تا مصیبت وجود دارد آزادی برای هیچکس مقدور نیست
معرفی کتاب “طاعون” نوشتهی آلبر کامو
((گرچه مصیبتها امری رایجاند، دشوار میتوانیم باورشان کنیم وقتی بر سر خودمان نازل میشوند. جهان همآنقدر گرفتار طاعون شده که دستخوش جنگ. با وجود این، طاعونها و جنگها مردم را یکسان غافلگیر میکنند. دکتر ریو غافلگیر شده، درست مثل بقیه همشهریانمان، و تردیدهایش را نیز باید از همین زاویه نگریست و درک کرد. نگرانی و اطمینانش را هم باید بر همین مبنا دریافت. هنگام بروز جنگ، مردم معمولاً میگویند ((طول نمیکشه، ابلهانه تر از اونه که زیاد ادامه پیدا کنه.)) صد البته، جنگ قطعاً ابلهانه و عبث است، اما اینها مانع دوامش نمیشوند. بلاهت همواره سرسختی نشان میدهد و آسان به این نکته پی میبردیم اگر همواره خودمان را مدنظر نداشتیم. همشهریان ما از این جنبه مانند بقیهی ابنای بشر بودند و خودشان را در نظر میگرفتند و بس؛ به عبارت دیگر انسانیت را اصل می پنداشتند: مصیبت ها را باور نداشتند. چون مصیبت به قواره انسان نمیخورد، پس لابد واقعیت ندارد، خواب بدی است که می گذرد. اما اشکال اینجاست که همیشه نمیگذرد، خواب بد از پی خواب بد می آید، و در نهایت این انسانها هستند که در میگذرند، و آنانکه انسانیت را اصل می پنداشتند زودتر از سایرین، زیرا از احتیاط ها و پیشگیری های لازم غافل شدهاند. همشهریانمان بیش از دیگران مقصر نبودند، فقط فروتنی را فراموش می کردند، گمان میبردند هنوز همه چیز برایشان ممکن است، پس مصیبتها ناممکناند. به کسب و کار ادامه میدادند، تدارک سفر می دیدند و ابراز نظر می کردند. چون میتوانستند در فکر طاعون باشند که آتیه و جابهجاییها و بحثها را از میان برمی دارد؟ خود را آزاد می پنداشتند، حال آنکه تا مصیبت وجود دارد آزادی برای هیچکس مقدور نیست.))
طاعون دومین کتاب بلند آلبر کامو در سال ۱۹۴۷ دو سال بعد از جنگ جهانی دوم نوشته شده است.طاعون را می توان به نوعی با شرایط الان جهان، که درگیر مبارزه با بیماری کرونا هست یکی دانست هرچند که این تشبیه، در روی ماجرا قرار دارد. زیرا طاعونِ کامو تنها در خصوص یک بیماری همه گیر نیست و نگاه گستردهتری دارد.کامو درباره این کتاب در نامهای به رولان بارت مینویسد: (در مقایسه با رمان بیگانه، طاعون بی گفتگو گذاری است از سرکشی انفرادی به جهان اجتماعی، اجتماعی که باید در مبارزههایش شرکت کرد. اگر از بیگانه تا طاعون راهی در راستای تحول باشد، این تحول در جهان همبستگی و مشارکت است)این کتاب در ایران به دست رضاسید حسینی ترجمه شده بود اما اکنون به همت کاوه میرعباسی از فرانسه به فارسی برگردانده شده است. کاوه میرعباسی مترجم این اثر می گوید:رمان طاعون را از متن فرانسه به فارسی بازگرداندم و برای دقت بیشتر و رفع برخی ابهامها، از ترجمه های انگلیسی اسپانیایی و رومانیایی این اثر نیز بهره گرفته ام. بدیهی است ترجمهی حاضر از ارزشِ تلاشِ در خور ستایش زنده یاد رضا سیدحسینی که بیش از نیم قرن پیش، به برکت همت بلندش، این رمان سترگ را به خوانندگان ایرانی معرفی کرد ذرهای هم نمیکاهد.
گرچه فاشیسم، که الهامبخش کامو در نگارش رمان طاعون شد، دیرگاهیاست بساطش برچیده شده، هنوز بسیاری (( مرزهای مصری مرگبار )) و ((مصیبت های مهلک)) مشابه هستند که دنیای ما و تمدن بشری را تهدید میکنند و همین امر به روز کردن این متن ماندگار را ضروری می سازد همچنان که مطالعه مجدد و مکرر آن را.
طاعون داستان شهری خیالی است که ناگهان اجساد موشها در شهر پیدا میشوند و بعد بیماری مخوف و باستانی شهر را در مینوردد. شهر قرنطینه میشود و قوانین جدید وضع میشوند. در چنین شرایطی انسان به ناخودآگاه خود پناه میبرد و از چهره واقعی خود رونمایی میکند.
ترس، گریز و فداکاری در جامعه نمود پیدا میکند و طاعونزدگی به امری روزمره تبدیل میشود. کامو با استعارهی طاعون، مذهب، ملیگرایی و برتری نژادی را مورد حمله قرار میدهد و راه نجات را در همبستگی جامعه میبیند. طاعون این بیماری نمادین، تحولات زیادی در علم پزشکی، هنر و حتی دین به وجود آورد. طاعون همانند بیماری کرونا که جهان را درگیر خود کرده است، ریشه کن نمی شود و تنها از طریق کنترل است که میتوان بر آن فائق آمد. انسانی که به طاعون مبتلا میشود به خیارک های دردآور خونین، چرکین و بویناک دچار میشود، و نیز، شخص بیمار درد و تب وحشتناکی را تحمل میکند که در انتها به هذیان گویی بیمار و سرانجام مرگ منجر میشود. کامو این رمان را در نقد جوامع فاشیستی و ساختارهای آن نوشت اما بعدها طاعون را میشد در جوامع کمونیستی، و در کل جوامع دیکتاتوری مشاهده کرد و تطبیق داد.
در آخر اینکه این کتاب، پر است از تقابل. تقابل ناامیدی و امید، تاریکی و نور، و جنگ انسان با خودِ درونش.
قسمتی کوتاه، از دل کتاب طاعون:
بالاخره واژه ((طاعون)) بر زبان آمده بود. در این نقطه از ماجرا که برنار ریو پشت پنجره مطبش ایستاده، به راوی رخصت میدهیم تردید و حیرتِ دکتر را توجیه کند زیرا واکنشش، با تفاوتهای جزئی، وصفِ حال اکثر همشهریانمان بود.
گرچه مصیبتها امری رایجاند، دشوار میتوانیم باورشان کنیم وقتی بر سر خودمان نازل میشوند. جهان همآنقدر گرفتار طاعون شده که دستخوش جنگ. با وجود این، طاعونها و جنگها مردم را یکسان غافلگیر میکنند. دکتر ریو غافلگیر شده، درست مثل بقیه همشهریانمان، و تردیدهایش را نیز باید از همین زاویه نگریست و درک کرد. نگرانی و اطمینانش را هم باید بر همین مبنا دریافت. هنگام بروز جنگ، مردم معمولاً میگویند ((طول نمیکشه، ابلهانه تر از اونه که زیاد ادامه پیدا کنه.)) صد البته، جنگ قطعاً ابلهانه و عبث است، اما اینها مانع دوامش نمیشوند. بلاهت همواره سرسختی نشان میدهد و آسان به این نکته پی میبردیم اگر همواره خودمان را مدنظر نداشتیم. همشهریان ما از این جنبه مانند بقیهی ابنای بشر بودند و خودشان را در نظر میگرفتند و بس؛ به عبارت دیگر انسانیت را اصل می پنداشتند: مصیبت ها را باور نداشتند. چون مصیبت به قواره انسان نمیخورد، پس لابد واقعیت ندارد، خواب بدی است که می گذرد. اما اشکال اینجاست که همیشه نمیگذرد، خواب بد از پی خواب بد می آید، و در نهایت این انسانها هستند که در میگذرند، و آنانکه انسانیت را اصل می پنداشتند زودتر از سایرین، زیرا از احتیاط ها و پیشگیری های لازم غافل شدهاند. همشهریانمان بیش از دیگران مقصر نبودند، فقط فروتنی را فراموش می کردند، گمان میبردند هنوز همه چیز برایشان ممکن است، پس مصیبتها ناممکناند. به کسب و کار ادامه میدادند، تدارک سفر می دیدند و ابراز نظر می کردند. چون میتوانستند در فکر طاعون باشند که آتیه و جابهجاییها و بحثها را از میان برمی دارد؟ خود را آزاد می پنداشتند، حال آنکه تا مصیبت وجود دارد آزادی برای هیچکس مقدور نیست.
حتی هنگامی که دکتر ریو نزد دوستش اعتراف کرده بود به تازگی یک مشت بیمار پراکنده ناغافل بر اثر طاعون مرده اند، خطر کماکان برایش غیر واقعی جلوه می کرد. دلیلش هم ساده بود: وقتی آدم طبیب باشد، درد را جور دیگری درک میکند و تخیلش کمی قوی تر میشود. آنگاه که از پنجره محو تماشای شهرش بود که با قبل فرقی نداشت، دکتر فقط به شکلی مبهم احساس میکرد چهطور بیزاری خفیف از آینده، که اسمش را دلشوره گذاشتهاند، در وجودش بیدار میشود. میکوشید هرچه درباره این بیماری می دانست به خاطر بیاورد و به ذهن بسپارد. ارقام در حافظهاش غوطه می خوردند و به خود می گفت حدود سی طاعون عظیمی که تاریخ به خود دیده نزدیک به ۱۰۰ میلیون تلفات داشته. اما ۱۰۰ میلیون تلفات یعنی چه؟ وقتی جنگ پیش میآید، دیگر به زحمت میفهمیم انسان مرده یعنی چه. و از آنجایی که انسان مرده وزن ندارد مگر اینکه مرگش را به چشم ببینیم، ۱۰۰ میلیون جسد پخش و پلا شده در تاریخ جز سوسویی در تخیل نیست.
دکتر یاد طاعون قسطنطنیه افتاد که، به گفتهی پروکوپیوس ((مورخ اهل بیزانس در قرن ششم میلادی)) در یک روز ده هزار نفر را به کام مرگ فرستاده بود. ده هزار نفر ۵ برابر تعداد تماشاچیهای یک سینمایی بزرگ است. کاری که باید کرد این است: تماشاچیها را موقع خروج از ۵ سینما جمع میکنیم و می بریمشان به یکی از میدانهای شهر و آنجا دسته جمعی دخلش آن را می آوریم تا موضوع کم و بیش برایمان روشن شود. آن وقت لااقل می توانیم چهره های آشنا به این جمعیت بی نام ببخشیم، اما مسلماً این اقدام ناممکن است، و تازه مگر کسی پیدا می شود که ۱۰ هزار چهره را بشناسد؟ بماند که اشخاصی نظیر پروکوپیوس بلد نبودند بشمارند؛ این را همه می دانند. ۷۰ سال پیش، در کانتون چین، ۴۰ هزار موش بر اثر طاعون تلف شدند تا بالاخره ساکنان شهر به شیوع بیماری پی بردند. اما در ۱۸۷۰ هیچ جور نمیتوانستند موشها را بشمارند. تعداد را تخمین میزنند و امکان خطا بدیهی بود. با این حال، اگر یک موش ۳۰ سانتی متر طول داشته باشد، ۴۰ هزار موشک که چسبیده به هم ردیف شوند طولشان…. دکتر بیطاقت بود. اختیار از کف میداد و نبایست چنین می شد. به خود دلداری میداد: چند مورد که شیوع بیماری به حساب نمی آید؛ کافیاست پیشگیری کنیم. باید به آنچه میدانست اکتفا میکرد. کرختی و کوفتگی، سرخی چشمها، آلودگی دهان، سردردهای شدید، خیارکها، تشنگی آزاردهنده، هذیان، لکه های روی بدن، گسستگی داخلی، و نتیجهی همه اینها…
نتیجه همه این ها جمله ای را به ذهن دکتر ریو میآورد که فهرست نشانه های بیماری در رساله پزشکیاش با آن پایان می گرفت، (( نبض ضعیف میزند و خفیف ترین حرکت هم باعث مرگ میشود.)) بله، آخر سر زندگی به یک نخ بند است و سه چهارم مردم، عدد دقیقش هم این بود، بی صبرانه منتظر این حرکت نامحسوساند که آنها را از پای میاندازد. دکتر همچنان از پنجره به بیرون چشم دوخته بود. این ور شیشه، هوای خنک بهاری، و آن ور، واژهای که هنوز در آن چاردیواری طنین میافکند، ((طاعون)). این واژه نه فقط مفهومی را که علم برایش قائل بود، زنجیره ای طولانی از تصاویر خارقالعاده را هم منتقل میکرد که نه با آن شهر زرد و خاکستری سازگاری داشتند، نه با جنب و جوش متعادلش در آن ساعت روز یا سر و صدایش که بیشتر همهمه بود تا هیاهو یا خوشبختی ولرمش، اگر بشود همزمان خوشبخت و محزون بود. و آرامشی چنان آشتی جویانه و عاری از زندگی که تقریباً بی هیچ زحمت تصاویر کهن طاعون را انکار میکرد. آتن طاعون زده که پرندگان نیز ترکش کرده بودند، شهرهای انباشته از محتضران خاموش در چین، زندانیان مارسی که اجساد متلاشی را در گودالها تلنبار میکردند، برپایی دیواری بلند در پُرُوانس که می بایست سدی باشد برابر باد غضبناک طاعون، حیفا و گدایان کریهش، بستر های مرطوب و متعفن چسبیده به زمین گل آلودِ شفاخانهای قسطنطنیه، بیمارانی که با چنگک جابهجایشان میکردند، کارناوال طبیبان نقاب پوش در ایام ((مرگ سیاه))، جماع زندهها در گورستان های میلان، گاریهای حمل جنازهها در لندنِ دستخوش حراس، و شبها و روزهایی که همواره و همه جا از فریادهای بی پایانِ انسان ها لبریز بودند. نه، هیچ کدام از این ها هنوز آنقدر شدید نبود که آرامش آن روز را بر هم بزند. آنور شیشه، زنگ تراموایی ناپیدا غفلتاً طنین افکن میشد و شقاوت و درد را یک ثانیه می تاراند. فقط دریا، نجوا کنان در ادامهی خانههای ردیف شده کنار هم به شکل صفحهی شطرنجی کدر، برآنچه در این عالم مایهی نگرانی است و آرام و قرار ندارد گواهی میداد. و دکتر ریو که خلیج را تماشا میکرد در فکر خرمن های آتشی بود که لوکرسیوس توصیفشان کرده و آتنیهای طاعون زده مقابل دریا بر میافروختند. مردهها را شبهنگام میآوردند، اما با کمبود جا مواجه می شدند و زنده ها با مشعل به جان یکدیگر می افتادند تا برای عزیزانشان جا باز کنند و به درگیریهای خونین میدادند، ولی از جنازههای کسانشان دست نمی کشیدند. آدم میتوانست خرمن های آتش را مجسم کند که روبهروی دریای آرام و تیره زبان میکشیدند و سرخگون می شدند، نبرد مشعل ها را که ازشان جرقه میجهید و دود غلیظ مسمومی را که بالا می رفت و به دامان آسمان نظارهگر پناه می برد. آدم می توانست بیم داشته باشد مبادا…
ولی این سردرگمی در برابر عقل دوام نمیآورد. راست بود که واژهی ((طاعون)) بر زبان آمده بود، راست بود که همان لحظه بیماری شوم یکی دو قربانی را میلرزاند و از پا میانداخت، ولی میشد مهارش کرد. لازم بود با صراحت و به وضوح آن چه را می بایست پذیرفته شود بپذیرند، سرانجام سایههای بیهوده را پس برانند و اقدامهای مقتضی را انجام دهند. آنگاه، طاعون متوقف میشد زیرا یا از تصور عاجزند یا تصورشان از طاعون نادرست است. اگر پایان میگرفت، و این امر محتملتر بود، همه چیز ختم بهخیر میشد. مگر خلافش رخ میداد، پی میبردند سر و کارشان با چیست و یا همان ابتدا بر آن غلبه میکردند یا ترتیبی میدادند که بعدا از شرش خلاص شوند. دکتر پنجره را گشود و هیاهوی شهر یکباره بلندتر به گوش رسید. از کارگاهی مجاور صفیر کوتاه و مکرر ارهای برقی شنیده میشد. ریو تکانی به خود داد. اطمینان آنجا بود، در کار و تلاش روزمره. مابقی به رشته ها و حرکاتی پیش و پا افتاده بستگی داشت که نمیشد به خاطرشان وقت تلف کرد. مهم این بود که آدم به شغلش بچسبد و وظیفهاش را درست انجام بدهد.