داستان کوتاه / جو بی پا و قبا سیاهه
نویسنده: ژوزف بویدن
مترجم: فلور
در باره نویسنده:
جوزف بویدن Joseph Boyden
جوزف بویدن نویسنده کانادایی، با ریشه های اسکاتلندی، ایرلندی، و سرخپوستان کِری(Cree) از چهره های مطرح ادبیات کانادا و امریکاست. او خالق آثاری چون Born with a Tooth, Three Day Road, Through Black Spruce و برنده جوایز بسیار ادبی است که در دانشگاه نیواورلئان به تدریس نویسندگی مشغول است.
بنظر من بویدن باوجود آنکه به میراث فرهنگی و قومی خود می بالد، و مفتخر از نیمه سرخپوست بودن خویش است، ضعف و قوت مردمان کری (Cree) را به زیبایی توصیف می کند.
قوم کری که پرجمعیت ترین تیره سرخپوستان کانادا هستند در شمال ایالت آنتاریو و در سواحل جنوبی خلیج هودسون (Hudson Bay) در کنار رودخانه مووس (Moose River) و شهرهای کوچک و ریزرو مووس فاکتوری(Moose Factory) و مووسانی (Moosonee) زندگی می کنند. شرحی که بویدن از زیبایی خشن طبیعت و تلاش زنان و مردان و کودکان کِری برای بقا می دهد براستی حیرت انگیز و زیباست.
واقعیت این است که بسیاری از ما بومیان امریکا را بدرستی نمی شناسیم و جز چرندیات فیلمهای جان وین تصور دیگری از آنان نداریم. مطالعه زندگی روزمره، باورها و اعتقادات هر قوم راه را برای ایجاد ارتباط و دوستی بیشتر میان مردم جهان می گشاید. بخصوص مطالعه زندگی و باورهای مردمانی که در همسایگی آن ها زندگی می کنیم و در سفره آنان شریکیم.
داستان جو بی پا و قبا سیاهه (Legless Joe & Black Robe) یکی از داستانهای کوتاه اوست که در مجموعه Borne with a Tooth آمده است. در این داستان کوتاه بویدن به زیبایی تفاوت دیدگاه یک شمن کِری و یک کشیش کاتولیک را به تصویر می کشد.
«مترجم»
* * *
هیچ جاده ای تیز دندان رو به بقیه دنیا وصل نمیکنه.
ولی ما توی ریزرو تیزدندان ۱((RESERVE کلی جاده داریم. باریک و کثیف و خاک آلود. به همون کثافت خواهر زاده من کلاغ ((CROW. چهار خیابون که یک مربع میسازند. تو رویاهای من، یک دسته موتور سوار، یک دسته موتور سوار پشمالو، زشت و حرومزاده، از خیابون یکم با غرش وارد میشوند، بعد به چپ میپیچند و وارد خیابون وابون میشوند، آخر خیابون دوباره به چپ میپیچند و وارد خیابون تاکان میشوند، وقتی به آخرش رسیدند باز هم به چپ میپیچند و وارد خیابون ماهیگان میشوند. حالا اگه آخر این خیابون باز هم به چپ بپیچند برمیگردند سر جای اولشون یعنی همون خیابون یکم. تو رویاهای من این موتور سوارا هر سه دقیقه مثل عقربههای ساعت دور خودشون میچرخند و چون حتی فرصت نمیکنند از دنده دو بالاتر برن هی دیوونه و دیوونه تر میشن. موتور سوارا توی خیابونای ریزروی مثل اینجا فوری خسته میشن و حوصله شون سر میره. گفته باشم. خیلی زود کارشون از تفریح ساده میگذره.
قدیمترا این ریزرو آنقدر کوچک بود که گنجایش یک عرق خور حرفهای رو هم نداشت. اما وضع اقتصادی مملکت خراب تر شد و حکومت از کمکهاش به سرخ پوستها زد و بیشتر توریستهای تابستانی هم سراغ ما نیامدند و زنم هم طلاق گرفت و رفت. وضع من چنان بهم ریخت که از شعرهای غمگین گاوچرون های تگزاس هم غمگین تر شدم. بعد گروه عرق خورهای حرفهای خودم رو راه انداختم. اسم ما رو گذاشتن «چهار کُلد داک» ۲((COLD DUCK.
الکل اثرات مختلفی رو بدن داره. مثلا میتونی اصلا غذا نخوری و پولت رو برای بطری عرق پسانداز کنی، ولی شکمت قلنبه میشه و صورتت پف میکنه. منو که این شکلی کرده. اثر دیگهاش اینه که از وقتی عرق خور حرفهای شدم، موهای سیاه و درشتی از صورتم بیرون آمده. آنقدر هست که یک ریش بزی تُنُک بشه ازش درست کرد. روی گونههام هم مو درآمده. قبل از این صورتم مثل کون بچهها صاف و نرم بود. تئوری من اینه که شراب کُلد داک حقه سفیدپوستهاست تا ما رو نه تنها عرق خور که هرچه بیشتر شکل خودشون کنند. بنظر من که موفق بودن. حرومزادهها.
ولی عرق خوری یک چیز رو در من عوض نکرده اونم رویاهامه.
من همه عمرم چیزهایی دیدم. بیشتر مردم همینطورند. ولی من، من سعی میکنم با رویاهام زندگی کنم. تو بیداری کارهایی رو بکنم که تو رویاهام دیدم. من رویاهامو باور میکنم. البته واضحه که همیشه نمیشه اونجوری که تو خواب دیدی رفتار کنی. مثلا خیال ندارم با یک زن شکارچی غول پیکر و خوشگل که تا دست بهش میزنی لباساش از تنش میریزه کنار رودخونه کشتی بگیرم. اما سعی میکنم واسه رویاهام معنی پیدا کنم. معنیهایی که میشه به اونا اعتماد کرد. برای همین هم وقتی دیشب خواب دیدم خواهرزادهام لیندا مرده، صبح که بیدار شدم بلافاصله فهمیدم واقعیت داره. میدونستم خودکُشی کرده. برای همینم رفتم سراغ خواهرم، مادرش، تا بپرسم چطور؟
«قرص خورده.» این تمام چیزی بود که خواهرم با چشمای قرمز به من گفت. حتی نذاشت بغلش کنم. میدونم چه بوی گندی باید بدم. لیندا تنها تو تیمینس ((TIMMINS، دانشکده میرفت. همونجا اینکار رو کرده.
گفتم: «بذار برای مراسم کفن و دفن کمکت کنم.» این غم انگار به من انگیزه زندگی داده بود. راست ایستادم و سینهام رو جلو دادم تا با بغضی که داشت خفهام میکرد بجنگم. «برای خواهرزادهم با خوانندهها طبل میزنم.» روزگاری من بهترین طبال بودم. اسطوره طبل بین مردم پوواو ((POWWOW. طبال اصلی گروه «خوانندگان سیاه آب» ((BLACK WATER SINGERS.
«پدر جیمیاجازه طبالی نخواهد داد.» خواهرم اینو گفت و خواست تنهاش بذارم.
میرم تا دنبال پدر جیمی بگردم. این مراسم باید مخلوط مراسم کاتولیکها و سرخپوستها باشه. به خواهرزاده غمگینم فکر میکنم که با پسرها میخوابید تا شاید دوستش داشته باشند یا شاید بخاطر اینکه آنقدر مست بود که نمیتونست بگه نه. به دختر جوونی که مینشست و میخورد تا شاید افسردگی و حس گناهکاریشو فراموش کنه. وقتی بچه بود، دختر کوچولوی خوشگلی بود که صدای خندهاش نفس آدم رو بند میآورد. خندههاش پاک و تازه و شاداب بود.
کشیش تو رستوران اسکای رنچ ((SKY RANCH نشسته و درحالی که سیگار میکشه و قهوه میخوره به اِلیس، پیشخدمت رستوران، که اونم از اقوام منه و کشیش پوکاهانتس ((POCAHONTAS صداش میکنه خیره شده.
«خواهرزادهم مرده و من خیال دارم گروه خوانندگان سیاه آب رو برای مراسم عروسیش دعوت کنم.» همینکه روبروش پشت میز میشینم اینو میگم.
سایه ترس رو توی چشای تنگش میبینم. همیشه میتونم پدر جیمی رو با هیکل گنده و بوگندو و موهای سیاه بلندم، بترسونم.
میپرسه: «خوب اگه خواهرزادت مرده، چطور میخواد عروسی بگیره؟» پیداست که چند روزه ریشش رو نتراشیده. ته ریش سیاه و سفید صورتشو رنگی رنگی کرده. زبونم چنان سنگین میشه که میترسم نفسم بند بیاد. پامیشم و میرم. نه به اون گندگی و سربلندی که آمده بودم.
اهالی ریزرو به من میگن الوات ((WINO. معروفم به جو بی پای الوات. چه اهمیت داره که بی پا نیستم؟ اصلا اسم چه اهمیتی داره؟ راستش این اسم، زمونی که موتورسیکلت سواری میکردم، یکشب که ال-اس-دی فراوونی زده بودم، مال من شد. اونشب خودم و بقیه رفقا رو قانع کردم که بخاطر مصرف فراوون اسید، پاهام محو شدند. بعد همه در باره این تراژدی شروع به گریه و زاری کردیم. وسط هیاهو یکی گفت: «بیچاره جو. بیچاره جوچیچوی بی پا.» بعد یک نفر نخودی خندید و ناگهان غرش خنده همهرو لرزوند. آنقدر خندیدیم که بعضیها بالا آوردند. اسم به من چسبید و حالا حتی گاهی ازم جلو میزنه.
این قصه رو لیندا خیلی دوست داشت.
باید بگم عرق خوری شغل ارزونی نیست. مخصوصا اگه قیمت هر بطری کلد داک رو در نظر بگیریم و سه تا گدا گشنهای رو که باهاشون رفیقم. تا چشم میچرخونم یکیشون یه قلپ رفته بالا. دلبرم سیندی یکی از اون سه نفره. خیلی دوسم داره. بهش میگم خوشگل مگسی. این اصطلاح رو تو یک آهنگ تصویری شنیدم و فوری یاد سیندی افتادم. اونم دوست داره به آدم بچسبه و زندگیشو به گُه بکشه. هنری آنقدر سفیده که به زردی میزنه. مثل روزنامههای کهنه. و همیشه منتظره یک جوری قاپ سیندی رو بدزده. چندین سال پیش برای تمیز کردن ریل های راه آهن آمد و همینجا موند. از ضرب آهنگ زندگی سرخپوستها خوشش میاد. از اینکه در دوران سرخپوستها زندگی کنه کیف میکنه. هنری تبخالهای عجیب و غریبی داره که مدام ازشون آب میاد. ولی این تنها علتی نیست که دوست ندارم به داک من لب بزنه. راستش سفید بودنشو نمیشه ندیده گرفت. سفید پوست خوبیه، حرفی نیست. ولی خودمونیم این سفید پوستا کم از ما دزدیدند؟ نفر چهارم گروه کلد داک، سام بیصداست. مه غلیظی دور ذهن سام رو گرفته. نه از اون مههایی که صبح زود روی رودخونه دیده میشه. بنظر من این مه ناشی از عرق خوریهای فراوونشه و مهیه که ذهن همه ما رو تا چند سال دیگه میگیره.
برای خیلی از سفیدهای ریزرو آسونتره که عرق خوری منو تقصیر واقعیت گاییدنهای مدرسه شبانه-روزی (RESIDENTIAL SCHOOL) ارگ فورت آلبانی (FORT ALBANY) بندازند. وقتی بچه بودم. اگه خوشحالشون میکنه بذار اینطور فکر کنند. ولی واقعیت اینه که خیلی از سرخپوستهای اطراف اینجا همین بلا سرشون آمده. و بیشترشون هم عرق خور از آب در نیامدهاند. چند سال پیش یک هیئت دولتی آمدند تا این ادعا رو برسی کنند. من از معدود کسانی بودم که باهاشون حرف زدم. خیلی معروف شدم. پدر جیمی گفت اینکه میتونم در باره گاییدنم حرف بزنم برای معالجه شروع خوبیه. بهش گفتم راست میگی جون تو، چون جدا به هوس میفتم تو کونت بذارم. این مربوط به پارساله. وقتی پدر جیمی تازه آمده بود تا کلیسا رو از کشیش پیر و دیونه دیگری تحویل بگیره. پیرمرده ما رو «کافر» صدا میزد و بیشتر از همه فحش رکیک بلد بود. یارو وقت موعظه به سرش میزد.
در این صبح غمگین که پدر جیمی تو اسکای رنچ مسخرهام کرد، تصمیم میگیرم از شهر برم. میرم تو کلبه جنگلی کنار رودخونه، دور از همه. خبرای بد بسرعت پخش میشن. مطمئنم تا ظهر همه ساکنان ریزرو از خودکشی لیندا با خبرن. دلبرم سیندی، هنوز خوابه. میتونم صدای خورخورش رو از ده متری چادرمون بشنوم. بطریها و قوتیهای عرق و آبجو همه جا پخش وپلا هستند و زیر آفتاب برق میزنند. میشینم و به رودخونه خیره میشم و به خواهرزادهام لیندا فکر میکنم. به وقتی یک دختر کوچولو بیشتر نبود و پاهاش برای هیکلش گنده بود. اون روزا یک جفت چکمه لاستیکی قرمز داشت که همیشه پاش بود. قیافهاش با اون صورت گرد خوشگل و موهای بافته، یادم میاد که تا منو میدید دستشو دراز میکرد و برای خرید یک بستنی یخی پول میخواست. هرچه تلاش میکنم قیافه بزرگیهاش یادم نمیاد. یه چیزی در درونم نمیذاره لیندای خانم و دانشجو رو بیاد بیارم. یه آواز قدیمیرو زیر لب زمزمه میکنم و با دست روی رونم ضرب میگیرم. این آواز مرگه. آواز کفن و دفن. این جور آوازها رو پدربزرگ ها میخواندند. خیلی پیش از اینکه سفید پوستها یا کُلد داک رو بشناسند.
با وجود اینکه تابستون امسال بیشتر از همیشه کش اومده ولی صبحها که بیرون میام هوا خنکه. یواش یواش باید فکر زمستون باشم. تو سه سال گذشته تونستم اول زمستون یک جرم کوچک بکنم. مثل دزدیدن غذا یا شکستن شیشه مغازهها. در نتیجه پلیس قبیله چارهای نداشت جز اینکه منو دستگیر کنه و تمام زمستون تو یک سلول گرم نگهداره و سه وعده هم بهم غذا بده. پارسال تقریبا یک ماه هر چهار نفرمون باهم زندانی بودیم. باید منتظر میشدیم تا قاضی و دادستان برای محکومیتمون از شهر پرواز کنند.
هرچهارنفر با هم نصف شب شیشه پنجره فروشگاه میچیم (MEECHIM) رو شکستیم و آنقدر چیپس و نون خوردیم و پپسی سر کشیدیم که استفراغ کردیم. سیندی تو سلول بغل من بود و هنری و سام و من با کوبیدن پول خورد به دیوار باهاش گپ میزدیم. البته خیلی راحت میتونستیم بلند بلند با هم صحبت کنیم ولی کی حوصله شنیدن صدای دورگه سیندی رو داشت. ارتباط با کوبیدن سکه به دیوار خیلی حال داره.
وقتی بالاخره دادستان و قاضی رسیدند، مدت زندانی ما رو کافی دانستند و آزادمون کردند. وکیلمون خیلی ذوق زده شد ولی هنوز سرمای زمستون تمام نشده بود و چنان باد سردی میوزید که مجبور شدیم دوباره سری به فروشگاه میچیم بزنیم. تمام شب توی فروشگاه نشستیم و خوردیم و منتظر پلیس قبیله شدیم. آخرش خسته شدیم و خوابمون گرفت. تا صبح که فروشگاه رو باز کردند کسی متوجه ما نشد. ولی بالاخره تونستیم تا اخر سرما تو زندان بمونیم. اما قاضی در مورد سیاست سه بار تکرار جرم حرفهایی زد که بفکرم انداخت. امسال زمستون باید بیشتر دقت کنم وگرنه سروکارم با یک زندان درست حسابی تو شهرهای جنوبی میفته و نه تنها زمستون و بهار امسال که تا چند زمستون و بهار دیگه باید آب خنک بخورم.
وقتی سیندی و هنری و سام بی صدا بیدار شدند، ماجرای لیندا رو براشون گفتم. سیندی در حالیکه بغلم گرفته بود شروع به گریه کرد. تمام جلوی بلوزم خیس شد. لیندا از معدود افراد خانواده بود که هنوز با من و سیندی حرف میزد. هنری و سام بیصدا پهلوی من نشستند و ساکت به رودخانه خیره شدند. حرفی برای گفتن نبود. دوستی من و سام بیصدا اینقدر قدیمیه که مثل برادرم میمونه. بعد از این همه سال، در حقیقت این اولین بار بود که میدیدم حرفهام رو فهمیده. خبر مرگ لیندا بالاخره از لایه غلیظ مه ذهنش رد شده بود. وقتی رویش رو بطرفم چرخوند، دیدم که گریه میکنه.
سام گفت: «باید تو مراسم کفن و دفنش طبل بزنیم.» من سرم رو تکون دادم. جوونیهامون، من و سام بیصدا تو یک دارودسته موتورسوار بودیم. دسته ما یازده عضو داشت و به ما میگفتند «حواریون». هرچه این در و اون در زدیم کس دیگری رو پیدا نکردیم که بشیم دوازده نفر. توافق کرده بودیم که درباره همه چیز اشتراکی و کمونیستی رفتار کنیم. نه فرمانده و نه زیردست و نه سلسله مراتب. همه مساوی. تابستونا سوار موتور سیکلت هامون میشدیم و میرفتیم به سمت شمال. عرق میخوردیم و اسید دود میکردیم. تو خلسه رویاهای مذهبی میدیدیم و هرکس رو که گرفتاری داشت کمک میکردیم. موتورسوارایی که تو جاده مونده بودند، پیرزنایی که چرخ ماشینشون پنچر شده بود، و توریست های راه گم کرده. وقتی بهشون نزدیک میشدیم ترس از خدا رو تو دلشون میانداختیم و وقتی کارمون تمام میشد عشق به مسیح رو یادشون داده بودیم.
ما به فرم کاتولیکِ سرخپوستی خودمون ایمان داشتیم. موی سرمون مثل عکسهای مسیح بلند بود و با دیگرون همونجور رفتار میکردیم که دلمون میخواست با ما رفتار بشه. محاله جای دیگهای این همه همدلی پیدا بشه. اما عمر این همدلی کوتاه بود. راستش ما زیادی خوب بودیم. هیچکس دلش نمیخواست رهبری رو بدست بگیره. وقتی به اون روزا فکر میکنم میبینم دلم میخواست به زندگیم معنی بدم. دلم میخواست باور کنم که میشه همدیگه رو دوست داشته باشیم. نه اونجوری که بعضی کشیش های مدرسه شبانه روزی منو دوست داشتند. لیندا خاطرات دوران موتورسواری منو خیلی دوست داشت. همیشه یک چیز شادی بخشی توش پیدا میکرد و بلند میخندید.
بعد از ظهر که شد ما روی نیمکت همیشگیمون نشستیم ومشغول عرق خوری شدیم.
میگم: «خواهرزادهام دختر خوبی بود.» هر سه نفر دیگه با موافقت سر تکون میدن. «لازم نبود بمیره.» «مرگ حقاش نبود.» دوباره همه سر تکون میدن. میگم: «قلب مادرش تا ابد شکسته. بدترین روز برای خانواده چیچو.»
پدر جیمی از فروشگاه میچیم بیرون میاد و بی اعتنا از کنارمون میگذره. وانمود میکنه ما رو نمیبینه. بعد یهو برمیگرده و مستقیم سراغ من میاد.
«هیچ طبل و نوحهای نباید تو مراسم کفن و دفن لیندا باشه. یک مراسم کاتولیک خالص.» من سرمو برمیگردونم تا ریختش رو نبینم. خشمش رو که مثل آتیش شعله میکشه میتونم حس کنم. میدونم که معتقده من خود شیطونم. معتقده همه ما شیطونیم. «دردِ اینکه لیندا خودکشی کرده برای مادرش کافیه. میدونی که کلیسای کاتولیک در مورد خودکشی چه نظری داره.» حالا صورتشو جلو آورده و مثل مار هیس و فیس میکنه. «بخاطر آبروی زندهها هم که شده، جو چیچو، ریخت نحستو تو کلیسا نشون نده.» بعد بسرعت برمیگرده و دورمیشه. سیندی براش یه شکلک جانانه در میاره.
به سام بیصدا نگاه میکنم: «میدونی، یارو بوی پدر مک کینلی (MCKINLEY) رو میده. مدرسه شبانه روزی فورت آلبانی. یادت که هست؟» سام روش رو برمیگردونه. سام هم همون کابوسهای دایمیمنو داره. یکبار برام تعریف کرد. خش و خش قدمهای پدر مک کینلی وقتی از پله ها بالا میومد. وقتی در خوابگاه ما رو باز میکرد. چشمهای من از وحشت گشاد میموند که آیا بازم امشب نوبت منه.
تا تصمیم بگیرم برم منزل خواهرم و ببینم کاری، کمکی از من برای مراسم ساخته است، دیگه شب شده و من کاملا مستم. وقتی میرسم میبینم چه جمعیتی برای سرسلامتی دادن آمدند. این دست پاچهام میکنه. برادرای لیندا هم هستند. موهاشون، رو شونههاشون ولوهه. با هم حرف میزنند و با صدای موزیکی که تنها خودشون میشنوند تکون میخورند. اونام مستند، که البته عجیبه. اما کلاغ، برادر کوچیکه لیندا رو نمیبینم. طبق آخرین خبر تو زندان ریزرو نشسته و بخاطر این یا اون جرم آب خنک میخوره. همسایهها و دوستان همه هستند. انگار همه ساکنان ریزرو اینجا جمعند. تقریبا همه منو ندیده میگیرند. فقط بعضی از مادربزرگها با غضب نگاهم میکنند. یکی میگه مراسم کفن و دفن لیندا تا هفته دیگه عقب افتاده، تا فامیلهای دور و نزدیک به تیزدندان برسند. یکی دیگه میگه جنازه لیندا رو تو سردخونه تیمینس نگه داشتند تا موقعش بشه و بعد با هواپیما میارنش.
پدر بزرگم، پدر پدربزرگ لیندا، تنهایی تو آشپزخونه وایستاده. او پیرمرد تنهاییه که با سگ و پرنده حرف میزنه. منو که میبینه با مهربونی میخنده. خیلی تعجب میکنم. مدتهاست کسی به من لبخند نزده.
راهم رو از میون مهمانها باز میکنم و به خواهرم نزدیک میشم که روی مبل بزرگ پهلوی پدر جیمی نشسته. پدر جیمی دست خواهرم رو گرفته و وقتی منو میبینه از جا بلند میشه و میگه: «هیچ کس از دیدن تو خوشحال نیست. از وقتی با بطری عرق دمخور شدی، رو هرچه احترام و علاقه خواهر برادریه، خط قرمز کشیدی.» خواهرم حتی تو روم نگاه نمیکنه. همه میدونند مشروب مورد علاقه پدر جیمی ویسکی با اسکاچه. لپهای سرخش بهترین نشونه ست.
در حالی که سعی میکنم جلو فریادی که از ته دلم شروع شده و بالا اومده و فشارش گلوم رو میسوزونه بگیرم، میگم: «اومدم با خواهرم حرف بزنم نه با تو.»
پدر جیمی از رو نمیره و میگه: «اینجا اومدی تا خواهرت رو به کاری وادار کنی که روزگارش برای همیشه گذشته و رفته.»
به خواهرم میگم: «بامن حرف بزن.» ولی اصلا اعتنایی بهم نمیکنه. «خواهرم با من حرف بزن.» همه ساکتاند و به کفشاشون خیره شدند. خواهرم حتی سرش رو بالا نمیگیره تا نگام کنه. برمیگردم و میزنم بیرون.
تا مدتی هیچ کاری نمیتونم بکنم. برای دوسه روز. حس میکنم اندرونم مثل یک غار، تاریک و داغه. تو چادر پلاستیکیام دراز میکشم. نه حوصله حرف زدن با کسی رو دارم و نه خورد و خوراک.
تنها بطری کلد داک نصفهای رو که سیندی برام میاره رد نمیکنم. بوی پاییز رو حس میکنم و میدونم بزودی همه جنگل رنگارنگ میشه. به رویاهای پاییزانه فرو میرم. خودم رو سوار بال های یک غاز برفی بزرگ میبینم که روی رودخانه مرداب شکل ماسکِگ (MUSKEG) پرواز میکنه. میتونم بال زدنهای پرقدرتشو حس کنم. اون پایین یک شکارچی رو میبینم که به سمت ما نشونه رفته. شکارچی شلیک میکنه و غاز برفی میفته. سبک، مثل یک پر، دور خودش چرخ میخوره و به زمین نزدیک میشه. من به گردنش چسبیدم و منتظرم با سر زمین بخورم. انعکاس قیافه وحشتزدهام رو میتونم تو چشمهای سیاه غاز ببینم.
روز سوم میفهمم چکار باید بکنم. رفقام رو جمع میکنم و میگم: «کاری که پیشنهاد میکنم احتمالا ما رو تا آخر زمستون و شایدم بیشتر تو زندون نگه میداره. شما مختارید که با من تو این کار شریک بشید یا نه. من انجامش میدم. حالا خود دانید.» میپرسند چه کار و من براشون میگم. سیندی و سام بیصدا حاضرند اما هنری میترسه.
«فکر نمیکنم تو اینکار شریکتون بشم. اگه قاضی اینو به حساب دفعه سوم بذاره چی؟ من خیلی وقته دنیای سفیدپوستها رو ول کردم و دیگه خیال ندارم برگردم.» خوب میفهمم. از زندانی شدن با یک مشت سفید پوست میترسه. اما من باکیم نیست.
وقتی دارم خلاف میکنم، یه آهنگی تو گوشم زنگ میزنه. این آهنگ رو یه زمانی تو یه فیلم جاسوسی شنیدم. آهنگ هیجان انگیزیه با تم جیمز باند. پر ضرب و پر پیانو.
من و سیندی و سام سعی میکنیم آهسته و بی صدا پنجره زیرزمین کلیسا رو باز کنیم. شب تاریکیه. دو شب دیگه، وقتی همه بستگانم رسیدند و مراسم کفن و دفن انجام شد، ماه نو در میاد. پنجره خیال باز شدن نداره. آهسته یه لگد بهش میزنم ولی یهو میشکنه و با صدای جرنگ بلندی رو کف زیر زمین کلیسا میفته. ایستگاه پلیس به کلیسا چسبیده وهرسه تعجب میکنیم چطور صدای شکستن شیشهها رو نشنیدند. این علامت خوبیه. معنیش اینه که کار درستی میکنم. هرسه میریم تو. یک کمیدست و پا چلفتی، ولی بسلامت.
این همه هیجان سیندی رو سرحال میاره. همینکه سام از پلهها بالا میره، منو بغل میکنه و زیرگوشم حرفهای غیر کلیسایی میزنه. میدونه که ممکنه تا مدت های طولانی نتونیم با هم باشیم. اما زیرزمین این کلیسا، زیرزمین کلیسای دیگهای رو در گذشتهها بخاطرم میاره و گلوم خشک میشه. با صدای گرفته میگم: «نمیتونم»، و به سمت پلهها میرم.
تا من برسم، سام اتاق وسایل دعا رو پیدا کرده و مشغول باز کردن کارتن های شراب مقدسه. از خدا بخاطر این که درِ شیشههای شراب چوب پنبه نداره و با پیچ باز میشه تشکر میکنیم. البته مثل کلد داک نیستند ولی ما مردمان قانعی هستیم. یه ساعت بعد سرخوشیم و میگیم و میخندیم. هرسه میدونیم که این آخرین جشن و سرور فصله و برای همینم تا میتونیم خوش میگذرونیم.
وقتی لباس دعای پدر جیمی رو تنم میکنم، حسابی مستم. سیندی و سام رو به محراب دعوت میکنم تا چند کلمه براشون دعا بخونم و موعظه کنم. با بطری شراب مقدس در دست، سخنرانیمو شروع میکنم. چیزی نمیگذره که سام و سیندی از خنده رو زمین غلت میزنند و من با فریاد بهشون میگم که چه مردمان کافرکیش و شیطانی و تخم ذرتی هستند. میگم: «بنام پدرتون و خورشید و ماه و ماهیهای ته رودخونه، لطفا شلواراتون رو پایین بکشید و دولا شید، چون پدرِ مقدس قصد ورود داره.»
هرچه بیشتر سیندی و سام میخندند و هرچه بیشتر به نوشیدن شراب ادامه میدیم، من گرمتر میشم و بهتر میتونم فکر کنم. شاید چون شراب مقدس قرمزه و من به شراب قرمز عادت ندارم. یا شاید چون میدونم امشب شب آخر آزادیمه و برای مدت طولانی باید آب خنک بخورم. اما یهو متوجه میشم این ردای سیاه و شنل و جام طلایی و کلاه مخصوص در واقع لباسهای نمایشیه. لباس و گریمی که هنرپیشهها رو برای اجرای نقشی که تو نمایشنامه دارند مناسب تر نشون بده. همه عمر تو گوشم خواندن که این لباس و گریم مایه قدرت کشیشهاست. باورم شده بود که این همون طلسمیه که نمیشه شکستش. ولی یهو میفهمم اینطور نیست. بدی و خوبی، یا قدرت و ضعف یک نیروی درونیه. هر آدمیهمونیه که هست. هیچ لباسی تغییرت نمیده. موضوع سادهایه. قبول دارم. اما درک این مسئله برای من این امکان رو فراهم میکنه که به کارهای بدی که اون کشیش، وقتی بچه بودم با من کرد، با دید دیگهای نگاه کنم. او نماینده کلیسا نبود. یا این کلیسا نبود که بامن اون کار رو میکرد. او فقط آدم خیلی بدی بود که ادای آدمای خوب رو در میآورد. با روشن شدن این موضوع، حالا میتونم بگم پدر جیمی جدا به حرفهایی که میزنه و کارهایی که میکنه ایمان داره.
در حالی که بطریهای شراب مقدس رو قلپ قلپ سر میکشم و برای سام و سیندی مراسم دعا اجرا میکنم، متوجه گرمایی که این درک و شناخت تازه بهم میده میشم. شاید هنوز آماده بخشیدن دنیا و گناهکارهاش نیستم، ولی پرتوی از فهمیدن، از امکان بخشیدن به روح من میتابه. مثلا همین دو راهبهای که با پدر جیمی زندگی میکنند. کمکش میکنند، کارهای منزل رو براش انجام میدهند، واسش شام و نهار میپزند. در باره اونا خیلی چیزا شنیدم. خواهر جین که مثل ملوانها فحش میده و خواهر ماری که فقط از پیه درست شده و خنده. قدیما، قبل از آمدن پدر جیمی، یادمه ساعت ها مینشستم و با هردو وراجی میکردم. روی میز مخصوصم، جلو فروشگاه میچیم مینشستیم و در حالیکه آفتاب پشتمون رو گرم میکرد با هم گپ میزدیم. هردو زنهای خوبی هستند. چه حیف که دیگه زیاد نمیبینمشون. ولی اونا بهم یاد دادند که آدم محاله خطا نکنه. بنابراین بهتره سعی کنیم کاری رو که خدا از ما خواسته بکنیم. اونم اینه که هر روز بهتر از روز پیش باشیم.
یهو فهمیدم چطور باید موعظه و دعامو تمام کنم.
از رو منبر با همون لحن موعظه میگم: «یه بطری دیگه بده ببینم سیندی. میخوام خوب روشنتون کنم.» سیندی با اطوار بلند میشه و در حالیکه خودشو میجنبونه و سینه های شُل و وارفته شو میلرزونه یک بطری دیگه بهم میده و چشمک میزنه. بعد برمیگرده و سرجاش رو نیمکت میشینه.
من شروع میکنم: «ما کشیشها زیاد چیز میدونیم. بسیاری از اسرار جهان تو سینه ماست. مثلاً اینکه چطوری تو زیرشلواری پسر کوچولوها وارد شیم.» سیندی و سام از خنده ریسه میرن. «ما چیزهایی میدونیم که عقل جنم بهشون نمیرسه. مثلا میتونیم مستقیم به خدا زنگ بزنیم.» بعد یه قلپ میرم بالا و ادامه میدم: «سخنانم رو مختصر میکنم چون باید به خوش و بش هم برسیم. همانطور که عیسی مسیح گفته وقتی دو یا سه سرخپوست بخاطر من دورهم جمع میشوند، خوش و بش یادت نره! چیزی که باید بگم اینه که آدم خطاکاره. اشتباه زیاد میکنه. کی گفته آدم معصومه؟ به همین پدر جیمی نگاه کنید. به خودمون نگاه کنید. ما عرق میخوریم و مست میشیم و سقوط میکنیم. کار بدی میکنیم و باید بخاطرش بیفتیم و محکم زمین بخوریم. حقیقت اینه که آدم سقوط کننده و زمین بخوره. اما خدا، گیچی- مانیتو (GITCHI-MANITOU)۳، روان کبیر، اون دیگه معصوم و خطا ناپذیره. اون کسیایه که همه چیزو میدونه و اشتباه تو کارش نیست. فکرش رو بکنین. آخه از اون بالاها، ازبالای ابرها، اگه بیفته چی میشه. خیلی تا زمین فاصله داره. بنابراین خدا باید حواسش باشه و تعادلشو از دست نده. بعبارتی خدا سقوط کردنی و زمین خوردنی نیست.»
بعد از منبر پایین میام. سیندی و سام بلند میشن و با احترام سرشون رو برام تکون میدن. پایین منبر که میرسم، بطری شرابو بالا میبرم و داد میزنم: «بسلامتی من بنوشید همانطور که من بسلامتی شما مینوشم.» بعد بطری رو تا ته سر میکشم و اونو محکم زمین میزنم. خیلی وقت بود اینقدر احساس خوشی و سرحالی نکرده بودم. خدا میدونه که خیال توهین به او رو ندارم. سام و سیندی و من هرسه میریم تو اتاق وسایل مقدس تا باز هم شراب بخوریم و منتطر پلیس بشیم.
ولی مامورای قانون نمیان. ما مینوشیم و داد میزنیم و بازهم بیشتر مینوشیم. بطریهای خالی هرطرف ولو شدن. بوی الکل همه جا پیچیده. من یکی از پنجره ها رو باز میکنم تا هوای تازه بیاد. سیندی میره تو چُرت و سام شروع به خواندن یک آواز قدیمیکِری میکنه که از مادر بزرگش یادگرفته. وقتی خیلی بچه بوده. گاهی، خیلی بندرت چنین حالی به سام دست میده و من خوشحالم که فقط برای من این آوازو میخونه. آوازش منو میبره به یک جای خوب و نرم و گرم. من چشامو میبندم و سعی میکنم همونجا بمونم.
بعد یک رویای خوب میبینم. یه رویای عجیب. رویاهای زیادی دور سرم چرخ میخورند تو در تو و رنگارنگ. مثل نورهای قطبی(NORTHERN LIGHTS) تو این وقت سال. درست بالای سرم، آنقدر نزدیک که فکر میکنم میتونم بپرم و بگیرمشون. تو یکی از این رویاها، من وسام و سیندی و هنری و لیندا، با یک مشت سرخپوست دیگه، از جمله رفقای سابق موتورسوارم، دور یک میز بلند نشستیم. خود مسیح هم با ماست. با همون موهای بلند و شنل. البته اسمشو نمیگه ولی همه میدونیم. احمق که نیستیم. دور سرش یک هاله نوره. محاله با کس دیگهای اشتباه بشه. میخواهیم چیزی بخوریم. مسیح در نقره ای قاپ بزرگی رو برمیداره و از توش یک غاز کانادایی خوشگل بیرون میاد. غاز در حالی که با اطوار پرهاشو مرتب میکنه میره روبروی لیندا و هونک میکنه. لیندا از جا بلند میشه. من خیلی خوشحالم چون میتونم دوباره صورت قشنگشو بیاد بیارم. لیندا روی میز میره وجلوی چشم ما شروع به کوچک شدن میکنه. بعد رو پشت غاز سوار میشه و غاز پرواز میکنه و اونو باخودش به آسمون میبره. لیندا میخنده و برای همه دست تکون میده.
ما همه خوشحالیم. بعد عیسی مسیح زیرلب میگه: «لعنتی، عجب غاز گُندهای بود.» بعد روشو میکنه به من و میگه: «خوب جو بی پا، ببینم میتونم جو بی پا صدات کنم؟ بنظر میاد این رویای خیلی روشنیه. منظورم پرواز خواهرزادت رو پشت غاز و رفتنش به آسمونه. برای تعبیرش خیلی نباید زحمت بکشی. میدونم بخاطر کارهای بدی که کسانی بنام من با تو کردند از من دلخوری. اما گوش کن ببین چی بهت میگم، اینجا دراز نکش و چُرت بزن. این پدر جیمی از اوناشه. یه بلایی سرت میاره که به این زودیها نتونی خونه و رودخونه ات رو ببینی. بنابراین بلند شو و برو بیرون. با اجازه و کمک من برو بیرون و آزاد باش. پاشو که الان خورشید سرمیزنه و دیر میشه.»
عیسی مسیح سرشو به سمت آسمون میچرخونه و به لیندا که سوار غاز کانادایی دور و دورتر میشه نگاه میکنه. لیندا هنوزم میخنده و برامون دست تکون میده. بعد عیسی مسیح بطرف هلی کوپتری که منتظرشه میره و سوار میشه. ملخ هلی کوپتر شروع به چرخیدن میکنه. تاپ-تاپ-تاپ. و من با صدای تاپ- تاپ پنجره، که دیشب بازش کردم از خواب میپرم. باد میاد و لتهای پنجره بهم میخورند. فوری پا میشم و با ردای پدر جیمی همه بطریها و درها و منبر و زمین و خلاصه هرجا رو که دست زدیم پاک میکنم. صدای موسیقی اون فیلم جاسوسی تو سرم میپیچه. خیلی نگران اثر انگشت نیستم. فکر میکنم پلیس اینجا حتی عرضه پیدا کردن رودخونه رو هم تو روز روشن نداره. سیندی و سام رو بیدار میکنم و با هم میریم زیرزمین. یه صندلی زیر پنجره میذارم و در حالی که خورشید سرمیزنه از کلیسا بیرون میریم. میریم مدرسه تا یک لیوان قهوه بخوریم و گرم بشیم.
دو روز گذشته و من لب به الکل نزدم. بزرگترا میگن الکل و طبالی مثل یخبندون و گُله. یا مثل کوکا و آب یخ. پدر جیمی میدونه من و رفقام مسئول خرابکاری کلیساییم، ولی نمیتونه چیزی رو ثابت کنه. دیشب رفتم پیش پدر بزرگم و ازش خواهش کردم با هم بریم برای عرق گیری (SWEAT LODGE)۴. شاید پاک و تمیز بشم. بعد کنار رودخانه نشستم و مدت طولانی طبل زدم.
همه بستگانم آمدهاند. من طبل بزرگم رو به دوش میکشم و میرم کلیسا و تو ردیفهای آخر میشینم. همه برمیگردن و منو نگاه میکنند. تابوت لیندا رو اون جلو، روبروی محراب پهلوی همون منبر که دو شب پیش از روش موعظه میکردم، گذاشتند. همون روز که ما بسلامت از کلیسا رفتیم بیرون جنازه رو آوردند. همه ساکنان ریزرو برای استقبال به فرودگاه آمدند. همه به تابوت لیندا که از هواپیما بیرون آوردند خیره شدیم و بعد هم دنبال وانت بزرگ و قرمز رییس راه افتادیم و آرام آرام جنازه رو به منزل خواهرم بردیم. این پرقدرت ترین مراسمیبود که به عمرم دیدم. همه ساکت و مصمم دنبال جنازه به ردیف قدم زدیم. اونشب هیچکس نخوابید. ولی من خیلی نزدیک نرفتم. کنار رودخونه با پدربزرگم نشستم. طبل زدم و فکر کردم.
پدر جیمیبا دوتا پسربچه پامنبری از اتاق وسایل دعا بیرون میاد. همه رو دعا میکنه و بعد از روی انجیل یه چیزایی میخونه و دوباره همه رو دعا میکنه. وقتی این کارا تمام شد، موعظه اش رو شروع میکنه.
«حتما تا بحال همه از فجایعی که علیه این کلیسا در دو شب پیش رخ داده باخبرید. همه بخوبی مرتکبین را میشناسیم.» اونجور که پدر جیمی این حرف رو زد، مطمئن شدم نمیدونه من تو کلیسام. «فجایعی نظیر این جامعه کوچک شما را بازهم بدنام تر میکند. چیزی نمانده بود که مراسم امروز را تعطیل کنم. توهین وارده به کلیسا قلبم را عمیقا جریحه دار ساخته است.» همه سرشونو پایین انداختن ومثل بچههای خطاکار به زمین نگاه میکنند. میبینم که اصلا حالیش نیست که داره مثل بچهها با این جمعیت برخورد میکنه.
«کلیسا زیر بازوی شما را گرفته و بسوی روشنایی هدایت کرده است. اما در میان شما کسانی هستند که بازوی دیگر شما را میکشند تا بسوی شیطان برگردید. به شما بگویم که با تغییر راه به جایی نمیرسید. باید مسیر هدایت را که برگزیدهاید دنبال کنید و در آن استوار گام بردارید. فریب شیطان را نخورید زیرا او تنها شما را به سوی تاریکی و نابودی رهنمون است. شیطان در صور گوناگون بر شما ظاهر میشود. به شکل بطری، طبالی، رابطه جنسی حرام، و مواد مخدر. مراقبش باشید و خود را در برابر وسوسههایش مقاوم کنید.» همچنان همه سرشون پایین بود و شرمسارانه به زمین نگاه میکردند. همه، غیر از من که راست نشسته و به پدر جیمی خیره شده بودم.
«لیندا چیچو، در یاس ناشی از تاثیرات الکل و مواد مخدر، به گناه نابخشودنی دست زد. بدون آنکه به بزرگی خطایش واقف باشد، جانی را که خدا به او بخشیده بود برداشت و به سویش پرتاب کرد. با اینکار گویی او به چهره رب العالمین آب دهان انداخت. با تاسف باید بگویم این همان رفتاری است که بندگان را از ورود به بهشت مانع میشود.»
متوجه خواهرم شدم. ردیف جلو. دیدم سرش رو بلند کرد تا به پدر جیمی نگاه کنه.
«خیلی فکر کردم در این موقعیت ماتم و اندوه چه برایتان بگویم. هم میدانید که من آدم رُکی هستم و بی پرده نظرم را میگویم. من به تنبیه و سرزنش پدرانه باور دارم. میخواهم به همه شما هشدار بدهم.» عده بیشتری سربلند کردند. پدر بزرگ، پسرهای خواهرم، خالهها و داییها. «کاری که لیندا کرده مشمول هیچ بخششی نمیشود.» پدر جیمی با احتیاط ادامه داد. «این کار ترسوهاست.» بازهم تعداد بیشتری سراشونو بالا گرفتند. «بله من به تنبیه پدرانه معتقدم و این حرفها ممکن است بیرحمانه بنظر آید. اما اگر ما دستورات کتاب مقدس را باور داشته باشیم، برای گناهی که مرتکب شده، روح لیندا باید تا ابد در برزخ اقامت گزیند.» حالا همه سرا رو بالا گرفته و به پدر جیمی نگاه میکنند. «اگر همه شما این حادثه را درس تلخی بدانید، تلخ ترین درسی که آموختهاید، و بقیه عمر را برطبق فرمان انجیل و دستورات عیسی مسیح زندگی کنید، شانس این را دارید که جایگاهی در بهشت بیابید. اما لیندا چیچو بینوا تنها میتواند از کنار دروازههای بهشت به درون آن بنگرد. درست مثل بچهای که از پشت نرده به درون پارک بازی نگاه میکند ولی اجازه ورود ندارد چون بلیط خود را گم کرده است. یا باید مطابق دستورات الهی زندگی کنید یا برای مجازات محتوم آماده باشید.»
دیگه نتونستم تحمل کنم. طبلم رو برداشتم و وسط راهرو، همون آخر سالن کلیسا ایستادم. حالا لیندا آنطرف سالن بود و من اینطرف. روبروی هم. همونجا زانو زدم، دستمو بالا بردم و بنگ به طبل کوبیدم. صدای طبل توی کلیسا پیچید. پدر جیمی به من خیره شد. صورتش از خشم آتیش گرفته بود. با صدای بلند داد زد: «جو چیچو، اینجا اجازه کفر و الحاد به هیچ کس نمیدم!» ولی من دوباره چکش طبل رو پایین آوردم و با بنگ بلندتری صدای پدر جیمی رو خفه کردم. صدای طبل صاف و روشن توی کلیسا پیچید. مثل ضربان قلب.
یک بنگ دیگه زدم و ریتم گرفتم. ضرب آهنگ رودخونه. آهنگ عزاداری که دوست داشتم. پدر جیمی بسرعت از منبر پایین اومد. وارد راهرو که شد برادرهای لیندا و داییها و پدر بزرگم جلوش ایستادند و راهش رو بستند. بقیه هم بطرف من آمدند.
همه دور من حلقه زدند و همینکه اولین مویه رو سر دادم زانو زدند. فریادم بلند و رسا و از ته دل بود و تا ته رودخانه رفت. بقیه هم با من همراهی کردند و با کوبیدن دست و پا ضرب آهنگ رو دنبال کردند. من باز هم صدام رو بالاتر بردم و هرکس که تو کلیسا بود به حلقه ما پیوست. پدربزرگم دنباله مویه رو گرفت و بقیه هم با ما هم آواز شدند. همه چشمها رو بستیم و سرها را بالا گرفتیم. طبل زدیم و ناله کردیم. برای اوچاک (UCHAK)، روح لیندا ناله سردادیم تا راحت از بدن آرامش در جلو کلیسا بیرون بیاد و سوار نالههای بستگانش به آرامشگاه ابدی بره.
پدر جیمی به منبر برگشت. صورتش سرخ بود و وحشت از چشمهاش میبارید. بعد برگشت و به اتاق وسایل دعا رفت و در رو بست. در حالی که به لیندا فکر میکردم، ضرب آهنگ رو تند کردم. به لیندای کوچولو فکر میکردم که با چکمههای لاستیکی قرمز، که برای پاهاش بزرگ بود، و پیراهن گلدار اینطرف و آنطرف میدوید و صدای خندههاش نفسم رو بند میآورد. یاد شبی که با من نشست و حرف زدیم و شراب نوشیدیم. یاد آخرین بار که دیدمش و اندوهی که تو چشماش خونه کرده بود. به خواهرم، مادر لیندا نگاه کردم. به من خیره شده بود. با چشمهای لیندا. کمی از نور زندگی به اون چشمها برگشته بود.
————–
پینوشت:
۱- دولت های امریکا و کانادا مناطقی را در اختیار سرخپوستان گداشته اند که به ان ها ریزرو میگویند. سرخپوستانی که در این مناطق مشخص و محدود زندگی میکنند از برخی مزایای دولتی استفاده میکنند. این مناطق میتواند بخشی از شهرهای بزرگ امروز یاشد یا مناطقی دور افتاده و پرت.
۲- نام تجارتی نوعی شراب است
۳- در زبان مردم کِری همان روان مقدس جهانی است
۴- بسیاری از سرخپوستان امریکا و کانادا، معتقدند بسیاری از بیماریها، عادات زشت و اعتیادهای زیان آور را با نشستن در اتاقی در بسته، شبیه سونای امروزی، و عرق کردن در مجاورت بخور گیاهان دارویی خاص و در خود فرو رفتن و دعا خواندن میتوان درمان کرد.