Advertisement

Select Page

بیگانه

بیگانه

 تقدیم به محمد محمد علی نازنین

 هنوز چند دقیقه ای  به ۶ بعدازظهر مانده است. دستی از پشتِ دستگاهِ  بزرگ  قهوه ساز، نمایان می شود و فنجانی را روی پیشخوان می گذارد.

– کافه لاتۀ مخصوص!

دختر جوانی که به ستونِ بتونی روبروی پیشخوان تکیه داده است، از نوشتن روی گوشی موبایلش دست می کشد، سرش را بطرف پیشخوان بر می گرداند، اما پس از مکثی کوتاه سرش را پایین می اندازد و دوباره مشغول نوشتن می شود.

– کافه لاته!

اینبار صدا با تحکم بیشتری شنیده می شود. دختر جوان موبایلش را با غیض در جیب جلوی پیشبندش می اندازد و در حالی که چیزی زیر لب می گوید، خود را به پیشخوان می رساند. از نعلبکی های پهن و سفیدی که کنارِ دستگاه قهوه جوش چیده شده اند یکی  را بر می دارد و فنجانِ سیاه رنگ را در آن می گذارد. در حالی که با یک انگشتش بخار بی رمقی را که از دل فنجان بالا آمده نیامده، فرو می نشیند، به این سو و آنسو می راند، با صدایی که انگار با خودش صحبت می کند می گوید:

– راستی کیک شکلاتی؟ این آقاهه کیک شکلاتی هم سفارش داده ها؟

– می رسه! تو قهوه هه رو ببر حالا!

دختر جوان در حالی که لب و دهانش را جمع می کند و شکلک در می آورد، فنجان قهوه را روی سینی کوچکی می گذارد و با آن، به طرف میزِ دو نفرۀ کنار پنچرۀ رو به خیابان می رود. مردِ شیک پوش میانه سالی پا روی پایش انداخته و در حالی که آرنج یک دستش را روی میز ستون کرده و به آن تکیه داه است، آمد و رفت عابرانِ پیاده را زیر نظر دارد. سینی را روی میز می گذارد.

– لاته ای که خواسته بودید! کیک هم یه چند دقیقۀ دیگه!

مرد متوجۀ حضور دختر جوان نمی شود. دختر جوان، مدتی منتظر جواب این پا و آن پا می کند، اما مرد که انگار دنبال گمشده ای  می گردد، همۀ حواسش به آمد و شد آدمهایی است که از برابرش می گذرند. دختر جوان ابرو در هم می کشد و فنجان قهوه را از روی سینی برمی دارد  و آن را  پیشتر می گذارد و با صدایی بلند تر جمله اش را تکرار می کند. مرد، نگاهِ نگرانش را بطرف دختر جوان برمی گرداند.

– شما چیزی گفتین؟

دخترجوان ابرو بالا می اندازد و اینبارحرفش را با اکراه تکرار می کند.

– می گم قهوه تون سرد نشه!

 مرد بدون آنکه چیزی بگوید، خود را روی صندلی جابجا می کند و حالا در حالی که بسوی پنجره گردن کشیده، دوباره محو رفت و آمد ها ی آدمها می شود. دخترجوان بدون آنکه نگاه سرزنش آمیزش را از روی مرد بگیرد، درجیب  پیشبندش دفترچۀ یاداشت و قلمش را پیدا می کند،  آنگاه بسرعت چیزی در آن می نویسد و در حالی که  هنوزیک ابرویش را بالا گرفته، راهش را بطرف میزی که چند متری آنسو تر قرار دارد، کج می کند.

پیرمردی پشت به پنجره، روی صفحۀ روزنامه اش بخواب رفته است. دختر جوان دفترچۀ یادداشت و قلمش را در جیبش فرو می کند، کمی روی میزخم می شود، فنجان خالی را از زیر روزنامه بیرون می کشد و آن را با سرو صدا روی سینی می گذارد . پیر مرد، سرش را وحشت زده، از روی روزنامه بلند می کند و با چشمانی نیمه باز نیمه بسته، دخترِ جوان را روبروی خود می بیند.

– ب… بعله! یه چای با نبات، اگه زحمتی نیست؟

– چیز دیگه ای میل ندارین؟ بهار نارنج، گلِ گاب زبون؟

پیر مرد که حالا کمی آرام گرفته، بزور خنده ای تحویل دختر جوان می دهد.

– چایی! فقط یه چای دیگه!

پیر مرد روی صندلی جابجا می شود. چینِ روزنامه اش را صاف می کند و آنگاه بی اعتنا به دختر جوان، مشغول خواندنِ مطلبی در آن می شود. دختر جوان در حالی که هنوز لبخند موذیانه ای بر لب دارد،  سینی را از روی میز بر می دارد و بعد روی پاشنۀ یک پایش چرخی می زند و در حالی که قدم هایش را شماره می کند بسمت پیشخوان برمی گردد و پشت آن نا پدید می شود.

درِ کافی شاپ باز می شود وزنگولۀ بالای در را بصدا در می آورد. زنی خوش پوش و زیبا وارد می شود. بارانی بلندی به رنگ آبی تیره به تن دارد و روسری سفیدی بر سر. اگر چه بطرز ماهرانه ای آرایش کرده است اما پیداست که سالهای اوجِ زیبایی اش را سپری کرده است. دختر جوان سرش را از پشت پیشخوان بیرون می آورد  و بسردی به زن خوش آمد می گوید. زن بدون آنکه بطرف صدا برگردد سری تکان می دهد و از کنارش رد می شود. ا و یکراست بسمتِ میزی  که در سوی دیگرِ پنجرۀ رو به خیابان قرار دارد، می رود. کیف دستی اش را روی میز رها می کند، بارانی اش را از تن می کند، آنرا با دقت تا می زند و روی شانۀ صندلی پهن می کند. در حالی که  نگاهش را به مرد ِ کنار پنجره دوخته، روی صندلی می نشیند. حالا صدای موزیک غم انگیزی درفضای کافی شاپ بگوش می رسد. مرد به دنبال صدای موزیک  نگاهش را از خیابان می گیرد و ناگهان، زن را می بیند. انگار خجالت کشیده باشد، خیلی زود سرش را پایین می اندازد و خود را با فنجان قهوه اش مشغول می کند. لحظاتی بعد  دوباره سرش را بلند می کند و اینبار با نگاهی خواستنی به زن زل می زند. اما خیلی زود رنگ نگاهش عوض می شود. او حالا مضطرب و نگران به نظر می آید. زن دلسوزانه به مرد نگاه می کند.

صدای پایی دخالت می کند و رشتۀ  نگاه آن دو به یکدیگر را پاره می کند. دخترِ جوان جلو می آید و خود را طوری به میزِ زنِ خوش پوش می چسباند که مرد، پشت سرش نا پیدا می شود.

– نگفتین چی میل دارین؟

– یه لیوان چای سبز!  دارین؟

– همین؟

زن سر تکان می دهد. دختر لبخندی ساختگی می زند وسر جایش می ماند. همانجا، گرۀ روسری اش را کمی شل می کند و مشغول مرتب کردنِ موهایش می شود.  با حوصله، موهای روی پیشانی اش را عقب می زند، و آنها را با سنجاقی روی فرقش گیر می دهد، بدون آنکه چشمش را از روی زن بگیرد، روسریش را که حالا دور گردنش جمع شده، روی سرش بالا می کشد.

– ای بابا!… پخخ!

زن از نگاه کردن به او طفره می رود. دختر جوان که انگار برای یافتنِ کلمۀ مناسبی برای هم صحبت شدن با زنِ خوش پوش عاجز شده باشد، به زور خندۀ صدا داری می کند. زن اما، همچنان از نگاه کردن به او اجتناب می کند. بطرفِ  کیف دستی اش می چرخد، آن  را پیش می کشد و ناشیانه وانمود می کند که دنبالِ چیزی می گردد. دختر جوان، اخم می کند و در سکوت از آنجا دور می شود.

