انگشت زخمی من و قبر گمشدۀ باب
[clear]
انگشت اشاره دست چپم زیر دستگاه مانده بود و بند اولش له شده بود. در بخش اورژانس کارهای اولیه را انجام داده بودند. انگشتم باند پیچی شده بود و منتظر بودم تا یک هفته دیگر متخصص دست و جراح را ببینم. احتمال داشت که بند اول را کلاً قطع کنند. روز سوم دوستم باب مرا پیش دکتر خانوادگیام برد. انگشتم وضع خوبی نداشت. دکتر بعد از عوض کردن پانسمان، توصیه کرد که آن را به سمت بالا نگاه دارم تا از قلبم بالاتر قرار بگیرد و احتمال خون ریزی کاهش پیدا کند. همانطور که انگشت دستم را به سمت بالا گرفته بودم سوار ماشین باب شدم. او بدون آنکه حرفی بزند ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. بعد به دستم که انگار به سقف ماشین او اشاره میکنم، نگاه کرد و لبخند زد. حق داشت. صحنۀ مضحکی بود. انگار من دستم را برای اجازه گرفتن بالا برده بودم.
وقتی باب فهمید که چرا باید دستم را آنطوری نگاه دارم، خیلی جدی شد و گفت: “خب خطر مرگ خطری جدی ایه. نباید دست کمش بگیری و دستت رو پایین بیاری.”
سر چهار راه به جای آن که بپیچد به چپ، به سمت راست پیچید. میدانستم که آنطرف بن بست است و به قبرستان منتهی میشود.
باب گفت: ” حالا که تا اینجا اومدیم بیا بریم قبرمو بهت نشون بدم. “
با یک نیش گاز، رسیدیم به قبرستان. باب کاملا با آنجا آشنا بود. ماشین را صاف راند تا داخل قبرستان و زیر درختی پارک کرد. محوطۀ بسیار وسیعی بود، با سکوتی وهمناک. در قسمت سمت راست، زمینی مسطح بود که انگار از آن سنگ قبر روییده بود. باب گفت: “آنجا را ولش کن. خیلی شلوغه و تازه ببین آفتاب چه بیداد میکنه. اصلا درختی نیست. “
دست من از درد تیر میکشید.
باب پرسید: “تو هم آن قسمت را دوست نداری؟”
دوباره به آن قسمت نگاه کردم. نمی دانستم که آنجا را دوست دارم یا ندارم.
دست من کماکان بالا بود و انگار با انگشتم به سمت آسمان اشاره میکردم. دنبال او که پیچید به قسمت چپ قبرستان، راه افتادم.از مرده ها خجالت میکشیدم. فکر میکردم قیافۀ من با آن حالت برایشان خنده دار است. بعد با خودم فکر کردم که آنها بهتر از هر کسی میدانند که مسئلۀ مرگ مسئله ای جدی است و من باید احتیاط بکنم. مخصوصا که متوجه شدم من قبری هم برای خودم نخریده بودم. کلا باب نسبت به من آدم خوشبخت تری بود. هفت سال قبل که او آن قبر را هفت هزار دلار خریده بود، من از غصۀ کرایه خانه سکته کرده بودم و افتاده بودم بیمارستان. باز به سمت راست قبرستان نگاه کردم و از باب پرسیدم: “اونجا قبرها چندن؟” گفت: “اونجا رو فراموش کن. ازدحام رو نمیبینی؟ اصلا با روحیه تو سازگار نیست. “
گفتم: “باب، من وسعم نمیرسه.”
گفت: “نگران نباش کمکت میکنم. بناست یک عمر اونجا بخوابی.”
و من فکر کردم یک عمر شرمندگی خیلی زیاده. باب آدم خوش قلب و خوبی است. میدانستم اگر کمی علاقه نشان بدهم، کنار قبر خودش برایم جایی دست و پا میکند. اما من توی دنیای واقعی هم جایی از خودم نداشتم.
خیلی دلم میخواست بدانم که آن جاهای نامرغوب، قیمتشان با وضع جیبی من سازگار هست یا نه. باب گفت: “اگه هم اونجا جا پیدا کنی حالا از هفت هشت هزار دلار هم نباید کمتر باشه.”
بعد ادامه داد: “فرق نمیکنه. این هم نوعی مسکنه. قیمتشون مثل خونههای واقعی افزایش پیدا میکنه.”
به چند تا جا که اندازۀ کف دست بود و جلویشان قاب عکسی کوچک قرار داشت اشاره کرد و گفت: “اینا قبرای خاکستری هستن.”
اتفاقا نه تنها خاکستری نبودند بلکه خیلی جای سبزی، در کنار ساقه درختها قرار داشتند. باب گفت: “اینا رو سوزندن و خاکسترشون رو چال کردن اینجا.”
تا خواستم فکر کنم که آنها برای من مناسبتر هستند، دستم خورد به شاخۀ یک درخت. سوخت و تیر کشید.
چند قدم آنطرفتر به جای با صفا و پر درختی رسیدیم. باب گفت:”خانۀ ابدی من اینطرف است. جایی است سر سبز، زیر یک درخت.”
به یکی دو درخت که باب فکر میکرد قبرش آنجاست، نزدیک شدیم اما از روی سنگ قبر همسایههایش متوجه شد که اشتباه میکند. وقتی این اتفاق سه چهار بار تکرار شد،باب نگران شد. حق هم داشت. قبرش را گم کرده بود. من چون سخت نگران قبر باب بودم و به دنبال مشخصات قبرهای همسایه او می گشتم، حواسم نبود و دوباره انگشت زخمی ام به شاخه های درخت ها خورد و دادم به هوا رفت. شرمنده شدم. آن همه آدم آنجا مرده بودند و آخ هم نمیگفتند و من با یک زخم کوچک داشتم آبروریزی میکردم. ضعف ناشی از آنتی بیوتیک ها و مسکن هایی که خورده بودم، بی حالم کرده بود. وقتی باب پیشنهاد کرد که روی نیمکتی زیر سایه درخت بنشینم، از صمیم قلب برایش دعا کردم که قبرش را پیدا کند. او رفت تا از مسئول دفتر قبرستان برای پیدا کردن قبرش کمک بگیرد. من تنها روی نیمکتی زیر درختی در قبرستان در حالیکه دستم به حالت اجازه خواستن بالا بود نشسته بودم. به کرایه خانۀ آن ماه فکر می کردم. با دست زخمی که نمیشد کار کرد. چنان غرق مشکلات بیرون قبرستان بودم که تکان نمی خوردم. انگار مجسمهای بودم روی نیمکتی در قبرستان. یکهو حس کردم مرده ها به من خیره شدهاند. دور و برم را نگاه کردم. اصلا نمی دانستم دفتر قبرستان کجا بود و باب به کدام قبرستانی رفته بود. چند بار فریاد زدم: “باب. باب.”
ولی انگار از چند قبر صدای هیس کشدار شنیدم. نترسیدم. درکشان می کردم. سیگاری در آوردم اما نمیدانستم درست هست که سیگار بکشم یا نه. می ترسیدم در بین همسایه های باب کسانی باشند که هوس سیگار کنند. به مرده ها که نمیشد سیگار تعارف کنم. فندکم را پیدا نکردم. به اطراف نگاه کردم. از آن همه مرده نمیشد فندکی قرضی گرفت.
قبرهای خاکستری ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. بلند شدم رفتم تا با چشم خریداری به آنها نگاهی بیندازم. زیر همان درخت باز انگشت زخمی ام به شاخه ای خورد و بدنم از درد تیر کشید. کنجکاو شدم که چرا انگشت اشاره سر بریده ام مرتب به آن شاخه می خورد. آیا اشاره به چیزی داشت؟ به آن شاخه و شاخههای دیگر خیره شدم. طرحی به نظرم رسید. اگر میشد قسمتی از شاخهای را خرید تا خاکستر آدم را آویزان کنند هم فال بود و هم تماشا. هم قیمت پایین میآمد و هم با وزش هر بادی خاکستر آدم تابی میخورد. آن پایین چند لودر هم زمان داشتند چاله می کندند. با خودم فکر کردم که با آن جای کم که نمیخواهند نهال گلابی بکارند. حتمن قبر میکندند. از اینکه پا قدمم برای قبرستان خوب بود حس دو گانه ای داشتم.
قبرهای خاکستری خیلی نقلی بودند. داشتم برای خودم چنان پایانی محسم می کردم. درست بود که با سوختن و خاکستر شدن سر و کار داشت اما با توجه به جای کمی که اشغال می کرد، احتمال داشت با وضع مالی من جور در بیاید. نگران این قضیه بودم که مرغوبی جا و سایه درخت که بر سر خاکسترم می افتاد قیمت را به قدر قابل ملاحظه ای بالا ببرد. آخرش به این نتیجه رسیدم که از هر جهت شرایطم برای مردن مناسب نبود و تا می توانستم باید سعی می کردم تا زنده بمانم. به سمت ماشین باب حرکت کردم. در مسیرم باب و مسئول دفتر قبرستان را دیدم. به باب گفتم که کنار ماشین منتظرش خواهم ماند. با قیافه ای دلخور پرسید: “نمیخوای قبر منو ببینی؟”
گفتم: باشه برا روزی دیگه.
مسئول قبرستان از باب پرسید: “همینه دوستت؟”
باب جوابش را نداد. به من گفت: “خوش شانسی. امروز تخفیف ویژه دارن. خوشبختانه کنار قبر من هم جای خالی هست.”
مسئول قبرستان از من پرسید: “زخم دستت عمیقه؟”
و من زخم های عمیقتری داشتم.