاشته که فردا دوباره به دیدن رمی رفته و او را برای پیاده روی و نشستن در شیرینی فروشی که در لوویر یافته ببرد. بعضی اوقات دلم برای داوسی خجالتی قدیمی تنگ می شود!
اگرچه خیلی احساس خستگی می کنم، اما حالم خوب است. شاید انهدام نورماندی محبوبم چنین پریشانم ساخته. فقط می دانم دوست دارم هرچه زودتر به خانه برگردم.
تو و کیت را می بوسم،
امیلیا
از ژولیت به سیدنی
بیست و هشتم ژوئن ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
چه هدیه مبتکرانه ای برای کیت فرستاده ای. یک جفت کفش ساتن قرمز، با پولک های درخشان، برای رقص. از کجا چنین کفشی پیدا کردی؟ پس مال من کو؟
هنوز خستگی سفر به فرانسه از تن امیلیا بیرون نرفته، در نتیجه بهتر دیدیم که کیت مدتی پیش من بماند. بخصوص اگر رمی تصمیم بگیر به گرنسی آمده و در منزل امیلیا اقامت کند. گوش شیطان کر، کیت هم از این تصمیم خوشحال و راضی بنظر می رسد. داوسی با کیت صحبت کرد و او را از مرگ مادرش آگاه ساخت. کیت در این باره سخنی نگفته و من جسارت پرسش از او را ندارم. خیلی تلاش می کنم از توجه زیادی و پذیرایی افراطی خودداری ورزم. پس از مرگ مامان و پاپا، آشپز آقای سیمپلز یک قطعه بزرگ کیک شکلاتی برایم آورد و روبرویم نشست و با قیافه محزونی به خوردن من خیره شد. از اینکه فکر می کرد همه کیک های شکلاتی دنیا می توانند اندوه از دست دادن والدینم را جبران کنند، از او متنفر بودم. البته من یک دختر دوازده ساله خشمگین بودم و کیت بیش از چهارسال ندارد. شاید از کیک خیلی هم خوشش بیاید اما منظورم را که می فهمی.
سیدنی عزیز، باید بگویم با کتابم مشکل دارم. تمام اسناد و مدارک رسمی، و صدها مصاحبه و گفتگوی شخصی با مردمان مختلف در اختیارم هست و براحتی می توانم کتابم را شروع کنم، ولی فرم و استخوان بندی دلخواهم را برای طرح داستان اشغال گرنسی نیافته ام. شرح مستقیم رخدادها بنظر خسته کننده می آید و نمی دانم چه کنم. چطور است همه یادداشت هایم را برایت پست کنم تا نظری به آن ها بیندازی؟ آن ها به نگاهی تیزبین و نکته سنج نیازمندند که من ندارم. آیا وقت کافی برای مطالعه آن ها داری یا هنوز کارهای عقب افتاده برشانه ات سنگینی می کنند؟
اگر چنین است، نگران نباش. بیشتر تمرکز می کنم و امیدوارم ناگهان فکری جانانه به سرم بزند.
دوستدارت،
ژولیت
تذکر: از عکس خوشگلی که مارک و اورسلا فِن را درحال رقص نشان می داد سپاسگزارم. اگر می خواستی مرا به سرزمین حسودان بیفکنی، متاسفانه شکست خوردی. بخصوص که در گفتگوی تلفنی، مارک به اورسلا و اینکه مثل سگ شکاری در پی اوست اشاره کرده بود. می بینی؟ شما دونفر مشترکات بسیار دارید. مثلا اینکه مرا ناراحت و غمگین کنید. چطور است با هم کلوپ راه بیندازید؟