برزخ تنهایی یا دوزخ اجتماعی
نگاهی به داستان «عدل» اثر صادق چوبک از منظر جامعه شناختی؛ به بهانه سالروز تولد و درگذشت صادق چوبک در چهاردهم تیرماه
جهان ما در عین شباهت و تکرار و یگانگی میتواند در اذهان مختلف و زبانها و جغرافیای متفاوت با رنگ و لعاب و دردهایی متفاوت ساخته شود. چنین است که ادبیات اهمیت پیدا میکند چراکه میتواند زیر الگوی یکسانی برای مسائل انسانی، این رنگها و صداهای متمایز را بازتاب دهد. ادبیات میتواند محل تلاقی دردهای مشترکی باشد که انسانها در دورانها و سرزمینهای مختلف با آن دست و پنجه نرم میکنند. از این رو، نویسندگان به نیکی میتوانند ردپایی را به نمایش بگذارند که در ساختار روح قومی مردمان وجود دارد اما شناخته یا نامگذاری نشده است.
اگر در ادبیات داستانی ما در چندین دهه گذشته، کسانی به گوشههایی از این روح قومی پرداخته و زوایایی پنهان از انسان ایرانی را عریان ساخته باشند، یقیناً یکی از آن افراد، کسی نیست جز صادق چوبک. نویسندهای که با ویژگیهای منحصر به فرد شخصی و فردیتی ویژه و استقلال نظر و پرهیز از هایوهوی سیاسی و نمایشی، توانست گوشهای از پردههای سنگین غرور ملی ما را بالا بزند و پشت و پسلههای پنهان شده را به ما نشان دهد. از خودشیفتگی و ریاکاری و نامهربانی و انفعال و گاه جمود ذهنی ما در آثارش بگوید. از مردمانی که کاری نمیکنند و اغلب میخواهند تا کلمات را بجوند و افاضه فضل کنند.
چوبک علاقهای به ساختن قهرمان و ضدقهرمان ندارد یا علاقه ندارد تا تاریخ و تمدنِ داشته و نداشتهی ما را بازسازی کند یا به جهان درونی خود سفر کند و از کشف خویشتن خود بگوید؛ بلکه او معمار موقعیتهای واقعی است، از آن جنس که هر روز بر سر راه ما پدید میآید و توان اخلاقی و انسانی ما را در معرض آزمون قرار میدهد. چوبک، موقعیتآفرین خلاقی است اگرچه این موقعیتها اغلب سیاه هستند، با این حال مسخرگی و طنز آمیخته با هر موقعیت تراژیک را هم به ما نشان میدهد. چالشهای او اغلب از دور بسیار بدیهی و سهل و آسان بنظر میرسد، اما کافی است خود را در گوشهای از این موقعیتها تصور کنیم. جهان او جهان اقلیتهاست، جهان تنهایان، حاشیهنشینها، حیوانات، جهان تنهایان با هم، جهانی که جماعتی گردهم آمدهاند تا در آن اجتماعی منفعل بسازند، چنانکه در ادامه به نقل از فردیناند تونیس به آن اشاره میکنم. برای روشنتر شدن بحث به داستان «عدل» که در اواخر دهه بیست خورشیدی نوشته شده و نمونه درخشانی است برای این موضوع، میپردازم.
داستان عدل، یک تابلو است، با تصاویری ثابت، بیهیج تحرکی، کنشی و حتی امیدی. اسبی زمین خورده و یک دست و زانوی او شکسته. نویسنده او را زخمی و دردمند و پرتابشده در یک جوی پهن یخزده به ما نشان میدهد. اینجا باز به رسم چوبک حیوانات وجود دارند، اسبی که سواری میدهد یا درشکه را میکشد اما حالا که آسیب دیده و دیگر فایدهای ندارد، زخمی رها میشود. چوبک مکرراً ظلم و بهرهکشی از حیوانات را در اغلب داستانهایش برای سنجش قصیالقلب بودن آدمهای جهان داستانیاش نشان میدهد. میتوان اسب را دردمند و خونین و زخمی در آن جوی پهن تصور کرد اما نکتهای که نویسنده در صحنه پایانی داستان به ما نشان میدهد مانند تیر خلاصی بر اخلاقِ انسانهایی وارد میشود که او خود بارها آنها را آزموده:
«بدنش به شدت میلرزید، ابداً ناله نمیکرد، قیافهاش آرام و بیالتماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بیاشک به مردم نگاه میکرد»
در این تصویر ما شاهد اوج تنهایی و دردمندی و نومیدی اسب هستیم، همان که تا پیش از این با محبت و خواهش آدمها برایشان کار میکرد اما حالا بیالتماس و اشک به آنها نگاه میکند و میداند بود و نبود آنها فرق ندارد و برای نجات او کاری نمیکنند. آن مردمان برای تماشا آمده بودند و با سبعیت، بالای سرش فقط حرف میزدند. آنها هم که خواستند تلاشی کنند دست تنها نتوانستند، برخی که راه نجات را تیر خلاصی میدانستند تا اسب را از درد کشیدن نجات دهند و شاید میخواستند، روان زخم خورده خود را از تماشای درد دیگری رها کنند. همانهایی که از خدمات زبان بسته نفع میبردند، حالا فقط تماشاگرند؛ بیآنکه عملاً به فکر حل مشکل باشند. سپورها و عمله رهگذر خواستند کاری بکنند اما به جایی نرسید. جز آنها آدمهای دیگری دور و بر اسب زخمی وجود دارند: مرد عینکی کیف قهوهای به بغل، مرد تماشاچی همراه با کودک، مرد پاسبان، سید عمامه به سر ، تماشاچی روزنامه به دست، مرد لبوفروش، مرد کت چرمی قلچماق؛ که همگی فقط چون و چرا میکنند اما آنها به همفکری و اتحاد و عمل نمیرسند، یعنی در نهایت فقط انفعال.
