دو شعر از رضا حدادیان
۱
جا مانده است در دل من ردّ پای تو
این است ماجرای من و ماجرای تو
ای آنکه چادر از سرت افتاد بی هوا!
آخر چگونه می رود از سر هوای تو؟
باید بَدَل شوم به قناری بدون شک
وقتی پُراست حنجره ام از صدای تو
یا شاخه شاخه جنگل آتش شوم ویا
آشفته مثل دود شوم در فضای تو
این دل، شبیه کشتی سرگشته است ، در
دریای پُر تلاطم موی رهای تو
دیوانهوار ،دست به دامان ساقی است
تا مِی سبو سبو زَنَد از چشم های تو
ای که شبیه آینه ای در برابرم!
جز آه ، هیچ چیز ندارم برای تو
۲
تو را کسی که شد آیینه دار ، می فهمد
کسی که می کِشد از خود کنار می فهمد
نه هرکه از مِی و میخانه دَم زَنَد ،تنها_
_شراب را چشمانِ خُمار می فهمد
تویی که لحظه به لحظه دلت تَرک خورده ست!
سکوتِ خونینت را ، اَنار می فهمد
نه کوهسار_ نه دریا، قبول باید کرد_
کویرِ هجرت را، جویبار می فهمد
به یاد حضرت معشوق، سرفرازی را-
-سری که رفت به بالای دار می فهمد
حریفِ تو شبِ طوفانِ سرنوشت نشد
درختِ صبحِ تورا، ریشه دار می فهمد
مباش چشم به راهِ خزان و باور کن
تو را شکوفه شکوفه بهار می فهمد
عبورِ گمشده ی جاده های مِه زده را
نگاهِ پنجره ی انتظار می فهمد
پرُ است حنجره ات از گلایه، بی تردید_
_فقط زبانِ دلت را، سه تار می فهمد.
#رضا_حدادیان