دیدار با خدا
احسان عزیزی
در خیابان شتابزده میرفتم بدون آن که به گوشه و کنارم توجهی کنم. سایهها را در اطرافم می دیدم که در زمین گرد خویش میگشتند. اطرافم سراسر مرگ جنب وجوش داشت و مردگانی که زندگی را آرزو داشتند. ناگهان خدا را دیدم که از سر کار باز میگشت. با هم دست دادیم واحوال پرسی کردیم.
گفتم: اینجا چه می کنی؟
گفت: ترک پست کردهام، برای آخرین بار می خواهم ببینم چه مانده در زمینی که به زیباترین شکل ساختَمَش.
صدایش گرفته بود و دستهایش پینه بسته بود؛ با موهای بلند و زیبایش اما جوان بود؛ خدا چقدر زیبا بود! در آن لحظه فقط میدیدم اما قدرت درک آن همه زیبایی را در آنِ واحد نداشتم. الان که فکرش را می کنم باز هم از توصیفَش عاجزم. زنی خوشاندام ومهربان! زنی که تمام زیباییهای زنها را در خود جمع کرده بود؛ جوان بود اما دستهایش پینه بسته بود. گفت دلم برای آدمهایی که آفریدم تنگ شده، گفت سالهاست که شیطان توبه کرده و به سجده من و انسان درآمده اما نمیدانم چرا دیگر آدم نمی بینم. اینها فقط سایهاند. نمی دانم شاید دیگر دستم توانش را ندارد، هرچه می سازم اصل نیست. خستگی از صدایش، از نگاهش می ریخت.
گفت: تو اینجا چه میکنی؟
گفتم: نمیدانم
گفت: از کجا آمدهایی؟
گفتم: نمیدانم
گفت: به کجا میروی؟
گفتم: نمیدانم!
دستم را گرفت و مرا با خود برد. با نهایت سرعت یک چیز مابین راه رفتن و دویدن. در پیاده رو دوش در دوش هم، نه ببخشید او کمی جلوتر از من و تندتر از من میرفت، می رفتیم. در حین رفتن قطرههای آب از صورتش به صورتم میپاچید. چون او جلوتر از من بود من کمی عقبتر، تلاش میکردم با سرعت او بروم تا دوش در دوش برویم، ولی نمی شد. قطرهها بیشتر و بیشتر شدند. باد آنها را روی صورت من میریخت. آنقدر شدید شد که نیاز به چتر احساس شد. اما من همیشه، نه، معمولا باران را بدون چتر دوست دارم. بعد از رد شدن از چند خیابان، فهمیدم این قطرات اشکهای خداست که می ریزد. خیس آب شده بودم و گفتم خدای عزیزم ابری فراهم آور تا روی آن بنشینیم و تند برویم از این فضای آلوده. گفت: تخیلی حرف نزن. زیباترین چشمها را داشت. طوری که بههر رنگی که دوست داشتی میتوانستی ببینیشان. گفتم: تو رو خدا این طور گریه نکن. چشم های نازنینَت ازبین میروند. بعد از چند لحظه فهمیدم چه گفتهام واصلاح کردم: نه منظورم این بود که ضعیف می شوند. کمی آرامتر رفت و دوش در دوش شدیم. دستانم را محکمتر گرفت و دستهایش را میفشردم. به هم خیره شدیم، در چند لحظه تمام حرفهایمان را خواندیم. دیگر چیزی نبود که از هم ندانیم. فهمیده بودم چه شده، میدانست چیام شده. حداقلش را میگویم که گفت: این آدمها عجب موجودات عجیبی هستند. هنوز نتوانستم بفهمم چه چیز خلق کردهام! دلش پر بود، گفت چه خونها که به اسم من نریختهاند، چه تهمتها که به اسم من نزدهاند، چه ظلمها که به اسم من نکردهاند، چه دروغ ها که به اسم من نگفتهاند. تمام کارهای بدشان و تمام بدبختیشان را از چشم من میبینند و هرچه میشود سر من خراب می کنند و میگویند “خدا” خواست … احسان تو خودَت میدانی اینها هر اتفاق خوب و بد را و هرچه را که هستند و هرچه را که می کنند را به من نسبت میدهند. دیگر خسته شدهام و میخواهم بروم. یک جایی که آرامش باشد و بدی نباشد. من باشم و خوبیهایی که آفریدهام.
گفتم: اگر بروی دیگر چه کسی باشد که به دامانش چنگ بزنم؟!
گفت: من آدرسم را به تو میدهم وقتَش که رسید بیا با من زندگی کن؛ اینجا بدون من بهتر است، زیرا که زشتیها به زیباترین شکل ممکنشان زشت میشوند و من را با زشتیها کاری نیست. بگذار اینها هر غلطی میخواهند بکنند.
گفتم: پس من چه کنم ای زیبا؟
گفت: چند سالی بیشتر طول نمی کشد. تو بمان و زیبا باش، بمان و در این زشتیها طاقت بیار، به وقتَش راهی من شو؛ روزی را ببین که پیش من میآیی و در کلبه وسط جنگل منتظرت هستم. با غذایی خوش مزه و لذیذ با آن دو اسبی که دوست میداری. شب نیز در آغوش هم می خوابیم. برایت قصه میخوانم، با دخترم ازدواج میکنی، همان دختری که انتظارش را میکشیدی از نوجوانی. و او همان است که تو میخواهی و من همانم که تو میخواهی !
خدا پیشانیم را بوسید و با تمام مهربانیهایی که از ازل تا ابد در جهان وجود داشت به من نگاه کرد و گفت: منتظرت میمانم.
باران از چشمهایش شروع به باریدن کرد و رفت. برای همین هنوز وقتی باران میبارد میفهمم از چشمان خدا قطرههای آب میبارد. آنقدر دور شد که دیدم در انتهای دور در پشت دریا برایم دست تکان میدهد. رفت و رفت…
روزی او را دوباره خواهم دید…
خرداد ۹۱
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید