داغ
امیررضا بیگدلی (تهران ۱۶ تیر۱۳۴۹)؛ داستاننویس ایرانی. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه پیشاهنگ شماره ۳ در تهران شروع کرد و پس از انقلاب به همراه خانواده به کرج مهاجرت و در دانشگاه آزاد واحد کرج در رشته زبان و ادبیات فارسی تا سطح کارشناسی تحصیل نمود (فارغ التحصیل ۱۳۷۷). او فعالیتهای ادبی و داستان نویسی خود را از دوران دانشگاه شروع کرد. اولین داستان بیگدلی به نام باتلاق در سال ۱۳۷۵ در شماره دو و سه نشریه علمی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه آزاد واحد کرج به چاپ رسید. و پس از آن نیز داستانها و مقالاتش در نشریاتی چون عصر پنجشنبه، پیام شمال، نافه، ایران جوان، شوکران، زنده رود، تجربه، کرگدن و… به چاپ رسیده. او همچنین دوره استاندارد مدیریت پروژه(پی ام بی او کی) را در سازمان مدیریت ضنعتی گذراند و دورهء یک سالهء ام بی ای با گرایش استراتژی را -که تقریبا معادل با کارشناسی ارشد است- بین سالهای ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۱ در موسسه آموزش عالی ماهان پشت سر گذاشت. با این حال همواره دغدغه اصلی او نوشتن بوده است. او که داستان نویسی را خود آموخته بود در سال ۱۳۸۱ موفق شد در اولین دوره جایزه ادبی صادق هدایت، تندیس صادق هدایت را برای داستان «حالا مگر چه می شود؟» دریافت کند. همچنین در سال ۱۳۸۳ لوح تقدیر دومین دوره جایزه ادبی اصفهان را برای یکی از مجموعه داستانهای خود به نام «آن مرد در باران آمد» دریافت کرد. او در سال ۱۳۹۴ نیز، در بخش ادبی جشنواره تیرگان تورنتو ۲۰۱۵، موفق شد برای داستان کوتاه «سفته باز» لوح تقدیر رتبه دوم را دریافت کند. تاکنون چهار مجموعه داستان کوتاه از او به چاپ رسیده است: چندعکس، کنار اسکله (نشر ماریه، ۱۳۷۸)، آن مرد در باران آمد (نشر قصه، ۱۳۸۲)، آدمها و دودکشها (نشر ثالث، ۱۳۸۸) و اگر جنگی هم نباشد (نشر الکترونیکی نوگام، ۱۳۹۴). همچنین کتاب “باز هم پیش من بیایید” گزیده ای از سه کتاب اول اوست که در سال ۱۳۹۳ توسط نشر افکار منتشر شده است.
داستانی از او را در زیر بخوانید:
این زن آنقدر خستهبود که تا پلکهایش را روی هم گذاشت خوابشبرد.
خستهبود و کلافه از گرما که به خانه رسید. آنقدر کلافهبود که تا پا به خانه گذاشت، روسریاش را انداخت روی شانه صندلی و یکراست رفت و انگشت گذاشت روی دکمه آب کولر و همانطور که دکمههای مانتواش را بازمیکرد گوش ایستاد تا صدای ریزش آب را بر روی پوشال بشنود.
تا لباس سبکنکرد و موهایش را از گره پشت سر رها نکرد، نه دل و دماغ روشنکردن چراغ را داشت و نه حوصله کنارزدن پرده را. موهایش را پریشانکرد. آبی به سر و صورتش زد. ایستاد میان خانه. کشوقوسی به خود داد. خواست دکمه دورِ کُند را بزند که چشمش به در افتاد. ناگهان نگران شد و خود را رساند پشت در. از چشمی در که به بیرون نگاه انداخت کسی را ندید. لیوانی آب سرکشید و دکمه دور کُند را زد. باد که به صورتش خورد کمی آرام گرفت. دکمه دور تند را هم زد و نشست روی مبلی که روبهروی دریچه بود. باد که بهجانش افتاد خنک شد. سرش را روی شانه مبل تکیه داد و تا پلکهایش را روی هم گذاشت خوابش برد.
هنوز چشمهایش گرم نشدهبود که تلفن زنگخورد. آنقدر زنگخورد تا پیامگیر بهکارافتاد.
سلام مامانی. سانازم. کجایی؟ با بابابزرگ و عمه فریده مییاییم دنبالت. کجایی مامانی؟ کجایی؟ بوس بوس بوس.
با صدای ساناز چشمهایش بازشد. تلفن نزدیکش بود. روی میزِ کنارِ مبل. به تلفن خیرهشد. چراغ پیامگیر چشمک میزد. دکمهاش را زد تا پیام بعدی پخش شود:
سلام انسی.کجایی؟ نیستی؟ اینقدر سخت نگیر. حالا دیگه احسان رو داری. تونستی زنگ بزن. خداحافظ.
بارها از دوستانش خواستهبود که اسم کسی را در پیامهایشان به زبان نیاورند.
پیامگیر همچنان چشمکزد تا پیام بعدی شروع شد:
سلام شکلات. میدونم خونه نیستی. خواستم بهت بگم که من عاشق شکلاتم و تو هر روز شیرینتر و شیرینتر میشی. اما نترس. نمیخوام بخورمت. همین که با خیالت بازی کنم برام کافییه. نمیخواد زیاد فکر کنی تا بفهمی من کیام. چشمات رو که باز کنی من رو می بینی. نزدیکتم. خوب نگام کن. تا بعد.
خواب از سرش پرید. دوباره به تلفن نگاهکرد. دیگر پیامی نماندهبود. بلند شد و به آشپزخانه رفت. شیشههای آشپزخانه کدر بود و از بیرون دید نداشت. پنجره را کمی بازکرد و از گوشه آن نگاهی به بیرون انداخت. پنجره به روشنایی ساختمان بازمیشد و روبهرو آشپزخانه دیگری بود با شیشههای کدر که هم پنجرهاش بستهبود و هم پردهاش کشیدهشدهبود. همسایهها را نمیشناخت. پنجره را بست و برگشت کنار میز تلفن. پیامها را یکبار دیگر گوشداد. به پیام آخر رسید. نه صاحب صدا را میشناخت و نه شمارهای که روی شمارهخوان افتادهبود برایش آشنا بود. شماره اعتباری ایرانسل بود. همین چند شب پیش هم این شماره را روی شمارهخوان تلفن دیدهبود. خواستهبود به آن شماره زنگبزند اما ترسیدهبود که همین یک تماس، گرفتارش کند. آن شب هم دیروقت به خانه برگشت؛ تازه لباسهایش را درآوردهبود که تلفن زنگخورد. گوشی را برنداشت تا پیامگیر به کار افتاد:
سلام شکلات. چرا گوشی رو برنمیداری؟ دیدمت که اومدی. همین الان هم دارم میبینمت. چقدر تو شیرینی. من آدم بدی نیستم. فقط دلم یه چیز شیرین میخواد. همین. شب خوش.
پیام که تمامشد نگاه به اینسو و آنسو گرداند. پردهها کنار بود و چراغ روشن. او نیز نیمهبرهنه بود. تندی پرید و پردهها را کیپتاکیپ کشید. برگشت و نشست سر جایش. پیام را دوباره گوشداد. صدا برایش آشنا نبود. دوباره نگاهش را دورتادور خانه گرداند. چراغ را خاموشکرد و آرام قدمبرداشت سمت پنجره. از این اتاق به آن اتاق، پنجره به پنجره از کنار پرده به بیرون نگاهانداخت؛ همان پنجرههای تاریک و روشن بود با همان آدمهای همیشگی که گاه سایههای لرزانشان را از پشت پرده دیدهبود و گاه خود خودشان را. برگشت و خودش را رساند به در خانه. از چشمی در بیرون را نگاهکرد. چراغ راهپله روشنبود. اما کسی پیدا نبود،. چراغ خانه را روشنکرد و نشست روی مبل کنار تلفن. از کیفش بسته سیگار را درآورد. نخی بیرونکشید و روشنکرد. چند کام نگرفتهبود که تلفن دوباره زنگخورد. چشمش افتاد به ساعت. دیر وقت بود. باز نگاهگرداند. پردهها کیپتاکیپ کشیدهشدهبود. خیره به تلفن ماند تا پیامگیر بهکارافتاد.
کجایی مامانی؟
ساناز بود. گوشی را برداشت: «سلام عزیزم. تو بیداری هنوز؟»
«تو کجا بودی؟»
«خونه بودم.»
«خونه نبودی. جایی بودی. جایی بودی.»
«چرا نخوابیدی؟»
«میخوام بیام پیشت.»
«الان نصف شبه. همه خوابیدن.»
«بابابزرگ بیداره. میخوام بیام پیشت.»
سیگار لای انگشتش حیفسوز میشد. گفت: «فردا مییام دنبالت»
«آخه نمییای. دلم تنگشده.»
«منم دلم تنگشده. برو بخواب.»
«آخه…»
«برو بخواب عزیزم. برو بخواب.» و همین که برای لحظهای صدایی نشنید خداحافظیکرد و گوشی را گذاشت. خاکستر سیگار را کف دستش تکاند. سرش را به پشت مبل تکیه داد. چشمش افتاد به ساعت. نیمهشب را گذشتهبود. دلش برای دخترش تنگشد.
حالا پس از یک هفته دخترش دوباره زنگزده و برایش پیام گذاشتهبود.
پیامها را که شنید بلندشد و به آشپزخانه رفت. ظرف غذا را گذاشت روی گاز. شعله را کم کرد. نگاهی به ساعت انداخت. رفت زیر دوش و کمی بعد حوله پیچ بیرونآمد. گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. آمد پای گاز. آن طرف خط تلفن زنگ خورد. در ظرف را بازکرد. ساناز گفت: «سلام مامانی.»
«سلام عزیزم.»
داخل ظرف را با قاشق همزد و شعله را کمی بالاکشید.
«امشب مییام پیشت.»
«بیا عزیزم.»
«نمیری سرکار؟»
«نه خونهام.»
«با عمه فریده و بابابزرگ مییاییم دنبالت.»
از آبچکان بشقابی برداشت و گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه.
«باشه عزیزم.»
گاز را خاموشکرد. گوشی را گذاشت روی شانه و گردنش را روی آن خمکرد. غذا را خالی کرد توی بشقاب.
«بابابزرگ میگه که شاید بابایی امروز برسه.»
چیزی نگفت. لیوانی آب پرکرد و نشست پشت پیشخوان. دوباره گوشی را دست گرفت.
«بیا با عمه فریده حرف بزن. بوس بوس بوس.»
لبش را غنچهکرد و چسباند به گوشی.
تازه اولین قاشق را به دهان بردهبود که یکی از پشت خط شروعکرد.
«سلام انسی. کجایی؟» و همو دوباره ادامه داد: «خب معلومه. پیش از ما بهترون!»
غذا را قورت داد؛ «سلام فریده. خدا تو رو نکشه. کِی مییایید؟»
«هر وقت تو بخوای. همین حالا، یا یه ساعت دیگه، شاید هم هفته دیگه. تو دوست داری کی بیاییم؟»
چیزی نگفت.
«الو الو.»
«هوم»؛ داشت میجوید.
«کسی پیشت هست انسی؟»
سرفهکرد.
«حالت خوبه انسی؟»
«آره آره.» سرفه کرد. «خوبم.»
«مهمون داری انسی؟»
«نه نه.»
نفس عمیقی کشید و گلویش را صافکرد. گفت که تنهاست. گفت: «خیابونا شلوغ بود، دیر رسیدم خونه.» و گفت که دارد غذا میخورد و باز گفت: «ببخشید.»
خواهرشوهرش گفت: «تقصیر خودته که همش تو شلوغپلوغی هستی.» خندید و دوباره گفت: «مییایی بریم سرخاک؟»
«چرا نیام؟»
«آخه هفته پیش نیومدی.»
«کار داشتم.»
«این هفته کار نداری؟»
«نه.»
«پس تا یه ساعت دیگه اونجاییم.»
با خیال راحت غذایش را خورد. به اتاق خواب رفت و نشست روی لبۀ تخت. با کلاهِ حوله، سرش را خشک-کرد و رو به آینه برگرداند. در آینه به خودش خیرهشد. از روی تخت بلند شد و روبه آینه ایستاد. حوله را از تن سراند پایین و از روبهرو خودش را براندازکرد. چرخید و اینبار از پهلو خودش را نگاهکرد. لبخند زد. دوباره رو به آینه شد و چند قدم پیش رفت. کنار میز آرایش که رسید چشمش افتاد به داغ. کمرنگ بود، اما هنوز به چشم میآمد. مثل ماه-گرفتگی بود. دستی رویش کشید. زبر نبود. کرم پودر را برداشت و مالید رویش. همرنگ پوستش شد. از اتاق بیرون آمد و تلفن همراهش را برداشت و شماره گرفت. هنوز زنگ نخورده یکی از آن طرف خط خندید.
انسی گفت: «نَمیری احسان. چیه؟»
احسان گفت: «وقتی شمارهت رو گوشیام میافته نمیتونم نمیرم.»
«صدبار به خواهرت گفتم اسم کسی رو تو پیامگیر نبره.»
«من هم بهش گفتم.»
انسی سر کشید و نگاهی به ساعت دیواری انداخت.
احسان گفت: «الو.»
انسی با کمی مکث گفت: «ها» و حواسش که جمع شد دوباره گفت: «گیرش بیارم خفهش میکنم.» خندید. این بار آرام پرسید: «تو خوبی؟»
«وقتی با تو حرف می زنم خوبم.»
انسی باز خندید.
احسان گفت: «امشب چکار کنیم؟»
«امشب ساناز اینجاست.»
«مادر زن اول.»
انسی خندید.
احسان گفت: «نه. مادر زن تمام.»
انسی دوباره خندید.
احسان گفت: «امشب سه تایی بریم بیرون؟»
«فکر نکنم به این زودیها بتونی ببینیش. اون هنوز چشم به راه باباشه.»
«تا کی میخوای بهش نگی؟ دو سال شد.»
«بهتره کمی بزرگتر بشه. شاید هم یه روزی خودش بفهمه. شاید هم فراموش کنه.»
«وقتی هر هفته میبریش سر خاک چطور میخوای فراموش کنه؟»
انسی شانه بالا انداخت: «نمیدونم. اما بابابزرگش هم بدش نمییاد که اون چشم به راه باباش بمونه.»
احسان گفت: «تا نتونه مرد دیگهای رو کنار تو ببینه.»
انسی گفت: «تو غصهنخور.»
احسان چیزی نگفت.
انسی کمی مکث کرد؛ نفس عمیقی کشید. دوباره شروعکرد: «الآن دارن مییان دنبالم تا با هم بریم سرخاک.»
«نمیتونی نری؟»
«هفتۀ پیش هم نرفتم. مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته.»
دوباره به ساعت نگاهانداخت. گفت: «یه دقیقه صبر کن.» گوشی را گذاشت روی پیشخوان و به اتاق خواب رفت. هنوز برهنه بود. از گوشه پرده بیرون را نگاهکرد. آفتاب تندی میتابید. پیشانیاش را چسباند به شیشه و به کف خیابان خیرهشد. نرسیدهبودند. برگشت به آشپزخانه و گوشی را برداشت. گفت: «ساناز شب مییاد پیش من. فردا هم میمونه. ایرانسلم رو خاموش میکنم. اگه کاری داشتی به نهصدونوزده پیام بفرست. تونستم جوابت رو میدم.» و گفت: «حالا باید برم.»
«حالا چرا اینقدر زود؟»
انسی خندید. گفت: «باید آماده بشم. خداحافظ.»
احسان خداحافظی کرد.
انسی گوشیاش را خاموشکرد و گذاشت توی کابینت. به اتاق رفت. دوباره خودش را در آینه براندازکرد. داغ پیدا نبود. پیراهن سیاه رنگ آستین حلقهای یقه مردانهای تنکرد. جای داغ ماند پشت یقۀ مردانۀ پیراهن. حسابی به خودش عطرزد. آمد نشست روی مبل و خیره به ساعت دیواری خانه، گوشبهزنگ ماند تا که زنگ خانه به صدا درآمد.
وقتی انسی پا به خیابان گذاشت ساناز دوید و خودش را در آغوش او انداخت. فریده کنار ماشین ایستادهبود. انسی را که دید پیش آمد و او را بوسید. گفت: «چه بویی انسی.» و خندید. سوار شدند. پدرشوهرش توی ماشین نشستهبود. رو به انسی برگشت و گفت: «خوبی دخترم؟»
انسی گفت که خوب است.
پدر شوهرش گفت: «پسرم که آنطور. عروسم که اینطور. این بچه هم که حسابی مامانی و بابایی.» سرش را برگرداند به پشت و چشم در چشم انسی گفت: «دختر چرا نمییای با هم زندگی کنیم؟ بدی دیدی از ما؟» و همان-طور خیره ماند تا مثل همیشه انسی سرش را پایین انداخت.
ماشین راه افتاد سمت بهشت زهرا. عصر پنجشنبه بود و بهشتزهرا شلوغ. ساناز، چند متر مانده، سنگ پدرش را شناخت. داد زد: «اوناهاش» و دستش را از دست پدربزرگش آزاد کرد و دوید. به عکسی که بالای سنگ قبر تراشیده شده بود نگاهکرد و گفت: «بابایی.»
