حیدر و حسرت نبودنش
یک ماه از ورودم به لاهیجان میگذشت و برای خرید چند کتاب درسی به تهران آمده بودم. سری به خیابان گرگان که دوران سربازی اتاقی در خانهای اجاره کرده بودم، زدم و با دوستانی که دو سال در کنارشان تلخ و شیرین زندگی کرده بودم، زدم. کتابها را خریدم و شنیدم که یکی از این کتابها حتا انتشارات دانشگاه تهران هم ندارد. اما ناباورانه کتابفروشی یا بهتر بگویم لوازمالتحریر فروشی کوچکی که در خیابان گرگان بود، نه تنها این کتاب را داشت که بیش از ده نسخه از آن را در انبار و دور از چشم صاحبش که خیال میکرد سرمایهاش را بیخود از گردش خارج کرده، ذخیره کرده بود. فکر کردم دوستان زیادی هستند که کتاب را هنوز تهیه نکردهاند و بهتر است همه را بخرم. به صاحب کتابفروشی گفتم: اگر تخلفیف خوبی بدهی، همهی ده نسخه را میخرم. با قیمتی مناسب با هم توافق کردیم و همه را خریدم.
ساعت ده شب همان روز باید با اتوبوی شبانه ایرانپیما به طرف لاهیجان میرفتم. سوار که شدم، جایم کنار دست مردی بودم کوتاه قد، ریشو و تا اندازهای بزرگاندام. برخلاف ظاهرش بسیار خوشمشرب بود و بیدرنگ در گفتگو را با لهجه شیرین شمالیاش باز کرد:
مسافر کجایید؟ از این نظر میپرسم که میخوام بدونم تا کجا سعادت یار من است که با شما همصحبت باشم.
من تا لاهیجان مزاحم شما خواهم بود.
مزاحم چرا برار؟ من هم لاهیجان پیاده میشم. ولی شمالی نیستید! دانشجوی مدیریت هستید؟
بله. یک ماهی میشه که در شهر لاهیجان میهمان مردم خوش ذوق و مهربان شمال هستم.
قدم شما بر چشم ما. شما قدم رنجه فرمودید از کجا به لاهیجان آمدید؟
من اهل شیراز هستم. اما از تهران که محل خدمت سربازیام بود، به لاهیجان آمدم.
پس همشهری حافظ و سعدی هستی. خوشا به حالتون که غزلهای این دو شاعر را تونستید کنار آرامگاهشون بخونید.
آهی میکشم که یعنی، شعر میخوانم؛ اما نه کنار آرامگاه این دو بزرگ ادبی سرزمینمان.
من هم در لاهیجان کتابفروشی دارم.
کجای شهر؟
خیابون حافظ. این همشهری شما تو دیار ما هم خیابون داره، و لبخند بر لبش مینشیند.
همونی که اول خیابون هست و نزدیک چهارراه؟
بله. کتابفروشی ملی.
یکی دو بار برای خرید کتاب به آنجا آمدهام؛ اما شما را ندیدم.
حتمن پیش از ساعت یازده صبح بوده که من برای انجام کارهای شخصی گرفتار هستم.
امیدوارم گرفتاریهای خوب باشد و نه بیماری و…
پاسخی نمیدهد که گرفتاریاش چیست. اما میپرسد:
چرا اومدی تهرون؟ کسی دارین یا…؟
نه، اومده بودم که کتابهای دانشگاهی و چند کتاب دیگر بخرم.
ما که کتاب داریم، چرا از ما نخریدی؟
راستش کتابهایی که میخواستم، شما نداشتید. مثلن کتاب روانشناسی دکتر پرهیزگار رو میخواستم که حتا…
این که خود دانشگاه هم نداره.
ولی من تهیه کردم.
کدام کتابفروشی یا ناشری داشت؟
یک کتابفروشی کوچک که بیشتر لوازمالتحریر فروشی هست تا کتابفروشی در گوشهای دور از دانشگاه تهران.
فکر کردم که کاش نه نسخه کتاب رو بهش میدادم تا شاید او هم سودی ببرد.
ببخشید، از صحبت کردن من خسته شدید؟ آخر شما را در خود و با خود میبینم.
نه بسیار هم خوشحالم که با شما همصحبت هستم. کسی که کتاب میفروشد، اهل کتاب است و اندیشه و نمیشود از کنارش به خستگی و کسالت رسید. راستش کتاب روانشناسی را من امروز یافتم و صاحب کتابفروشی ده نسخه از آن را داشت که همه را با تخفیف خریدم برای دوستان دانشجویی که موفق به خرید کتاب نشدهاند. اما به این فکر میکردم که کتابها را به شما بدهم و به دوستان بگویم که شما دارید تا چرخ فروش کتاب در محل کار شما گردش داشته باشد و دانشجویان افزون بر دیدن کتابهای دانشگاهی، شاید چشمشان به کتابهای غیردرسی هم بخورد و دروازه خوانش به رویشان باز شود.
دستانم را به گرمی میفشارد و میپرسد: چند نسخه داری؟
ده تا خریدم. یکی برای خودم و نهتای دیگر اگر شما بخواهید با همان قیمتی که خریدم به شما میدهم.
مرا در آغوش میگیرد و در گوشم میگوید: «تی مخلص»
راستی، رفیق، هر کتابی که لازم داری، به من بگو، برات تهیه میکنم.
***
هنوز خیلی وقت نیست که شمال هستی. ولی نظرت چیه؟ مردم، جامعه، فرهنگ و…
همونطور که خودت هم میگی بسیار زود است که در مورد چنین مواردی نظر بدهم. اما همین یکماهه تفاوت فرهنگ مردم شمال ایران با جنوب، حتا شهر بزرگی مثل شیراز را بهعین شاهد بودهام.
کجای شهر خونه داری؟
یک اتاق در کوی زمانی اجازه کردهام که تصمیم دارم با دو نفر از دوستان دیگر، یک خانه اجازه کنیم که مستقل باشد.
ببخشید، فضولی است؛ اما چرا میخوای از این خانهای که اتاقی در آن داری، بیرون بیایی؟
میخندم. نگاهم در نگاه نافذ و جستجوگرش جا میماند! صاحبخانه دوتا دختر دارد که انگار…
قهقه میخندد و دستی به پشتم میزند. میترسی که اسیر شوی؟
ترس که نه. اما تصمیم به ازدواج ندارم.
فردا هر وقت خواستی بیا کتابفروشی تا تو را به کسی که در پیداکردن خانه بسیار امین است، معرفی کنم.
***
نیمهشب است و باران سیلآسا که به میدان اصلی شهر لاهیجان میرسیم. برایش میگویم که اولین شبی هم که برای ثبتنام به این شهر آمدم، باران سیلآسا بود.
اینجا بیشتر اوقات سال بارانی است و نباید از بارش گله و شکایت کرد.
شکوایه که نه اما آن شب مثل الان نبود که خانهای دارم و میتوانم زود به محل امن خانه برسم.
تا صبح چه کردی؟
باز هم میخندم. اول کمی قدم زدم. البته بی چتر و لباس مناسب. اما در یکی از کوچههای فرعی حافظ شمالی، حمامی بود که وارد شدم و تا صبح را در آنجا بیتونه کردم.
ای ناقلا. معلومه که زبر و زرنگی. از آدمای مثل تو خوشم میاد و دوست دارم باهاشون رابطه داشته باشم.
کتابها را به او میدهم و برای استراحت راهی خانه که نه اتاقم واقع در خانهای میشوم.
***
از فردای همان روز، برگ دوستی ما ورق خورد. هر روز اگر فرصتی بود، در کتابفروشی او با دوستان شاعر و نویسنده شمالی گپ میزدیم و حیدر کتابهایی کمیاب را در بستههایی پیچیده شده در روزنامه، به من و ما میداد و هیچگاه نمیگفت چقدر باید بدهیم. در خانه قیمت پشت جلد را جمع میزدیم و در دیدار بعدی به او میپرداختیم.
این دوستی ادامه داشت تا شب ۱۸ فروزدین ۱۳۵۵ که دانشجویان به خاطر دستگیری کاظم اسلامیه و دکتر هزارخانی که هر دو میهمان سخنران بودند، دست به اعتصاب غذا زده بودیم. نیمهشب قرار شد برای مطمئن شدن از این که دکتر سهراب که استاد اقتصاد بود هم دستگیر نشده، من که با او رابطه دوستی هم داشتم و خانهاش را هم میدانستم کجاست، سری به آنجا بزنم. از سلف سرویس که در طبقه دوم پاسازی بود، پایین که آمدم، دیدم که دو طرف پاساز را نیروهای شهربانی با لباس شخصی و نظامی، ایستادهاند. به خیابان که آمدم، بهطور پراکنده مردمی را دیدم که نگران شرایط دانشجویان بودند و در خیابان ماندهاند. کنار سینما که رسیدم، حیدر را با دو نفر دیگر دیدم. دستی تکان داد و با سر خوش و بشی کرد.
به خانه دکتر سهراب رسیدم. زنگ زدم، همسر آلمانیاش در را با ترس باز کرد. مرا که درد، اشکش سرازیر شد. در آغوشم گرفت و گفت که دکتر سهراب خانه نیست؛ اما امشب خیلیها تلفنی و حضوری میخواهند بدانند که او کجاست. به او گفتم که در را به روی هیچکس باز نکند و تلفن را هم پاسخ ندهد تا فردا. از او پرسیدم میداند که دکتر کجاست؟ و او با سر پاسخ داد که بله و امن است.
باز هم کنار سینما، حیدر و این بار تنها ایستاده بود. از میان صف نیروهای امنیتی و شهربانی به ساختمان سلفسرویس رفتم و خبر سلامت دکتر را به دوستان دادم.
بعد از نیم ساعت هم دکتر دهاء که رئیس دانشکده بود، آمد و خبر داد که دکتر هزارخانی و اسلام کاظمیه آزاد شدهاند و در راه خانهشان هستند. برای اطمینان به خانه دکتر هزارخانی زنگ زده شد و همسر ایشان گفتند که دقایقی پیش دکتر زنگ زدهاند و گفتهاند که در جاده رشت تهران هستند.
***
حیدر فردای همان روز که مرا دید، با اشک به استقبالم آمد و در آغوشم گرفت. اگر چنین مقاومتهایی نباشد، امکان رسیدن به آزادیهای سیاسی ممکن نیست.
سال ۵۷ فضای شهرهای ایران هر روز بیش از روز پیش دچار دگرگونی میشد. به حیدر خبر دادم که تصمیم دارم ازدواج کنم.
خندید و تبریک گفت. پس سرانجام دست از ترس برداشتی و بگو ببینم عروس خانم کجایی هستند؟
اهل همین شهر و از دانشجویان همکلاس.
باز هم یکدیگر را در آغوش گرفتیم و میدیدم که شاد است. نپرسیدم اما…
همان سال زندانیان سیاسی شهر لاهیجان که زیاد هم بودند، آزاد شدند و کتابفروشی حیدر محل دیدار نیری، قائد، فدایی، مجاهد و… شده بود. کتابهای جلد سفید را دیگر بی آن که در روزنامه بپیچد به تازهواردهای جهان کتاب معرفی میکرد و روزی به من گفت: اگر آن کتاب را بخواهی میتوانیم الان چاپ کنیم.
داستان آن مجموعه داستان این بود که دوست بسیار عزیزم. م. ر. که عمرش دراز باد، سال ۵۶ از من خواست تا برای محک اداره نگارش ساواک، کتاب را با نام خودم، به اداره نگارش ببرم. همراه با حیدر به اداره نگارش رفتیم و در آنجا مردی که کتاب را خوانده بود، پس از خوشوبش، به کتاب پرداخت و پرسشهایی که چرا در یک قصه برای قهرمان داستان قبر میکنم؟ بعد در داستانی دیگر قهرمان داستان را که همان قبلی است، در حال فرار از مرزها نشان میدهم و…
دست آخر هم امر بر عدم انتشار کتاب دادند و نصیحت به من که مواظب کارهایم باشم. به من گفت که مجله باران میدان کوچکی است که به سراغ نوشتن داستان رفتهاید؟
مجله باران، یکی از نشریات دانشجویی بود که در زمان شاه ممنوع و هر فصل یکی منتشر میشد.
***
تابستان ۶۲ به لاهیجان آمدم. اثری از مطبوعاتی ملی نبود. پرس و جو کردم و سرانجام در خیابان لاهیجان که خیابان اصلی شهر بود، او را در لوازمالتحیر فروشی کوچکی دیدم.
پس از حال و احوالپرسی، از خط مشترک شاه و شیخ برایم گفت و این که هیچکدام برای رسیدن به آزادی، برابری، عدالت و دموکراسی در کار سیاست نیستند.
به دخترم مهرنوش که سهساله بود، مداد داد و پاککن و یک دفتر سفید نقاشی و چند کتاب کودکان. او را بغل کرده بود و به او میگفت: مهرنوش جان، مواظب بابا باش.
مهرنوش مواظب من بود؛ اما او انگار دور از مواظبتهای من و ما این جهان را که وفایی هم نداشت، وانهاد و رفت. رفت تا خبر سفر از دنیای عینی به ذهنیاش را از زبان همشهری او هادی ابراهیمی در قالب جستاری بسیار زیبا بخوانم.
حیدر رفت؛ اما حیدرهای مانند او که جواناند و پویا کم نیستند تا قافله آزادی ایران را راهبر باشند.
یاد و نامش هماره با من و ما خواهد بود.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید