خر و معنای ابدیت
نامه عاشقانه خوان رامون خیمنز؛ شاعر اسپانیاییِ برنده نوبل ادبیات؛ به زندگی
در هنگامهی سرعت اضطرابمان، در هنگامهی ترسهای ناشناختهمان، در هنگامهی زرههای زنگزده اعتقاد، لطافت چیزی است که آرزوی آن را داریم – لطافتی برای از بین بردن پیوند تیره ما با واقعیت، برای گرم کردن خویشتنمان از زندگیِ بیحال و یخزده.
لطافت چیزی است که در کتاب «پلاترو و من» اثر شاعر اسپانیایی برنده نوبل، خوان رامون خیمنز (۲۳ دسامبر ۱۸۸۱ – ۲۹ مه ۱۹۵۸) نفوذ میکند و نمودی آشکار دارد؛ – بخشی از این کتاب نامه عاشقانه به الاغ محبوبش، بخشی دیگر یادداشتهای لذتبخش و وجدآور در طبیعت و رابطهاش با انسانیت است و سرانجام بخشی هم افسانهای برای انسان تنها.
خیمنز که در زادگاهش موگر – شهر کوچکی در روستایی از منطقهی اندلس – زندگی میکرد، در سال ۱۹۰۷ شروع به سرودن این شعر غیرمعمول بهصورت منثور کرد. اگرچه کمتر از یک سال از زندگی او با پلاترو میگذرد، اما انتشار آنیک دهه طول کشید.
در دل او یک حقیقت ساده وجود دارد: اینکه چه چیزی و چه کسی را دوست داریم، این لنز برای تمرکز عشق ما به خود زندگی است.
لطافتی که خیمنز با آن به پلاترو نگاه میکند – او بارها با نام، او را مانند افسونی از عشق، خطاب میکند – لطافت زندگی همگام است با شگفتی و شکنندگی. شاعر «چشمهای درخشنده بزرگ پلاترو، با استحکام ملایم، که در آن خورشید میدرخشد» را جشن میگیرد. او را بهعنوان دوست پیرمرد و کودک، جویبار و پروانه، خورشید و سگ، گل و ماه، صبور و متفکر، مالیخولیا و دوستداشتنی، مارکوس اورلیوس چمنزارها میداند. بر همین باور به او اشاره میکند:
«با من بیا.
گلها و ستارهها را
نشانت دهم.»
و بنابراین او چنین میکند:
ببین، پلاترو، گلهای رُز زیادی در همهجا میریزند: رزهای آبی، صورتی، سفید، بیرنگ… میشود تصور کرد که آسمان در حال فروریختن است با گلهای رز… فکر میکنی از هفتطبقهی آسمان، گلهای رز روی زمین پرتاب میشوند… پلاترو، به نظر میرسد، درحالیکه ناقوسها به صدا میآیند، زندگی ما در حال از دست دادن قدرت روزمره خود است، و نیرویی متفاوت از درون، بلندتر، ثابتتر و خالصتر، همهچیز را سامان میدهد. انگار از فواره زندگی، رحمت و بخشش فرومیریزند… پلاترو، چشمانت که بهآرامی به آسمان بلند میکنی، دو گل زیبای رُز هستند.
شاعر و الاغ در یک هماهنگی پرشور با یکدیگر دنیای زنده روستاهای اندلس را طی میکنند:
در جادههای کم ارتفاع تابستان، پوشیده از گلهای امینالدوله، چقدر دلانگیز میرویم! من متنی مرور میکنم، یا گاه آوازی میخوانم، یا برای آسمان شعر میگویم. پلاترو علفهای پراکنده کرانههای سایهدار، شکوفههای غبارآلود گل ختمی، خاکشیر زرد را میخورد. او بیشتر از راه رفتن میایستد. من به او اجازه دادم.
[…]
پلاترو گاهی دست از غذا خوردن میکشد و به من نگاه میکند. من هم گاهگاهی خواندن را متوقف میکنم و به پلاترو نگاه میکنم.
در شادیهای خیمنز پژواک کارهای ویتمن وجود دارد:
روبروی ما، مزارع، سبز هستند. با نگاهی شگفتزده رو به آسمان صاف و فراخ. نیلی فروزانش را نگاه میکنم که گویا بسیار از من دور است! انگار گسترهی آسمان: – نجیبانه باز شود و در سکون خود از آن آرامش وصفناشدنی، آن آرامش هماهنگ و الهی که در بیکران افق ساکن است استقبال کند.
دلتنگی و اشتیاق زمانی به بینهایت میرسد و دامنگیر همسفرها میشود که مرد جوان و الاغ پیر در گذار از تپهها و درهها هستند و گویی سفر زیارتی را پشت سر میگذارند:
شامگاه فراتر از حد معمول خود است و ساعت انگار به ابدیت نزدیک میشود. چنین موقعیتی نهتنها بینهایت که صلحآمیز و غیرقابل درک مینماید.
بارها و بارها حضور پلاترو ذوق زیبایی شاعر را گسترش میدهد و تماس او را با امر ابدی عمیقتر میکند:
در خلسهی گرگومیش هوا و زمان میمانم. چشمان سیاه پلاترو انگار به رنگ اخرایی غروب تغییر رنگ میدهد؛ نگاه پلاترو بهآرامی به سمت گودالی از آبهای زرشکی، صورتی و بنفش میرود. او بهآرامی لبهایش را در آینهها فرومیبرد، آینههایی که با تماس لبها به نظر میرسد ذوب میشوند و آبکی به نظر میآیند.
به تماشای فاصلهی این خلسهها نشستن، طلسمهای ناگزیر مالیخولیاییاند که ناشی از واقعیتی است که بهای بیداری برای زندگی، بیداری برای مرگ نیز هست. خیمنز بهخوبی میداند که زندگی و شیفتگی با محبوبش کوتاهمدت است و به همین خاطر به اندوه آینده دست میبرد تا آن را با شادی بیامیزد:
«پلاترو، من تو را در کنار کاج بزرگ و گِرد در باغ لاپینا دفن خواهم کرد که خیلی دوستش داری. تو در کنار زندگی، شاد و آرام خواهی ماند. پسرکها بازی میکنند و دختربچهها در کنار شما روی صندلیهای کوچکشان خیاطی خواهند کرد. شعرهایی خواهید شنید که تنهایی در من الهام میگیرد. وقتی دختران بزرگتر در باغ پرتقال لباس میشویند نوای آواز میشنوی و صدای چرخ آب، شادی و آرامش به تو میدهند؛ انگار شنیدن این نواها آرامش ابدی تو خواهند بود. سراسر سال، سُهرههای زرد و سبز و گنجشکها، در طراوت همیشگی بالای درخت، سقف موسیقی کوچکی را بین خواب آرام تو و آسمان بیکران و همیشه آبیِ موگر برایت رقم میزنند.»
با خواندن این نوشتهها، فکر میکنم چگونه هر چیزی که با مهر و عشق جلا میدهیم تبدیل به یک آینه میشود. پس الاغ نیز آینهای برای روح خود شاعر میشود:
«پلاترو گاهی از نوشیدن دست میکشد و سرش را مثل من، مثل زنان نقاشیهای میلت، با اشتیاق نرم و بینهایت به سمت ستارهها بالا میبرد.»
برآمدِ این خطها یادآوری این است که هنر شعر، مانند هنر زندگی، به کیفیت توجه ما به پدیدههای پیرامون بستگی دارد – این گزاره تأییدی زنده بر اصرار سیمون ویل است که میگوید «توجه، که به بالاترین درجهاش میرسد، همان نیایش و دعا است.» خیمنز شادابِ زندگی میشود:
چه صبحی! خورشید طلایههای نقرهای و زردِ شادمانیاش را بر روی زمین میپاشد. پروانههای صد رنگ در همهجا، میان گلها، در حیاط خانه (بیرون و خارج از حیاط) و کنار چشمه بازی میکنند. در همهجا، کرانههای شهر به سمت ترک و شکافهای پیرامون، دهن باز کرده است تا جوشش زندگی جدید که سرشار است از آرامش و سلامتی را تجربه کند. به نظر میرسد که ما درون لانهی زنبور بزرگی از نور قرار داشتیم که فضای داخلی یک گل سرخ بود و شعلهور هم.
یک روز صبح با آسمانی صاف و آبی روشن، شاعر و الاغ با گروهی از «پسران خیانتکار» روبرو میشوند که دام و تله پهن کردهاند تا پرندههای ساکن جنگل کاج را صید کنند. خیمنز که دلسوزی برای «برادران آسمانی» پلاترو بر او غلبه کرده، در صحنهای به پرندگان هشدار میدهد که بار دیگر با همدردی بیپایانی که بین او و الاغش جریان دارد به پایان میرسد:
“من بر پلاترو سوار شدم و با پاهایم او را واداشتم که به طرفی برود که باید. همراه خر که یورتمه میرفت، تند به سمت جنگل کاج بالا رفتیم. وقتی به زیر گنبدی پر از سایه رسیدیم، دستهایم را محکم و پر سروصدا به هم زدم، آواز خواندم و فریاد کشیدم. پلاترو که متوجه شرایط دشوار من و پرندهها شده بود، چند بار نعره کشید. پژواکهای عمیق و طنینانداز پاسخ دادند، گویی از ژرفای چاهی بزرگ. پرندگان بهسوی جنگل کاج دیگری پرواز کردند و آواز خواندند.
پلاترو، در میان نفرینهای دوردست پسرکهای خشن، سر پشمالوی بزرگش را به قفسه سینهام زد تا از من تشکر کند. تشکر کرد اما به سینهام هم صدمه زد.”
همدردی درخشان خیمنز با موجودات زنده فراتر از دنیای حیوانات است. در این پیوندهای همدردی و همدلی است که او دریچه ابدی را مییابد:
“هرگاه از رفتن بازمیایستم، پلاترو، به نظر میرسد که در زیر کاج لاکرونا توقف میکنم… فضای سبز زیادی را زیر فراخنای آسمان آبی با ابرهای سفید پخش میکنم… احساس بسیار خوشایندی دارم هرگاه در پناه باد آرام میگیرم! وقتی بزرگ شدم، این تنها چیزی بود که از بزرگ بودن بازماند، تنها چیزی بود که همیشه بزرگتر شد. وقتی آن شاخهای که طوفان شکسته بود را قطع کردند، فکر کردم عضوی از من را از کالبدم جدا کردهاند. و هرگاه که بهطور غیرمنتظرهای درد مرا فرامیگیرد، تصور میکنم که به کاج لاکرونا آسیب میرسانند.”
[…]
واژه “بزرگ” برای آن مناسب است همانطور که برای دریا، آسمان و قلب من. در سایه آن نسلهای زیادی آرامگرفتهاند و به ابرها نگاه میکنند، قرنهاست که انگار نگاهشان بر آب، آسمان و دلتنگی دلم خیره مانده است. وقتی افکارم آزادانه سرگردان میشوند و تصاویر دلخواه هر زمان که بخواهند ساکن فکر و ذهنام میشوند، یا در آن لحظههایی که چیزهایی وجود دارند که گویی با نگاه دیگری دیده میشوند، جدا از آن چیزی که بهطور مشخص درک میشود، کاج لاکرونا به تصویری تبدیل شده است که باید شناخته شود. در چنین هنگامهای، ابدیت به ذهنم میآید، پُر صدا و غولپیکرتر. اکنون میان شکهایم، به من اشاره میکند که در آرامش خود آرام بگیرم، گویا پایان واقعی و ابدی سفر من در زندگی است.
درختان بهوفور در تخیل شاعرانه خیمنز نقش میبندند:
پلاترو، این درخت، این اقاقیا که خودم کاشتم، این شعلههای سرکش سبز که بهار بعد از بهار رو به آسمان سرمیکشد و ما را میپوشاند، و اکنون با شاخ و برگهای فراوان و آزادانهاش، با غروب خورشید از بین میرود، بهترین تکیهگاه من بود. شعر تا زمانی که در این خانه زندگی میکردم، زندگی من بود، اکنون غروب کرده است. هر یک از شاخههای آن، که در آوریل با زمرد یا در اکتبر با طلا تزئین شده بود، اگر فقط یکلحظه به آن نگاه کنم، مانند پاکترین اندیشه انسانی، پیشانی مرا خنک میکند.
تپش و هیاهوی پنهان در تمام خطها، حس عمیقی از خلوت ناگسستنی شاعر است – حتی در همراهی او با خرش، حتی در حضور مطلق او با جهان زنده. او در یکشنبهای اواخر تابستان، زیر درخت کاج درحالیکه بقیه مردم به کلیسا میروند، عمر خیام میخواند و از پرندگانی که پرواز نمیکنند، مینویسد:
در سکوت میان دو قله، جوشش درونی صبح شهریور حضور و طنینی پُرشور دارد. زنبورهای سیاه و طلایی در اطراف درخت انگورِ مملو از خوشههای سالم سرزمین مسقط پرواز میکنند و پروانهها که گیجگونه با گلها درهمآمیختهاند، در دگردیسی از رنگهای روشن، به نظر میرسند که در حال بال زدن هستند. تنهایی چونان فکر بزرگی از نور است.
در این خلوت بیدار میان طبیعت است که او چیزی را مییابد که آرزویش را دارد – زیبایی، آرامش، ابدیت:
در این تعطیلات که همه رهایش میکنند، روستا چقدر زیبا است! شاید حداکثر، در تاکستانی جوان یا در باغی، ممکن است پیرمردی به درخت انگور نارس، کنار جوی آب ناب تکیه داده باشد …و روح فرد، پلاترو، احساس میکند ملکه واقعی چیزی است که بهواسطه احساساتش دارد، تن بزرگ و سالم طبیعت، که وقتی ارجاش بداریم، به کسی که شایسته آن است، چشمانداز سربهراه و زیبایی درخشان و ابدی خویش را میبخشد.
در کنار احترام خیمنز به ابدیت، مرثیه او برای گذر زمان، برای زیبایی دردناک گذرای فانی ما سروده شده است. وقتی پاییز میآید مینویسد:
پلاترو، خورشید اکنون برای بیرون آمدن از پوستهاش احساس تنبلی میکند، و کشاورزان زودتر از او بیدار شدهاند… در مسیر مالرو و مرطوب، درختان زرد، میدرخشند و یقین دارند که دوباره سبز خواهند شد. شوق سبز شدن دوباره، سفر رشد در دو سوی جاده را چونان آتشی از طلای ناب شدت میبخشد و ما را هم در برمیگیرد.
[…]
این همان لحظههایی است که در آن زندگی بهطور کامل در زردی پسینگاه گنجانده شده است. …زیبایی این لحظه زودگذر را سکون ضربان قلب، ابدی میکند، انگار درحالیکه هنوز زنده است مرده است.
خیمنز بارها و بهطور مکرر همسویی خویش بین شادی و اندوه را نشان میدهد:
“ببینید چگونه خورشید در پسینگاه، خود را مانند گوی بزرگ و قرمز مایل به آتش، چونان خدایی مرئی نشان میدهد، وجد همهچیز را بهسوی خود میکشد و در نوار دریای پشت هوئلوا، در سکوت مطلقی فرو میرود که جهان – یعنی موگر، آن روستا، شما، و من، پلاترو – به آن ادای احترام کنیم.”
او بارها و بارها به حقیقت اصلی هستی بازمیگردد که در هر گل و در هر ستاره یافت میشود – زندهبودن فقط در همین لحظه، هرلحظهای کافی است، لحظه خودِ ابدیت است:
پلاترو، پلاترو! من تمام زندگیام را میدهم و آرزو دارم که تو بخواهی زندگیات را بدهی، در ازای پاکی این شب پر ژرفای ژانویه، روشن و تنهایی استوار.
هنگامیکه پلاترو سرانجام جان خود را میدهد، شاعر با همان اشتیاق عمیق برای امر ابدی که در هر چیز زودگذر زندگی انجام میدهد، با مرگش روبرو میشود. او با دیدار گور پلاترو با بچههای روستایی که او را بسیار دوست داشتند، مینویسد:
«”پلاترو، دوست من!” به زمین گفتم «اگر، همانطور که فکر میکنم، اکنون در علفزاری در بهشت هستی و فرشتگان نوجوان را بر پشت پشمالوی خود حمل میکنی، آیا ممکن است مرا فراموش کرده باشی؟ پلاترو، به من بگو: آیا هنوز مرا به یاد میآوری؟
و گویی در پاسخ به سؤال من، پروانهای سفید و بیوزن، که تابهحال ندیده بودم، مدام چونان روحی سرگردان از زنبقی به زنبق دیگری بال میزد.»
صفحههای پایانی قسمتی موسیقیایی و حماسی و بخشی هم مرثیه میشود و لطافت رابطه شاعر با الاغش که جان او را رقم زده بود متمرکز و تقدیس میکند:
“پلاترو، یورتمه رو عزیز، الاغ کوچک من که بارها روح مرا حمل میکرد – فقط روح من! – بر فراز آن جادههای کم ارتفاع، کنار گلابی خاردار، گل ختمی، و بوتههای امینالدوله، این کتاب را که از تو صحبت میکند، اکنونکه میتوانی آن را درک کنی، به خودت تقدیم میکنم.”
و سرانجام به خواننده میگوید:
“سفرِ من و پلاترویِ جانسوز را با داستان تلخ و شیرین سیویلون – گاو نر اسپانیایی واقعی که الهامبخش کتاب محبوب کودکان فردیناند بود، همراهی کنید.”