وقتی رسیدند سر قبر ساناز به پدربزرگش گفت: «کجا رو بکنم؟»
پدربزرگش سرتکانداد. زانو زد کنار سنگ پسرش و شروعکرد به خواندن فاتحه. انسی و فریده هم همین کار را کردند. ساناز به آنها نگاه میکرد. در این مدت آنها را دیدهبود که از روی زمین سنگ کوچکی برمیدارند و همینطور که آن را روی سنگ قبر میزنند زیر لب چیزی میخوانند. خودش هم این کار را کرد. وقتی پدر بزرگش از سر سنگ بلند شد ساناز دوباره پرسید: «کجا رو بِکَنَم؟» پدربزرگش به او نگاهیکرد. گفت: «الان بهت میگم.» و نگاهش را دورتادور سنگ گرداند. همه جا یا سنگ بود یا سیمان. سر برگرداند و کمی دورتر را نگاهکرد. گفت: «خب.» دست ساناز را گرفت و گفت: «بیا بریم اونجا.»
ساناز گفت: «کجا؟»
با دست به درختها اشاره کرد: «اونجا.»
ساناز به سنگ قبر پدرش نگاهکرد و بعد به عکس بالای سنگ: «بابایی از اینجا مییاد.»
پیرمرد گفت: «اینجا سِفته نمیشه. بیا بریم اونجا رو بِکَن.»
ساناز کنار پدربزرگش راه افتاد و چند قدمی که پیش رفتند به درختهای کنار قطعه رسیدند که زیرشان هم سایه بود و هم خاک. پیرمرد با پا جایی را نشان کرد و گفت: «اینجا رو بِکَن.»
ساناز به جایی که او نشان کردهبود نگاهکرد. بعد به جایی که مادرش نشستهبود خیره شد. به پدربزرگش گفت: «بابایی از اینجا مییاد؟»
پیرمرد دست گذاشت روی چشمهایش و زد زیر گریه. تا به حال سنگ قبر را نشان داده و به ساناز گفتهبودند پدرش از آنجا بیرون خواهدآمد. ساناز به اینطرف و آنطرف نگاهکرد. بعد سرش را پایینانداخت و شروع کرد به کندن جای پا. پدربزگش هم نزدیک او روی تخته سنگی نشست و گاه به او و گاه به مادر او خیره شد تا وقتی که انسی و فریده از کنار سنگ قبر بلند شدند و آمدند پیش آنها. پدربزرگ به ساناز گفت: «خب دیگه باید بریم.»
ساناز سربلند کرد تا پدر بزرگش را ببیند. چشمش به عمه فریده و مادرش افتاد. گفت: «نریم.»
مادرش گفت: «دیر میشه؛ شلوغه.»
ساناز به عمه فریده نگاه کرد. گفت: «نریم.» فریده چیزی نگفت.
نگاهش به هر سۀ آنها بود. پدربزرگش گفت: «بریم؛ دوباره مییایم.»
ساناز گفت: «گفتی بابایی امروز میرسه.»
پدر بزرگش گفت: «خب نرسیده. میدونی چقدر راهه از اونجا تا اینجا.»
ساناز گفت: «میخوام بِکَنَم.»
پدر بزرگش گفت: «شاید رفته باشه خونه.» و بلند شد. دست او را گرفت و گفت: «بریم تا بعد.» با دست دیگرش سطل را برداشت.
ساناز به گودالی که کنده بود نگاهکرد. باید با آنها میرفت.
وقتی جلو در خانه رسیدند انسی از پدرشوهر و خواهرشوهرش خواست که به خانه او بیایند. گفت: «البته خونه خودتون.»
پدرشوهرش اول سرتکانداد. بعد سرش را برگرداند و به انسی که هنوز در ماشین نشستهبود نگاهکرد و گفت: «دختر چرا نمییای با هم زندگی کنیم؟ از ما چی دیدی مگه؟» و همانطور خیرهشد تا انسی سرش را پایین-انداخت.
فریده به انسی گفت: «فردا مییام.»
از ماشین پیاده شدند. مثل همیشه وقتی به داخل خانه رفتند و در حیاط را پشت سرشان بستند صدای راه افتادن ماشین را شنیدند.
پا به خانه که گذاشتند ساناز دوید پای تلفن. از شنیدن پیامها خوشش میآمد. یکبار انسی او را به این بهانه که «شاید بابایی برامون پیام گذاشته باشه»، از خانه پدربزرگش به خانه خودشان آوردهبود و به او یاددادهبود که چطور میتواند پیامها را بشنود. هر چند هیچ وقت صدای پدرش را نشنیدهبود، اما وقتی به خانه مادرش میآمد اولین کاری که میکرد شنیدن پیامها بود. انسی بعدها از این کارش پشیمان شد؛ چون ممکن بود کسی پیام بیربطی گذاشتهباشد. برای همین همیشه حواسش به پیامها بود. آنها را پاک میکرد و در روزهای آخر هفته پیامگیر را از کار میانداخت. اما این بار فراموش کردهبود. چراغ پیامگیر روشنبود و چشمکمیزد. ساناز دکمۀ آن را زد.
کجایی انسی؟ گوشیت هم که خاموشه. چطوری؟ یه موقع نَمُرده باشی. خبری از خودت به من بده ببینم هستی یا نه.
پیام که تمامشد ساناز به مادرش نگاهکرد و خندید. به تلفن نگاه کرد. چراغ هنوز چشمک می زد.
سلام شکلات. میدونم که نیستی، اما به هر حال مییای. خواستم ببینم میشه امشب یه خواب شیرین داشته باشم؟
ساناز بعد از پیام دوم هم به مادرش نگاهکرد و خندید. گفت: «شکلات میخوام.» و دوباره به تلفن نگاهکرد. دیگر پیامی نماندهبود. به مادرش گفت: «شکلات میخوام.» انسی آمد پای تلفن. پیامها را پاک کرد و پیامگیر را خاموشکرد. صدای زنگ تلفن را هم روی حالت بیصدا گذاشت. از یخچال به ساناز شکلات داد. او را به اتاق برد تا لباس خانه تنش کند. خودش هم لباس خانه پوشید. در آینه نگاهی به گردنش انداخت. داغ پیدا نبود.
ساناز چند اسباببازی و چند عروسک برداشت و آورد روبهروی تلویزیون. انسی ماهواره و تلویزیون را روشنکرد و روی برنامۀ کودکان گذاشت و از کیف گوشیاش را برداشت. به آشپزخانه رفت. احسان پیامک فرستاده بود که «چه خبر؟ چی شد امشب؟»
نوشت: «ساناز اینجاست. اگه تونستم شب زنگ میزنم.» و پیامک را فرستاد. هنوز گوشی دستش بود که باز پیامک جدیدی از احسان آمد: «ای خدا. این شب کِی از راه میرسه؟» لبخند زد و نگاهی به ساناز انداخت که با چند عروسک دراز کشیده بود و داشت برنامۀ کودکان نگاهمیکرد. پیامک دوم را دوستش فرستادهبود. انسی بشقابی میوه آمادهکرد و رفت کنار ساناز. بشقاب میوه را گذاشت کنارش و دستی روی موهایش کشید. ساناز برگشت به بشقاب میوه نگاهکرد و بعد به مادرش. خندید. انسی هم خندید.
آن شب ساناز همانطور که جلو تلویزیون دراز کشیدهبود خوابش برد. انسی دلش به حال دخترش سوخت. یک آخر هفته سوتوکور.
هنوز دو سال نگذشتهبود از آن روزی که هر سه با هم رفتهبودند کنار دریا. نرمهباد اردیبهشت ماه هنوز خنک بود و دلچسب. کنار ساحل دور هم نشسته بودند که فرید بلند شد و لباسهایش را کَند. آنها نگاهش کردند. فرید گفت: «میخوام زیرآبی برم.»
ساناز به پدرش نگاه کرد و خندید.
انسی گفت: «این کار رو نکن.»
فرید با صدای بلند خندید و کمکم به سمت دریا قدم برداشت. همینطور پیش رفت و پیش رفت تا آّب به کمر و بعد به سینهاش رسید. برگشت و برای آنها دست تکان داد. سپس روی آب شناور شد و شروع کرد به شناکردن و همینطور رفت و رفت تا دیگر شد یک لکۀ سیاه. انسی کنار آب آمد. روسری را از سرش باز کرده بود. باد موهایش را پریشان کردهبود و لباسش را به تنش چسباندهبود. نیمنگاهی به دخترش داشت و نیمنگاهی به شوهرش؛ به همان لکۀ سیاه. دستی به کمر زد و دستی را سایهبان کرد. به آن لکۀ سیاه که کمکم داشت هیچ میشد نگاهمیکرد. انگار فریادی شنید. دستپاچه شد. دوروبر را نگاهانداخت. کسی نبود بجز ساناز که داشت روی ساحل ماسهای گودالی درمیآورد. دوباره به دریا خیره شد. نه لکهای دید و نه صدایی شنید. یکآن ته دلش خالی شد. فریادزنان به سروکلهاش کوبید.
وقتی جنازه را از آب بیرونکشیدند هوا تاریک شدهبود. آن را به بیمارستان شهر بردند. انسی به سر و کلهاش میزد و زمین و زمان را نفرین میکرد. ساناز را سپردهبود به یک خانواده محلی تا با بچههای آنها سرگرم شود. خودش در بیمارستان منتظر بود تا کسوکار فرید از تهران برسند.
حالا چند ماهی ماندهبود تا دو سال از آن روز بگذرد. در تمام این دو سال بیشتر پنجشنبهها با ساناز و پدرشوهرش رفته بودند سرخاک؛ و انسی امشب دوباره دلتنگ شدهبود. ساناز را از روی زمین بغلکرد و برد روی تخت گذاشت. ملافهای رویش کشید و کمی نگاهشکرد. دخترش کمی بیش از پنج سال داشت. داشت بزرگ میشد و سال بعد باید به پیشدبستانی میرفت. یک دفعه غمگین شد. دلش برای شوهرش تنگشد. به عکس عروسی که در سینۀ دیوار اتاق زدهبودند نگاهکرد. در آن عکس هر دو سربرگردانده بودند و به پشت سر نگاه میکردند. گرمایی در رگهایش راهافتاد و خودش را مثل دانهدانههای ریزی زیر پوست نشانداد. از روی تخت بلندشد. دوباره چشمش به عکس افتاد. کمی خیره ماند. بعد از آن چشمبرداشت. چراغ اتاق را خاموشکرد و بیرون آمد. خرتوپرتهایی را که روی زمین پخش شدهبود برداشت. ظرفها را به آشپزخانه برد. از کابینت گوشیاش را برداشت. برگشت نشست روی مبل، روبهروی تلویزیون. صدای تلویزیون را کم کرد. شماره احسان را گرفت. تلفن زنگنخورده کسی شروع کرد به بچگانه حرفزدن.
انسی خندید.
او همانطور حرفزد.
انسی باز خندید. بهآرامی گفت: «نخندون ساناز بیدار میشهها.»
بعد او با لهجه صحبتکرد.
انسی باز خندید. از جایش بلندشد و به آشپزخانه رفت. بهآرامی گفت: «اگه درست حرف نزنی گوشی رو خاموش میکنم.»
احسان گفت: «به روی چشم.»
«حالا شدی پسر خوب.» مکث کرد: «چی کار میکنی؟»
«دست به سینه نشستم.»
انسی خندید.
احسان گفت: «هیس. ساناز بیدار میشه.»
انسی آرامتر خندید.
احسان گفت: «شیطونه میگه پاشم بیام اونجا.»
«هفتۀ پیش خیلی خوش به حالت شده. نه؟»
احسان خندید.
«هنوز جاش رو گردنمه.»
«ما زن و شوهریم.»
«این رو فقط من و تو میدونیم.»
«بهت گفتم که باید تو شهر جار بزنیم و ساز و آواز راه بندازیم.»
«ساناز هنوز نمیدونه که باباش مرده. یه بابابزرگ هم داره که خیلی حواسش جَمعه.»
«دیگه باید به ساناز بگی. بابابزرگش هم فکر میکنی چی کار میتونه بکنه؟ هیچی. بهش بگو.»
«حرف زدن دربارهش راحته، ولی هر چی فکر میکنم میبینم نمیتونم بگم. سخته.»
«آخرش چی؟»
«به آخرش فکر نمیکنم.»
«همه چیز رو ول کن. دست ساناز رو بگیر و بیا اینجا.»
انسی گفت: «میترسم.»
احسان گفت: «نترس.»
«از ساناز میترسم.»
«نترس؛ اون بچۀ توئه.»
انسی چیزی نگفت. از احسان خواست یک دقیقه صبرکند. گوشی را گذاشت روی میز کنار مبل. رفت بالای سر ساناز. ساناز خوابخواب بود. برگشت و بهآرامی در اتاق را بست. ساعت یک نیمهشب بود. بجز یکی دو چراغ دیواری، همۀ چراغها را خاموشکرد. از کابینت بستۀ سیگارش را برداشت. لیوانی را تا نیمه از آب پرکرد. پنجره آشپزخانه را بازکرد و لیوان را گذاشت روی لبه پنجره. چراغ آشپزخانه خاموشبود. نخی سیگار بیرون کشید و با لب نگهداشت. از همانجا خیرهشد به پنجرههای روبهرو. همان چشمانداز همیشگی بود. سیگارش را روشنکرد. اولین کام را که بیرون فرستاد سیگار را گذاشت روی لبه پنجره و آمد گوشیاش را از کنار مبل بردارد که چشمش افتاد به تلفن ثابت که بیصدا زنگ میخورد. به شمارهخوان نگاهکرد. همان شمارۀ ایرانسل همیشگی بود. خواست گوشی را بردارد که برنداشت. احسان پشت آن یکی خط بود. گوشی همراهش را دستگرفت و رفت کنار پنجره آشپزخانه. بیرون را نگاهکرد. چراغ خانه روبهرویی خاموش بود. خودش را کمی کشاند عقب تا سایهاش روی شیشه نیفتد. دومین کام را که گرفت و دودش را بیرونداد، گفت: «الو.»
احسان گفت: «فکر کردم رفتی که بخوابی.»
انسی از دور به تلفن نگاه میکرد. گفت: «بیمزه.»
«یادت رفته بود من پشت خطم؟»
«نه.»
«چی کار میکردی؟»
«به ساناز سر زدم.»
«داشتی بهش الفبا یاد میدادی؟» و خندید.
انسی گفت: «بیمزه.» و خودش هم کمی خندید. گفت: «چی میگفتی؟»
احسان گفت: «میگفتم باید کارت دعوت پخش کنیم و ساز و آواز راه بندازیم؟»
انسی پک دیگری به سیگارش زد و دود را بیرون فرستاد. گفت: «اینقدر هم ساده نیست.» مکث کرد. خودش هم کمی خندید. گفت: «چی میگفتی؟» و دوباره کام گرفت. تا احسان بخواهد چیزی بگوید تپق زد.
احسان گفت: «خوبی؟»
انسی گفت: «آره.» این بار که خواست به سیگارش پک بزند دود به گلویش پرید و چند بار سرفه کرد.
«انسی چیزی شده؟»
«نه.»
«داری سیگار میکشی؟»
انسی گفت: «نه» گفت: «صبر کن» یکی دو پک به سیگارش زد و آن را در لیوان خاموشکرد. از لای پنجره بیرون را نگاهکرد. کسی نبود. گوشی را گذاشت روی پیشخوان و لیوانی آب سرد سرکشید. تا سر میزِ کنار مبل رفت. تلفن هنوز بیصدا زنگمیخورد. رفت پشت در خانه و از چشمی در بیرون را نگاهکرد. چراغ راهپله روشنبود. برگشت به پیشخوان آشپزخانه تکیهداد و گوشی را برد دم گوشش. گفت: «احسان.»
احسان گفت: «انسی.»
انسی گفت: «یکی اینجاست.»
«یکی اونجاست؟»
«یکی تلفن میزنه و پیام میذاره.»
«چی میگه؟ کیه؟»
«نمیدونم. هر چی بخواد میگه.»
نگاهش دورتادور خانه میچرخید.
احسان گفت: «انسی خوبی؟»
«خیلی!»
«ساناز خوبه؟»
«خوبه.»
«میخوای بیام پیشت؟»
انسی برگشت و به در اتاق خواب نگاهکرد. بسته بود. گفت: «نه»
احسان گفت: «چرا؟»
«چرا نداره. مگه نمیدونی اینجا کجاست؟»
«این طوریها هم که تو فکر میکنی نیست؟»
«یه دقیقه گوشی رو نگهدار.»
کمی مکثکرد. خواست سیگار دیگری روشنکند که نکرد. بیصدا تا پشت در اتاق خواب رفت. در را بهآرامی بازکرد و نگاهی به ساناز انداخت. خوابیده بود. در را بست و به آن یکی اتاق رفت. اتاق تاریک بود. در اتاق را بست. کورمالکورمال تا کنار پنجره رفت. پردهها را کنار زد و به خانههای روبهرو خیرهشد. پنجرههای روشن و تاریک با پردههایی کشیده یا کنارزده که در پشت آن آدمهایی با لباسهایی رنگارنگ یا بیلباس و نیمهبرهنه اینسو و آنسو میرفتند. از اتاق بیرون آمد. رفت بالای سر تلفن ثابت خانه. تلفن زنگ نمیخورد، اما همان شماره ماندهبود روی شمارهخوان. خودش را رساند سر پیشخوان و گوشی همراهش را برداشت.
«احسان.»
«انسی.»
«یه مزاحم دارم.»
احسان گفت: «یعنی چی؟»
انسی گفت: «یعنی اینکه تو خونه نشستم، یکی بهم زنگ میزنه و میگه خانوم خوشگله دوست دارم بخورمت. یا میخواد برم یه لباس خواب جیغ بپوشم بیام بشینم روی مبل این پا رو اون پا و اون پا رو این پا بندازم تا آقا بتونه خوب دید بزنه.»
احسان گفت: «کیه؟»
«نمیدونم آقا از کدوم گوری چشم انداخته تو خونه!»
«میخوای بیام پیشت؟»
«نمیشه.»
«چرا؟»
«چون یه پدرشوهر هم دارم که چهارچشمی میپادم.»
احسان چیزی نگفت. انسی گفت: «هر چی که اون بخواد باید بشه.»
کمی مکث کرد. گفت: «درست مثل تو.»
احسان گفت: «چی میگی؟»
انسی گفت: «صدبار ازم پرسیدی داری سیگار میکشی، داری سیگار میکشی.»
احسان گفت: «همینطور پرسیدم.»
انسی آرام و شمرده گفت: «وقتی پیش هم هستیم دوتا دوتا سیگار روشن میکنی چون دوست داری لایبهلای دود از سر و کول هم بالا بریم. اما وقتی خودت نیستی هی میگی:’باز داری سیگار میکشی؟ باز داری سیگار می-کشی‘»
احسان گفت: «اینطور نیست.»
انسی گفت: «چرا؛ همینطوره.»
«اینقدر عصبانی نباش.»
انسی چیزی نگفت. بغض راه گلویش را بست. گفت: «گیر کردم احسان.» مکث کرد. گفت: «همه چیز خوبه. اما انگار یهجایی گیر کردم.»
احسان گفت: «باید زودتر زندگیمون رو شروع کنیم.»
انسی با بغض گفت: « برای تو راحته. اما برای من نه. من زنم. من ساناز رو دارم. ساناز هم چشمبهراه باباشه؛ بابایی که قرار نیست بیاد؛ اما به جاش یه بابابزرگ داره که حواسش به همه چیز هست؛ همه چیز احسان.»
احسان گفت: «خیلیها این جوریان؛ چه مرد چه زن. وقتی زندگی زخمی بشه زخمش به این زودیها خوب نمیشه. بچه هم که باشه بدتر. شاید هیچ وقت خوب نشه. اما باید باهاش کنار اومد. باید درستش کرد. یا دستکم بدتر نکرد. کاش میتونستم بیام پیشت تا تنها نباشی.»
«من هم دوست داشتم پیشم بودی؛ اما خودت میدونی که نمیشه.»
«میدونم. حالا برو یه آبی به سروصورتت بزن، بگیر کنار ساناز بخواب.»
انسی گفت: «دست خودم نیست. کم آوردم.»
احسان گفت: «گاهی پیش مییاد.»
انسی سر تکانداد. کمی آرام شدهبود. با او خداحافظیکرد و گوشی را گذاشت روی پیشخوان. دوباره به ساناز سرزد. بعد به آشپزخانه رفت. ساعت نزدیک دوی نیمهشب بود. لیوانی چای برای خودش آمادهکرد. گوشه پنجره را بازکرد و کمی سرش را بیرون برد تا بهتر بتواند پنجرههای بالایی و پایینی را ببیند. کسی نبود. پنجره را بیشتر باز-کرد. از یخچال بستۀ سیگار نایلونپیچشدهای برداشت. یک نخ سیگار بیرونکشید و گذاشت کنار لبش. بستۀ سیگار را در همان نایلون پیچید و گذاشتش پشت خرتوپرتهای ردیف بالای یکی از کابینتها. یک صندلی گذاشت کنار پنجره و نشست روی آن. سیگار را روشن کرد و با خیال راحت کشید. وقتی چایش تمام شد، یکی دو کام دیگر از سیگارش ماندهبود. دود را از گوشه پنجره بیرون فرستاد و تهسیگار را در همان لیوان چای فروکرد. بلند شد. پنجره آشپزخانه را بست و صندلی را گذاشت سرجایش. لیوان به دست به دستشویی رفت. لیوان را در چاه توالت خالیکرد. سیفون را کشید. دندانهایش را شست و آبی به سروصورتش زد. رفت روی تخت و کنار ساناز دراز کشید. خودش را به او چسباند و به صدای نفسهایش گوشداد. کم پیشمیآمد دخترش کنار او بخوابد.
هفتههای اولی که به این خانه آمدند همیشه کنار هم بودند. وقتی انسی میخواست سرکار برود، ساناز را بیدار میکرد و به خانۀ پدرشوهرش میبرد. گاهی هم پدرشوهرش به خانۀ آنها میآمد تا وقتی ساناز از خواب بیدار میشود، او را به خانهشان ببرد. بعدازظهر که انسی به خانه برمیگشت سر راه به خانه پدرشوهرش میرفت تا ساناز را همراه خود به خانه بیاورد. هفتههای اول خوب بود. اما کمکم سخت شد. ساناز بدخواب میشد و پدربزرگش زابه-راه. گاهی ساناز در خانه پدربزرگش میماند تا آخر شب او را برسانند. پدرشوهرش همیشه با دستِ پُر میآمد بالا. کمی روی مبل مینشست تا نفسی تازه کند. به انسی میگفت که هیچ وقت نباید ساناز بهتنهایی سوار آسانسور بشود. این خیلی نگرانش میکرد. لیوانی آب میخواست. به در و دیوار خانه نگاه میانداخت. جای خالی پسرش را احساس-میکرد. از انسی میپرسید که چیزی کم و کسر دارند یا نه. انسی میگفت: «نه» پدرشوهرش سرتکان میداد و خیره به چشمهای انسی میگفت: «دختر، چرا نمییای با هم زندگی کنیم؟» و همانطور خیره میماند تا انسی سرش را پایین میانداخت. پدرشوهرش باز میگفت: «اینطور سخت نیست؟» انسی میگفت: «نه.» اما سخت بود. پدرشوهرش میگفت: «به ما که سخت میگذره. همش نگران سانازیم. اگه کنارمون باشه بهتره. نگران تو هم هستیم.» و کمکم ساناز بیشتر روزها و شبها را درخانه پدربزرگش گذراند. انسی هر روز و هر ساعت که دوست داشت به خانۀ آنها میرفت و هر آخر هفته، بعدازظهرهای پنجشنبه با هم میرفتند سرخاک و وقتی برمیگشتند ساناز به خانه مادرش میآمد و تا عصر جمعه یا صبح روز شنبه آنجا میماند. اینطور هم خیال پدربزرگ ساناز راحت بود و هم انسی آزاد بود.
صبح جمعه انسی زودتر از ساناز بیدار شد. گوشیاش را برداشت و برای احسان پیامک فرستاد که حالش خوب است. اما دلش گرفته و دوست دارد عصر بعد از اینکه ساناز و عمهاش رفتند، با هم گشتی بزنند. احسان جوابش را فرستاد که منتظر خبر او است. بعد به کارهایش رسید. وقتی ساناز از خواب بیدار شد، صبحانهاش را آمادهکرد. ساناز رفت بالای سر پیامگیر تلفن. پیامگیر خاموش بود. چشمش به گوشی جدید مادرش افتاد. آن را برداشت. به آشپزخانه آمد. انسی گوشی را که دست او دید جاخورد. گفت: «این نه.» گوشی را از او گرفت، خاموشش کرد و گذاشت توی کابینت. بعد ساناز را نشاند روی پیشخوان آشپزخانه و لقمه دستش داد. ساناز به کابینتی که انسی گوشی را در آن گذاشته بود خیره ماندهبود. انسی لقمۀ دیگری گرفت. بعد از صبحانه لباس پوشیدند و بیرون رفتند. مثل همیشه اول به پارک نزدیک خانه رفتند؛ بعد راه افتاند سمت شهروند. انسی خریدهایش را کرد و به خانه برگشتند.
عصر همان روز ساناز خوابیدهبود که انسی رفت بالای سرش. نشست روی تخت و آنقدر «دُخمَلَکَم دُخمَلَکَم» گفت و موهای او را نوازشداد تا بیدار شد. گفت: «الآن عمه فریده مییاد و ما هنوز هیچ کاری نکردیم.» و از او خواست بلند شود و برای پختن کیک به مادرش کمککند. ساناز لبخندزنان چشمهایش را بازکرد و به عشق پختن کیک خیلی زود از روی تخت پایین آمد. انسی زردی و سفیدی تخممرغها را جداجدا توی کاسه ریختهبود. حالا باید آنها را هممیزد تا کف کند و بالا بیاید. این کاری بود که ساناز دوست داشت انجام بدهد. اما انسی همیشه نگران بود که او نتواند همزن را خوب در دست نگهدارد. برای همین کنار دستش میماند و همزن را از بالا نگهمیداشت. اول زردی تخممرغ را همزد، بعد سفیدی آن را. بعد انسی آنها را توی ظرف بزرگتری ریخت و چیزهای دیگری هم به آن اضافهکرد. دستآخر به ساناز کمککرد تا ظرف را توی اجاقگاز بگذارد. ساناز این کار را بیشتر از هم زدن تخممرغ دوستداشت. بعد تلویزیون را روشنکرد تا ساناز سرگرم شود. خودش به اتاق رفت. دوباره چشمش به عکس روی دیوار افتاد. پرده را کشید و لباسهایش را درآورد. تیشرت قرمز یقهدار تن کرد با شلوار لی مشکی. پایین شلوارش کوتاه و تنگ بود. پرده را کنار زد. روبهروی آینه ایستاد. داغ پیدا نبود. میماند پشت یقۀ مردانۀ تیشرت. با این حال کمی کرمپودر روی آن مالید. موهایش را شانهزد و از سمتی که داغدیده بود رهایشان کرد روی گردن؛ و دستآخر خیره شد به جایی که داغ بود.
وقتی فریده رسید، کیک آماده شدهبود. ساناز در را بازکرد و همانطور چشمدوخت به شمارههای قرمزرنگی که بالای آسانسور یکییکی زیاد میشد. آسانسور ایستاد. عمه فریده را که دید با صدای بلند گفت: «من خودم کیک درستکردم» و دست او را گرفت و تا پای گاز کشاند. از او خواست خمشود و از شیشه اجاقگاز کیک را ببیند. فریده این کار را کرد. وقتی بلندشد به انسی چشمکزد و با او روبوسیکرد. همیشه وقتی انسی را میبوسید شوخیجدی چیزی به او میگفت.
انسی گفت: «هر جا دوستداری بنشین.»
فریده از آشپزخانه بیرون آمد. لباس سبک کرد و آبی به سروصورتش زد. وقتی به درودیوار نگاهمیاندخت چشمش افتاد به عکس عروسی انسی و برادرش. خیره به آنها گفت: «چه زود گذشت.»
انسی از آشپزخانه نگاهشکرد. گفت: «این دوسال سخت گذشت.»
فریده از عکس روبرگرداند به سمت میز غذاخوری رفت که کنار پیشخوان آشپزخانه بود. ساناز هم نشستهبود دور میز. وقتی روی یکی از صندلیها نشست گفت: «وقتی میگذره میبینی چه زود گذشت؛ چه تلخ چه شیرین.»
انسی بشقابها را از روی پیشخوان برداشت و گذاشت روی میز. به فریده گفت: «اونجا بنشین.» و به صندلی دیگری اشارهکرد که سمت بالای میز بود. گفت: «من میرم و مییام اذیتت میکنم. اونجا راحتتری.» بشقاب-ها را دور چید و برای هر کدامشان یک کارد و چنگال گذاشت.
فریده گفت: «اینجا راحتم. همه جا رو میبینم. خوبه.» خیره شده به ساناز.
ساناز خندید. گوشی مادرش دستش بود و با آن بازیمیکرد. گفت: «مامانی گوشی تازه خریده.»
فریده خندید و سرش را کمی جلو برد. گفت: «مبارکه. ببینم.»
ساناز گفت: «این نیست. گذاشتش اون بالا.» و به کابینت آشپزخانه اشاره کرد. گفت: «اسباببازی نیست.»
فریده خندید. گفت: «میخوای عمه گوشیش رو بده.»
ساناز چیزی نگفت. حواسش به همان گوشیای بود که در دست داشت.
فریده دوباره به ساناز گفت: «آنتن میده؟»
ساناز خندید. به مادرش نگاهکرد.
فریده هنوز میخندید. انسی هم لبخندزد. ساناز سرش را انداخت پایین و سرگرم بازیشد. یک آن سرش را بلند کرد و به مادرش گفت: «مامانی، کیک چی شد؟»
انسی گفت: «یه ذره بگذره، بعد.» و برای فریده شربت آورد. خودش هم نشست روبهروی او و شروعکرد به حال و احوال پرسی. فریده نمنم شربتش را سرمیکشید و بهآرامی جواب را میداد.
ساناز از صندلی پایین آمد و رفت نشست روبهروی تلوزیون. برنامهها را یکییکی بالا و پایین کرد تا برنامه دلخواهش را پیداکرد. گاهی به آن خیره میشد و گاهی با گوشی بازی میکرد.
فریده گفت: «شاید سخت باشه، اما این خونه یه مرد میخواد.»
انسی انگشتش را روی لب گذاشت و گفت: «کار میدی دستمونها.»
فریده لب چروکاند و بهآرامی گفت: «جای فرید خیلی خالیه؛ ولی خوب اون دیگه نیست.»
انسی گفت: «چرا این حرفها رو به خودت نمیگی؟» و خندید و کمی مکث کرد. فریده چیزی نگفت. انسی لیوانش را برداشت و بلندشد و آمد کنار فریده روی صندلی نشست. دستش را روی میز ستون چانه کرد و زل زد به فریده و گفت: «تو میخوای چی کار کنی؟»
فریده لبخندی زد و نگاهی به سر و گردن انسی انداخت. گفت: «چه خوشگل شدی انسی.»
انسی گفت: «حرف تو حرف نیار.» بلند شد. لیوان خالی فریده را هم برداشت و برد گذاشت توی ظرفشویی. از همانجا به فریده چشمکزد. گفت: «چای یا قهوه؟»
فریده گفت: «فرقی نمیکنه.»
انسی گفت: «اول چای، بعد قهوه.»
فریده سرش را تکانداد. انسی کتری را آب کرد و گذاشت روی گاز. وقتی شعله گاز را زیاد میکرد خم شد و نگاهی به اجاقگاز انداخت. درجه اجاق را کم کرد. گفت: «داره آماده میشه.» ظرف میوه را آورد گذاشت روی میز. خیلی کوتاه نگاهی به ساناز انداخت که گوشیبهدست خیره شده بود به تلویزیون. نشست روی همان صندلی که اول نشسته بود و رو به فریده گفت: «چرا خودت کاری نمیکنی خانم زرنگ؟»
فریده گفت: «تو یه خواستگار دستبهنقد داری.»
انسی خندید. گفت: «از کجا معلومه که تو نداشته باشی؟ تو که نم پسنمیدی خانم زرنگ.» و قهقه خندید.
فریده گفت: «اینطور نیست.»
انسی گفت: «اینطور هست. میوه بخور.» و با دست به ظرف میوه اشاره کرد.
فریده گفت: «چرا بله نمیدی تا هم خیال خودت راحت بشه هم خیال ما؟»
انسی نگاهش میکرد.
فریده گفت: «چرا نگاه میکنی؟»
«خب چی کار کنم؟»
«یه چیزی بگو.»
«چی بگم؟»
فریده گفت: «بگو بله.»
«شاید خیال شما راحت بشه، اما خیال من نه.»
فریده گفت: «عصبانی نشو. بزنم به تخته امروز از همیشه قشنگتر شدی.» و با انگشتش چند بار روی میز کوبید.
انسی شانه بالاانداخت و دوباره از فریده خواست میوه بردارد. خودش بلندشد و به آشپزخانه رفت. فریده هم کمی صندلیاش را عقب کشید و بلندشد. در آستانه آشپزخانه به پیشخوان تکیه داد و به انسی خیرهشد که با آن تیشرت قرمز رنگ و شلوار مشکی که تن کردهبود بهراحتی میتوانست دل هر مردی را به دست آورد. انسی اجاق را خاموشکرد و در آن را بازگذاشت. دستکش دستکرد و ظرف کیک را بیرونآورد، گذاشتش روی پیشخوان. دستکش-هایش را درآورد و چاقوی کیکبُری را کمی در آن فروکرد. گفت: «کیک هم آماده شد.» به فریده و ساناز نگاهکرد.
فریده گفت: «باید کیک عروسیت رو بخوریم.» و به او خیره ماند.
انسی خندید. گفت: «هیس.» و با سر به ساناز اشارهکرد که داشت خودش را میرساند کنار مادرش. گفت: «مامانی من میبُرم.»
انسی گفت: «صبر کن خنک بشه.»
نگاهی به فریده انداخت. گفت: «تا چایی دم بکشه این هم سرد میشه.»
ساناز گفت: «برات از این نامهها اومده.» و گوشی مادرش را سمت او دراز کرد. انسی گوشی را گرفت. چند پیامک رسیده بود. آنها را خواند. لبخند زد.
فریده گفت: «چیه؟»
انسی گفت: «هیچی؟»
پیامکها را پاککرد و دوباره گوشی را به ساناز داد. وقتی کیک خنک شد، انسی آن را آورد و گذاشت روی میز. گفت: «این هم از این.» از فریده خواست به ساناز کمک کند تا کیک را ببرد و خودش دوباره به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. از همانجا به ساناز گفت: «یه تکۀ بزرگ هم برای بابابزرگ و عمو فرهاد بذار.»
ساناز گفت: «من عمو فرهاد رو خیلی دوست دارم.»
فریده با لبخند به انسی نگاه کرد که چشم در چشم او دوخته بود. مُردهلبخندی بر لب انسی نشست.
وقتی انسی با سینی چای آمد، کار بریدن کیک تمام شده بود. یک تکۀ بزرگ هم دستنخورده ماندهبود. سینی چای را روی میز گذاشت و از فریده خواست برای خودش هم چای بردارد و هم کیک. ساناز چند تکه برداشتهبود. انسی به میز نگاه کرد و به دختر و خواهرشوهرش. پرسید چیزی کموکسر دارند یا نه؟ آنها چیزی کموکسر نداشتند.
وقتی ساناز چای و کیکش را خورد، گوشی مادرش را برداشت و رفت روی مبل دراز کشید.
انسی بلند شد و رفت کنار فریده. گفت: «کِی میخوای خاطرخواهاترو برامون رو کنی؟»
فریده با دو انگشت فنجانش را بلند کرد و دوباره گذاشت روی میز. گفت: «من سرم خیلی شلوغه. همیشه هم یه عالمه سفارش دارم.»
انسی گفت: «همش کار. یه وقتی میبینی عمرت سر همین گل و بتهها میرهها.»
فریده لبخند زد.
انسی به خنده گفت: «یکی باید بیاد کمکت کنه.»
فریده هم خندید. همانطور به هم خیره ماندند. فریده گفت: «فقط کار نیست.»
انسی گفت: «پس چی هست؟»
فریده گفت: «جای خالی مادرم؛ بابا هم که پیر شده؛ فرهاد هم بهپای تو نشسته؛ دُخمَلَک تو هم که هست.»
انسی گفت: «ممنونم. اما این حُکم پدربزرگشه. من هم دوست ندارم این طوری باشه.»
«اما تو میتونی کاری کنی که اینطور نباشه.»
«چی کار کنم؟»
«چرا به فرهاد بله نمیگی؟»
انسی انشگشتش را برد جلو لبش. گفت: «میخوای همه چیز و خراب کنی؟»
فریده گفت: «فرید برادر من هم بود، اما الآن دیگه نیست.»
انسی لب گزید. نگاهی به ساناز انداخت و دوباره رو به فریده گفت: «اون هنوز منتظر باباشه. خودت که میدونی.»
فریده گفت: «ولی فرهاد رو هم خیلی دوست داره. همیشه کنار هم هستن.»
«اما فرهاد عموشه، نه باباش.»
«برای همینه که اگه تو قبول کنی، خیال همهمون راحت میشه.»
«خیال شماها، نه خیال من.»
«باور کن انسی، خیال تو هم راحت میشه. فرهاد عموشه؛ با یه مرد غریبه فرق میکنه.» مکثی کرد و گفت: «انگار خدا خواسته همه چیز روبه راه بشه.»
انسی گفت: «این وسط گناه فرهاد چیه؟»
«فرهاد خیلی ساناز رو دوست داره. تو رو هم دوست داره.»
انسی با پوزخند گفت: «بخاطر حُکم باباشه که من رو دوست داره. به خاطر برادر بزرگشه که من رو دوست داره. به خاطر دختر برادرشه که من رو دوست داره. به خاطر خواهرشه که من رو دوست داره.»
فریده گفت: «خدای من انسی، تو چرا اینجوری هستی؟»
«چهجوری هستم؟»
«انگار سر لج داری.»
«شاید یه روزی بتونم، اما الآن نه. الآن آمادگی ندارم.»
مکث کرد. دوباره نگاهی به ساناز انداخت و باز به فریده خیرهشد و گفت: «تا دیروز عموش بود؛ حالا باید بهش چی بگه؟» شانه بالا انداخت و کمی مکث کرد. گفت: «اینقدرها هم که فکر میکنی آسون نیست.»
فریده گفت: «وقتی بزرگ بشه، میفهمه که جریان چی بوده.»
انسی دوباره شانه بالا اندخت.
فریده گفت: «انسی، یه چیزی ازت بپرسم؟»
انسی گفت: «بپرس.»
فریده خیره به او گفت: «پای کسی درمیونه؟»
انسی گفت: «چرا میخوای این رو بدونی؟»
فریده گفت: «نباید بدونم؟»
انسی با لبخند گفت: «نه.»
فریده با تعجب گفت: «نه؟»
انسی گفت: «نه. پای کسی درمیون نیست.»
فریده چیزی نگفت.
انسی نفس عمیقی کشید. گفت: «هر وقت بهش فکر میکنم، دیوونه میشم. انگار نه انگار که این وسط من هم هستم.»
فریده گفت: «انسی.»
انسی دستش را بالا گرفت. گفت: «باشه برا بعد. الآن دیگه داغ کردم.»
فریده به خنده گفت: «چه زود.»
انسی گفت: «فکر میکنی زوده؟»
فریده چیزی نگفت.
انسی از پشت میز بلند شد. رفت و آبی به سروصورتش زد. به اتاق رفت. جلو آینه ایستاد و خودش را براندازکرد. چرخید و خودش را از کنار نگاهکرد. موهایش پریشانبود. آنها را شانهای زد و دوباره انداخت همان سمتی که باید میانداخت. یکی دو قدم از آینه دور شد. یک بار دیگر خودش را براندازکرد. از اتاق که بیرون آمد نگاهی به ساعت انداخت. فریده گفت: «باید جایی بری؟»
انسی گفت: «نه.»
روی میز را خلوت کرد و به آشپزخانه رفت. در اجاق باز مانده بود. آن را بست. روی پیشخوان را خلوت کرد و ظرفها را آبی زد و گذاشت کنار. دستش را که خشک میکرد گفت: «قهوه؟» و برگشت و به فریده نگاه کرد.
فریده گفت: «بد نیست.»
انسی گفت: «برات قهوه میذارم تا آیندهت رو بخونیم ببینیم چه خبره.» و لبخند زد.
فریده گفت: «خوبه.»
انسی گوشه پنجره را بازکرد. نگاهی به بیرون انداخت. یادش افتاد توی یخچال شکلات دارد و میتواند کنار قهوهشان بگذارد. در کابینت بالا را بازکرد و وقتی دستش را درازکرد تا قهوهجوش را بردارد پیراهنش کمی رفت بالا و کمرش پیدا شد. فریده کُرکهای روی کمر او را دید. پرسید: «راستی انسی دور کمرت چنده؟»
انسی خندید. سربرگرداند و گفت: «هفتاد و یکی دو. تو چی؟»
فریده گفت: «نمیدونم. اما تو چه خوب حسابکتاب دستته.»
انسی بلند خندید. هفتۀ پیش که احسان کمرش را با دست گرفته و بلندش کردهبود، اندازه گرفت. فریده از روی پیشخوان براندازشمیکرد. انسی قهوهجوش را گذاشته بود روی پیشخوان و رو به فریده تکیهدادهبود به کابینت آشپزخانه. تیشرت قرمزرنگ ساده با شلوار مشکی کوتاه. دستهایش را توی جیب جلو شلوارش کرده بود و به فریده نگاهمیکرد.
گفت: «تازه کمکم دارم به خودم مییام.»
فریده به خنده گفت: «فکر نکنم اینطور باشه.»
انسی گفت: «چهطور؟»
فریده گفت: «از همیشه قشنگتر شدی.» و همانطور خیره به او براندازشکرد.
انسی خندید. گفت: «حالا نوبت توئه.»
فریده چیزی نگفت. به انسی خیرهبود. با آن لباسی که تن کردهبود میتوانست هر مردی را گرفتار خودش کند. شانه بالا اندخت و به او خیره ماند.
انسی گفت: «با شیر یا خالی؟»
فریده دوباره گفت: «راستی راستی پای کسی درمیون نیست؟»
انسی گفت: «من هنوز گرفتار فریدم. نمیتونم.» و دوباره از فریده پرسید: «با شیر یا خالی؟»
برای فریده فرقی نداشت.
انسی گفت: «کمشیر؟»
فریده گفت: «خوبه.»
انسی دو قاشق سَرپُر قهوه ریخت توی قهوهجوش و آن را از آب پرکرد. به فریده گفت: «گفتم که تازه دارم خودم رو پیدا میکنم» و به او نگاهکرد. کمی شیر روی آن ریخت و همزد. گفت که شکر را میگذارد روی میز تا هر که خواست خودش بریزد. گفت که خودش قهوه را تلخ دوست دارد. قهوهجوش را گذاشت روی گاز و شعلۀ آن را کم کرد. فنجانها را چید توی سینی و گذاشت روی پیشخوان. از آشپزخانه بیرونآمد. نشست کنار فریده. نگاهی به ساناز انداخت و دوباره به فریده نگاهکرد. از همان جا سربرگرداند، نگاهی به شعلۀ گاز انداخت. وقتی دوباره به فریده نگاه-کرد، ساناز دادزد: «برات نامه اومده.»
انسی به او نگاه کرد که گوشی را گرفته بود بالای سرش. گفت: «بیار ببینم چیه؟»
ساناز بلند شد و گوشی را برای مادرش آورد.
انسی پیامک را نگاهکرد. احسان پرسیده بود: «رفتن؟»
خندید.
ساناز گفت: «چی نوشته؟»
انسی گفت: «هیچی عزیزم.» و پاسخ فرستاد که: «نه.»
ساناز گفت: «بابایی نامه فرستاده؟»
انسی گفت: «نه عزیزم.» و پیامک را پاک کرد.
گوشی را گذاشت روی میز.
فریده به گوشی خیره شد. پرسید: «چی بود؟»
انسی گفت: «از این پیامهای الکی.»
فریده گفت: «روزی هزارتا از اینها مییاد.»
انسی لبخندزد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. نگاهی به قهوه انداخت و کمی آن را همزد. وقتی برگشت گوشی-اش دست فریده بود. فریده گفت: «هنوز همین رو داری؟»
انسی گفت: «این گوشی فرید بود.»
ساناز ایستاده بود کنار میز و داشت به مانده کیک ناخنک میزد.
انسی به ساناز نگاهکرد و خندید. ساناز هم خندید و خودش را درآغوش مادرش انداخت. دستهایش را دور گردن او حلقهکرد و خود را محکم به او چسباند. فریده به آنها خیرهبود. یک آن، انسی نگران سررفتن قهوه شد. خواست زیرچشمی نگاهی به آن بیاندازد که نتوانست. ساناز همانطور دستهایش را دور گردن مادرش انداخته بود. انسی از فریده خواست سری به قهوه بزند. فریده بلندشد. از دور نگاهی به قهوهجوش انداخت و تا سرگاز رفت. شعله کم بود و قهوه داشت کمکم جامیافتاد. همانجا ایستاد و خیره شد به این مادر و دختر. انسی خودش را از دستهای ساناز آزاد کرد. میخندید و نفسنفس میزد. بلند شد. با خنده و قهقه روبه فریده به آشپزخانه آمد. موهایش درهم و پریشان شده-بود. دست انداخت لای موهایش و کمی سروسامانشان داد. تا سر گاز رفت و نگاهی به قهوه انداخت. هنوز بالا نیامده بود. وقتی به فریده روکرد دید که او به گردنش خیره است. یک آن به خود آمد و لبخندش محو شد.
فریده گفت: «انسی اون چیه؟» چشم دوختهبود به گردن انسی.
انسی رنگباخته به فریده گفت: «چی؟»
فریده انگشت روی گردن خودش گذاشت و گفت: «کار کیه؟»
انسی خودش را جمعوجور کرد. گفت: «چی؟» و راه افتاد تا خودش را به اتاق برساند. دو قدم نرفتهبود که فریده گفت: «انسی انسی انسی.»
انسی ایستاد. روبرگرداند و چشم در چشم فریده دوخت. فریده گفت: «پس پای کس دیگهای درمیونه.» و خیره به جایی ماند که داغ را در آنجا دیدهبود. انسی گرمایی روی گردنش احساسکرد. رنگبهرنگ شده، چشمدرچشم فریده ماندهبود که چشمش به قهوهجوش افتاد. کف قهوه کمکم بالا آمد تا از لبه قهوهجوش پیدا شد. انسی دوباره به فریده نگاه کرد و بعد دوباره به قهوهجوش. کف قهوه بالاتر آمد و شکم داد و با صدای پرتی بریدهشد. بخاری از آن بالا رفت و قهوه از دورتادور قهوهجوش سرریز شد تا صدای فِس گاز به گوش رسید. انسی خودش را به گاز رساند و شیر آن را بست. چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید و وقتی چشم باز کرد رو به فریده برگرداند و گفت: «ببین چی شد. یه کار ازت خواستم.»
فریده باز گفت: «انسی انسی انسی.» و سرتکان داد.
انسی گفت: «تو چی میگی؟»
ساناز به آن دو خیرهبود.
فریده باز گفت: «با خودت چی کار میکنی انسی؟»
انسی گفت: «من کار بدی نمیکنم.»
فریده گفت: «پس اون چی بود؟» سرش را به سمت ساناز چرخاند. گفت: «این بچه؟» و دیگر چیزی نگفت.
انسی به فریده گفت: «تو چی میخوای؟»
فریده به یقۀ مردانۀ تیشرت انسی خیره شد. گفت: «گردنت چی شده؟»
انسی گفت: «نمیدونم.» برگشت و به اتاق رفت. یقۀ تیشرت را کنار زد و در آینه به خودش نگاه کرد. داغ را دید. هرچند کمرنگتر شدهبود، اما به چشم میآمد. دستی رویش کشید. نه زبر بود و نه تیره. کمرنگ شدهبود؛ اما پیدا بود. آن شب از احسان خواستهبود پیله نکند؛ اما پیش آمدهبود و حالا فریده آن را دیدهبود. دوباره کرمپودر را برداشت و رویش مالید تا همرنگ پوستش شود. شانهای به موهایش کشید و آنها را جمعکرد. موهایش را انداخت همان سمتی که بایست میانداخت. خودش را در آینه نگاهکرد. داغ پیدا نبود. وقتی به آشپزخانه برگشت اخم کوچکی داشت. یک راست رفت سر گاز. قهوهجوش را برداشت.
گفت: «کی قهوه میخواد؟»
فریده گفت: «من چیزی نمیخوام.»
ساناز گفت: «من فال میخوام.»
انسی چیزی نگفت.
فریده گفت: «فال نمیخواد. همه چی معلومه.»
ساناز گفت: «همه چی معلوم نیست. من فال میخوام.»
فریده نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: «من نمیخوام.» به ساناز گفت: «بریم خونه.»
انسی ته فنجانها کمی قهوه ریخت. گفت: «حالا زوده.»
ساناز مادرش را نگاه کرد. گفت: «من فال میخوام.»
فریده گفت: «دیگه دیره؛ باید بریم.»
ساناز گفت: «دیر نیست.»
فریده گفت: «باید بریم.»
ساناز گفت: «مامانی، من فال میخوام؛ من فال میخوام.»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
امیررضا بیگدلی متولد تهران ۱۳۴۹، کارشناس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد کرج
آثار داستانی (مجموعه داستان کوتاه):
1- چند عکس کنار اسکله، ۱۳۷۸
2- آن مرد در باران آمد، ۱۳۸۲
3- آدمها و دودکشها، ۱۳۸۸
4- اگر جنگی هم نباشد، ۱۳۹۴
5- دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم، ۱۳۹۹
6- آن سال سیاه، ۱۳۹۹
7- چند نسخه از این کاغذها، ۱۳۹۹
8- ما چهار نفر بودیم ۱۴۰۰
9- یکشنبههای چند سال پیش ۱۴۰۳ در حال انتشار در نشر نوگام
10- یک ریال چند صفر دارد؟ ۱۴۰۳ در حال انتشار نشرترنگ
11- کلاغهای سفید (رمان) در حال بازنویسی
آثار غیر داستانی:
12- چه کسی پشت مرا میخارد؟ (ساز و کار یک زندگی شایسته و بایسته) ۱۳۹۷
کتابی در حوزه موفقیت فردی و مدیریت زندگی
13- یدالله خان اسلحهدارباشی (زندگی پدربزرگم یدالله خان بیگدلی) در حال تالیف
14- داستان کوتاه از نیست تا هست (کارگاه آموزشی داستان کوتاه) در حال تالیف
جوایز ادبی:
برنده تندیس صادق هدایت در اولین دوره این جایزه ادبی در سال ۱۳۸۱ برای داستان کوتاه «حالا مگر
چه میشود؟» از مجموعه داستان «آن مرد در باران آمد»
دریافت تقدیرنامه از جشنواره ادبی اصفهان در سال ۱۳۸۳برای کتاب «آن مرد در باران آمد»
کسب رتبه دوم داستان کوتاه در جشنواره تیرگان تورنتو در سال ۲۰۱۵ برای داستان «سفتهباز» از
مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»
جایزه دوم داستان کوتاه در نخستین جشنواره ملی آب در اصفهان، در سال ۱۳۹۸ برای داستان کوتاه
«ورود سگ به پارک ممنوع» از مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»