روزگار شیرین در مکعب تلخ
مصطفی عزیزی (۱۳۴۱- اراک ) داستاننویس و فیلمنامهنویس و تهیهکنندهی برنامههای تلویزیونی است. او در سال ۱۳۸۹ به کانادا مهاجرت کرد و در تورنتو زندگی میکند.
برنامههای تلویزیونی
۱۳۷۲ – مسابقهٔ دانش و هوش – شبکه سوم.
۱۳۷۵ – رایانه در زندگی – شبکه دو.
۱۳۷۷ – مسابقه گزینهها – شبکهٔ تهران.
۱۳۷۶ تا ۱۳۷۹ – مسابقه تلاش. شبکه یک.
۱۳۷۹ – مسابقه کمتر از ۵ دقیقه. شبکهٔ تهران.
مجموعههای تلویزیونی و تلهفیلم
۱۳۸۰ – سریال مسافر. شبکهٔ تهران.
۱۳۸۶ – راه بیپایان. شبکهٔ سه.
۱۳۸۷ – تلهفیلم بازی. شبکهٔ سه.
۱۳۸۷ – تلهفیلم انتقال. شبکهٔ سه.
۱۳۸۷ – بیگانه – شبکهٔ سه (نویسنده و تهیهکننده)
۱۳۸۷ – مرد – شبکهٔ سه (در حال تولید)
۱۳۸۸ – گاوصندوق – شبکهٔ سه (نویسنده و تهیهکننده)
کتاب
۱۳۸۹ – مجموعه داستان “من ریموند کارور هستم” – نشر افق
[clear]
روز دوم بازجویی عکسی از شکاف زیر آینهی یک طرفهیی که من خود را در آن میدیدم، و آن که آنسوی آینه نشسته بود مرا، بیرون آمد. عکس را از صفحهی فیسبوکم برداشته بودند چیز خاصی نبود حضور در اجتماعی در میدان مللستمن بود در اعتراض به وقایع ۳۵۰. دیدن عکس خاطراتی را برایام زنده کرد و وقایع آن روز از خاطرم گذشت. قرار بود در برگه بازجویی در مورد عکس بنویسم. همان موقع طرح فیلمی در ذهنم جرقه زد. «چه میشد اگر زندانی هنگام بازجویی عکسهایی را میدید و خاطراتی در ذهناش شکل میگرفت اما چیز دیگری مینوشت و دو روایت از موضوعی واحد مطرح میشد و بعد بازجو هم میتوانست روایت سوم را اضافه کند.» این ایده جانام را نجات داد و دیگر سلول تنگ و تار انفرادی برایام دنیایی شد و دریچهیی به جهان ذهنم باز شدم و دوربرم پر از شخصیتهای داستانی شد. تمام روز و شبی، که روز و شباش معلوم نبود، در سلولی که سه و نیم متر در یک و نیم متر بود راه میرفتم و سکانس به سکانس و صحنه به صحنه به فیلمنامه فکر میکردم. روزی یازدهکیلومتر راه میرفتم و در ذهنم فیلمنامه مینوشتم. طریق محاسبه میزان راه رفتنم هم جالب بود کف سلول موکت فرشی پهن بود که حاشیهاش ۱۰۸ گل داشت. مُهر نمازی هم در اتاق بود. هر ده بار که میرفتم و میآمد میشد هفتاد متر و آن مهر را روی گل قالی جابهجا میکردم، ده گل میشد هفت صد متر و صد گل هفت کیلومتر… ناماش را «چشم بند» گذاشته بودم و ماجرای زنی بود که به اتهام قتل همسرش بازجویی میشد و خاطرات زندهگیاش مرور میشد.
پس از چهل روز که بازجویی تمام شد و از دوالف و قرنطینه به بند هشت که بندی عمومی بود منتقل شدم. دنیا برایام شیرین شد وقتی دیدم کاغذ و قلم میتوانم تهیه کنم و شروع به نوشتن کنم. اما سالها بود که با قلم و کاغذ کار نکرده بودم، سالهاست که فقط تایپ میکنم، انگشتانم هم درد میکرد، درد رماتیسمی که سرم ماند که ماند، امیرهوشنگ نوایی که مهندسی شریف خوانده بود و یکسال حبس داشت از هشتاد و هشت با وثیقه بیرون بود و چند ماهی بود برای کشیدن حبس به زندان برگشته بود کمکم کرد که بنویسم با خطی بسیار بد مینوشتم و او پاکنویس میکرد. او که به بند هفت منتقل شد دیگر کم کم نوشتنم راه افتاده بود. فیلمنامه «چشمبند» را خیلی زود تمام کردم و دو فیلمنامه دیگر هم نوشتم و با خود گفتم چه کاری است رمان بنویسم که امکان چاپ داشته باشد فیلمنامه را که نمیشود ساخت در این شرایط زندان و دو سه سالی که حداقل باید بمانم. برای همین شروع کردم از روی فیلمنامهی «چشمبند» رمان «روزگارِ شیرین» را نوشتم که چند ماه پیش در نشر علم در تهران منتشر شد. در مقدمهی آن رمان درمورد پروسهی رماننویسی از روی فیلمنامه مقدمهیی نوشتم که بیکم و کاست اینجا نقل میکنم.
«روزگارِ شیرین» به تمامی در زندان اوین نوشته شده است و دستنویسها به بیرون از زندان منتقل شده است و پس از تایپ به وسلیهی پست به داخل زندان برگشته و من تصحیح کردم و دوباره با پست فرستادم و وقتی آزاد شدم به انتشارات علم دادم که با حذف پنج پاراگراف و حدود ۵۰۰ کلمه سرانجام وقتی منتشر شد که دیگر ایران نبودم.
و اما مقدمهی «روزگارِ شیرین»:
««فیلمنامه» اقتباسی از روی داستان نوشتن کاری بس رایج است. آنچنان رایج که در برخی از جشنوارههای سینمایی از جمله اسکار جایزهیی هم ویژهی فیلمنامههای اقتباسی است. اما عکس این کار یعنی اقتباس داستان و رمان از فیلمنامههای به فیلم در نیامده نادر است آنچنان نادر که نتوانستم نمونهیی بیآورم.
هنگامی که فیلمنامهی «چشمبند» را نوشتم و هیچ امیدی نداشتم که نرود کنار فیلمنامههای نوشته شدهی قبلی و خاک نخورد تصمیم گرفتم از روی آن «رمانی» اقتباس کنم که شد «روزگارِ شیرین».
فیلمنامهنویسی هنری بس تراژیک است. حاصل کار فیلمنامهنویس روح سرگردانی ست که اگر کالبدی برای نمود و بروز پیدا نکند در سرگردانیِ بیحاصلی به هرز میرود و به ندرت ممکن است به چشم آید و به طور مستقل منتشر شود. حاصل کار سایر هنرمندان هستی مستقلی دارد؛ شعر باشد یا مجسمه، نقاشی باشد یا نمایشنامه، نت موسیقی باشد یا رمان، تاثیر هنرمندان یا فنمدارانی که به آن هنر اولیه نمود و بروز میدهند تاثیری عرضی و ثانویه است و معمولا آنچنان نیست که جوهر را تغییر دهد و شباهت کار عرضه شده با کار خلق شده آنچنان باشد که نتوان تمیز داد. اما «فیلمنامه» چنین نیست؛ چون «فیلمنامه» تا به قالب فیلم در نیاید موجودیت ندارد، هنری ناقص است؛ روحی بیکالبد؛ و زمانی که جامه فیلم بر تن میکند و کالبد مییابد موجودیتی پیدا کرده است که ممکن است برای خالقاش بیگانه باشد.
سینما هنری جمعی است. معمولا شکلگیری محصولی هنری به نام «فیلم» حاصل همکوشی و در میان نهادن خلاق هنرهای مختلف با محوریت کارگردان است اما در اکثر فیلمها، فیلمنامهنویس از گردونهی تولید فیلم حذف میشود. فیلم حاصل برداشت کارگردان و بازیگران از داستان و شخصیتهاست. در واقع «مرگ مولف» قبل از تالیف اتفاق میافتد. فیلمنامهنویس باید نوزاد خود را در سبد گذارد و به آب نیل سپارد. دیگر شکافندهی نیل شود یا فرورونده در آن و شکار کوسهها بستگی دارد به اقبال و بخت و توانایی تهیهکننده و برداشت درست سایر عوامل شکل دهندهی فیلم.
فاجعه گریبانگیر فیلمنامهنویسان فقط این نیست که حاصل کارشان بیکالبد جان دهد و رنجشان بیثمر شود و جنینی که ماهها و گاه سالها در جان پرورده اند سقط شود؛ فاجعه بارتر آن است که این روحِ زیبا کالبدی کازیمودووار پیدا کند و حاصل عشقاش تنها جسمِ بیجان اسمرالدا شود.
مادری که از شیرهی جاناش مایه گذاشته است برای خلق اثری باید چشم به در دوزد تا سایرین از راه برسند و کالبدی بر این روح یا روحی بر این کالبد شوند و ممکن است اساسا کسی از راه نرسد و من نیز در شرایطی بودم که بعید بود کسی در خانهام را بزند برای همین راهی دیگر در پیش گرفتم که اینک حاصلاش پیش رویتان است. اقتباس رمانِ «روزگار شیرین» از روی فیلمنامهی «چشمبند»!
این اقتباس وارونه خود دنیای تازهیی بود. قبلا از روی داستان فیلمنامه اقتباسی نوشتهام؛ اما این اقتباس وارونه تجربهی کاملا متفاوتی بود. تجربهیی با حلاوتها و هلاهلهای خاص خود. «چشمبند» باید ققنوسوار در آتش میسوخت تا از خاکسترش «روزگارِ شیرین» سر برمیآورد و زاده میشد. اگر در فرایند «به فیلم در آوردن » فیلمنامه مادروار در حکم سلیمان کودک را به نامادری میسپردم و آرزو میکردم چون نامادری «دایرهی گچی قفقازی» از مادر دلسوزتر از کار درآید این جا در دو سوی دایره خودم ایستاده بودم و باید ابراهیموار خنجر به گلوی اسماعیلام میگذاردم.
ذهنیتی که فیلمنامه را شکل داده بود و با زبان تصاویر سخن گفته بود حالا باید به کلمه در میآمد و گاه این شدنی نیست؛ زیرا در فیلمنامه گاه برای پنهان کردن چیزی آن را نشان میدهیم، بیآنکه در موردش چیزی بگوییم؛ همچون شعبدهبازان چشمها را به دستی میدوزیم تا از آستینِ دست دیگر کبوتری هوا کنیم. اما چگونه میشود صحنهیی را توصیف کرد، به کلمه آورد، به جزئیات اشاره کرد و هیچ نگفت؟! میشود اما بس دشوار است.
«چشمبند» ماهیتی فیلمنامهای داشت. مانند رمانهایی که درونگرا هستند و اقتباس فیلمی شاهپیرنگی از آنان به «فرض» محال نیست.
در «چشمبند» شیرین چیزهایی را به خاطر میآورد که میدیدیم بیآنکه بدانیم آنچه میبینیم خاطرهیی اتفاق افتاده است یا تخیل سرریز کرده؛ نشانها را میگذاشتیم که کشفاش به عهدهی بیننده بود. اما حالا در «روزگارِ شیرین» باید برای ایجاد این حس راهی در پیش گرفته میشد، که شد.
به هر حال اکنون زشت یا زیبا «روزگارِ شیرین» متولد شده است و شخصیتاش خوب یا بد تعین پیدا کرده است. حالا مولف میتواند با خیال آسوده سر بر زمین بگذارد و جان دهد زیرا آرشوار تیر را از شست رها کرده است. با این حال «چشمبند» هنوز مستوره مانده است و آسیهیی را چشم انتظار است تا موسایاش کند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
مصطفی عزیزی (۱۳۴۱- اراک ) داستاننویس و فیلمنامهنویس و تهیهکنندهی برنامههای تلویزیونی است. او در سال ۱۳۸۹ به کانادا مهاجرت کرد و در تورنتو زندگی میکند.
برنامههای تلویزیونی
۱۳۷۲ – مسابقهٔ دانش و هوش – شبکه سوم.
۱۳۷۵ – رایانه در زندگی – شبکه دو.
۱۳۷۷ – مسابقه گزینهها – شبکهٔ تهران.
۱۳۷۶ تا ۱۳۷۹ – مسابقه تلاش. شبکه یک.
۱۳۷۹ – مسابقه کمتر از ۵ دقیقه. شبکهٔ تهران.
مجموعههای تلویزیونی و تلهفیلم
۱۳۸۰ – سریال مسافر. شبکهٔ تهران.
۱۳۸۶ – راه بیپایان. شبکهٔ سه.
۱۳۸۷ – تلهفیلم بازی. شبکهٔ سه.
۱۳۸۷ – تلهفیلم انتقال. شبکهٔ سه.
۱۳۸۷ – بیگانه – شبکهٔ سه (نویسنده و تهیهکننده)
۱۳۸۷ – مرد – شبکهٔ سه (در حال تولید)
۱۳۸۸ – گاوصندوق – شبکهٔ سه (نویسنده و تهیهکننده)
کتاب
۱۳۸۹ – مجموعه داستان “من ریموند کارور هستم” – نشر افق