حالا مرد می تواند دوباره زن را ببیند. زن، در حالی که خندۀ رنگ پریده ای بر لب دارد، کیفش را رها می کند و روبروی مرد، مشغول مرتب کردنِ موها و بعد روسریش که حالا تقریبا تا روی شانه هایش پایین افتاده،می شود. مرد، روی صندلی جابجا می شود. او حالا کاملا روبروی زن نشسته است. درحالی که چشم  از زن بر نمی دارد،  انگشتان دستش، فنجانِ قهوه را می یابند اما هنوز آن را بلند نکرده، از دستش رها می شود. زن به خنده می افتد اما خیلی زود، لبهایش را جمع می کند و خنده اش را می خورد. مرد پس از آنکه چند بار نگاه ِ مضطربش را به اینطرف و آنطرف می راند، گلویش را صاف می کند و اینبار با دو دست فنجان را بلند می کند و در حالی که سعی دارد از نگاه کردن به زن دل بکند، کمی از قهوه اش را هورت می کشد. زن حالا دستهایش را روی میز گذاشته و انگشتانش را بهم گره زده و با آرامش و قراری اغراق آمیز او را می پاید. مرد، که گویا از وقار و آرامشی که در چهرۀ  زن دیده می شود، راضی به نظر نمی رسد، فنجان قهوه اش را ناگهان روی میز رها می کند و باز بی هدف به اینطرف و آنطرف سر می گرداند. مدتی بعد، چرخی به بالا تنه اش می دهد و بطرف پالتواش که روی شانۀ صندلیِ کناری  پهن شده، خم می شود و جیب هایش را وارسی می کند. پس از جستجویی چند باره، سرانجام  موبایلش را از جیب بغلِ آن بیرون می کشد و درحالی که همچنان، گاه به گاه نگاهی دزدانه به زن می اندازد، مشغول شماره گیری می شود. اما منتظر جوابی از آن سو نمی ماند، بلافاصله موبایلش راخاموش می کند و دستپاچه، آن را در جیب بغلش فرو می کند. سرش را که بلند می کند نگاهش با نگاه زن تلاقی می کند. زن که تمام حرکات او را زیر نظر داشته، حالا انگار تابِ نگاهِ نگران و عصبانی مرد را ندارد، سر می چرخاند و نگاهی به دور وبرش می اندازد.

پیر مردی روی روزنامه اش آرام بخواب رفته است. دیوارها زیتونی رنگند. روی دیوارِ سمتِ چپ، تابلوی بزرگی زیر  نور کم رمق لامپی نصب شده است. لاشخوری نشسته بر صخره ای بلند، گردن کشیده و یک گله اسب وحشی را که از کوه سرازیر شده اند، زیر نظر دارد. اسبها، دررنگهای سیاه،سفید و قهوه ای، گر چه با سری افراشته، شانه به شانۀ یکدیگر بسوی رودخانه ای در پایین، تاخت می زنند اما درقابی که روی دیوار کج شده، اسبها انگار همه در حال سقوط به داخل رودخانه اند! ساعت دیواریِ روی ستونِ پهن وسط کافی شاپ، شش و بیست دقیقه را نشان می دهد. زن از روی ساعت دیواری که بشکل سیبی گاز زده و به رنگ سفید است، با لبخندی  رد می شود و به پیشخوانِ  کافی شاپ که یکدست، قرمز است می رسد. اما با دیدن چشمانی که از لای درزِ در ورودی پیشخوان به او خیره نگاه می کند، دستپاچه می گذرد و نگاهش را به دختر جوان که به ستون روبروی پیشخوان تکیه داده و سرش را روی صفحۀ موبایل انداخته، می رساند. انگشتانِ َشست دختر روی صفحۀ موبایلش آنچنان باسرعت به اینطرف و آنطرف می رود که زن، برای دنبال کردنشان به زحمت می افتد و تند و تند پلک می زند. صدای سرفۀ ساختگی مرد، نگاه زن را بطرف او بر می گرداند.

هنوز نگاهِ زن  به مردِ خوش پوش نرسیده است که درِ کافی شاپ باز می شود و پسرِ جوانی که سینیِ بزرگی را روی یک شانه و کفِ دستش حمل می کند، داخل می شود. نفس نفس زنان خود را به پیشخوان می چسباند و با زحمت سینی را روی آن سُر می دهد.

– آقا جان صد دفعه گفتم از این ُاسکول جنس نگیرین؟ یارو قصابه، قنادی نمی دونه چیه!

– رسید که ندادی؟…چای سبزحاضره!

دخترِ جوان دکمه ای را روی صفحۀ موبایلش فشار می دهد و با بی میلی جلو می آید و بدونِ توجه به پسرِ جوان که حالا با آستینِ پیراهنش عرقِ پیشانی اش را پاک می کند، لیوان چای را ازدستِ مردِ پشتِ پیشخوان می گیرد. دستانِ مردِ بلافاصله سینی را بطرف خود می کشد، در هوا بلندش می کند و در یک چشم بر هم زدنی، سینی گم می شود.

– اذیت کردن باشه، ما هم بلدیم… اینطوریه؟ ما هم بلدیم چه جوری چک بدیم…خدا کنه رسید نداده باشی، دادی؟

پسر که حالا قوز کرده و با دگمۀ پیراهنش ور می رود، چیزی زیر لب می گوید و سر تکان می دهد. هنوز از درِ کافی شاپ بیرون نرفته است که دختر جوان صدایش می کند.

– نیومده داری جیم می شی؟

– میرم بیرون یه سیگار بکشم، فضول خانم!

پسر صورتش را جمع می کند وشکلک در می آورد. دختر چشم غره می رود. پسر دستش را در هوا تاب می دهد، چیزی زیر لب می گوید و خارج می شود. دختر با سینی چای بطرف زنِ کنار پنجره می رود. به زن که می رسد از روی شانه نگاهی به پشت سرش می اندازد، کمی جابجا می شود و چسبیده به میز، چای را جلوی زن می گذارد. همانجا، بیشترخم می شود، طوری که حالا می تواند چشم در چشم زن،  به او نگاه کند.

– وای شما چقد ابروهاتونو خوشگل برداشتین، چقد بهتون می آد!…خیلی!

– چشات خوشگل می بینه، خوشگل خانم!

– من آرزومه ابروهام اینجوری  پهن و ُپر باشن!

– کار سختی نیس جونم، یه ماه که به حال خودش بزاریشون، میشن همونی که می خوای.

دختر جوان خود را  بیشتر به زن  نزدیک می کند. زن خود را کمی عقب می کشد.

– اینجوری؟ خداییش یکه! حتما آرایشگاهی که میرین خیلی گرونه، آره؟

– نه! نه خیلی! آخه دست پختِ خودمه!…شغلم اینه!

– وا! راستی؟…تو رو خدا خانم میشه بهم بگین چه جوری می تونم این کمونِ ابرومو یه کمی، …یه هوا بالاتر ببرم؟

زن روی صندلی جابجا می شود. کمی سر کج می کند، حالا فقط پاهای مردِ شیک پوش را می تواند ببیند. دختر جوان خود را عقب می کشد و راست می ایستد. او حالا سینی را روی سینه اش بغل کرده است و منتظر جواب زن، این پا و آن پا می کند. زن دوباره روی صندلی جابجا می شود. مرد را می بیند که روی صندلی اش کج شده و چانه اش تقریبا توی فنجانِ قهوه فرو رفته است.

– خوب…شما اگه با دقت…زیرِ بالاترین قسمتِ کمانِ ابروتو نازکتر بکنی، خودبخود کمانِ ابروت بیشتر میشه… اما با دقت!

– من همینجوریش دستام می لرزه، حالا اگه بخوام دقت هم بکنم که دیگه واویلا!

زن می خندد. مردِ خوش پوش دوباره به سرفه می افتد.

– خانم پس این کیکِ ما چی شد؟

– وا! چه خبرتونه آقا؟ یه دقیقه مهلت بدین!

– خانم، من الان یکساعته که منتظر این کیکِ کوفتی هستم!

– کیکِ شکلاتیِ مخصوص!

دختر جوان بسمت صدایی که از پشت پیشخوان می آید، بر می گردد. سینی را با یک دستش می گیرد و در حالی که سرش را روی سینه اش انداخته است، زیر لب غر می زند. نگاه دختر جوان با نگاه زنِ خوش پوش تلاقی می کند. زن لبخند بر لب دارد. دختر جوان نیز می خندد. او با گوشه چشمش به مردِ خوش پوش اشاره می کند.

– الان برمی گردم خدمت شما!

هنوز چند قدمی دور نشده است که صدای مرد خوش پوش را می شنود.

– خانم اصلا نخواستم این کیک رو!…صورتحساب لطفا!

دختر قدمهایش را تندتر می کند. به پیشخوان رسیده نرسیده، زیردستی محتوی کیک را می قاپد، در سینی می گذارد و بسرعت خود را به میزِ مردِ خوش پوش می رساند.

– اینم کیک ِ تون!

– خانم من کیک نخواستم، صورتحسابمو بیارین!

– یعنی چی آقا؟ دو ساعته یه آدمو فرستادیم پی کیکی که خواسته بودی، حالا می گی نمی خوای؟

مرد از جایش بلند می شود. از زور عصبانیت، به لکنت می افتد.

– آخه…چرا…این دیگه چه…لا الا..عجیبه ها!

پسرِ جوان که به درون کافی شاپ بر گشته است، با عجله خود را به آنها می رساند.

– چیزی شده؟ این یارو چیزی بهت گفته؟

– تو دخالت نکن، خودم درستش می کنم!

دختر جوان پسر را که بین او و مردِ خوش پوش ایستاده است، هل می دهد. مردِ شیک پوش پالتوش را که حالا روی زمین افتاده بر می دارد. پسر و دختر جوان همچنان مشغول جرو بحث با یکدیگرهستند. مردِ خوش پوش از جیب پالتویش کیفِ پولش را در می آورد ، یک اسکناس ده هزار تومانی بیرون می کشد و آن را با غیض روی میز پرت می کند.

– بقیه اش هم سگ خورد!

– سگ پدرته، عوضی!

پسر جوان بطرف مرد هجوم می برد. مرد که هنوز پالتویش را کاملا نپوشیده ، تعادلش را از دست می دهد و به زمین می افتد. دختر جوان به قصد سوا کردن، دخالت می کند. مرد از فرصت استفاده می کند و بسرعت بلند می شود. پالتویش را در می آورد و مشتی حوالۀ صورتِ پسر می کند. دختر مانع می شود. پسر جوان بلند بلند فحش می دهد.  پیر مرد از خواب بیدار می شود. گیج و منگ، سرش را از روی روزنامه بلند می کند و به دنبال منشاء صدا می گردد.

– چه خبرشده؟… پس این چایی ما چی شد؟ با نبات باشه!

زنِ خوش پوش بلند می شود، بدون هیچ شتابی بارانی اش را  می پوشد، یقه اش را مرتب می کند و در حالی که هنوز چهرۀ آرام و متینش را حفظ کرده، نگاهی ملامت بار به مرد خوش پوش می اندازد و ازصحنۀ درگیری دور می شود. او در حالی که با قدمهای شمرده به طرف در می رود، زیر لب با خودش حرف می زند.

– می دونستم که تو عوض بشو نیستی! می دونستم!

پیر مرد  حالا داد می زند.

– بابا گلوم خشک شده، یه لیوان آب بهم بدین لااقل!

پسرِ جوان خود را از دستِ دختر می رهاند و دوباره به مردِ خوش پوش حمله ور می شود. مردِ خوش پوش حالا عربده می کشد. صدای ترس خورده ای از پشتِ پیشخوان شنیده می شود.

– پلیسِ ۱۱۰ تو راهه!

زن از درِ کافی شاپ بیرون می آید. هوا کاملا تاریک شده است. مردم چون اشباح از کنار کافی شاپ در گذرند.

ونکوور – کانادا / آذر ۱۳۹۲

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights