«دلم روی آب بود تی جان قربان»
فرهاد (آقا فراد مدیر) را بردهاند و ستاره این چنین «دلش روی آب است». تصور کن آن هنگام را که میفهمد نامهها برای کسی دیگر نوشته است. دیوانه میشود و سر به بیابان میگذارد… چه کسی خطاکار است؟ آقا فراد مدیرکه چریک فدائی است و دستگیر میشود؟ ستاره که این همه عاشق است و آن همه خاطرات شیرینی را که هر دو داشتهاند هر روز مینویسد؟ یا فرهاد، پاسخ گوی نامههای ستاره که واقعیت را برای او نمینویسد و در نامههایش امید میدهد و میشود آقا فراد مدیر تا ستاره را زنده نگاه دارد. هرکس با ذهنیاتی که برای خود ساخته است حرکت میکند و اتفاقاتی در این میان پیش میآید که هیچ کس از آن با خبر نیست.
«همین که از پلهها بالا آمدم، سقف آسمان شکست. تند آمدم توی اتاق و در و پنجرهها را بستم. صندوق آهنی تو را هم پشت در گذاشتم تا باد در را نشکند. گفتم امشب دیگر لیلا نمیآید. گفته نگفته دلم گرفت، آن قدر که صندوق را از پشت در پس کشیدم تا وانمود کنم که او میآید و من چشم به راهم. فهمیدم به آمدنش عادت کردهام و باید بگویم از این فکر دلم بیشتر گرفت. می دانی چرا، می مهتاب؟ راستش آدم وقتی میفهمد که ناخواسته و نادانسته به یکی دلبستگی پیدا کرده، ترس برش میدارد. ترس از این که نتوانسته با تنهایی خو بگیرد و اگر این یکی برود چه خواهد شد.» (ص ۱۱۰).
نقل قول بالا از کتاب «زمستان تپههای سوما»، قطعه ای از چندین سال نامه نگاری ستاره است به فردی که گمان میبرد فرهاد اوست. نامههایی مینویسد با یاد آوری تمام آن خاطرات آشنائی از روز نخست که او را سرچاه آب میبیند و لپهایش را نیشگون میگیرد که سرخ شود و زیباتر بنماید تا زمانی که فرهادش را «پاس و پنجه» میکند در پشت شیشهٔ پنجره در روز بارانی، یا شیطنت و «بی کلگیهایشان» پشت درخت انجیر خال جان و…
صاف و خالص و عاشقانه و شجاعانه هرچه در ذهن دارد اینجا و آنجا با بکارگیری واژگان زبان گیلکی و محاوره به روی کاغذ میآورد. خود را همان دختر قصهٔ خال جان میپندارد که صورتش گل انداخته و خندان به پسر بلند بالای اسب سوار مینگرد. اعتنایی به حرفهای غفور، شوهر خاله که ستاره را برای طاهر برادرش در نظر گرفته نمیکند که هر دم به طعن و کنایه میگوید: «مدرسه رفتن که آنقد چاکون واکون نره». در نامهاش مینویسد: «حتی اگر مجبور باشم تا آخر عمر فقط با آن خاطره زندگی کنم، پشیمان نخواهم شد». یا «دلم میخواهد سر به بیابان بگذارم و بروم به جایی که با تو …»
نامهها چندان ساده و بی ریا و محقانه هستند و آن چنان مهر و عشق این دختر را صمیمانه منعکس میکنند که دلت میخواهد دوباره زمان برگردد به سالهای ۵۲ (تاریخ نگارش نامهها) که عشق این همه زیبا بود با وجود فقر و تنگدستی و محدودیتهای همه جانبه و دوردستی و…
«… راستی یادت میآید میرفتیم آلوچه دزدی؟ آه که چه صفایی داشت! هیچ آلوچه ای مزهٔ آلوچههای دزدی را ندارد. دارد، فرهاد جان؟ وقتی از پرچینی خودم را بالا میکشیدم و دستم را به سمت آلوچه ای دراز میکردم، تو میپرسیدی، ستاره نمیترسی صاحبش برسد؟ میگفتم، دوتا آلوچه چیزی از این درخت کم نمیکند. تو فقط زیر پایم را بگیر تا آن دو تا بزرگی را که از آن شاخهٔ بالا آویزان است بچینم. تازه خوردن آلوچه پای باغ حلال است، حتا دزدکی.» (۸۸) و «… اما مگر برای به راه انداختن تنور عشق همین قدر سوخت بس نیست؟ یک نگاه کوتاه اما کمی کش دار، گوشهٔ پرده ای را آرام کنار زدن، دود سیگار را از درز پنجره ای که در تیررسی دید اوست، بیرون فرستادن، گاهی بی دلیل جلوی راهش سبز شدن و خود را به او نشان دادن، لبخندی مهار شده و کوتاه زدن، آهنگی را میان دو لب غنچه دمیدن و خاطره ای ماندگار از آن ساختن…» (ص ۱۱۱)
نامههای عاشقانه با یادآوری دوران دلدادگیها، زندگی مردم آن روستا را نیز به تصویر میکشاند. بد و بیراه گفتنهای مولود که وجود ستاره را بدیمن میداند، دل نگرانیهای خال جان، آتش گرفتن خانهٔ پیربابا، فروش خانهٔ رحیم توسط حجت و نبود تلفن در خانهها الا در چند خانهٔ از ما بهتران. «انگشت تو کون مرغ» میکند تا ببیند آماده است برای تخم گذاری… و «شاشیدن قورباغه» روی دستهایش موقعی که میخواسته است فرار کند تا کسی بو نبرد او با فرهاد ملاقات داشته است… و هم چنین دزدیدن اردک کسی که پول آمپول زنیاش را نداده و او خود را محق میداند و هم نمیخواهد منت دار غفور قمار باز باشد که یک اطاق بی در و پیکر که از سقفش آب میچکد به او اجاره داده است.
و فرهادِ نامه نگار با ستاره همدلی وهمراهی میکند. تصوراتش را به کار میگیرد و، بیشتر در غالب رویای شبانه، گذشتهٔ زیبایشان را مصور میسازد، به شکلی که ستاره کمترین شکی به خود راه نمیدهد فرهاد او واقعی نیست. هم نفسی میکند با ستاره. او را هدایت میکند که بدرفتاریهای دیگران را بخشاینده باشد. هدفش: ستاره را امیدوار و زنده نگاه دارد. گاهی آن قدر کلماتش عاشقانه است و واقعی می نماد که خواننده در پایان، وقتی که همهٔ ماجرا روشن میشود میتواند فکر کند که او چه بسا واقعاً عاشق این دختری شده است که سراپا خلوص و عشق است، اگر چه جمله ای در روی پاکت یکی از نامههای دختر به فرهاد واقعی که به دستور مقامات بالا از دریافت آنها ممنوع شده بود، سبب میشود که او شروع کند به پاسخگوئی نامههای این دختر با نام فرهاد: «من این شیطنتهای تو را میپرستیدم، وقتی میدیدم آرامش مرغها را به هم میزنی و قد قد و جیک جیکشان را در میآوری. آن بالا پشت پنجره میایستادم و همهٔ این کارهای تو را تماشا میکردم. چرخش دامن پیراهنت را هنگام دویدن و پاهای کوچک و برهنهات را روی گل و شل میان خانه پس از بارانی وحشی و سروصدایت را که به مرغها فرمان میدادی بایستند تا تو معاینهشان کنی، همه را تماشا میکردم و میخندیدم و تو میدانستی من در همهٔ این حالها تو را میپایم.» (ص ۱۱۴). «یادت باشد عزیر دل، وقتی برایم از گل و بهار و سبزه و مه و دریا مینویسی، گویی سبد سبد از آن گلها برایم میآوری یا دست مرا میگیری و با خود به همهٔ آن جاها میبری. پس اینها را از من دریغ نکن.» (ص ۹۳)
«فرهاد» رؤیا بود
فرهاد کنارش نیست و ستاره این چنین «دلش روی آب است». تصور کن آن هنگام را که میفهمد نامهها برای کسی دیگر نوشته است. دیوانه میشود و سر به بیابان میگذارد. دست کم این چنین پنداشته میشود یا همسایگان چنین میپندارند. یا همان که خود گفته بود: اگر «این» برود چه. و «این» چه کسی بود یا چه خیالی بود؟ هرچه بود دنیایی بود پر از امید. حالا که «این» که سالها برایش نامه نگاری کرده کس دیگری است، فقط باید سر به بیابان زد.
«فرهاد» واقعی نبود. و فرهاد فرهاد نبود. فرهاد رؤیایی بود که فقط در ذهن جای داشت. فرهاد توهمات بود که فقط در پس ذهن بود، فرهاد خیالی بود در دوران شکوفایی و خوشبختی که گذر زمان نبودش را گاه آرام و گاه به یکباره چون تگرگ بر ما تحمیل میکند.
پستچی مهربان و دلسوز خبر میآورد که فراد آقا، آقا مدیر (فرهاد واقعی)، دارند میآیند؛ اما این آقا مدیر همانی نیست که ستاره برایش نامه مینوشت. این آقا فراد از هیچ چیز خبر ندارد. ستاره حتی به نظر میرسد که با چهرهٔ فرهاد واقعی نیز که سالها با هم در دلدادگی زیسته بودند اکنون بیگانه است. او حالا با فرهادِ نامه نویس راز و نیاز کرده است. با او زندگیها داشته، دنیایش فقط او بوده است. برای او زندگی کرده. سالها سرخوش دنیایی زیبا بوده همانگونه که بوی شالیزار و برگ چای دو دلداده را در هوای صاف و تازهٔ پس از باران سرخوش میکرد.
ستاره ناپدید میشود. خودش را ناپیدا میکند. مثل اینست که پس از سالها مبارزهٔ سیاسی و دست شستن از زندگی جاری چون همگان، یکباره میبینی همهاش هیچ و پوچ بود. روی هوا بود. رؤیا بود. و تو آزاده دختر که هیچ خدایی را بنده نبودی نا گاه خود را زندانی همهٔ آن آزادگیهایت میبینی. مثل اینست که مردم این همه چلچراغ در هرکوچه و برزن برپاکردند برای عزیزان شهیدشان بعد متوجه میشوند که حال خود شهیدان زندهاند. مثل اینست که گمان برده ای همهٔ پدیدهها و ناشناختهها را تجربه کرده ای و خیال میکنی همه چیز جاودانه است. ناپایداری مداوم پایت را بر روی زمین سست میکند. میبینی که ذهنیاتی که معلوم نیست از کجا در مغزت برای خود ساخته بودی همه روی هوا هستند.
چه کسی خطاکار است؟ آقا فراد مدیرکه چریک فدائی است و دستگیر میشود؟ ستاره که این همه عاشق است و آن همه خاطرات شیرینی را که هر دو داشتهاند هر روز مینویسد؟ یا فرهاد، پاسخ گوی نامههای ستاره که واقعیت را برای او نمینویسد و در نامههایش امید میدهد و میشود آقا فراد مدیر تا ستاره را زنده نگاه دارد. هرکس با ذهنیاتی که برای خود ساخته است حرکت میکند و اتفاقاتی در این میان پیش میآید که هیچ کس از آن با خبر نیست.
ستاره سر به بیابان گذاشت. آقا فراد مدیر چه شد؟ فرهاد نامه نویس چه کرد؟ میبایست چندین بار برای هرکس چنین اتفاقاتی افتاده باشد؟ بعد چه؟ ستاره حس کرده بود بعدش را: «راستش آدم وقتی میفهمد که ناخواسته و نادانسته به یکی (یا به چیزی) دلبستگی پیدا کرده، ترس برش میدارد. ترس از این که نتوانسته با تنهایی خو بگیرد و اگر این یکی برود چه خواهد شد.»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
مهین میلانی: روزنامهنگار آزاد، نویسنده، مترجم، عکاس، گرافیست و فارغالتحصیل روزنامهنگاری و جامعهشناسی از تهران و پاریس است. در ایران با روزنامههای آدینه و دنیای سخن، جامعهی سالم، ادبیات اقلیت، شرق، و…فعالیت داشته است. در فرانسه با روزنامههای فرانسوار و لوپوان. در کانادا با نشریات لووار، جرجیا استریت، کامان گرانت، نورت شور، میراکل، شهروند بیسی، رادیو زمانه و بسیاری نشریات دیگر.
کتاب “کنسرت در پایان زمستان” از اسماعیل کاداره نویسندهای که بعد در سال ۲۰۰۵ برندهی ادبی “من بوکر پرایز” شد را از زبان فرانسه به فارسی در ایران ترجمه کرد و نشر مرکز آن را به چاپ رساند. صدها مقاله، گزارش، نقد ادبی و ترجمه به زبانهای فارسی، انگلیسی و فرانسه به چاپ رسانده است. با مجامع ادبی کانادایی و ایرانی در کانادا فعالیت های زیاد داشته و بارها برای داستان خوانی و شعر خوانی توسط آنها دعوت شده است. در سال ۲۰۰۴ به عنوان مدیر هنری فستیوال قصه خوانی ونکوور استخدام شد و چندین سال در فستیوالهای فیلم و جاز این شهر سمتهایی در بخش مطبوعات داشته است. در اولین فستیوال فیلم به زبان فارسی در ونکوور به عنوان یکی از قضات در داوری فیلمها شرکت داشت.
مهین میلانی کتاب “تهران کوه کمر شکن ” را در سال ۲۰۰۵ آغاز به نگارش کرد. نگارش آن متوقف شد تا سال ۲۰۰۹ و در سال ۲۰۱۰ اولین بار به چاپ رسید. این کتاب از طریق آن لاین به فروش میرود. به تازگی نشر زریاب افغانستان کتاب ” تهران کوه کمر شکن ” را منتشر ساخته است. مهین میلانی هم اکنون چندین مجموعهی داستان کوتاه، شعر و رمان در دست انتشار دارد.
عکاسی و گرافیک دو رشته ایست که بخشی از تحصیلات و فعالیت های حرفه ای مهین میلانی را به خود مشغول داشته و با نشریات گوناگون به عنوان طراح گرافیست و دیجیتال آرتیست و عکاس همکاری داشته است.
http://milanimahin.blogspot.ca/
http://vancouverbidar.blogspot.ca/
[email protected]
من عاشق این کتابم و سپاسگزارم از خانم پدرام نیای عزیزم آرزوی موفقیت روزافزون دارم براشون قلم تاثیر گذاری دارن