حجامتگر شیرین
قصه «حجامتگر شیرین» برگرفته از تاریخ طبری است. در بازنویسی دارای ساختاری روایتگونه، پیرنگی نسبتا محکم، مضمون و محتوایی روشنتر از پیش یافته است، اما همواره و هنوز بر دایره و مدار تقدیر میچرخد. لازم به ذکر میداند که این قصه قطعاً پس از استیلای اعراب مسلمان به ایران نوشته شده تا زیربنایی باشد برای چگونگی و توجیه زوال سلسله ساسانی در زمان یزدگرد سوم و اعرابی که میاندیشیدند بنابر تقدیر الهی توانستهاند امپراطوری ایران را فتح کنند. حال آن که امپراطوری ایران، طی ۲۳ سالی که شش فرزند خسرو پرویز بر سر کار آمدند و هر یک آشوبی آفریدند، پیشاپیش از میان رفته بود*. [م. م]
بر درگاه خسرو پرویز ساسانی، منجمان گفته بوند: «یکی از پسران تو، پسری بیاورد که ویرانی ایران و انقراض سلسلهی پادشاهی ساسانی به دست او باشد و نشان وی آن است که «نقص، نقصانی در پیکر دارد.»
پس، خسرو پرویز، فرزندان را در خانهای محبوس کرد و بر حصار پسران اصرار ورزید و موکلانی و نگهبانانی برایشان گماشت تا هیچ زنی نزدیک ایشان نشود و ایشان سیزده تن بودند و همه پسر. همه بالیده و پرورش یافته بر درگاه خسرو پرویز و اکنون که به زن حاجتشان افتاده بود، خود را در زندانی مشاهده میکردند بسیار بزرگ و با شکوه، اما خالی از زن و فرزند.
از همه پسران مهتر و شجاعتر، شهریار بود. او در نهان، سوی مادر خویش، شیرین، کس فرستاد و به پیغام از شور و رغبت خویش سخن گفت و از او پنهانی زنی خواست که نزدش فرستد، وگرنه، خویشتن را میکشد و داغ خویش بر دل پدر و مادر مینهد… شیرین جواب سخت داد. نه گفت، اما سپس اندیشید، زنی پیش او میفرستم که در خور اعتنا نباشد و شهریار رغبت نکند سوی او دست دراز کند.
بر درگاه شیرین، پرستاری بود سیاه و حجامت میکرد. چنان ماهر بود که بزرگان برای دستان شفابخش او سر و دست میشکستند، و گویند دختر یکی از اشراف بود و بر سر قال و مقالی، شیرین بر او خشم گرفته و به شغل حجامتگری گماشته بود. پس شیرین او را بخواست تا پیش شهریار فرستد.
شیرین گفت: «با هیچ کس سخن مگو تا ندانند تو زنی یا مردی. حتی با شهریار نیز سخن مگو. چه اول ماه است و او در انتظار حجامتگر مرد.»
کنیز گفت: «چنانچه شهریار دانست و دست دراز کرد چه؟»
شیرین گفت: «شجاعت و جسارت فرزند خود میسنجم و هوشیاری تو.»
کنیز گفت: «و تقدیر من و شهریار . . .»
شیرین گفت: «و شعور و خندهای که از پس این کار عجیب میآید در محفل زنانه»
کنیز گفت: «شاید هم اشکی بیاید و دامن من سیاه بخت را بسوزد. من سیاه بخت سیاه گیسو که هنوز نمیداند ملکه چرا بر من خشم گرفته است. منی که به هنگام ده سالگی، شهریار شیرخوار را بر زانو میگذاشتم تا به خواب رود.»
شیرین گفت: «سرنوشت آینده تو دست من است. تو خود را چنان که گفتم پوشیده و در پرده دار. هیچ سخن مگو. سپس خود را بسپار دست تقدیر. چنانچه رفتی و حجامت کردی و برگشتی، من به شهریار میگویم آن چه تو خواستی، من فرستادم و تو قدرش ندانستی.»
کنیز گفت: «عجب مکر شیرینی!» و از در درگاه ملکه بیرون شد.
کنیز لباسی پوشید که هم نشان از مردان داشت و هم زنان. هنگام رفتن از قصر شمالی به جنوبی که در آن حصار پسران خسرو پرویز بود، کس ندانست او زن است یا مرد. سیاه است یا سفید. بر هر درگاه، مجوز عبور خویش به نگهبانان نشان میداد و میگذشت. از آن سو، شهریار نیز منتظر حجامتگر بود و هم درخواستی که از مادرش، شیرین کرده بود. لحظهی موعود فرا رسید. کنیز با کف دست بر در کوفت. شهریاری در را گشود. پرسید: «کیستی؟»
کنیز هیچ نگفت. فقط تیغ و شاخ و دیگر ابزار حجامتگری را نشان داد و واپس کشید تا شهریار چه دستور دهد. شهریار روی تُرش کرد. در دل دژم شد از سهلانگاری مادرش شیرین. اصلاً چه وقت حجامت بود؟ خونی به جوش نمیآمد تا کدر شود و نیاز به تصفیه باشد.
با اندوه و بیمیلی، لباس سبک کرد تا حجامتگر کارش بکند و برود اما همین که حجامتگر دست بر پشت و گردن شهریار نهاد، یکباره لرزشی بر اندام شهریار جاری شد و چون رعدی که بر آسمان تازد، قلبش به التهاب انداخت. اندیشید، مردان هرچند، نازک و ظریف باشند، نرمی دستشان نه چنان باشد که زنان. پس، صبر کرد تا حجامتگر، تیغ بر پوست زند و با شاخ مخصوص، خون میان دو استخوان کتف بمکد و در کاسه ریزد تا هم در احوال او بیشتر غُور کند و هم حجامتگر، در انجام وظیفهی خود قُصور نکرده باشد و مجازاتی دامنگیرش نشود. لحظهای بعد، چون ظرافت کار این حجامتگر را بدید، مطمئن شد او همان وعدهی شیرین است. پس دست به سوی او دراز کرد و . . .
کنیز از آن جا که شیرین سپرده بود سخن نگوید، هیچ نگفت. نه روی باز کرد و نه حتی نگاه کرد به شهریاری که پیشتر او را روی پاهای خود خوابانده و نغمه لالایی خوانده بود تا به خواب شیرین رود . . . پس آنگاه کنیز از حصار بیرون آمد و شرح ماوقع را به شیرین بگفت. خندهها میزدند از پس خندههایی بیامان. به قهقاه ریسه میرفتند به آن لحظههای حساس که در سکوت بین شهریار و کنیز طی شده بود.
چون شیرین آگاه شد که آن کنیز بار گرفته است، او را در خانهای پنهان داشت و هیچ سخن نگفت با هیچ کس. پس نه ماه از آن کنیز، پسری به دنیا آمد میان دو تیرهی سیاه و سفید که گندمگون گویند. خوبروی بود و سلامت. و این آن چیزی نبود که منجمان پیشگویی کرده بودند. شیرین خوشحال، فرمود، او را از مدائن بیرون برند و در روستای «خُمانیه» از توابع عراق جا و مکان دهند. دایهگان بر او گماشت تا نوهاش را بپرورند و نام آن کودک یزدگرد کرد. تا پنج سال مخفیاش داشت. سپس او را نزدیک آورد و باز پنهان کرد از چشم خسرو پرویز. پدر او، شهریار هنوز در حصار بود، و با دیگر برادران، هر روز تف و لعنت میکرد بر پدر خود که چرا نمیگذارد به رسم ولیعهدان، بزرگی کند و از مال و جاه و زن و فرزند سود برد. او نیز ندانست فرزندی از کنیزی حجامتگر دارد و اکنون بر درگاه خسرو پرویز است.
روزی خسرو پرویز با شیرین در خلوت، حدیث میکرد از این سوی و آن سوی. گرد پیری بر چهرهی او نشسته بود و شیرین هنوز جوان مینمود.
خسرو پرویز گفت: «نسل خویش ببریدم و فرزندان پسر را زن ندادم و از این تصمیم، سخت پشیمانم.»
شیرین گفت: «چاره کن! پسران تو هنوز جوانند.»
خسرو گفت: «با گفتهی منجمان چه کنم؟ میترسم حکومت و تاج و تخت از دست خود و فرزندانم بیرون شود.»
شیرین گفت: «من هیچ به گفتهی منجمان اعتناء و اعتقاد ندارم.»
خسرو گفت: «چیزی بگو تا در این باغ سوت و کور، دلگشایی شود. پندارم مرا از مقر حکومت فرا خواندی به این باغ تا حرف و سخنی نغز بگویی.»
شیرین گفت: «میخواهی از نسل پسران خود، پسری بینقص ببینی از آن پسرانی که دربند کردی؟»
خسرو گفت: «هیچ باک نباشد. چه به هنگام پیری با کودکان مهربان باشم.»
شیرین امان نامه گرفت. سپس به اندرون رفت و یزدگرد را نزد خسرو پرویز آورد. لباسی آراسته بر تن او کرده بود. موهایش را شانه کشیده و عطرآگین کرده بود. گویی دختر بچهای خوبرو را به مهمانی آورده است.
خسرو گفت: «این پسر کیست؟ از عربان است یا از عجمان؟»
شیرین گفت: «از پشت شهریار و فرزند تقدیر است.»
خسرو گفت: «با چه جراتی؟ چگونه نگهبانان چشم پوشیدند؟»
شیرین گفت: «این پسر من است. چون خود با دست خویش پروراندمش.»
خسرو پرویز شادی کرد. یزدگرد را کنار خویش نشاند. بسیار هدایا به او داد. ببوسید و مهربانیها کرد. آن گاه، سخن منجمان یادش آمد که گفته بودند . . . او نقص و نقصانی بر پیکر خود دارد. پس، شیرین را واداشت، یزدگرد را برهنه کند تا اندام او بنگرد. شیرین، کودک را برهنه کرد تا ثابت کند، نوهاش، هیچ عیب و نقصی ندارد. خسرو پرویز، تمام اندام کودک را یک به یک ملاحظه نمود. سرانجام، خسرو پرویز، فرمان داد. کودک راه برود. و چون یزدگرد راه رفت، خسرو پرویز، عیب پسر را در نشستگاه او یافت. چپ از راست کوچکتر بود. طوری که اگر کسی چشم عیبجویی نمیداشت، هرگز چنین نقصی نمیدید.
شیرین گفت: «از بس که رمل و اسطرلاب بدیدی، بهانهجویی میکنی تا پاره تنم را بکُشی.»
خسرو گفت: «چنان چه این ناپاک را از سر راه بر ندارم. سلسله و دودمانم بر باد میرود.»
پس، کودک را سردست گرفت تا بر زمین زند. کودک گریست و شیرین دامن خسرو پرویز را گرفت و فغان کرد. سوگندش داد که فرزندش را نکشد. کودک را به هزار حیله و زحمت، از دست خسرو پرویز گرفت. اشک او را با دستمالی حریر پاک کرد و دلداریش داد به الطاف پادشاه تا زهره ترک نشود از چهرهی پدر بزرگی که اکنون چون دیو و اژدها میغرید و میخروشید.
شیرین گفت: «چنان چه ایزد تعالی قضایی مقدر کرده است. من و تو قادر نیستیم آن را باز داریم. باشد که این پسر نه آن باشد که منجمان گفتهاند.»
خسرو پرویز گفت: «راست این است. اما اکنن این کودک را از پیش چشم من ببر، چه هرگز نخواهم او را ببینم.» و فرمان داد یزدگرد را به سیستان بردند.
پینوشت:
* عجیبترین و پرماجراترین دوره تاریخ ایران که منجر به سقوط سلسلهی ساسانی و استیلای اسلام در ایران شد، دوره سلطنت خسروپرویز بود. او با کمک رومیها به سلطنت رسید و سرانجام با دخالت آنان از سلطنت خلع شد. خسرو پرویز طی ۳۸ سال سلطنت (۶۲۸-۵۹۰ میلادی) سه زن رسمی به نامهای مریم، شیرین و گُردیه گرفت. مریم، خواهر یکی از سرداران رومی بود. شیرین، گویا دختر یکی از پادشاهان ارمنستان که در جنگ با خسروپرویز مغلوب شده بود و گردیه، گویا دختر یکی از سران یا خوانین کردستان بوده است.
پس از خسرو پرویز، در دورهای پر آشوب، به ترتیب، شیرویه، اردشیر، پوراندخت، آذرمیدخت، فرخزاد و سرانجام یزدگرد به سلطنت رسیدند. این آخرین پادشاه سلسله ساسانی که به یزدگرد سوم مشهور است، نوه خسرو پرویز است از مادری کنیز. او پسر شاهزاده «شهریار» و شهریار، فرزند شیرین و خسروپرویز بود.
یزدگرد سوم، زمانی به پادشاهی رسید و در شهر استخر فارس، تاج پادشاهی را بر سر نهاد که لشکر اعراب تا پشت دروازههای ایران آمده بودند. اعراب به ایران حمله کردند و یزدگرد پس از چند جنگ خونین از مغرب ایران به مشرق ایران رفت تا از خاقان چین کمک بطلبد. اما سرانجام بر اثر خیانت سردارانش در سال ۳۱ هجری قمری برابر ۶۵۱ میلادی در قریهی «زرین» از توابع شهر «مرو» به دست آسیابانی کشته شد که طمع به مال او کرده بود. با مرگ او سلسلهی ساسانی نیز به پایان رسید.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
محمد محمدعلی؛ داستاننویس و نویسندهٔ معاصرِ ایرانی، زادهٔ اردیبهشت سال ۱۳۲۷ خورشیدی در تهران است.
سپاسگزار از داستان. نگاهی دوباره یا نگاهی با دید یافتن داستان و ماجرای متفاوت در رخداد های تاریخی همیشه برای من جذاب بوده و از محمد محمدعلی سپاس ویژه دارم که کارهای نو و زیبایی در این راستا دارد.