زندانی که میله ندارد
استیو مککوئین از بدنهای برهنه و “شرم” میگوید
ترجمه: گروه ترجمهی شهرگان
اگر نام “استیو مککوئین” شما را فقط به یاد آن قهرمان افسانهای فیلمهای دههی ۱۹۷۰ میاندازد و نه به یاد هنرمندی انگلیسی که بعدها فیلمسازی یاد گرفت و جوایز کن و بفتا را از آن خود کرد، بهتر است این مقدمه را بخوانید. استیو مککوئین جوانتر – بله، این نام واقعی اوست! – سال ۱۹۶۹ در لندن به دنیا آمد؛ حدوداً یک دهه پیش از آن که مککوئینِ ستارهی سینما از دنیا برود. در اواسط دههی ۱۹۹۰ ، با وجودی که مککوئینِ جوان به هنرمند مشهوری در عرصهی تجسمی تبدیل شده بود، زندگیاش را با ساختن فیلمهای سیاه و سفید و کوتاه ویدئویی و سینمایی نظیر “خرس” و Deadpan به مسیر دیگری هدایت کرد. مککوئین ساختن فیلمهای بلند سینمایی را در سال ۲۰۰۸ و با فیلم “گرسنگی” آغاز کرد که تجربهی خارقالعادهای محسوب میشد و مایکل فاسبندر را در نقش “بابی سندز”، قهرمان افسانهای ایرلند که به خاطر اعتصاب غذا در زندانی در بریتانیا جان سپرد، نشان میداد. همین فیلم بود که جایزهی “دوربین طلایی” جشنوارهی فیلم کن برای بهترین فیلم اول و چندین جایزهی ریز و درشت دیگر را نصیب مککوئین کرد.
این گونه بود که انتظار جامعهی سینما از فیلم “شرم” بسیار بالا رفت؛ فیلمی که دیدن آن برای زیر ۱۷ سال ممنوع است و همچنان فاسبندر در آن بازی میکند و این بار، در نقش یک معتاد به سکس که در منهتن روزگار میگذراند. ناماش براندون است، مردی حدوداً سی ساله از طبقهی متوسط که زندگی جنسی پیچیدهای دارد و با زنان بسیاری در رابطه است؛ رابطههایی که سعی میکند آنها را مخفی نگه دارد. در همین روزهاست که خواهرش سیسی به نیویورک میآید تا برای مدتی نزد او بماند. آمدن سیسی، وضعیت زندگی براندون را دگرگون میسازد و او را با چالش تازهای روبرو میکند.
فاسبندر در “شرم” کاملاً برهنه میشود (چیزی که اغلب تماشاچیان را برای دیدن این فیلم به سینماها کشانده است). “شرم” در عین حال، جایزهی بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنوارهی فیلم ونیز را نصیب این بازیگر کرده و مککوئین نیز به خاطر آن، نامزد دریافت جایزهی بهترین کارگردان از این جشنواره شده است.
“شرم” از جمعه دوم دسامبر ۲۰۱۱ در سینماهای آمریکا و از هفتم همان ماه در سینماهای فرانسه روی پرده رفت و نمایش عمومی آن در سایر کشورهای اروپایی نیز از هفتهی دوم ژانویهی امسال آغاز شد.
من استیو مککوئین را در اتاقی در هتل SoHo ملاقات کردم که شبیه همان جایی بود که براندون در آن با زنان (یا مردانی) میخوابید که دیگر هرگز آنها را نمیدید. مککوئین آدمی ترشروست که تند تند و با لهجهی انگلیسیهای شرق لندن صحبت میکند و حرف زدناش به گونهای است که به گمان من در دوران کودکی از چیزی مثل لکنت زبان رنج میبرده است. اصلا هم اهل شوخی کردن نیست. پیش از آن که ضبط صوت دیجیتالیام را روشن کنم، به من گفت که در دوران کودکی مجبور شده که علاقهاش به تیم فوتبال تاتنهام را به خاطر «غمها و دلشکستگیهایش» کنار بگذارد. آنچه مرا هنگامی که برای بار دوم به مصاحبهمان گوش میدادم، بسیار تحت تاثیر قرار داد، جدیت بسیار زیاد او یا حتی میتوان گفت آرمانگراییاش دربارهی سینما بود. این درست نقطهی مقابل آن شوخطبعی یا رفتار آشفتهای است که احتمالا میتوان از شخصی با شهرت مککوئین در عرصهی هنر انتظار داشت.
میخواهم گفتوگویمان را با صحبت دربارهی رابطهی شما با مایکل فاسبندر آغاز کنم؛ رابطهای که من پیشتر آن را کمی شبیه به رابطهی میان اسکورسیزی و دنیرو یا شاید میان جوزف فون استرنبرگ و مارلنه دیتریش توصیف کرده بودم. فاسبندر در دو فیلم شما بازی کرده و این امید هم وجود دارد که فیلمهای بیشتری را با بازی او بسازید. رابطهی شما از آن نوع است که ساعتها بنشینید و دربارهی فیلم بحث کنید یا این که فقط سر صحنه میروید و کارتان را انجام میدهید؟
فقط کارمان را انجام میدهیم. من چندان علاقهای به حرف زدن ندارم و بیشتر از آن به کار کردن علاقهمندم. اغلب پیش میآید که وقتی دربارهی کاری صحبت میکنید، خودتان را از انجام آن بازمیدارید. یا این که، خیلی دربارهاش فکر میکنید. گاهی باید بپرید. مایکل ظرفیت چنین کاری را دارد؛ او از این نظر به من شبیه است. گاهی باید در حین کار، نکات را کشف کرد. کار با مایکل فوقالعاده است، اما این به آن معنا نیست که من فیلمنامههایم را در کل برای او مینویسم. این طور نیست که حین نوشتن، او را در ذهن داشته باشم. اما چیزی که اتفاق میافتد این است که او میتواند خودش را با موقعیت آن شخصیتی که من میآفرینم، وقف دهد.
شخصیت بابی سندز در فیلم “گرسنگی” بسیار متفاوت از شخصیت براندون در فیلم “شرم” است. بابی از زبان نهایت بهره را میبرد یعنی سعی دارد همه چیز را به واسطهی زبان کشف کند. هنگامی که میخواهی با تمام قوا در مقابل خشونت بایستی، تمام زورت را در زبان میزنی و این همان کاری است که بابی در “گرسنگی” انجام میدهد. او سعی دارد همه چیز را به واسطهی ارتباطاتش کشف کند، به واسطهی حرف زدن، مثل کاری که در صحنهی طولانی مربوط به کشیش در فیلم انجام میدهد. اما همان شخص، در فیلم “شرم” در کل به دشواری کلامی به زبان میآورد. این شخصیت کاملا درونگراست. ارتباط برقرار کردن چنین شخصیتی با تماشاچیان، شاهکاری باورنکردنی است! و به نظر من او در همان ده دقیقهی اول فیلم، تمام آنچه را که مربوط به اعتیاد به سکس است به ما انتقال میدهد.
درست است. خب، کاملا مشخص است که براندون نمونهی افراطی یک معتاد به سکس است.
او را نمیتوان با فردی که در روابط جنسی فقط بی قید و بند است، مقایسه کرد. براندون کسی است که شبانه روز درگیر سکس است، درست به همان صورتی که بعضی آدمها شبانه روز درگیر الکلاند. این آدم ممکن است در طول روز، بیست بار عطش جنسیاش را فروبنشاند، یا خودش را ۷۲ ساعتِ تمام با پورنوگرافی سرگرم کند. این تفاوت عمدهی او با یک بی قید و بندِ جنسی است.
موضوع هر دوی این فیلمها چنان که من متوجه شدم، بدن است. البته به نظرم آنچه بابی سندز و براندون با بدنهاشان انجام میدهند، کاملا با هم فرق میکند. اما هر دوی آنها نمونههایی افراطی در نوع خود هستند.
همهی ما از بدنهامان استفاده میکنیم. همه این گونهایم. به ندرت حرف میزنیم. اما آدمهای توی فیلمها مدام دربارهی احساساتشان و فلان و بهمان حرف میزنند، حال آن که در عالم واقعیت، آدمها این گونه نیستند. ما فیلم “گرسنگی” را برای بازتاب دادن شکلی از واقعیت ساختیم و فکر میکنم “شرم” نیز همین طور باشد. بیشتر میخواستم موقعیتی آشنا را نشان دهم، نه موقعیتی ناشناخته. میخواستم فیلمام دربارهی چیزی باشد که میدانیم، دربارهی آنچه که در زندگی روزمره بر سر این آدمها میآید. نخستین باری که کسی را میبینید، نمیتوانید بگویید که او واقعا چه جور آدمی است. او سعی خواهد کرد خودش را به بهترین شکلی که میتواند، به شما نشان دهد. مدتی زمان میبرد که او را بهتر بشناسید و احتمالا آن موقع خواهید توانست که از حالِ آنها به گذشتهشان پی ببرید. این دقیقا همان شیوهای بود که میخواستم در مورد معرفی سیسی و براندون به تماشاچیان به کار ببرم.
اگر به روش استفادهی بابی سندز از بدناش توجه کنید، میبینید که او با این روش و با امتناع از غذا خوردن توانسته است در یکی از حفاظتشدهترین زندانها در بلفاست، نوعی آزادی را برای خودش بیافریند. در دههی دیگری از تاریخ و در آن سوی آبها، براندون در منهتن که کلان شهرِ آزادیهای افراطی است، روزگار میگذراند. شغلش عالی است، جذاب و پولدار است. با این امکاناتی که دارد، به واسطهی درگیریها و اعمال جنسیاش برای خودش زندانی ساخته است. بنابراین این دو شخصیت از منظری دو قطب کاملا متضاد با یکدیگرند، اما به طریقی با هم مرتبط نیز هستند. موضوع بدن در هر دو فیلم بسیار به چشم میآید. اما ببینید، بدن همان چیزی است که ما انجام میدهیم. در عالم واقعیت، ما شباهتی به بازیگران نمایشنامههای شکسپیر نداریم که دیالوگهایی طولانی دربارهی اوضاع زندگیمان و فلان چیز و بهمان چیز داشته باشیم. بلکه ناله میکنیم، خرُخُر میکنیم و به این شکل، روزگار میگذرانیم. و اغلب هنگامی که حرف میزنیم، بیشتر مزخرف میگوییم تا وقتمان را پر کنیم. اگر مثلا با بهترین دوستمان یا روانپزشکمان یا افرادی از این دست حرف هم بزنیم، اغلب اوقات گوش نخواهند داد.
به همان میزان که نمیتوان در مقابل وسوسهی نزدیک شدن به افراد برای شناختن روحیات آنها مقاومت کرد، شناختن روحیات براندون کار ترسناکی به نظر میرسد.
بله، دقیقا… از منظری، شبیه یک زندان است. زندانی که میله ندارد. شاید آزادیاش خیلی بیش از حد به نظر برسد.
در “شرم” نیز چیزی مشابه آن دیالوگ تأثیرگذار (بین بابی سندز و کشیش) که در وسط فیلم “گرسنگی” گنجاندید، وجود دارد؛ در صحنهی غمانگیزی که براندون سر قراری واقعی حاضر میشود و سعی میکند با زن دیالوگ هم داشته باشد نه این که صرفاً با او بخوابد.
این نخستین بار در تمام فیلم است که او با کلام، خودش را ابراز میکند، درست بر خلاف زمانی که در مقابل سیسی، با نشان دادن احساساتش خودش را ابراز میکند. من آن صحنه را خیلی دوست دارم و این که گارسن هر پنج دقیقه یک بار سر میز آنها ظاهر میشود. قضیه به این شکل، قدری کمدی به نظر میرسد اما این چیزی است که در عالم واقعیت نیز پیش میآید. یعنی خیلی دشوار است که بخواهید موقع صرف شام در یک رستوران دیالوگ داشته باشید! رابطهی آنها به هنگام قدم زدن و صحبت کردنشان در خارج از رستوران پیش میرود و به همین شکلِ ناشیانه و در عین حال، شیرین است که این آدمها سعی میکنند همدیگر را بهتر بشناسند.
نمیخواهم از پایان ماجرا چشم بپوشم، اما خود شما تعمدا سرنوشت براندون را نامشخص باقی میگذارید. من نمیدانم که چه بر سرش خواهد آمد، اما باید بگویم که میترسم بدترین اتفاق برایش پیش بیاید.
کورسوهای امیدی هم برایش وجود دارد. دوست دارم سینما در حکم آینهای باشد که زندگی تماشاچیان را به خودشان نشان دهد یعنی خودمان را روی پردهی سینما ببینیم. شاید گاهی اوقات مردم دوست نداشته باشند به آن نگاه کنند، چون چندان جذابیتی برایشان ندارد. اما ما باید به آن نگاه کنیم تا به خودمان بیاییم و بفهمیم در کجا ایستادهایم، بازتاب آنچه هستیم را ببینیم و آنچه را که ممکن است اتفاق بیفتد، تغییر دهیم.
منبع: Salon