رفیقم، صمد توانا
از برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
رفیقم، صمد توانا، معمار و نقاش لاهیجانی؛ اواخر زمستان سه سال پیش درگذشت. اگر نقاشهای معاصر شهرمان را از حسین محجوبی و قاسمحاجیزاده تا امروز در سه نسل در نظر بگیریم، صمد همچون نقاشهای دیگری مانند کانی علوی، هادی آبرام، محسن نعمتخواه، فرهاد استوان و سعید مجاوری، در نسل دوم جای میگرفت.
من و صمددر منزل بیژن نجدی و همسرش پروانه، باهم آشنا شدیم. خیلی زود پیادهرویهای شبانه دور استخر و رفت و برگشتهای پرشمار در جادهی خلوت منتهی به شیخ زاهد آن سالها و حرفهای دامنهدارمان دربارهی مدرنیسم و پستمدرنیسم- که به لطف کتابهای بابک احمدی و مراد فرهادپور، در اوایل دههی هفتاد، سوژهی بحثهای روشنفکری شده بود؛- به رفاقت و همدلی انجامید.
وقتی نجدی برای داستانخوانی به منزل گلشیری دعوت شد، به ما هم گفت که همراهش برویم دیدار با گلشیری و غزاله علیزاده و آشنایی با رفیق دوران دانشگاه نجدی، دکتر علیمحمد حقشناس، داستان مجزایی است که شاید وقتی دیگر نوشتم.
صمد، در دو جهت، هم معماری و هم نقاشی مدرن، آرتیست قابلی بود. در دوران دانشجویی، همراه همکلاسیها و استادش دکتر منصور فلامکی به شهرهای کویری ایران سفرهایی کرده بود که از آن سفرها، عکس و اسلاید و اتودهای زیادی به یادگار داشت. گمان میکنم، ایدهی مرکزی و غالبش در معماری ایرانی، که به محوریت حفظ زیستبوم و به رسمیت شناختن هویت فرهنگی معطوف بود، در همین دوران در او به بار آمد که بعدتر به تکامل رسید.
پایاننامهی فوقلیسانس معماری و شهرسازی صمد در دانشکدهی «هنرهای زیبا» دانشگاه تهران، دربارهی «محلهی گابنه در بافت قدیمی لاهیجان» با راهنمایی داراب دیبا، یکی از برجستهترین معماران معاصر یه انجام رسید. به یاد دارم آن پایاننامه، به «لاهیجان و مردم شهرمان» تقدیم شده بود که «باران، فضای خاکستری آن را هاشور میزند.» سالها بعد، چکیدهی آن متن را به یک «فصلنامهی گردشگری»-که سپانلو به من معرفی کرده بود و اسمش را از یاد بردهام-، سپردم و منتشر شد.
در دورهای، همراه دوستان مشترک مانند سعید صدیق و یحیی صنعتی، موقعی که همگی در لاهیجان بودیم، پنجشنبه شبها، در منزل نجدی، گرد میآمدیم. بیژن نجدی، شاعر و داستاننویس صاحب سبک، آن زمان در اوج زندگی ادبیاش بود و برایمان جایگاه استادی داشت. او نگاه شاعرانهاش را در کلام و رفتارش میریخت و برای ما نمونهای از تبلور ادبیات و زیستی متفاوت، در آن شهرکوچک و کم هیجان به شمار میرفت که ملال تکرار را با ذهن صیقل خورده با ریاضیاتش، میزدود.
گاه، من و صمد با بیژن در پیادهرویهای شبانه، بعد از بادهنوشی همراه بودیم. یک بار حدود ساعت سه نیمه شب، موقعی که هوا، پودرهای باران پاییزی را پراکنده میکرد، در سکوت «شیطان کوه» قدم میزدیم و موقع برگشت، در ابتدای بلوار، ناگهان دیدیم سایههایمان در مقابل، بلند و پررنگ شدند و اتوموبیل گشت «کمیتهی انقلاب» آن سالها، از پشت به ما نزدیک شد. ما که تا خرخره نوشیده بودیم و اگر کسی کبریت میکشید شعلهور میشدیم؛ خودمان را جمع و جور کردیم تا گرفتاری پیش نیاید. پاترول کمیته از کنار ما گذشت و جلوتر ایستاد، یک مامور با اسلحه پیاده شد و خواست که طرف ما بیاید، بیژن را شناخت و بلند گفت: سلام استاد! مخلصیم! گویا قبلاً در دبیرستان شاگرد بیژن بود و من و صمد نفس راحتی کشیدیم. همان فرد کمیتهچی، وقتی پس از سلام و علیک، خواست که برود، به بیژن گفت: استاد امری ندارید؟ بیژن هم با خونسردی پاسخ داد: چرا! بد نیست ما را تا منزل برسانید! او هم گفت: بفرمایید استاد!
چشمهای من و صمد گرد شده بود! خلاصه ما سه نفر با ترس و لرز سوار شدیم و هر قدر من و صمد دستها را روی دهانمان فشار میدادیم تا بوی الکل کمتر رسوایمان کند، بیژن شوخی و صحبتاش گل انداخته بود، عصایش را تکان میداد و به شاگرد قدیمیاش میگفت: بله! میخواستم ببینم اگر کسی با مسلسل آدم را تا خانه اسکورت کند، چه جوری است! جوانک کمیتهچی هم که همسن و سال من بود، میگفت: اختیار دارید استاد!
صمد همانطور دست بر دهان، به من که وسط نشسته بودم به گیلکی نزدیک گوشم گفت: حالا ببین! اینها همینطوری ما را میبرند وسط کمیته پیاده میکنند و ۸۰ ضربه بدهی شلاقمان را همانجا نقد، میگذارند کف دستمان! بیژن ما را به …(فنا) داد!
ولی کمیتهچی، علیرغم اینکه بوی عرق کشمش دستساز انزلی، کل فضای پاترول را گرفته بود، به روی خودش نیاورد و ما را برد و نزدیک منزل بیژن پیاده کرد و وقتی رفت، نفس راحتی کشیدیم و به بیژن گفتیم: آقا! این چه کاری بود؟ زهره ترک شدیم هر چه خورده بودیم پرید! بیژن هم آن خندههای ریزش را تحویلمان داد و همانطور که سیگارش را در چوب سیگاری میچپاند گفت: حیف شد! باید میگفتم جلوی کلهپزی ما را پیاده کند! حالا بیایید تا آنجا پیاده برویم!
صمد در کنار تمام کارها، تا لحظهی آخر عمر، نقاشی را رها نکرد. سیر تطور ویژهای را در آثارش، از کارهای اولیه، تا آخرین نمایشگاه انفرادی که در شهریور ۱۳۹۸، با عنوان «باغ و داغ» در «گالری آس» تهران برگزار کرد، میتوان نشان داد.
جدا از مباحث هنری و معماری، صمد گرایش رقیق سیاسی از جنس آزادیخواهی داشت و هر اقتداری، اعم از چپ و راست را برنمیتابید. پیش از ورود به دانشگاه، در دوران جنگ، به سربازی رفته بود و از جبههها کلی خاطره تعریف میکرد. پیش از آن نیز، مانند بسیاری دیگر از همدورهایهایش در لاهیجان، بهطور کمرنگی، شاید گاه چپ میزد ولی در نقاشیهایش، هیچگاه وارد شعارهای سیاسی یا نمادپردازیهایی از این سنخ نشد.
در دورهای من و صمد با اتوبوسِدوازدهِ شبِ گاراژِ بیهقی در میدان آرژانتین، آخر هفتهها به لاهیجان میآمدیم و اغراق نیست که بگویم هربار در طول راه، یا توقف بین راه، داستانی درست میشد تا کمی پر و بالش بدهیم و شب، برای نجدی با آب و تاب تعریف کنیم، که شاید با خاطرات جوانی او رقابت کرده باشیم! البته او همیشه برگ برندهای در آستین داشت که رو میکرد و از ما جلو میزد.
یک بار به یک عروسی دعوت شدیم که روی کارت، نشانی خانهای در «گلستان هفتم» خیابان پاسداران نوشته شده بود. صمد گفت قبل از عروسی یک «تهبندی» بکنیم، ما که نمیدانیم آنجا به ما عرق میدهند یا نه! خلاصه «ته بندی» کردیم و کت و شلوار و کراواتمان را پوشیدیم؛ تاکسی تلفنی گرفتیم، بین راه سبد گل بزرگی هم خریدیم و رفتیم عروسی؛ دم در پیاده شدیم و گل را تحویل دادیم. کلی هم ما را تحویل گرفتند و رفتیم داخل. ابتدا به اتاق دیگری راهنمایی شدیم و دیدیم که خانمی آراسته و دلپذیر، با ملاقهی آش! از یک بادیه پُر، برای مهمانان عرق میریزد. لیوانمان را دستمان دادند و ما هم به سلامتی عروس و داماد نوشیدیم. اندکی بعد، من جای دیگری نشستم ولی صمد همانجا ماند ادامه داد و بعد از مدتی آمد کتش را به من داد تا نگاه دارم. بلند شدم، رفتم و دیدم همراه یک عدهای، دوشادوش دارد کُردی میرقصد و دستمال تکان میدهد!
هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم، دیدم کسی آشنا نیست! عروس هم آمد و داماد که در همان گروه رقص کُردی بود، رفت دست عروس را گرفت؛ و فهمیدم ای دل غافل عروسی را اشتباهی آمدهایم!
صمد را کنار کشیدم و گفتم که چه شده و او هم کمی به اطراف نگریست و آهسته به گیلکی گفت: «ما که گُل را تحویل دادیم، عرق هم که به ما دادند، دیگر چه کاری است که برگردیم؟» خلاصه صدایش را در نیاوردیم و شام خوردیم و کمی زودتر از مهمانان آمدیم بیرون و خداحافظی کردیم! گویا آن شب، دو تا عروسی در گلستان هفتم دائر بود و ما به جای عروسی رفیقمان در انتهای خیابان، به عروسی دیگری رفته بودیم! البته بد هم نشد، چون در همان جشن ناشناس، که اغلب مهمانان کرد بودند، در غیاب تلفنهای دستی و وسایل ارتباطی امروزی، چند تا شماره تلفن خوب و کارآمد نصیبمان شد و چنان شد که به قول آن پینهدوزِ شاعر:
به رندان می ناب و معشوق مست؛
خدا میرساند ز هر جا که هست!
صمد که در یک دفتر مهندسی مشاور معماری و شهرسازی، کار طراحی میکرد؛ بک بار برای دیدن خواهرش که دانشجوی پزشکی دانشگاه شیراز بود؛ به آن شهر سفر کرد و گویا در بیمارستان، با شهلا، که آن موقع انترن بود؛ آشنا شد و تمام مهارتهایش را به کار بست تا او را به دست بیاورد. صمد، شهلا را عاشقانه دوست داشت و کارشان بالا گرفت و به ازدواج کشید. مساله فقط دوست داشتن شهلا نبود، بلکه صمد، به او که پزشکی باسواد و اهل فرهنگ و هنر بود، افتخار میکرد. از آن پس شهلا و صمد با هم به لاهیجان میآمدند و در هر نوبت حتماً بیژن را هم میدیدند.
یک بار دیگر هم به عروسی یکی از دوستان من در آریاشهر، به اتفاق شهلا رفتیم که باز داستانی شد و البته اینبار به دلیل سوء سابقهی من، اوایل شب بیرون زدیم و مسافت زیادی را پیاده گز کردیم تا ماشین بگیریم. خوشبختانه هوا خوب بود و صمد قوطی عرق بغلیاش را هم در جیب داشت و به ما بیشتر از عروسیای که همه چپ چپ نگاهمان میکردند خوش گذشت ولی تا مدتها، صمد روایت آن شب را با آب و تاب تعریف میکرد که بله، فرشین ما را به یک عروسی برد که همه از دیدن ما یکّه خوردند و نزدیک بود ما را بزنند که زود درآمدیم و جان سالم به در بردیم!
دو سه سال بعد، در شهریور ۱۳۷۶، بیژن نجدی، که به بیماری سرطان ریه مبتلا شده بود؛ درگذشت که برای همهی ما بسیار تلخ و تکان دهنده بود. بدتر از آن، کمی بعدتر، مادر صمد هم از دنیا رفت که این یکی دیگر فاجعه بود. صمد به طرز عجیبی به مادرش وابستگی عاطفی داشت و میتوان گفت از دست دادن مادر، نقطهی عطفی را در تکانههای روانی و فراز و نشیب ذهنی او رقم زد.
در سالهای موسوم به اصلاحات و برپایی اولین دوره انتخابات شوراهای شهر، به میانجی یکی از دوستان که عضو شورای شهر شده بود، به شورا پیشنهاد دادیم که صمد شهردار بشود. متنی هم در حمایت از او نوشتم که خیلی از دوستان و افراد سرشناس و دکتر-مهندسهای شهر امضاء کردند. فکر میکردیم دوران تغییرات فرا رسیده و پس از سالهای سیاه سرکوب و تباهی دههی ۶۰، کمی فضا باز شده و افراد غیرحزباللهی، با اتکا بر مهارتهای کارشناسی امکان مشارکت جمعی خواهند داشت.
به یاد دارم آخرین باری که با هم با اتوبوس به لاهیجان آمدیم، همان وقت بود. در راه به من صفحاتی از یک هفتهنامهی محلی گیلان را نشان داد که در آن مصاحبهای با «مهندس صمد توانا، کاندیدای شایستهی تصدی شهرداری لاهیجان» درج شده بود که گویا دوستان رشتی صمد ترتیبش را داده بودند. در آن مصاحبه او دربارهی دورنمای توسعهی عمرانی و فرهنگی شهر نکاتی را گفته و با توجه به پایاننامه و تجارب کاریاش، معماری و شهرسازی در هم و برهم شهر را، نقد کرده بود.
قرار بود عصر فردای آن روز، به جلسهی شورای شهر برود. صمد کمی زودتر به خانهی ما که نزدیک شهرداری است، آمد و یک «تهبندی» کرد و به جلسه رفت. دو ساعت بعد برگشت. به او گفتم چه شد؟ گفت غیر از نعمت یاورزاده، – همان دوستمان که نامزدی او را به شورا برده بود- بقیه از حرفهایم هیچ نفهمیدند و استقبال نکردند. در نهایت همانطور که انتظار میرفت، اکثریت شورای شهر او را نپذیرفت و کسی را شهردار کردند که در چارچوب بوروکراسی حکومت اسلامی بگنجد و به جای روشنفکری و تجدّدمآبی، مانند اغلب مدیران جمهوری اسلامی، نمازخوان، روستاییتبار و واجد کُدهای خویشاوندی مذهبی باشد و از سامانهی گزینشی خودی- غیرخودی اسلامی، با تسبیح و ریش و جوراب سفید و عطر حرم و انگشتر عقیق؛ سربلند بیرون آمده باشد.
کمی پس از به دنیا آمدن کارنگ -پسر شهلا و صمد -آنها به «امارات متحدهی عربی»، مهاجرت کردند. به یاد دارم پیش از رفتن، اتفاقی، جلوی تئاتر شهر دیدمشان و قرار شد تماس بگیریم و دیدار تازه کنیم که دیگر پیش نیامد.
صمد در مهاجرت، وقتش را در یک شرکت مهندسی برجسازی میگذراند و در سلسله برنامههای تلویزیونی که فرداد فرحزاد میساخت و از یک شبکهی ماهوارهای پخش میشد، «تاریخ نقاشی و معماری» درس میداد و چنانکه دوست داشت، تمرکزش را بر «معماری و هنر مدرن» میگذاشت.
چند سالی صمد را ندیدم. یک بار که تنهایی به تهران آمد، روزی را با هم گذراندیم. چهرهاش قدری تغییر یافته بود؛ ریش پروفسوری گذاشته بود و پوستش، شاید به خاطر آفتاب «دوبی»، قهوهایتر شده و بیشتر از گذشته مشروب مینوشید. هنوز ده صبح نشده بود که در یخچال دفتر را باز کرد و گل از گلش شکفت؛ بطری «جین» را همراه لیوانی برداشت و برای خودش ریخت و منتظر نشد تا من پنیر و زیتونی بیاورم و یک ضرب آن را، گویی که تشنه مانده باشد، بالا کشید و گفت: به به! چه چیز خوبی است!
آنروز ناهار با هم بودیم و عصر به «شهر کتاب ابنسینا» در شهرک غرب رفتیم. وقتی اتوموبیل را در پارکینگ یک مرکز تجاری گذاشتم و برگشتم، دیدم «ذرت کَرهای» خریده است. گفت که دخترش به دنیا آمده و چشمهایش میدرخشید و شاد بود. گفت که کارنگ مدرسهی انگلیسی میرود و شهلا در کارش بسیار موفق است. دیگر شرایط و موقعیت هر دوی ما با قبل خیلی فرق کرده بود؛
امّا اگر کسی یا موردی از روزگار سپری شده به یادمان میآمد، دیگر پس از سالها، نگاه نمیداشتیم و روی دایره میریختیم و میخندیدیم تا ذرتها تمام شوند.
وقتی که من مهاجرت کردم، او در امارات بود و هنوز شبکههای اینترنتی چندان گسترده نشده بود. گهگاهی ایمیلی رد و بدل میکردیم و دورادور از یکدیگر خبر داشتیم.
چند سال بعد، ناگهان صمد به ایران و لاهیجان برگشت. دانستم که در «دانشگاه گیلان» واحدهایی برای تدریس گرفته و درس میدهد و با دوستان رشتی و سعید صدیق رفت و آمد بیشتری دارد. چند بار به او زنگ زدم و حال و احوال کردیم. گفت سرش شلوغ است و روال جدیدی را در نقاشی شروع کرده و به زودی نمایشگاه اختصاصی در «گالری گلستان» خواهد داشت.
کمی بعد، مسالهای بغرنج، به غایت شکننده و دور از شخصیت بایستهی هنری و دانشگاهی، در مراودات او با یکی از دخترهای دانشجو رخ داد. تا جایی که من میدانم، بیآنکه چنان فاجعهبار بوده باشد که روایت شد، با گستردگی موجهای مجازی، سر و صدای زیادی برپا کرد.
هیاهوی بسیار، نه برای هیچ، بلکه برای معاشرتی که از بنیاد نمیبایست رخ میداد. به صمد زنگ زدم و پرسیدم قضیه چیست؟ گفت که برایش پاپوش دوختهاند. از او خواستم پاسخ علنی بدهد و اگر چنان نیست، تبری بجوید و خود مدعی بشود یا حتی شکایت کند؛ و اگر راست است، با شجاعت بپذیرد و عذرخواهی کند.
مطلبی نوشت و برایم فرستاد. در آن به فرد افشاگر بیشتر پرداخته بود و تغییری در چگونگی اصل روایت شنیده شده نمیداد. جالب این که صمد، تمامی اطلاعات و افشاگریهای دیگر همین فرد، مانند نکات مربوط به آن خانم کارگردان سینما که ادعای نقاشی دارد، یا باند مافیایی نقاشهای وابسته به مناسبات رانتی موزهی هنرهای معاصر را قبول داشت و برای من هم فرستاده بود و میگفت که کاملاً درست میگوید!
آن متن پاسخ، جز ذیل یک پست در صفحهی انستاگرام، انتشار دیگری نیافت. واقعاً در چنین موقعیتی چه میتوان گفت؟ ماجرا چندان پیچیده نبود: یکی از دانشجویان او در «دانشگاه هنر گیلان» – چنانکه نزد برخی دانشجویان رشتههای هنری مرسوم است؛ به منزل او، طبعاً با دعوت قبلی، رفت و آمد یافت و رابطهای غیرافلاطونی شکل میگیرد.
چندی بعد، همان خانم دانشجو در ارتباطی جدید و به دلایلی، واداشته میشود تا برود به حراست دانشگاه شکایت کند و بگوید چنان شده و لابد از روی رضا و میل او نبوده است. کار بالا میگیرد و «ادارهی اطلاعات گیلان» صمد را احضار میکند و او هم با ترس و لرز، به حال نزار، میرود و از پس استنطاق و سین جیم، اعترافنامهای را امضاء میکند و همان موجب اخراجش از دانشگاه میشود و تشت رسوایی از بام میافتد و صدا میکند…
از طرف دیگر، لیلی گلستان نیز ، بابت همرسان شدن همین موضوع، برای برکنار ماندن از آماج حملات فمنیستی، قرار و تاریخ نمایشگاه او را لغو کرد و این یکی برای صمد، بیش از هر چیزی گران تمام شد و گرچه به روی خودش نیاورد، میدانم که چقدر آسیب دید و به سمت خود تخریبی با الکل سرعت گرفت. سوار افتاده، سبوی شکسته شد و دیگر به بند نیامد.
در زمستان سال ۱۳۹۴- ژانویهی سال ۲۰۱۶- رفیق شاعرمان، سعید صدیق، در ۵۳ سالگی، ناباورانه درگذشت و صمد باری دیگر، در اندوه جدایی و حرمان غلطید. بعدتر برایم تعریف کرد که در خاکسپاری او، گویی چیزی نمیشنیده و با تکه چوبی بر مزار نقش میزده که کسی دستش را گرفت و به کناری کشانید.
گویا از همین مقطع بود که بیماری کبدی او آغاز میشود. بیماری او را «سیروز کبدی»، تشخیص دادند و او ناگزیر شد نوشیدن را به حداقل برساند.
ما در شبکهها، بیشتر در انستاگرام در تماس بودیم. یک بار تصاویر نمایشگاهی از دوست مشترکمان احمد محمودینژاد، در ایتالیا را برایش فرستادم که خوشحال شد و سلام رسانید. احمد که در پاریس و تورینو زندگی و کار میکند، در سالهای نوجوانی و پیش از اینکه دانشجوی «دانشگاه هنر تهران» بشود، هنرجوی صمد بوده که به اتفاق جمعی از نقاشهای نسل سوم لاهیجان، با راهنمایی او نقاشی تمرین میکردهاند. صمد که خودش و تقریباً بدون معلم، از ابتدا نقاشی را آموخته بود، در نوجوانی یکی از کارهایش را برای یک مسابقهی نقاشی به نام «شانکار» به هند فرستاد و برندهی جایزهی نخست آن هم شد. شاید به این دلیل بود که کار معلمی نقاشی را دوست داشت.
گاهی برخی عکسها را که از نمایشگاهها و موزههای مختلف میگرفتم، برای صمد میفرستادم. میدانستم از چه نوع آثاری خوشش میآید. چند شب پیش، که چتهای آرشیوی رد و بدل شدهمان را مرور میکردم، دیدم علیرغم اینکه مانند تمامی آرتیستها و نقاشهایی که شناختهام، به ندرت پیش آمده که از اثری به هیجان آید یا کاری را فوقالعاده بداند، مشتاق دریافت و دیدن کارهای نقاشانی که به گالریهای اروپایی راه یافتهاند، بود و پیگیری میکرد که مثلاً عکسهای فلان اکسپو در موزه Orsay چه شد و چرا همهاش را نفرستادهای، یا در ویدیو جزییات بهمان نقاشی مشخص نیست، عکسش را بفرست و …
بارها به او گفتم که بیا برنامهریزی کنیم تا برایش دعوتنامه بفرستم و به پاریس سفر کند. «باشد، حتماً»پاسخ میداد و سر حرف را میگرداند؛ ولی احساس میکردم دیگر حال و حوصله و شاید هم انگیزه ندارد. به او میگفتم بسیاری از نقاشها، از طریق «موزهی هنرهای معاصر» به «سیته دزارت» آمدهاند و تو چرا یک پرونده نمیگذاری که بیایی؟ جواب میداد به شاگردهایم سپردهام که انجام بدهند ولی میدانم که داشت از سر باز میکرد. البته بعدها دانستم برخی مشکلات حقوقی هم مزید بر علت شده بود و گرههای متعددی از قبل وجود داشت.
چند وقت پیش از درگذشتش، صمد به من گفت یک گالریدار در فرانسه، دو تابلو از کارهایش – «زورخانه» و «باغ ایرانی»- را برای نمایشگاهی در شهری غیر از پاریس انتخاب کرده و از من خواست برایش به انگلیسی و فرانسه متنی برای معرفی بنویسم.
با علاقه و خیلی زود متنها را آماده کردم و هر دو را برایش فرستادم و گفتم در مورد برخی اصطلاحات نقاشی اگر واژههایی که به کار بردهام دقیق نیست، بگوید؛ نخوانده گفت خیلی هم خوب است! ولی دیگر خبری نشد و نمیدانم تابلوها را فرستاد یا نه و متن را برای گالریدار فرستاده بود:
«برای بررسی فضای تصویری نقاشیهای صمد توانا، باید به نوع نگاه او به عنوان یک نقاش و آرشیتکت معاصر ایرانی نزدیک شد تا بتوان رابطهی فرم و سازماندهی رنگ را در کارهای او با توجه به انتخاب موضوع به درستی تحلیل کرد . ترکیببندی و کمپوزیسیون کلی در نقاشیهای توانا، بیشتر از همه با الهام از فضای نقاشی ایرانی و بر اساس دید مسطح و از روبرو شکل گرفته است، در مینیاتورهای ایران میبینیم که عناصر، نه به گونهی پرسپکتیو غربی در پلانهای جلو و عقب، بلکه با نوعی ریتم چرخشی و پلهای در طبقات، روی هم قرار میگیرند. با این نگاه در کارهایی از نقاش مانند «زورخانه» یا «باغ ایرانی»، میبینیم که چگونه فیگورها، به طور مسطح و تا حد امکان در یک پلان جاگذاری شدهاند.
نقاشیهای صمد توانا در واقع در ژانر مفهومی یا موضوعی قرار میگیرند که مهمترین چالش آنها را «رویارویی سنت و مدرنیته» میتوان تلقی کرد. در تابلوی «زورخانه» میبینیم که دستان پرسشانگیز، در واقع تلاش میکنند که سوال مهمی را رونمایی کنند؛ اینکه آیا در دوران ما، «آیین پهلوانی ایرانی» میتواند در روابط اجتماعی با نیازهای جدید جایی داشته باشد، یا محکوم به نابودی است؟
همچنین در تابلوی «باغ ایرانی»، عناصری مانند «درخت خشکیده»، «حوض آب» و «فیگور زن»؛ در واقع نابودی تدریجی همه المانها و ارزشهای نوستالوژیک را در عصر ما بیان میکنند. در مورد فضای رنگی، میتوان گفت که رنگها به صورت ناتورالیستی و کپیبرداری صرف از طبیعت انتخاب نشدهاند و بلکه مانند رنگآمیزی نقاشیهای ایرانی، به صورت ذهنی و ملهم از هم نشینی مناسب رنگهای دارای کنتراست واتاب یافتهاند که بر ریشههای حضور رنگاندیشی فرهنگ سنتی در تفکر نقاش دلالت دارد.
نکتهی دیگر در توضیح نقاشیهای صمد توانا این است که عناصر کارها به صورت جداگانهای حجم دارند؛ ولی هنگام قرارگیری در ساختار کمپوزیسیون، به صورت تخت و دو بعدی هارمونیزه میشوند. در نهایت اینکه، درختها در نقاشیهای جدید نقاش، حالتی فیگوراتیو و گاه آناتومیک دارند و پیچ و تاب شاخهها در بسیاری از موارد فیگور های انسانی را به ذهن متبادر میکند که بیانگر سرنوشت درختان، در باغهای کهن و روبه زوال ایرانی است که نابودی آنها، آسیب اصلی زمامداری عقبمانده و روند توسعهی شتابزده و ناپایدار است که همه چیز و خودمان را در کلان روایت امحای تاریخی ما میبلعد و به سیاهچال میکشاند…»
صمد که بر اثر بیماری کبدی لاغر و تکیده شده بود، در یک گفتگوی تلفنی به من گفت که در لیست دریافتکنندگان پیوند کبد قرار گرفته و من میدانستم این به چه معنی است و چیزی نداشتم که بگویم. از طرفی دیگر، گویا مشکل قلبی هم به بیماری افزوده شده بود و کار را دشوارتر میکرد. از او خواستم آخرین آزمایشهایش را برایم بفرستد تا ببینم. میتوانم بگویم به معنی واقعی کلمه، همهی پارامترهای بیوشیمی، در حد فاجعه بود. از او خواستم در یک بیمارستان مجهز بستری بشود؛ گفت منتظر است که دکتر معالجش ترتیبش را بدهد.
در شهریور ماه سال ۹۸ (اوت ۲۰۱۹)، «گالری آس» در تهران، آثار جدید صمد را عرضه کرد. علیرغم بیماری، خودش هم در افتتاحیه حاضر شده بود. از دوستی خواهش کردم سبد گلی از طرف من بفرستد، و تبریک بگوید. عکسهای آن نمایشگاه، حال ناخوش صمد را کاملاً نشان میدهد.
وقتی برای تشکر به من زنگ زد، گفت شاگردهایش به او میرسند و پزشک متخصص مجربی در رشت او را تحت نظر دارد. گفت که پدرش در سن و سال بالا کماکان ورزش میکند و قبراق و سرحال است و افزود شهلا به او زنگ زده و گفته چه بر سر خودت آوردهای که علیرغم «ژن خوب سلامتی» اینقدر بیمار شدهای؟
فکر میکنم، پس از آن دوستانش میخواستند نمایشگاه دیگری در خارج- نمیدانم کجا- برایش ترتیب بدهند و او همان متنهایی را که نوشته بودم، برایشان ارسال کرده بود که لابد به جایی نرسید.
در آخرین تماسها میگفت که مایع «آسیت»(Ascite) قابل توجهی در حفرهی شکمیاش جمع شده و به بیمارستان رفته و عمل کرده تا مایع را تخلیه کنند. این حالت به اصطلاح «آب آوردگی»، به دلیل به هم خوردن فشار ورید اصلی کبد و عدم توازن مقدار پروتئین و آلبومین سرم خون اتفاق میافتد و بیمارانی که به این مرحله میرسند، اصطلاحاً End Stage به شمار میروند. علیرغم آن و وضعِ روز به روز بدتر شوندهاش، کماکان نقاشی میکرد و بر حسب گفتههایش، چند تابلو به مثابهی یک مجموعه کار در دست داشت.
این اواخر میگفت در یک پروژهی بزرگ ساخت و ساز، بر زمین بزرگی واقع در لواسان، به اتفاق دوست یا شریکی، مشغول شده و کارهایشان خیلی خوب پیش میرود و برای آن، در شرف تأسیس شرکت معماری است! یک صفحهی انستاگرامی هم فرستاد که در نمایهی آن، عکس یکی از نقاشیهایش -فکر میکنم نقاشی کوچهی قدیمی پشت مسجد اکبریه لاهیجان- را گذاشته بود و عنوان «دفتر معماری صمد توانا و همکاران» را بر بالا داشت. میدانستم این کارها شوخی است و در بهترین حالت خودفریبیای بیش نیست. صمد، دیگر تمام شده بود.
رفیقم، صمد توانا، احتمالاً ۱۷ اسفند سال ۱۳۹۹، ۷ مارس ۲۰۲۱- سر نهاده بر تارک تنهایی و انزوا، در منزلش درگذشت. دو یا سه روز بعد او را یافتند و در گورستان آسید محمد لاهیجان به خاک سپرده شد. در صفحات مجازی، تاریخ تدفین او، به اشتباه، زمان مرگ درج شده که درست نیست. او متولد ۷ آذر ۱۳۴۲ بود. دوست مشترکمان، رضا خوشدل برایم نوشت: «صمد رفت».
***
سه دهه قبل، در سال ۱۳۷۳، صمد یک تابلوی بزرگ به من هدیه داد. تصویری از سه زن که دوتای آنها، یکی نشسته و دیگری ایستاده، در حال شانه زدن موهایشان هستند؛ -فیگوری که نقاش، در چند تابلوی دیگر هم تکرار کرده- و زن دیگری که پشت به آنهاست و به مقابل مینگرد. البته شاید به طور کلی، نگریستنی در کار نباشد، چون چشمها آشکار نیستند و از سویی دیگر دو زنِ زلفافشان، چهره ندارند. سالها بعد برای نقاش دیگری نوشتم که کارهایش: «شرم حضور بیچهرگانی شد/که سالهاست/ دست فشرده بر شرمگاه چشم/بازیچهای به مصلحت نام ماندهاند.»
در فرصتی، تابلو را به لاهیجان بردم و در منزل ما قرار داشت. وقتی خواستند خانهمان را به سبک امروزیها، بکوبند و از نو بسازند، تابلو را بستهبندی کردند و جایی گذاشتند. چند سال بعد، برخی رنگهای آن ریخته شده بود. صمد بیمار بود، ولی از او خواستم در فرصتی به خانهی ما برود و تابلو را ببیند و به سلیقهی خودش ترمیم کند. تأکید کردم: مبادا ساخت اثر را تغییر بدهی! به همان شکل اُرژینال باید یادگاری بماند! خندید و پذیرفت…چندی بعد به خانهی ما رفت و ساعتی را با پدر و مادرم گذرانید و آنها هم خیلی خوشحال شدند. به پدرم گفت میباید تابلو را ابتدا به نجاری برد تا قاب چوبی بوم، عوض شود؛ پس از آن تابلو را ترمیم خواهد کرد. پدرم هم چنین کرد و قرار شد برادرم تابلو را به منزل صمد ببرد که بیماریاش شدت گرفت و تابلو به همان شکل ماند و امضای او تکرار نشد.
تابلو، در همین حالت که رنگ برخی جاهایش پریده، قدری شبیه یک نقاشی دیواری قدیمی شده و گویی بیننده با فیلتری در مقابل چشم آن را فلو (Flou) میبیند. این وجه، برایم یادآور مواجههی خود نقاش با واقعیت سخت و انضمامی «زندگی» است. شاید به همین دلیل، به تعبیر یکی از دوستان، تابلوهای صمد در عین ترکیببندی کافی، «ناتمام» به نظر میرسند و البته ممکن است این نکته، حاصل التفاتی باشد که به دوست هنرمند خود، به مثابهی سوژهی شناسایی مینگرد.
حالا، تابلوی یادگاری، در منزل برادرم قرار دارد. چندی پیش از همسر برادرم خواستم که چند عکس و فیلم از آن برایم بگیرد و بفرستد. از آنها، و نیز از عکسهای دیگر، ویدیوئی ساختم که به همین متن، پیوست خواهم کرد. عکسی را هم که خودم از بیژن نجدی، عنایت نجد سمیعی و صمد در منزل بیژن، با دوربین نگاتیوی قدیمیام گرفته بودم، در اسلاید یکی مانده به آخر گذاشتهام؛ که عمر جناب نجد سمیعی دراز باد. چند سال پیش، این عکس را در اوراق قدیمیام یافتم و تصویر آن را برای صمد هم فرستادم که در صفحهاش گذاشته بود.
***
نیمه شبی، در «دهکدهی ساحلی بندر انزلی»، در ویلای یکی از دوستان، صمد آمد و من را که زودتر از دیگران خوابیده بودم، بیدار کرد و گفت: بیا برویم ساحل قدم بزنیم. گفتم حالا؟ «از شب هنوز مانده دودانگی»! گفت بیا…
لب آب، وقتی موجهای کوتاه دریا، ردِّ پاهایمان را بر ماسه، به فاصلهی کمی پُر میکرد، خمیازهکشان پرسیدم باز چه شده؟ گفت هفتهی پیش در نیشابور، در کارگاه ساختمانی پروژهی بزرگی که او یکی از مهندسان ناظرش بود، چند کارگر، به دلیل ریزش آوار، زیر زمین دفن شدند! این مربوط به دورهای بود که صمد به نیشابور رفت و آمد داشت و دفتر مهندسان مشاوری که در تهران برایش کار میکرد، مجری آن پروژهی بزرگ بود.
لحظهای ماندم و بهتزده پرسیدم چرا اینطور شد؟ پاسخ داد: سهلانگاری فنی و غیر فنی و هزار چیز دیگر شاید…بعد، اضافه کرد که خانوادهی کارگرهای قربانی، روی همان زمین و در کنار تل خاک و مصالح جمع شدند و برای عزیزشان، سوگواری کردند، بی آنکه دقیقاً بدانند آنها زیر کدام خاک مدفون شدهاند. گفتم: مثل خاوران! گفت: آره، مثل خاوران.
میگفت: رانندهی شرکت که او را از فرودگاه مشهد به نیشابور میبُرد، به او زینهار داد تا مراقب باشد، چرا که ممکن است کسی از جمعیت خانوادههای سوگوار بر حسب خشم، به او حمله ببرد. صمد رفته بود و در کنار آنها که «نیز مردمی بودند»، بر خاک نشسته و همراهشان اشک ریخته و علیرغم این که مهندسها و کادرهای فنی، پروژه را ترک کرده بودند، همانجا ماند تا در عزای آنها شریک باشد: «در خلوت روشن با تو گریستهام/ برای خاطر زندگان، و در گورستان تاریک با تو خواندهام».
میگفت که تمام هفتهی گذشته، کوشیده تا چهرهی کارگران دفن شده در خاک را به یاد بیاورد تا نقاشیشان کند. اما چهقدر غمبار است که نتوانست و آنچه تلخی واقعه را دو چندان کرده، «مرگ تراژیک» آنهاست.
به یاد دارم که آنشب پیرامون همین اطلاق «مرگ تراژیک» حرف زدیم. من گفتم: شاید به موازات آن، «زیست تراژیک» هم بشود تعریف کرد، اغلب روشنفکرها و هنرمندان، گیرندههای قوی برای گرفتن رنجهای بشری، چه شخصی و چه غیر آن، دارند ولی شاید به دشواری بتوانند تلواسههایشان را تسری یا بروز بدهند. پس، تمامی آلام، در خودشان انباشته و گداخته میشود و گاهی در امتداد یک «زیست تراژیک»، در نمونههایی مانند هدایت یا مایاکوفسکی، یا ویرجینیا وولف به «مرگ تراژیک» هم پیوند میخورد…که صمد وسط حرفم پرید و گفت: یا مودلیانی!
حرفم را ادامه دادم و گفتم شاید از اینروست که کامو، برای انسان تراژیک روشنفکر، سه راه یا سرانجام متصور است: یکی این که در مسیری متافیزیکی، عرفانی و چیزی شبیه اینها بیفتد و از امر واقع بگسلد؛ دیگر این که به آفرینش هنری یا ادبی برسد، یا اگر این دو نشد، خودش را بکشد و بمیرد و تمام!
به گمانم صحبتهایمان ادامه داشت تا وقتی که طلوع آفتاب در انتهای پیکر با شکوه دریا، و خنکای سپیدهدم، ما را به تماشا کشانید. نمیدانم صمد به چه میاندیشید ولی وقتی به او گفتم چقدر شبیه تابلوی «کلود مونه» شده سری تکان داد و چیزی نگفت. شاید به «مودیلیانی» فکر میکرد که یک کتاب جذاب از نقاشیهای او را در کتابخانهاش داشت و به کسی هم امانتش نمیداد و از آن الهام میگرفت.
باری، «رنج» اصیلترین خصلت آدمی است. در مفاهیم الاهیاتی، آنکس که رنج بیشتری دارد، به تزکیه یا کاتارسیس بهتری دست مییازد. اما رنج حاصل از «شکست» و بدتر از آن امتداد «احساس شکست» دیگر زخمی است ناسور، «که مثل خوره، در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد».
آنچه در هزار نقشی که زمانه میتواند برآورد، میگذرد، چه سودا باشد و چه تدبیر، شاید یکی هم، بر آیینهی تصور ما ننشیند. «مرگ تراژیک»، حریری از افسون بر «زندگی» سپری شده میکشد و نوعی جاودانگی را رقم میزند. کارگران ساختمانی نیشابور، از یاد نخواهند رفت، هر چند که روشنفکر و نویسنده نبودند. هدایت، کامو، مایاکوفسکی و ویرجینیا وولف- که راه سوم را برگزیدند- هم همینطور، هر چند که مرگشان بر اثر آوار کارفرمایی سودجو در جایی که «مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر است»؛ نبود.
آنچه میماند یادهاست و نقشها، زنانی که شانه بر موی میکشند و نمیبینند، درختان انسانوارهای که همانند بردگان، داغ بر تن دارند و چشمان نیمباز روباهی که بر سقف یک سواری، در کویری خشک، شاید دامنهی بینالود، به تماشای اندوه و مویهی زنان و کودکانی قامت راست کرده که نقش فردایشان را حتی نمیتوانند تصور کنند؛ ولی «به خاطر یک قصه در سردترین شبها/ تاریکترین شبها» و «به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام»، در جشنِ ماتم میزیند.
هیچ وقت از صمد نپرسیدم که چرا آدمهایش «چشم» درست و حسابی، ندارند یا چشمهایشان محو و فرورفته است. نمیدانم آیا از نقاش محبوبش، تأثیر پذیرفته بود یا نه، ولی میدانم او، آنچه را که طرح و نقش میزد، نه با چشمهایش، بلکه خوابگردانه با روح تراژیکی میدید که بر سراسر زندگیاش سایه افکنده بود و هیچگاه از آن رها نشد.
۸ فوریه ۲۰۲۴
پاریس
پیوندی در یوتیوب، مشتمل بر ویدیویی است که از عکسها درست کردهام:
https://youtu.be/34c3g5x36Uc?si=Vv2dNc9mdkuXkopF
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید