باربی مهاجر با نوستالژی عروسکهای وطنی
جایزهی گُنکور سال ۲۰۱۷ به کتاب “مارکس و عروسک” مریم مجیدی داده شد. من این جا روی سخنم به طور عمده سو دارد به این بیناد فرهنگی بسیار ارزشمند فرانسوی گُنکور که در سالهای اخیر همراه با دیگر جایزه دهندگان جهانی در ساحت ادبیات و فیلم، به جای اینکه ارزیابی بر اساس شایستگی در اعلاترین سطح علم و دانش و تکنیک و هنر و بینش و فلسفه باشد، به نوعی مِدیوکراسی رو آورده است که از یک سو با رویکرد به سیاستهای پوپولیستی راست جهانی، مثلن هم دلی با کشورهایی که از نبود آزادی و مساوات رنج میبرند، گویا هواداری از اقلیتها، به اصطلاح پشتیبانی از فقرا و همراهی با بینوایان و غیره اساس تعیین کنندهی ارزیابی آنها میشود، و از جانب دیگر ظاهرن یا محدودیت سواد و دانش برگزارکنندگان و داوران مسابقههای هنر و ادبی آن چنان نازل شده است که با نظریات و مکاتب و تئوریهای انتقادی موجود نسبت به وضعیت فعلی در جهان آشنا نیستند و یا آنها را عامدانه نادیده میگیرند تا بتوانند اکثریت mediocre را، اکثریت دنباله روی مدیا و جریانات حاکم فرهنگی – اقتصادی را، اکثریتی که تک تک سلولهایش را فراواقعیت (hyperreality) به خود جذب کرده، و یا روان است در پی تبلیغ اسطورههای غیرطبیعی و دور از نیاز گردانندگان عروسکهای “Happiness” جهت کسب پول بیشتر و داشتن خانه و اتومبیل، تا آخر عمر آنها را در اسارت بانکها نگاه دارد. ما در یک دنیای دیسپوتیَن زندگی میکنیم که مغزها در آن به طور دائم شستشو داده میشود. مردم در ورطهی مابین winner/loser احساس امنیت و تأمین آینده نمیکنند.
مریم مجیدی در ۵ سالگی با خانواده به فرانسه مهاجرت کرده است، در کتابش مینویسد که نوستالژی عروسکهایش را دارد و نوستالژی قرمه سبزی پخت مادر بزرگ را، و رنج میبرد از اینکه در پاریس به او گوشت نیم پخته میدهند. او وطن را به طور عمده از گفتههای پدر و مادر میشناسد و پی آمد زندگی آنها را در زندگی غرب میبیند، هم چون نامه نگاریهای نوستالژیک و مداوم مادر طی ۱۰ سالِ اول مهاجرت به اقوام در ایران، و پدرکارمند اخراجی در ایران که حالا به شغلهای پست تر در فرانسه، از دید نویسنده، میپردازد. مشاغلی مانند کار ساختمانی، خطاطی و گل کاری که به نظر من این دو بخش که سهم کوچکی از کتاب را دارد در توضیح زندگی پدرو مادر در غربت و مهاجرت، تنها – آری تنها بخشهای قابل توجه کتاب است که میبایست کتابها در بارهی آن نوشت. زیرا هر مهاجر داستانهایی یگانه و بی نظیر و حیرت انگیز دارد که با پوست و گوشت خود آنها را لمس کرده و حکایتش از هر تخیلی تخیلی تراست. اما مریم مجیدی رنجی که میبرد از اینست که به او در فرانسه، در “پاریس” رؤیایی، گوشت نیم پختهی استایل فرانسوی میدهند. و اینکه در آغاز مشکل زبان فرانسه داشته است؛ اگرچه نویسنده آن چنان سعی در نشان دادگی هوش و ذکاوت خود دارد که همین “مشکل” -که مشکل چندانی هم نیست – در اساس بسیار ناچیز مینماید. چرا که یک کودک پنج ساله به راحتی در همان یکی دو ماه اول در غربت با دیگر بچهها به سرعت اُخت میشود، و زبانش به سرعت روان، و به راحتی با دیگران مکالمه میکند و به سادگی با زندگی جدید خو میگیرد، اگرچه قطعن با مشکلات اولیهی یک بچهی خارجی با فرهنگی متفاوت، همان مشکلی که یک بچهی کرد یا ترک سر کلاس زبان فارسی، اما با امکانات وسیعی که در کشورهای غربی برای یادگیری سریع چنین بچههایی فراهم میکنند. هم چنین نویسنده از فاصلهی خود با بچههای پارک در روزهای اول مهاجرت نوستالژیک است. خلاصه کنم: اصل کتاب به طور عمده بر اساس این چند نکته است. از تکینک کار در اینجا صحبتی به میان نمیآورم که گاهی بیشتر به یادداشت برداریهای کوتاه روزانه، بخصوص در بخشهای آخری، شباهت دارد. و شاید امر بر نویسنده و داوران مشتبه شده است که وی دارد به سبک پست مدرن مینویسد: “قطعه قطعه”. برای این که بتوانی پست مدرن بنویسی میبایست در جوامع پست مدرن مانند اروپای بعد از جنگ، جهنم افغانستان، یوگسلاوی تکه تکه شده، و هم چنین دست کم پانزده – بیست سالی بعد از انقلاب در ایران زندگی کرده باشی، و آن قدر تکه تکه شده باشی که وقتی تکههایت را بر روی کاغذ میآوری خواننده هم با تو تکه تکه شود. پست مدرنیسم یک سبک من درآوردی نیست. حاصل دنیای تکه تکهی ماست.
اما چرا این کتاب را گُنکور انتخاب میکند به عنوان بهترین. دو دلیل عمده وجود دارد: یک: نویسندگان خوب در سطح جهان و در این جا نویسندگان ارزندهی ایرانی و در بسیاری مواقع گمنام حتی در کشور، در سطح جهان شناخته نمیشوند. نویسندهی واقعی فقط مینویسد. در پی فروش خود نیست در این وانفسای دنیای تبلیغات، یا راه و چاه عرضهی کار خود را در لابیرنت بیزنس نشر نمیشناسد یا نمیتواند باز کند. و در این میان گاهی کسانی که یک دیپلم زبان خارجی گرفته اند مانند مریم مجیدی به هوس میافتند – شاید بر ای اینکه ارزش بیشتری به کارنامهی تحصیلی خود بدهند – خاطرات “نوستالژیک” خود را قلمی کنند. به ارتباطاتی در سطح بین الملل دست مییابند. کتاب خود را منتشر میکنند و هوار هوار که ما نویسنده ایم. دو: همان طور که گفتم بنیادهای جایزه دهنده از دو مشکل اساسی فوق الذکر برخوردارند. داوران خود در سطحی نیستند که بتوانند شایستگان را بشناسند. دیدگاهی درست از آن چه در پس پشت فراواقعیت در جهان (hyperreality) عمل میکند ندارند. کشوری را که نویسنده از آن مینویسد نمیشناسند. به مشکلات اساسی در جهان آگاهی ندارند و به ساحتهای هنری، ادبی، تکنیکی یک اثر خوب آشنا نیستند یا که آگاهانه آنها را نادیده میگیرند در جهت جلب توجه جماعت mediocre و به عبارتی عوام سطحی و نه شایستگان هنر و ادب که از جوانب گوناگون شایستگی بر آنها برازنده باشد.
بنابر این ما باید متاسف باشیم برای این بنیادهای فرهنگی جهان که دنیا را هرچه بیشتر به سطح نازل تری سمت و سو میدهد و همان کار میکنند که مدیا برای جاانداختن فراواقعیت (hyperreality). فیلم Roma نیز، با موضوع کهنه و تکراری مردسالاری به شکلی افراطی، با پرداختی ضعیف میشود برندهی جایزهی اسکار ۲۰۱۹ . مکزیکو سیتی در سال ۱۹۷۰ در محله ای به نام “روما”. شروع فیلم با شکوه است با جاری شدن آب شلنگ برروی زمین اسفالت که دقایقی طول میکشد. و خانه ای سیمانی، بزرگ و به سبک ترکیبی سنتی – مدرن با ستونهای زیبا در میان هشتی، طبقات کتاب، و قسمت مخصوص شستشوی لباسها که خیلی خوب انتخاب شده است و بی رنگی در فیلم یعنی فیلم سیاه و سفید که عمقی به ژرفای تاریخ پی آمدهای پدرسالاری در جهان دارد. اما در ادامه با داستانی کهنه و تکراری که بارها شنیده شده است روبروییم، و این بار با نادیده گرفتن اختلافات دو طبقهی مرفه و پائین دست برای نشان دادگی هم دلی بسیار صمیمانهی زنان این دو طبقه که مردانشان آنها را در بدترین شرایط ترک میکنند. در این فیلم نیز مانند فیلم “کافرنوم” لبنانی هر چه بدبختی و بدبیاری را میچسبانند به داستان تا آن را بیشتر دراماتیزه کنند. و فیلم در روند خود بسیار خسته کننده میشود. زنان منفعل و دست بسته تسلیم حوادث میشوند. در حالی که جامعه در مکزیک نیز مانند همهی جوامع دیگر در دنیا تغییر کرده است. پدرسالاری به اشکال دیگری وجود دارد. ضعیف تر شده است در برخی ساحتها. زنان حرکت میکنند. حتی در اسفناک ترین وضعیت. صرف بیان پدرسالاری در سال ۷۰ چه چیزی به بیننده میدهد؟ از این حقایق دیگر همگان آنقدر شنیده اند که کسی از آن تکان نمیخورد.
و فیلم کافرنوم “Caphernaum” در فستیوال کَن ۲۰۱۹ بهترین جایزهی هیأت ژوری را از آن خود میکند. مارکس گفت همه تفسیر میکنند از شرایط موجود. مهم اینست که چگونه وضعیت را تغییر بدهیم. انتظار میرود دست کم تفسیری واقعی داشته باشیم. اما در حال حاضر میبینیم که فقط برخی واقعیتها را نشانه میکنند و تفسیری غیر واقعی ارائه میدهند. وقتی عوامل این ناهنجاریها را چیز دیگری ببینی یعنی سوراخ دعا را گم کنی، هیچ گاه راه حل نمییابی. هیچ گاه از “ممکن”ها استفاده نمیکنی. خانواده در این جا مقصر دانسته میشود که در بی فرهنگی غوطه میخورد و به طور مداوم بچه تولید میکند. که این خود غیر واقعی است در شرایط مطرح در فیلم. زیرا هر اندازه هم که بی سواد و معتقد به باورهای مذهبی باشی، زمانی که دختر ۹ ساله ات را مجبوری به علت فقر به فردی به سن پدرش بفروشی و دختر سرزا از دست برود، و پسر ۱۱ ساله ات آوارهی خیابانها شود تا لقمه نانی به دست آورد، میفهمی که نباید دیگر بچه تولید کنی. نه اینکه وقتی حامله شدی خوشحال باشی و باز هم شکر کنی و فکر کنی که روزی اش میرسد. و اصولن این جا سئوال مطرح میشود که پدر و مادر با این همه مشکلات امنیتی و پلیسی و مالی و بیماری و غیره چه حال و هوایی برایشان میماند که بچه بسازند. پلیس و قاضی و وکیل و مامورین دولت همه خوب و مهربان و منطقی معرفی میشوند. این که خانواده سالهاست در یک حلبی آباد زندگی میکند، این که پدر و مادر و بچهها سالهاست که کارت هویت حتی ندارند. این که اقوام هرکدام یک پایشان توی زندان است، این که دولت هیچ امکانی برای آنها فراهم نمیکند. این که در اساس چرا وضعیت مردم چنین است سخنی رانده نمیشود. از اسلحههای فروخته شده به خاورمیانه از جانب غرب برای در اختیار داشتن منابع گوناگون زمینی و زیرزمینی و آسمانی هیچ حرفی زده نمیشود. از فساد حکومتی صحبتی نیست. بگذریم از ساخت فیلم در نشان دادگی حقایق دهشتناک ولی هنرمندانهی هوایی از حلبی آباد و بازی خوب کودک خردسال به عنوان شخصیت اول، اما فیلم به هیچ رو انسجام ندارد.
هر بلایی که هست سر این بچه و خانواده وارد میشود. خانواده از افرادی منفعل تشکیل شده است که دست و پا میزند در بینوایی ولی کوششی برای چاره جویی نمیکند. در مجموع فیلم بسیار خسته کننده است.
دِسپوتیای Happiness و هجرت از “انقیاد به خود”
گویی این بنیادهای فرهنگی مسابقه گذاشته اند برای این که بگویند ما میدانیم این کشورها در چه وضعیتی قرار دارند. بدین ترتیب لابد مسئولیت از شانهی آنها برداشته میشود. کارخودشان را انجام داده اند. و دیگر وظیفه ای ندارند زیرا به آنها مربوط نیست که فرهنگ عقب مانده ای که حاکم است و در اوج بدبختی باز هم بچه تولید میکنند خوب معلول است نه علت که همهی آوارها سر آنها خراب میشود. اما چه گونه به این صورت عقب نگه داشته شده است پوشیده میماند. صرف گزینش چنین کتابها و فیلمهایی از جانب بزرگترین بنیادهای فرهنگی بین المللی، جماعت را به سوی این گزینهها سرازیر میکند. یعنی فراواقعیت بدون هیچ تبلیغی مستقیم به خال میزند از طریق مهم ترین منابع گزینش فرهنگ. جماعت غربی بعد از تماشای فیلم و قرائت کتاب اشک تمساح میریزد که ببین این مردم در چه وضعیتی زندگی میکنند. بی آنکه فیلم اندکی شاخکهای کنجکاویشان را برانگیزد که خوب چرا؟ و چه باید کرد. این فیلمها و کتابها پاسخ را از قبل برای خواننده و بیننده دارند. در فیلم “روما”: دو زن مطرود از جانب مردانشان ( خانم خانه و کلفت) راه حلشان انفعال و پذیرش به شکل ناگزیرانه است. در فیلم “کافرنوم”: خانواده عامل همهی این بدبختیهاست و دولت و قاضی و وکیل و پلیس و مامور مهاجرت و غیره همه آدمهای مسئول و موظفی هستند. یعنی عامل اساسی همهی این بدبختیها را مردم فقط در خانواده ببیند یا در شکل غربی اش: هر فرد مسئول خود است. یعنی جامعه هیچ مسئولیتی ندارد در مقابل تشخیص علل متفاوت ناهنجاریهای زندگی یک کودکی که در خانواده ای با فرهنگ و متمکن به دنیا میآید و کودکی که از همان آغاز در خانواده ای پا به این دنیا میگذارد که نه هویت رسمیدارد، نه نان میتواند به خانه بیاورد، و نه سواد کافی دارد که مسئولانه در تربیت بچهها همتی کند. در کتاب “مارکس و عروسک” مریم مجیدی: نوستالژی محدود میشود به عروسک دوران کودکی و قرمه سبزی مادر بزرگ. و مهاجرین اصلی یعنی پدرو مادر نویسنده در این میان گم میشوند و دختر بزرگ شده در پاریس که فقط ۵ سالش را در ایران گذرانده است ادعای گم شدن هویت میکند. خوانندهی عادی غربی که میتوان گفت که شناختش از شرق بسیار نامحدود و در اغلب مواقع نادرست است، به جای اینکه به ریشه یابی معضلات بپردازد در سطح میماند. پرسشی نمیکند. تقاضائی ندارد. رابطه ای بین سیاستهای ملی و بین المللی موجود برقرار نمیسازد. کتابی که برگزیده میشود هدفی جز این ندارد که جماعتی سر بزیر و آرام و بدون سئوال و پذیرنده، فقط اندکی گریان و دلسوز، مثل عزاداران حسینی، با این گزینشها بسازد.
باید متاسف باشیم برای نگارش و نویسندگی و هنر که نویسندگان وهنرمندان واقعی را که شمارهی عینکشان از شدت مطالعه هرروز زیاد تر میشود، که کمر پشت کامپیوتر خم میکنند، که برای نگارش کارشان عمر میگذارند، که حرف برای گفتن دارند، که سبکهای جدید و نو عرضه میکنند، یعنی رخدادهایی هستند در زمینهی هنر و ادبیات، یعنی که این آثار میتواند نقشی بسیار مهم در استعلای فرهنگ جامعه داشته باشد به زیر خاک سپرده میشوند. باید متاسف باشیم برای ما مردم جهان، خوانندگان ادبیات و بینندگان فیلمها که میبایست همان گونه که این سیستم میخواهد همه چیز را ببینیم. مسائل آنها برای ما مهم شود و در چاله ای از مغاک به طور دائم دست و پا زنیم و فکر کنیم که “Happy” هستیم.
نتیجه این میشود که بنیاد فرهنگیِ گُنکور به جرگهی کمپین فراواقعیت “hyperreality” در جهان پیوسته است تا زندگی مدیوکراتیک را همان گونه که ساخته است حفظ نماید، هم چنان که اسکار و کَن و دیگر بنیادهای فرهنگی. این مردم نیستند که در پی نیازهای طبیعی خود به تلاش میپردازند و در این میان هم چون انسانهای اولیه هر روز به اختراعی جدید دست مییابند و خود را رشد میدهند و استعلا مییابند. این نیازهای ساخته شده توسط یک سیستمی است که به همان علل مرسوم متعارف دنباله روی، با روحیه ای مسخ شده از تبلیغات فراواقعیتی، همه گیر و جهانی میشود. به یک کلام: ما عروسکهایی هستیم که عروسک گردانان ما را میچرخانند. و خانم مریم مجیدی ک نوستالژی عروسکهایش را دارد با آوردن نام “مارکس” در جلد کتابش، تنها چیزی که در کتابش نمیآورد مارکس است. و تنها چیزی که نمیشناسد همان مارکس. این عنوان کتاب صرف برای فروش خودنمائی این خانم است که حالا مرتب به ایران سفر میکند تا شاید دلی ببرد از نرینههای پراحساس ایرانی که در وانفسای شرایط محدود اجتماعی که در آن کوچکترین ارزش برای فرد انسانی قائل نیست و جوانانش تلاش در بیرون رفتن از آن جهنم را دارند، حس “نوستالژیک” را خودارضایی کند. ایران و ایرانی نوستالژیک است برای آرامش، برای صلح، برای مساوات، برای قوانین بشری. برای اقتصادی و سیاستی که امنیت و آینده را برای مردم تأمین کند. ایرانی نوستالژیک نیست برای عروسک. همه جور باربی و “لعبت”ش مانند همین خانم مریم مجیدی به صورتهای گوناگون پلاستیکی، مومیایی، و رباط در همه جای دنیا وجود دارد. ایرانی در همه جای دنیا قرمه سبزی و فسنجون میخورد و آنها که به رخدادهایی نو توجه دارند، از قضا به دیگر غذاهای کشورهای دیگر به ویژه غذاهای خوشمزه و معروف جهانی فرانسوی بسیار ارادت دارند.
افلاطون معتقد بود که از جمله در هنر میبایست هنر پائین دست، هنرهای دستی مردم عادی را از جرگهی هنر خارج ساخت. “ران سی یِر” برعکس اعتقاد داشت که دقیقن توسط چنین هنری است که همهی مردم میتوانند خود را بنمایانند. در هنر افلاطون اقشار خاصی از مردم هستند که به هنر میپردازند. و هنر نیز میبایست از معیارهای تعیین شده عدول نکند. و هنر تنها در نمایش عرضه میشود. به اعتقاد “رانسی یِر” با گسترده شدن هنر در میان همگان، و با فرارَوی از معیارهای تعیین شده از قبل و هم چنین گسترش خود هنر،که به طور عمده در تأتر خلاصه میشد، به ساحتهای دیگر چون کتاب و شعر و موسیقی و فیلم و غیره، دموکراسی حقیقت مییابد. اما آیا منظور از دمکراسی کردن این است که هنر در سطح باقی بماند و هیچ خلاقیتی نداشته باشد، که حرفی تازه نزند، که فقط صرف برای اینکه ظاهر دموکراتیک خود را حفظ کند در میان همگان گسترش یابد؟ متاسفانه این اتفاقی است که اکنون ما در جهان شاهدش هستیم. نمیدانم اگرهایدگر الان زنده بود باز هم نگران بود از این که ما هنر را فقط درون موزهها میبینیم؟ بیان چنین واقعیت از جانبهایدگر به این علت بود که او اعتقاد به هنر به معنای فرارَوی داشت. به معنای گشایش. به معنای خلاقیت، به معنای کشف. به معنای ارائهی چیزی نو و از جانب همگان. و به اعتقاد من هنر یعنی خواننده و بیننده و شنونده را باید از جا بِکَنَد. وگرنه هرکس یادداشتهای روزانه در دفترچه اش مینویسد. هرکس برای همسایه و همسرش وقایع روزمره را تعریف میکند. و هرکس با دانش محدود خود ارزیابیهایی هم دارد. هنر امروز در دنیا از جانب بنیادهای بزرگ فرهنگی جهان میخواهد آن سیاستهایی را در ذهن جماعت قالب کند که خود خواهان آنست. و بدین منظور مدیوکراسی بهترین روش است در جلب هرچه بیشتر فَلّه. در این هنر واقعیت از پیش تعیین شده است: فراواقعیت مدیوکراسی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
مهین میلانی: روزنامهنگار آزاد، نویسنده، مترجم، عکاس، گرافیست و فارغالتحصیل روزنامهنگاری و جامعهشناسی از تهران و پاریس است. در ایران با روزنامههای آدینه و دنیای سخن، جامعهی سالم، ادبیات اقلیت، شرق، و…فعالیت داشته است. در فرانسه با روزنامههای فرانسوار و لوپوان. در کانادا با نشریات لووار، جرجیا استریت، کامان گرانت، نورت شور، میراکل، شهروند بیسی، رادیو زمانه و بسیاری نشریات دیگر.
کتاب “کنسرت در پایان زمستان” از اسماعیل کاداره نویسندهای که بعد در سال ۲۰۰۵ برندهی ادبی “من بوکر پرایز” شد را از زبان فرانسه به فارسی در ایران ترجمه کرد و نشر مرکز آن را به چاپ رساند. صدها مقاله، گزارش، نقد ادبی و ترجمه به زبانهای فارسی، انگلیسی و فرانسه به چاپ رسانده است. با مجامع ادبی کانادایی و ایرانی در کانادا فعالیت های زیاد داشته و بارها برای داستان خوانی و شعر خوانی توسط آنها دعوت شده است. در سال ۲۰۰۴ به عنوان مدیر هنری فستیوال قصه خوانی ونکوور استخدام شد و چندین سال در فستیوالهای فیلم و جاز این شهر سمتهایی در بخش مطبوعات داشته است. در اولین فستیوال فیلم به زبان فارسی در ونکوور به عنوان یکی از قضات در داوری فیلمها شرکت داشت.
مهین میلانی کتاب “تهران کوه کمر شکن ” را در سال ۲۰۰۵ آغاز به نگارش کرد. نگارش آن متوقف شد تا سال ۲۰۰۹ و در سال ۲۰۱۰ اولین بار به چاپ رسید. این کتاب از طریق آن لاین به فروش میرود. به تازگی نشر زریاب افغانستان کتاب ” تهران کوه کمر شکن ” را منتشر ساخته است. مهین میلانی هم اکنون چندین مجموعهی داستان کوتاه، شعر و رمان در دست انتشار دارد.
عکاسی و گرافیک دو رشته ایست که بخشی از تحصیلات و فعالیت های حرفه ای مهین میلانی را به خود مشغول داشته و با نشریات گوناگون به عنوان طراح گرافیست و دیجیتال آرتیست و عکاس همکاری داشته است.
http://milanimahin.blogspot.ca/
http://vancouverbidar.blogspot.ca/
[email protected]
برای اولین بار است که می بینم کسی اینگونه شجاعانه ادبیات ظهور کرده در دیاسپورا را نقد می کند. ادبیاتی که فقط می خواهد اگزوتیک باشد و هیچ ارتباط با ایران امروز ندارد. بشدت رقت برانگیز و عقب افتاده است. متاسفانه موفقیت مرجان ساتراپی راه را برای این گونه ادبیات حداقل در فرانسه بیشتر هموار کرد.
آره همه دنیا بدن فقط ما خوبیم