در داستانهای چوبک، تنهایی و فلاکت حاصل از بیکسی و بیپناهی مضمون تکرار شوندهای است و اینها از موتیفهای جهان داستانی او بشمار میرود. در داستانهای او، همه بیکس هستند، حتی آنها که بهظاهر دردی ندارند. در همین داستان هم اسب، مفلوکتر از سایرین نیست. تمامی آدمهای این داستان در چینش این موقعیت داستانی، بخاطر ناتوانی و نادانی در چشم ما فلکزده و بدبخت هستند. نویسنده سر دوربین را در تقابل با حیوان زخمی، به سمت آدمهای پیرامونش میچرخاند و حتی به سمت خواننده تا او را با درگیرساختن در چنین موقعیتی، متوجه اجتماعی منفرد از یکدیگر سازد. در این اجتماع، کسی به دنبال فکر و عمل متحد نیست، همه از چرایی و چگونگی حرف میزنند و اینکه چگونه در ذهن خود از این صحنه خلاص شوند یا مثلا درشکهچی کجاست، یا راحت کردن زبانبسته با یک تیر، یا نرخ و ارزش مادی حیوان. حتی دیالوگهایی می-بینیم با پاسبان مبنی بر زدن تیر خلاص به اسب که گذشته از ترس از عقوبت و پاسخگویی در آخرت، به ترس پاسبان از جوابگویی به دولت برمیگردد و ناتوانی او در توضیح این که یک تیر را صرف چه کاری کرده است. افراد دیگر هر کدام حرفی می-زنند: سید عمامه به سر که پوستین مندرسی بر تن دارد ضمن مخالفت با کشتن حیوان زخمی، مدعی است راه درمانش فقط یک فندق مومیایی است؛ اما او هم مثل مرد روزنامه به دست و آن دیگران همگی تماشاگرند؛ مثل ما که در موقعیتهای خطیر پیرامونمان همه چیز را به تماشا میایستیم. با این تفاوت که آدمهای داستان عدل دوربین یا موبایلی در دست ندارند برای ثبت لحظه؛ دوربین در اختیار نویسنده است تا از این جماعت و اجتماع به مرحلهی جامعه نرسیده، پرده بردارد. اگرچه در گذشته بین مردم کوچه و خیابان حالتی انساندوستانه، هنوز میتوانست آنها را احساساتی کند و به یاری-رساندن به یکدیگر وادارد. اما بهتر است این روابط اجتماعی را از منظر جامعه شناختی و نگاه یکی از جامعهشناسان کمی شکافت.
در ابتدای این مقاله از فردیناند تونیس نام بردم. این فیلسوف و جامعهشناس آلمانی اوایل قرن بیستم، در گذار از جامعه سنتی به جامعه مدرن از مفهوم و کارکرد اجتماع و جامعه نام میبرد و آنها را مفهومسازی میکند. به باور او اراده و خواست افراد به باهم بودن و داشتن رفتار هماهنگ با دیگران هر نوع ارتباط اجتماعی را پدید میآورد. در اینجا دو نوع اراده وجود دارد: اراده طبیعی و اراده عقلانی.
از سویی اراده طبیعی، ما را به ایجاد اجتماعاتی بر اساس عواطف یا پیوندهای خانوادگی یا همسایگی پیش میبرد که از آن با «گماینشافت» یاد میکند مثلا روابط انسانی افراد در خانواده یا دوستیها یا همسایگیها ساختاری طبیعی دارد و به دلیل همدلی میتوانند در حل مشکلات یا رسیدن به همفکری کمک محسوب شوند. این امر در نهایت، اجتماع را پدید میآورد. از سوی دیگر اراده عقلانی، ما را به سمت امور کلانتر برای عموم نزدیک میکند که در آن امکان برآورده شدن آرزوها و تولید افکار و برنامهریزیهای وسیع را فراهم میآورد و در نهایت جامعه را میسازد و از آن به «گزلشافت» یاد می-کند. نهادهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی از نمونههای جامعه هستند که برای دایره بزرگتری از افراد امکان تصمیمگیری و ارائه خدمات دارند. از این رو، مثلاً اجتماع دوستان یا خانواده با لذات و عادات یا خاطرات، نیازهای افراد را پاسخگوست اما دیگریها در آن جایی ندارند ولی مثلاً جامعه دانشگاهی بر اساس آشناییها و مراودات از پیش ساخته نشده و میتواند با افراد کثیر ناشناختهای روابط اجتماعی داشته باشد. به داستان عدل بازگردیم.
مردمان ایستاده بر سر اسب مجروح، او را به شکل حتی ماشین هم نمیبینند، او برایشان موجود زندهای نیست که به نوازش و حمایت نیاز داشته باشد. او مایملک کسی محسوب میشود و اوست که باید به فکر نجاتش باشد. با معیار گماینشافت و گزلشافت، آنها مسلماً افرادی برآمده از اجتماعاتی هستند اما سازوکار یک جامعه میتواند آنها را در ارتباط موثر با یکدیگر قرار دهد و فقدان شکلگیری جامعه آنها را در انفعال قرار میدهد. رابطه آنها با مشکلات دیگریها، رابطهای شخصی و غیرمسئولانه است.
بحث اجتماع و جامعه را در نمونه داستانی دیگر که در کلیات شباهتهایی با داستان عدل دارد نیز میتوان جستوجو کرد. در مجله آرش سال ۴۲ خورشیدی داستانی به نام «واقعه سر پیچ خیابان» نوشته آلبرت مالتز با ترجمه صفدر تقی زاده و محمدعلی صفریان آمده است. در مقدمه این داستان مترجمان احتمال دادهاند که شاید چوبک در نوشتن داستان عدل نیمنگاهی به آن داشته است. آنجا داستان مرد مستی است که بنا به گفتهای او مزاحم یک خانم شده و دو پلیس کشان کشان او را با خود میبرند و مردم دور آنها حلقه زدهاند و در ابتدا چندان واکنشی از خود ندارند. بنظر من این شباهت چندان عمیق نیست چراکه فضا در اشتراک ظاهری سرشار از متضادهاست. مثلا بیگناهی اسب زخمی و مزاحمت مرد مست، مردم تماشاگر منفعل عدل در مقابل مردم پرکنش و معترض به پلیس مالتز، پاسبان دور از صحنه در حال خوردن لبو در عدل و عاملیت پلیس خشن و به نوعی محافظ امنیت در داستان مالتز، نبود زن در عدل و حضور موثر زنها در اطراف مرد مست، دست روی دست گذاشتن مردم دور اسب عدل و خبر کردن آمبولانس برای بردن مرد مست؛ فضای این دو داستان را با هم متفاوت میکند. در این دو داستان دقیقاً ما با دو نوع روابط اجتماعی مواجهیم:
اجتماع عدل و جامعه واقعه سر پیچ خیابان.
از نبود زنان در عدل گفتم. به واقع نمیشود انکار کرد که در داستانهای چوبک زنان چندان حضوری ندارند و اغلب آدمهای داستانی او مرد هستند. اگرچه او به مسئله انسان ورای بحث زن و مرد توجه دارد. بهواقع توجه ویژه او به نقاط تاریکی است مثل حاشیهنشینها، حیوانات، بیپناهان، نبود همدلی و حمایتهای اجتماعی و نیز انفعال. امری که همچنان در بین ما آشناست. گویی چوبک آینده سرزمیناش را نیز زیسته بود چراکه میتوان به راحتی به جای اسب کلمات دیگری گذاشت: زن، کودک، معتاد، سیل زده، معلول، اقوام، گربه و سگ و یا حتی ایران. هر چیزی که در الگوی قدرت به نام اقلیت تعریف میشود.
اقلیتی که فروغ فرخزاد آن را در شعر باغچه به ما نشان میدهد: باغچهای که شاعر دلش برای آن میسوزد و کسی همدلانه حاضر به نجاتش نیست؛ خواهرش از فقر باغچه گوشه لباس برمیچیند و برادر در راه نجاتاش از انهدام آن سخن میگوید. موضوع بر سر اقلیتی درونی است. برزخ تنهایی و بییاوری و به امیدی کور برای نجات نشستن و سرانجام فروخزیدن به دوزخ دسته جمعی؛ در فقدان همدلی و اتحاد و باور دیگریها؛ یعنی همان چیزی که جامعه را معنا میدهد.
۱۴ تیرماه ۱۴۰۲
.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید