دو شعر از رقیه رزمآرا
به بهانهی تولد سرشارترین نشانه؛ ابراهیم رزم آرا
۱
باید که به گور ببرم
آرزوی قندی در دل آب شدن را
میبرم
و زبانم …
چرا لال نمیشود
یا کنده شده
کنار قبرستان فریزر
لرزان به اعتراف
«خسته ترین آدم این شهر نیز
از خیال من نمی گذرد دیگر»
برگرد
به خواب هم که شده
با کفشهایی گلی
چشمام
بی تاب جای نگاههای توست
اردیبهشت ۱۳۹۱
۲
غربت بهانه بود
وگرنه تو غریب بودی
با شاعران مدرن وطنی
که برای ختنهسوران پسر
گوسفند قربانی میکنند
غریبتر بودی
وقتی که در گوش گوسفند
انا لله و انا الیه راجعون می خواندی
و می گفتی
درد بزرگیست
شاعری که قدر گوسفند نفهمد
گفتم که
وطن بهانه بود
تو غریب بودی
با پست مدرنهای وطنی
که بادمجان دور قاب میچینند
در پایتخت
وغریبتر
وقتی که کشک بادمجان میخوردی
روی تخت
و حافظ و مولوی میخواندی
همیشه عجیب بودی
وغربت بهانه بود
وقتی که آدمها سنگدل میشدند
میگفتی دل به سنگ باید داد
و به وقت سنگسار
هرسنگی را صبور میکردی
میگفتی
درد اگر درد باشد
سنگ توالت هم صبور میشود
نه / غربت بهانه بود
تو غریب بودی
و اقیانوسی فاصله
چیزی بر این غربت اضافه نکرد
خستگی بهانه بود
تو همیشه آرام بودی
و مرگ چیزی بر این آرامش اضافه نکرد
بی تو
من سراغ شانهای آشنا نرفتم که اشک بریزم
سر بر شانهای پلاستیکی میگریم
که تو میگفتی
درد اگر درد باشد
روی همین شانهی ساخت چین هم میشود گریه کرد
اردیبهشت ۱۳۹۱
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
رقیه رزم آرا
[email protected]