زن که باشی…
***
باد خنک اول صبح توی آشپزخانه پیچید. لرزم گرفت. پرده چهارخانه کلفتی که افشین به پنجره آشپزخانه زده بود، کنار رفت. افشین میگفت: «پرده کلفت نگاههای مزاحم رو دور نگه میداره!»یک لحظه نگاهم دوید به تراس آپارتمان روبهرویی که از پنجره آشپزخانه پیدا بود. خالی بود.حتماً دیروز اثاث کشیده بودند. فقط یک گلدان شمعدانی با برگهای آویزان جا مانده بود روی هره. گوشه شیشه هم شکسته بود. این چند روز آخر مرد همسایه روبهرویی را میدیدم. کارتنها را چسبکاری میکرد. زنش تند تند حرف میزد. لبهایش را میدیدم که تکان میخوردند.
وقت آَشپزی، بیرون را که نگاه میکردم، مرد را میدیدم که روی صندلیاش توی تراس نشسته و کتاب میخواند. نمیدانستم چه کتابی. نمیدیدم. مرد نویسنده بود. نمیدانستم. اما بیشتر روز را آن جا مینشست و کتاب میخواند … . نوشتن از همان جا چسبید یک گوشه ذهنم. دوستم، مرجان هم مینوشت. دِلی. فکر نوشتن که افتاد توی سرم، مرجان، من را با گروهش آشنا کرد. روی هم میشدیم چهار تا، گاهی هم پنج تا زنی که میخواستند بنویسند. به افشین که گفتم، خندید:
-دور هم جمع شین که داستان بنویسین؟؟
هنوز داستانی ننوشته بودم.
خم شدم. ماهیتابه را از زیر سینک برداشتم. دستهاش لق میخورد. کارد کوچک میوهخوری را از جا قاشقی آبچکان برداشتم. پیچ دستهاش را چرخاندم. ماهیتابه را گذاشتم روی گاز. نشستم روی چهارپایه پشت میز. خردههای خمیر بربری را توی دستم جمع کردم و گلوله کردم. لازم نبود به ساعت مثلثی کنار یخچال نگاه کنم. یک ساعت بیشتر از رفتن افشین و باران نمیگذشت. کره وارفته بود توی کاغذ آلومینیومیاش . من هنوز پشت میز وارفته بودم. مثل همان کره. نوک انگشتم را بردم کنار دماغم. بوی چربی دماغم را پر کرد. از همان جا کره را با کاغذش انداختم توی سطل کنار یخچال. دستم را با دستمال روی میز پاک کردم. کارهایی را باید میکردم. با کاغذ زیر مگنت روی یخچال چک کردم. یک چیزی کم بود. پاتوق ادبی یکشنبهها. هنوز فکری برای طرح داستان تازه نداشتم.
یخچال را گذاشته بودیم کنار در آشپزخانه. وقت اثاثکشی، افشین میگفت:
-فقط یک سال تحمل کن، جا تنگی رو. درست میشه.
حالا سه سال گذشته بود از وقتی که یخچال را این جا گذاشته بودیم. بلند شدم. دستم را با مایع ظرفشویی شستم. قبل از آن که به کاغذی که روی یخچال چسباندهام نگاه کنم، مگنت را نگاه کردم. باران درست کرده. خودم نمد زرد را برایش بریده بودم تا باب اسفنجی رو یخچالی درست کند. کاغذ را برداشتم و مگنت را دوباره چسباندم به در یخچال. روی در بالایی عکس باران وقتی که نوزاد بود، تکان خورد. توی سر همی نارنجی با عکس پوه، دست و پا می زد که عکس انداختم. بوی پودر زیر گردنش توی هوا پخش شد. انگار که از خانه قبلی با همین عکس، اثاثکشی کردیم. سر حوصله باید آلبومها را بگردم و عکس جدیدترش را روی یخچال بزنم. دیروز که از خانه دوستش آمد گفت:
-رو یخچال نازنین اینها پُر عکسه! مامان تو چرا نمیزنی عکسامون رو؟
کاغذ توی دستم را نگاه کردم. یکشنبه بود. مرجان میآمد تا سبزیهای سرخ شده مامان را برایم بیاورد و اگر وقت کنیم با هم یک فنجان قهوه فوری بخوریم. ناهار یکشنبهها ما کارونی بود. مخصوصاً اگر باران شیفت صبح بود. باران میگفت:
-ماکارونی گوش فیلی می خوام!
افشین میگفت:
-گوش فیلی هم شد ماکارونی؟ اصلاً ماکارونی هم شد غذا؟ لااقل اسپاگتی بپز!!
بسته گوشت چرخ کرده را از فریزر درآوردم و گذاشتم توی مایکرو. یک نگاه به کاغذ انداختم. طرح جدید داستان جلسه مدرسه باران ساعت یازده. میتوانستم با مرجان از خانه در بیایم و از سوپر مارکت هم سس قرمز بخرم. باران ماکارونی را فقط با سس قرمز میخورد. جلسه هم که تمام میشد، اجازه باران را میگرفتم و با هم میآمدیم خانه. دوباره لازم نبود این همه راه را بروم. با بوق مایکروفر بسته گوشت را گذاشتم توی ماهیتابه. ظرف پیاز نیمه سرخ را از توی یخچال درآوردم وگذاشتم کنار ماهیتابه روی کابینت. فندک زدم و گاز روشن شد. یک قاشق سوپخوری پیاز ریختم توی ماهیتابه. دو قاشق روغن ریختم روی گوشت و پیاز. شعله را زیاد کردم و درش را گذاشتم. صدای زنگ اس ام اس گوشیام آمد. مرجان پشت در بود. گوشی آیفون را برداشتم و دکمه در باز کن را زدم:
-بیا تو!
تا سه طبقه را بالا بیاید، استکانهای نصفه چای را که افشین و باران هول هول چند لقمه خوردهاند توی ظرفشویی گذاشتم. کتری میجوشید. خاموشش کردم. صدای جلز و ولز کردن گوشت توی تابه میآمد. قوطی رب گوجه را از توی یخچال بیرون آوردم. همه را ریختم توی تابه. نصف لیوان آب، نصف قاشق نمک. فلفل سیاه و قرمز. زرد چوبه و دارچین. آویشن را هم که آخر باید بریزم. بویش را دوست دارم. درش را گذاشتم تا نم نم بپزد.
در کابینت بالای ظرفشویی را باز کردم. دو تا فنجان سرامیکی کوچک را برداشتم و گذاشتم روی میز. صدای تق تق آهسته مرجان را شنیدم. سه قدم راهروی کوچک از آشپزخانه تا در ورودی را رفتم. در را که باز کردم، مرجان با کیسه سبزیها خودش را انداخت تو. شالش سر خورده بود از روی موهای کوتاهش و افتاده بود روی شانه هایش:
-بگیرشون دستم افتاد!
گرفتم و گفتم:
-سلام!
پشتم راه افتاد. تا رسیدیم توی آشپزخانه حرفی نزد. چهار پایه را کشید و رویش نشست. کیسه سبزیها را گذاشتم روی میز کنار فنجانها. گفتم:
-زحمت کشیدی!
به ماهیتابه نگاه کرد:
-سر راهم بود. از مامانت گرفتم. میگه بذار دخترم به نوشتنش برسه!
دستش را کرد توی کیف که زنجیرش گیر کرده بود به شال. با ابرویش اشاره کرد به اتاق:
-خونهاس؟
افشین را میگفت. سرم را تکان دادم:
-باران که صبحی باشه، دیگه نمیاد خونه. یه سره میره سر کار. یادت رفته این هفته باران صبحیه!
بسته پالمال سیاه را بیرون آورد. برایش فندک زدم و لای پنجره را باز کردم. دوباره نگاهم افتاد به گلدان شمعدانی همسایه روبهرو. حتماً جا مانده بود. شاید برای بردنش میآمدند. مرجان دست دراز کرد تا پرده را بکشد:
-خفه نشدی ؟ این قدر این پرده رو کیپ نکن! بذار یه هوایی بیاد تو خونهات!
پرده را عقب کشیدم. وقت رفتن باید یادم بماند پرده را کیپ کنم. سبزیها را شمردم. شش تا بسته. قرمه سبزی و کوکویی و پلویی. همه را گذاشتم توی فریزر. سر رسید سال نو را که خودش داده بود از توی کشوی کنار اجاق برداشتم و گذاشتم روی میز. عود کنار گاز را روشن کردم. بوی شکلات توی آشپزخانه پیچید و با بوی سیگار مرجان قاطی شد. مرجان روی چهارپایه چرخید و قوطی قهوه فوری را برداشت:
-هنوز چیزی ننوشتی؟ نه؟
سرم را تکان دادم. بلند شدم و کتری را از روی گاز برداشتم. آب جوش را که توی فنجانها میریختم، بخارش دستم را سوزاند.
مرجان پک بلندی از سیگار گرفت و دودش را توی سینهاش برد. بعد نرسیده به فیلتر، سیگار را انداخت توی ظرفشویی. دوتا قاشق قهوه ریختم توی فنجان خودم و هم زدم:
-نمی دونم چی بنویسم. نمی دونم.
مرجان مانتویش را در آورد وگذاشت روی پایش. ناخنهایش را تازه فرنچ کرده بود. با شستش کوبید روی میز:
-نویسنده که بشی، دلت میخواد پاتو از این آشپزخونه لعنتی بذاری بیرون! نه؟
نگاه کرد به ساعت روی دیوار. سر رسید را ورق زدم. کاغذهای خالی و نوشتههای خط زده. چند خط این جا و چند خط آن جا. مرجان گفت:
-هنوز باتری این ساعت بیچاره روعوض نکردی؟ یادم باشه دفعه دیگه باتری هم برات بگیرم!
گفتم:
-باتری لازم نداره. الان ساعت ده شده دیگه. من هم یه ساعت دیگه باید برم جلسه مدرسه. هنوز هیچی ندارم که بنویسم.
سررسید را بستم. گفتم:
-افشین میگه بنویس ببینیم آخرش چی میشی؟ مگه قراره چی بشم؟ اصلاً مگه قراره چیزی بشم؟
مرجان فنجانش را مزه کرد. بستۀ سیگار روی میز بود. دستم را گذاشتم رویش:
-افشین میگه همهاش سرت توکتابه. دیگه واسه باران وقت نمیذاری! چه میدونم از این حرفها دیگه.
مرجان نگاهم کرد. به پرده که باد تکانش میداد، نگاه کردم. دوباره گفتم:
-نمیشه هم زن خوبی بود، هم تو آشپزخونه موند، هم قصه نوشت؟
مرجان چیزی نگفت. بلند شدم و سررسید را گذاشتم توی کشو. پشتم را کردم به مرجان:
-شاید هم افشین راست میگه. شاید نوشتن کار من نیست.
فنجانم را که سرد شده بود، خالی کردم توی ظرفشویی. مرجان گفت:
-خودت رو بنویس.
دیر شده بود. گفتم:
-دیر شد. یادم باشه. باید سس قرمز بخرم.
مرجان کنار در منتظرم بود. پنجره را که میبستم، گلدان شمعدانی دیگر نبود. شاید برده بودنش. پرده را کشیدم. دم در به مرجان گفتم:
-نظرت چیه یه گلدون شمعدونی بخرم؟
مرجان گفت:
-تو که تراس نداری!
[کافه داستان]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
زیبا و دلنشین