برشی از رمان «مای نیم ایز لیلا» نوشته بیتا ملکوتی
فصل پانزدهم
عاشقش شدم. به همین سادگی. نه قیافه و سر و تیپش مهم بود؛ نه نویسنده بودن و اداهای روشنفکریش که خوب چیزی ازش سر در نمیآرم؛ نه پولی که معلوم نبود از کجا می آره و اصلاً چقدر پولداره و نه حتا نگاههای خیرهاش که اون اوایل آزارم میداد. گاهی میاومد پشت پنجره و با یه بیتفاوتی خاصی به پنجرهی اتاق نشیمن آپارتمان شصت متری ما تو خیابون بهشت زل میزد. از پشت پرده یواشکی نگاهش میکردم. قیافهی خستهای داشت اما حریص نبود نگاهش… حس میکردم این مرد، مردیه که هست اما چیزی ازت نمیخواد. تو چشماش میشد خوند که دلش برای چیزی، کسی، گمشدهای تنگه. نور صبح زود پشت پنجره جون میده برای ابرو برداشتن… مرده تا صبح بیداره اما نمی دونستم چرا وقتی میرم دم پنجره ابروهامو درست کنم، غیبش می زنه.
اون روز صبح زود داشتم میرفتم آرایشگاه که دیدم وسط کوچه وایساده و داره سیگار میکشه. تا منو دید رفت سمت درِ خونه ش که یکهو خورد زمین. ناخودآگاه دویدم طرفش و با صدای بلند گفتم: خوبین آقا؟ انگار صد درصد مطمئن بودم ایرونیه و زبون منو می فهمه. همون طور که نشسته بود روی زمین، دستشو آورد جلو و گفت: سلام یوسفم. . .
- منم لیلام.
بعد همون طور که دستش تو دستم بود، زیر بازوشو گرفتم تا بلند شه. شلوار کتون سفیدش از سر زانو سوراخ شده بود. میشد لکهی قرمز گندهی خونو دید. گفتم: پاتون پانسمان میخواد… گفت: پانسمان داری؟ گفتم اینجا که نه ولی تو خونه دارم… سکوت کردم. گفت: میشه الان بریم خونهت، پای منو پانسامن کنی؟ گفتم: خیلی ببخشین ولی دیرم شده … مشتری دارم تو سلمونی … لبخند زد گفت: پس آرایشگری … گفتم: نه، کارم مانیکور و پدیکوره… گفت: مهم نیست، خودش خوبمیشه. گفتم: بشورینش اول … الکل دارین؟ گفت: تا دلت بخواد. گفتم: منظورم الکل طبیه… بلند خندید.
- بعد که الکل زدین با یه پارچهی تمیز ببندینش… شاید هم با یه تنسوپلاس سر و تهش هم اومد… لبخند رو از تو صورتش جمع کرد و گفت: چشم… و بلند شد.
چند روز بعد یه شب سوپ جو بار گذاشته بودم؛ گفتم براش ببرم. گفتم حتماً تنهاست، غذای خونگی گرم نمیخوره. حتا یک لحظه هم فکر نکردم که شاید تنها نباشه… زنی… بچهای … تا این فکر به کلهام زد دیدم جلوی آینهام و دارم موهامو شونه میزنم. یه خُرده هم رژ گونه مالیدم تا رنگ پریدهام تو ذوق نزنه. پشت چشامم رو مشکی کشیدم تا خستگیش به نظر نیاد. یه دامن بلند قهوهای داشتم که منو توپُر نشون میداد . پوشیدمش با یه بلوز سفیدی که خودم روش گلدوزی کرده بودم. سوپ جو رو ریختم تو یه قابلمهی کوچیک که اگه سرد شده بود همون تو گرم کنه. شال قلاب بافی بنفشم رو انداختم رو شونهم و رفتم دم در خونه ش. اما زنگش کدوم بود؟ روی زنگها فقط شماره بود. یک تا پنج. چشامم رو بستم و یه عدد انتخاب کردم: پنج و دستمو روی زنگ شماره ی پنج فشار دادم. چند ثانیهای گذشت تا صدای کلفت خش داری از اون طرف گفت: ؟yes
صداشو شناختم. خودش بود. نمی دونستم چی به گم … به گم من همون همسایتونم که میخواستم پاتونو پانسمان کنم اما نکردم … بعدش چی به گم؛ به گم سوپ آوردم براتون؟ نکنه به گه مگه اینجا دروازه قزوینه که نذری آوردی؟ یه چیزی به انگلیسی گفت. نفهمیدم. هول شدم. گفتم: لیلام… سوپ آوردم براتون… هنوز این جمله از دهن من بیرون نیومده بود که در باز شد. رفتم تو. تاریک بود. همون جا توی تاریکی وایسادم. داشتم با خودم فکر میکردم دقیقاً چی بهش بهگم که چراغو از طبقهی بالا روشن کرد. صدا گفت طبقهی سوم… تا گفت طبقهی سوم، قلبم شروع کرد کوبیدن به تختهی سینهام. پشیمون شده بودم. با خودم گفتم چه غلطی کردما… راهرو کثیف و درب و داغون بود. گچ سقف و دیوارها از دو طرف ریخته بود. رسیدم به یه درِ چوبی بزرگ. لای در باز بود و پشت در، نیمه تاریک. یواش چند بار با انگشت زدم به در. پشت در ایستاده بود با یه شلوار نخی سفید اما نه اونی که سوراخ شده بود. یه دونه جدید و یه پیراهن گشاد نازک که یقه آخوندی بود و سه تا دگمه داشت. تازه به صورتش نگاه کردم. موهای پُرپشت و جوگندمیاش چرب به نظر می اومد. دو تا حلقهی سیاه دور چشای سبزش افتاده بود. معلوم بود چند روزه ریششو نزده. قابلمه رو گرفتم طرفش. گفت: پام زخم شده، سرما که نخوردم. جوابی نداشتم. خندید.
-بیا تو لیلا…
صداش قشنگ بود وقتی گفت لیلا. به دلم نشست. توی خونهش برعکس راهروها تمیز بود. دو تا صندلی لهستانی و یه میز آنتیک گوشهی اتاق بود و یه گلیم، که رنگش دیگه کِدِر شده بود، روی زمین و تابلوهای بزرگ بدن آدمها روی دیوارها. باید دقت میکردی تا میفهمیدی بدن آدمه. بدن زن بودن. یه طرف دیوار همهاش کتاب بود از زمین تا سقف. یه میز تحریر منبتکاری شده یه گوشهی دیگهی اتاق بود. خونهش گرم بود. گفت: چای که میخوری؟
- مرسی
-سبز یا سیاه؟
– چایی خودمون دیگه…
نمی دونستم کجا بهشینم. خودش رفته بود تو آشپزخونه. دلم میخواست رو صندلیهای لهستانی بهشینم. برگشت با یه سینی، دو تا کاسهی سبز و یه ظرف بلوری پر از خرما.
-تو کاسه چایی میخورین؟
-آره، مثل ژاپنیها.
-مزاحم شدم.
-میبینی که تنهام.
بعد از اون شب گاهی می اومد خونهمون. فاصله فقط ده قدم بود از خونهش تا خونهی ما. بیشتر وقتها هم شام میموند. بوی غذا رو از خود غذا بیشتر دوست داشت. براش غذاهای ایرونی درست میکردم که حسابی بو و رنگ داره. یه شب باقالی پلو با ماهیچه، یه شب زرشک پلو با مرغ، یه شب کوکوسبزی با کته. ماست وخیار و سالاد شیرازی هم همیشه بود. شب اول که اومد، تانیا با تعجب بهش نگاه میکرد. پشت سرم اومد تو آشپزخونه، گفت: کیه این آقاهه مامان؟ گفتم: یه دوست… خندید. گفت: دوست پسر گرفتی مامی؟ سکوت کردم… گفتم: آره، چمه مگه؟ تانیا باهاش انگلیسی حرفمیزد اما یوسف به فارسی جواب میداد. شب دوم یا سوم بود که تانیا بهش گفت میخواد مدل به شه، یوسف گفت: مدل چی؟ مدل لباس؟ تانیا گفت: آره، می خوام سوپر مدل بشم. یوسف خندید. گفت: اینم یه راهیه برای خودش… تانیا گفت: برای یه مجلهی محلی قبول شده. قراره دو تا از عکساش به زودی چاپ به شه. به من نگفته بود. پرسیدم: بابات میدونه؟ یوسف نگاهم کرد اما نپرسید بابای تانیا کجاست.
با خودم گفتم حتماً براش مهم نیست. خودشم کسی رو نداره. تنهاست بیچاره. لابد زنش وِل کرده رفته. بچههاشم دیگه بزرگ شدن رفتن پی زندگی خودشون. یوسف زیاد حرف نمیزد. از زندگیش هیچی نمیگفت. همون شب اول که براش سوپ بردم، دو کاسهی سرامیک آبی که روش نقش و نگار زرد و سبز و بنفش داشت گذاشت روی میز و سوپ رو خالی کرد توی هر دو کاسه. بدون اینکه تعارف کنه، نشست روی صندلی و آروم شروع کرد به سوپ خوردن. دیدم چارهای نیست انگار، من هم نشستم و بیسروصدا قاشق را فروکردم توی سوپ. نمیدونم چند دقیقه گذشت که گفت: یاد سوپهای خورشید افتادم. پرسیدم: کی؟ گفت: خورشید… گفتم: خانم تون؟ گفت: نه بابا… خانمم همیشه رژیم داشت، فقط سالاد درست میکرد. باز سکوت شد. کلافه شده بودم. انگار باید با گازانبر از تو حلقومش حرف کشید بیرون.
-خورشید مادرم بود.
گفتم: بود؟ یعنی دیگه اسمشون خورشید نیست؟ گفت: نه، تا آخرین روز که زنده بود خورشید بود. گفتم خدا رحمتشون کنه. لبخند زد.
-مرسی لیلا.
وقتی چشمام تو چشماش افتاد، ترسیدم. یاد خانوم افتادم. چند ساله که خانوم روضهخون سرسفرهها و مولودیها شده و یه خیریه کمک به بچههای سرطانی هم راه انداخته. از وقتی ناصرو وِل کردم باهام دوباره بد شده و جواب تلفنهامو نمیده. یکهو غم دنیا نشست رو دلم. دلم خواست آواز به خونم. هر وقت دلم میگرفت، آواز تنها چاره بود.
-چیزی میخواستی بگی؟
-نه چیزی نمیخواستم بگم … فقط دلم خواست آواز به خونم.
-خوب به خون!
-نه، نه بابا صدا ندارم که… همین طوری گاهی برای خودم میخونم.
-حالا که دلت میخواد آواز به خونی، به خون! فکر کن من نیستم…
-نه ! نه! واقعا نمی تونم.
هنوز جملهام تموم نشده بود که از پشت میز بلند شد. اومد جلو و لباشو گذاشت رو لبام. سوپ تو کاسه یخ کرده بود و من دونههای درشت عرق رو پشت گردنم حس میکردم. یادم نبود چقدر گذشته، کجا هستم، کِی باید برگردم خونه. یادم رفت تانیا از مدرسه برگشته خونه و الان تنهاست. وقتی پیرهنم رو درآورد، زیر سینههام هم خیس عرق شده بود.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
بیتا ملکوتی متولد ۱۳۵۲ تهران، فارغ التحصیل رشتهی تئاتر (نمایشنامه نویسی) دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران است. او از سال ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴در مطبوعات ایران به عنوان منتقد تئاتر فعالیت کرده و از سال ۱۳۷۶ نوشتن شعر و داستان کوتاه را به صورت جدی آغاز کرده است. داستانها و شعرهای او در مطبوعات و رسانههای ایران و خارج از ایران به چاپ رسیدهاند. برخی از اشعار و داستانهای او به زبانهای انگلیسی، فرانسه و اسپانیایی ترجمه شدهاند.
او از سال ۱۳۸۴ به آمریکا مهاجرت کرده است و پس از مهاجرت چندین کتاب از جمله شناخته شدهترین کتابش، مای نیم ایز لیلا، را منتشر کرد.
آثار:
مجموعه شعر «مسیح و زمزمههای دختر شاهنامه» نشر خورشید سواران ۱۳۷۸
مجموعه داستان کوتاه «تابوت خالی» نشر کتاب آوند ۱۳۸۲
تالیف و گردآوری «اسطورهی مهر» زندگی و فیلمهای «سوسن تسلیمی» نشر ثالث ۱۳۸۴
مجموعه داستان «فرشتگان، پشت صحنه» نشر افکار ۱۳۸۹
رمان «مای نیم ایز لیلا» نشر ناکجا ۲۰۱۳
مجموعه داستان «سیب ترش باران شور» نشر نوگام ۲۰۱۷
مجموعه شعر «پله های لرزان یوسف آباد» نشر نصیرا ۲۰۱۸