«حرفهایی که تا بهحال کسی بهت نگفته جز من ن ن!» (۶-۸)
۶
تو فکر میکنی فک و فامیل مرد عنکبوتی کجا زندگی میکنن که کسی ازشون خبری نداره؟!
«آهای با تو هستم! اصلن تو فکر میکنی!؟»
واقعاً اگه از همون اول قاشق رو دست چپ و چنگال رو دست راست میگرفتن چه اتفاقی میافتاد ها؟!
«چه اتفاقی بگو ببینم!»
من تا میخوام تو زمان حال باشم میشه گذشته… تا میخوای ببینی زمان حال کجا رفت – زمان آینده میاد تو زمان حال!..
«من که گیج میشم! تو چی؟!»
واقعاً جالبه که اعضای بدن ما با هم فامیلن! برای هر کدوم مشکلی پیش بیاد بقیه هم ناراحت میشن و راحت نیستن!
«برای تو هم جالبه… می میدونم!»
وقتی میگن: سو سوی چراغها ! انگار میخوان بگن سوسک اما نمیگن!
«تو چی فکر میکنی؟!»
واقعاً درختها و گلها این همه رنگ رو از کجا میارن و به خودشون میزنن که کسی نمیفهمه!
«تو هم نفهمیدی؟! خب معلومه!»
همین الان… همین حالا… بلند شو برو و خوب به گلهایی که توی گلدونه نگاه کن… خوب نگاه کن!… می بینی که انگار اولین بار داری میبینی شون!
«تا حالا چند بار این کار رو کردی؟! خب دوباره انجام بده!»
۷
واقعاً میدونی که کار بوهای خوشمزهی غذاها فقط اینه که ما رو گرسنه کنه و زود از پیش ما بره!
«اگه نمیدونستی حالا بدون!»
میدونی شباهت مورچهها با شخصیتهای کارتونی چیه؟ خب معلومه هیچ کدوم خون از سرو کله شون نمیآد وقتی از جایی پرت میشن!
«چه خوب که حالا دونستی!»
واقعاً موندم چطور جاروبرقی این قدر علاقه داره آشغال و گرد و خاک رو از روی زمین بخوره و به روی خودشم نیاره!
«تو هم مثه من فکر میکنی؟!»
واقعاً وقتی دو کلمهی «شیر پاکتی» رو میشنوم از خنده میمیرم!… وای خدا! فکر کن یه شیر تو پاکت جاش بشه!!
«تو خندهات نمیگیره؟! راستشو بگو!»
من فکر کنم دیوارها شب که میشه با هم حرف میزنن! و وقتی ما بیدار میشیم حرفشون رو قطع میکنن!
«تو چی فکر میکنی؟!»
به من نگاه کن! به من! خب معلومه که منو نمیبینی! تو فقط حرفهای منو با صدایی که مال من نیست میشنوی!
«میدونم که تا به حال بهاین موضوع مهم فکر نکردی!»
واقعاً نمیدونستی که جادهها فرش ماشینا هستن!
«خب حالا بدون!»
۸
راستی زرافه ستارهها رو بزرگتر از یه مورچه می بینه؟ تا حالا اصلن بهش فکر کردی؟!
«خب فکر کن! چی میشه مگه؟!»
همین الان به روبروی خودت نگاه کن... نه… بازم نگاه کن… اونم داره به تو نگاه میکنه! اما اگه بهش نگاه نکنی اونم به تو نگاه نمیکنه!
«خیره شو... زود باش خب!»
هیچ فکر کردی اگه لکههای زرافهها رو یه روز باد ببره یه جای دور، چه شکلی میشن؟!
«به اینم فکر کن!»
تو هم که فقط ابرها رو شبیه پشمک میبینی اما من ابرها رو آرزوهای آدمهایی میبینم که بهش نرسیدن و اونا هم رفتن تو آسمون!
«خب یه بار هم پشمک نبین!»
راستی تا بهحال به آرزوهای حیوونا فکر کردی؟ راستی اونا به آرزوهاشون میرسن؟
«فکر چیز خوبیه!»
اگه تو میتونستی یه ماشین بشی چه ماشینی باشی؟!
«گفتم مثلن… بگو دیگه!»
فکر کنم همیشه یه مورچه با دیدن زرافه به نردبان بلندی فکر میکنه که بتونه خودشو به اون بالا برسونه!
«بله مورچه! چند بار بگم مور…چه!»