زیستن در غربت – بخش دوم
حالا دیگر در همه جای جهان پراکندهایم. صدای ایرانیها را همه جا میشود شنید و نگاه آشنایشان را میتوان احساس کرد که غریبانه کوچهها و خیابانهای شهر بیگانه را میکاوند.
هفته گذشته، پرونده "زیستن در غربت" را با گفتارهایی از شهرنوش پارسیپور (داستاننویس) و دکتر محمود صدری (جامعهشناس) گشودیم. این پرونده قرار است تصویری از مهاجرت به دست دهد که نویسندگان ایرانی مهاجر، خالقان آن هستند. در این هفته مهدی جامی، روزنامهنگار و محقق مقیم هلند از تجربه هجرت سخن میگوید و دیدگاههای خود را در اینباره شرح میدهد.
***
مهدی جامی: تاریخ مهاجرت ما تاریخ تبعید است
مهاجرت را چگونه توصیف میکنید؟ این مهاجرت برای شما چقدر ارادی بودهاست و چقدر از سر اضطرار؟
در وضعی که ما ایرانیان بعد از انقلاب قرار داریم مهاجرت به معنای آوارگی سیاسی است. قبل از انقلاب هم مهاجرت معنایی عادی نداشته است. یعنی فرض کنید مهاجرت ایتالیاییها و چینیها و ایرلندیها به آمریکا کاملا متفاوت از مهاجرت ایرانیهاست. ما معمولا آواره شدهایم. قبل از انقلاب این آوارگی مقصدش شوروی و اروپای شرقی بود و بعد از انقلاب این مقصدها عوض شد. گروههای چپ نخست به افغانستان رفتند و بعد به شوروی و بعد به غرب آمدند. گروههای طرفدار سلطنت از هم آغاز به انگستان و فرانسه و آمریکا رفتند. گروههای طبقه متوسط عهد پهلوی سر از لوسآنجلس درآوردند و در سالهای اخیر طبقه متوسط زمان انقلاب عازم کانادا میشوند. تاریخ مهاجرت در میان ما تاریخ تبعید است عمدتا. گروههایی هم بودهاند که برای درس و تجارت میآمدهاند. هنوز هم میآیند. اما معمولا زندگی دوگانه دارند. پایی در ایران و پایی در غرب. ولی مهاجران عمدتا راندهشدگان مستقیم و غیرمستقیم نظام مقدساند. هر قدر که این نظام با مخالفان و منتقدان خود و با کسانی که سبک زندگی متفاوتی داشتهاند سختگیرتر شده شمار مهاجران بیشتر شده است. و البته فقط به گروههای مرفهتر اجتماعی یا تحصیلکردهتر هم منحصر نمیشود. زمانی کسانی به ژاپن میرفتند تا کار کنند و پول جمع کنند. حالا بسیاری به مالزی و اندونزی میروند تا از آنجا به کشورهای دیگر مثل استرالیا بروند. همین روزها یک لنج مهاجران غیرقانونی که ایرانی و افغان هم در آن بودهاند بین اندونزی و استرالیا غرق شد (۲۶ آذر). مردم ما به هر دری میزنند که از نظام انقلاب بگریزند. حتی اگر با ریسک بالا همراه باشد. آنها هم که در داخلاند آرزوی مهاجرت دارند. چه دانشجو باشند چه کسب و کار و زندگی ظاهرا مستقری داشته باشند. به یک معنا اینها همه از سر اضطرار است. ولی ارادههای بزرگی پشت این اضطرار وجود دارد. من زنی را میشناسم که دو کودکش را برداشت و به آسیای جنوب شرقی رفت و بعد از مدتها سختی و بیچارگی توانست خود را به غرب برساند. بدون یک اراده آهنین این کار غیرممکن است. اما اگر منظور از ارادی همان معنای اختیاری باشد به نظرم مهاجرتهای ما ایرانیان عمدتا از سر اضطرار است نه اختیار. من هم استثنا نیستم. اگر میتوانستم در ایران بمانم علاقهمند بودم حداکثر برای گذراندن یک دوره دانشگاهی به غرب بیایم و بازگردم. اما انتخاب کنونی من برای آمدن و بازنگشتن از سر اجبار بوده است. راهی پشت سر نداشتم. باید رو به دیار دیگری میرفتم.
بزرگترین مسئله شما در جامعه میزبان چیست؟ آیا توانستهاید در این جامعه ادغام شوید؟ یا نه؟ آیا احساس میکنید که مردم باز و سادهگیری نسبت به خارجیها هستند؟
بزرگترین مساله من دوری از ایران است! من به کشورهایی که در آن زندگی کردهام چه بریتانیا و چه هلند عمیقا احترام میگذارم. آنها حقوق مرا که بیگانهای در کشور آنها بودهام به خوبی رعایت کردهاند در حالی که کشور خود من مرا رانده است و اگر بازگردم هم مرا بیزخم و بیرنج نمیگذارد. اصلا آنجا هست تا مردم را بیازارد و بتاراند. اما اینجا آرامش دارم. ولی وطن من اینجا نیست. طبیعی است که نمیتوانم ادغام شوم. من بسیاری از خصوصیات غربی را آموختهام بهخصوص آنچه فکر میکنم به آزادی و نظم و سازمان و پیشرفت و نوآوری مربوط میشود. اما خود را ایرانی میدانم. من هنوز نتوانستهام خود را با هلندیها یا انگلیسیها جمع بزنم و بگویم ما. بگویم کشور ما، تمدن ما، تاریخ ما، مشکلات ما، دستاوردهای ما. من هنوز خود را با مردمام در ایران جمع میزنم. مای من آنجاست. ولی تحسین من از اخلاق مدنی غربی عمیق و وجدانی است. اگر روزی بازگردم این چیزی است که با خود خواهم برد. اخلاق مدنی.
درباره بخش دوم سوالتان باید بگویم جامعه غربی در شخصیت و تاریخ خود عالمگیری را تجربه کرده و میکند. بنابراین بخشی از سرشتاش بازبودگی به روی دیگر فرهنگهاست. درباره مهاجران موجهای اخیر هم به نظرم بهترین رفتار ممکن را داشته است. چه در سطح قانونی و چه در سطح اجتماعی. البته مشهور است که اروپای غربی کمتر از کانادا و آمریکا به مهاجران روی خوش نشان میدهد. نوع این جوامع با هم متفاوت است و امکاناتشان هم. اما رفتار با خارجی برای هر دو سوی آتلانتیک مبتنی بر قانون و حقوق بشر است. این روند غالب است. اسثتناها هم هستند اما قاعده این است.
با چه امید و آرزویی در کشور غریبه زندگی میکنید؟ در غربت به چه چیزی دلبستگی دارید؟
با این امید زندگی میکنم که روزی به وطنام بازمیگردم. تدریس میکنم. تحقیق میکنم. سفر میکنم. و برای حل مشکلات انبوه شده مردممان فکر میکنم و قدمی برمیدارم. با این امید زندگی میکنم که بسیاری از ایرانیان مهاجر هم مثل من به ایران بازگردند. ممکن است ما دیگر به دلیل این که زندگی تازهای این سوی مرز برای خود درست کردهایم نتوانیم یکسره در ایران زندگی کنیم و یا ناگزیر زندگی دوگانه پیشه کنیم اما اگر مهاجران بتوانند بخشی از فعالیت خود را در ایران صورت دهند هم تفاوتهای بزرگی ایجاد خواهد شد. ایرانیان باید بتوانند تجربه و سرمایه و دانش خود را به وطن خود ببرند. بدون اینکه لزوما ارتباط خود را با جهان قطع کنند. نیازی هم نیست. در واقع نیاز اصلی ایرانیان این بوده و هست که با جهان در ارتباط همه جانبه باشند. طبعا مهاجران میتوانند این ارتباط و امکان را تسهیل کنند چون دانش زندگی در این سرزمینها را دارند. آینده ایران از این بابت بسیار هیجان انگیز است. روزی که مهاجران بتوانند آسوده به وطن برگردند و محترم باشند و وطنشان دوباره وطن آنها هم باشد. و روزی که همه ایرانیان به هر جای جهان خواستند بروند و دوباره بازگردند و هر جا رفتند محترم باشند. پناهجو نباشند. آدم قاچاق شده نباشند. نگریخته باشند. بروند و بگردند و جهان را تماشا کنند و تجارت کنند و بیاموزند و برگردند.
دلبستگیهای من مثل زمانی که در ایران زندگی میکردهام کتاب است و رسانه و دانشگاه. و دیدن جهان. سعی میکنم زندگیام ایرانی بماند. بدون این که از محیط غربی خود گسسته باشد. من هنوز در کناره آبیدر در سنندج زندگی میکنم و در خیابان ولیعصر تهران راه میروم و از ییلاقات اطراف مشهد سر درمیآورم. مسیح میگوید دلتان آنجاست که گنجتان. من هم دلام آنجاست. آنچه میخوانم و مینویسم و نشر میکنم هم قصه همان گنج است. در جهان هم که میگردم همیشه همه چیز را با ایران قیاس میکنم. قبلهام ایران است. شوقام این است که کتابی و مجلهای از ایران برسد. یا زعفرانی، زیرهای، ادویهای. هر چیزی که نشانهای از آنجا باشد.
تصور میکنید که در این شرایط نیز آن چنان که باید میتوانید در خدمت جامعه ایرانی باشید؟ نگاهتان به این مقوله چگونه است؟
برای شخص من به دلیل تعلقاتی که به ایران دارم و حرفهام که دنبال کردن مسائل ایران است حفظ ارتباط با ایران هیچ وقت مشکل نبوده است. تا امروز هم هر چه کردهام و نوشتهام برای ایران بوده است. هنوز هم فکر میکنم، طرح میریزم و مشاوره میدهم تا کارهای رسانهای برای ایران بهتر انجام شود و از محیط داخلی بیگانه نشود. خود را در خدمت ایران و جامعه ایرانی دیدهام و میبینم. چه زمانی که تحقیق میکنم و تاریخ و فرهنگمان را باز میشناسم، چه زمانی که به امید برافتادن استبدادی که ما را آواره خواسته و میخواهد، کار میکنم. فکر میکنم مهاجران دیگر هم حتی اگر روزنامهنگار نبودهاند اگر به ایران دلبسته بودهاند به نوعی در خدمت ایران بوده و هستند. هویت ما در ایران و ایرانی بودن است. تمام فعالان ایرانی در خارج از ایران به عشق خدمت به ایران و ایرانی کار میکنند. به نظرم آن ایرانی که به ایران نیندیشد دیگر ایرانی نیست. حتی نسل دوم و سوم ایرانیان مهاجر هم تلاش میکنند با حفظ زبان فارسی و رسوم ایرانی ارتباط خود را با ایران حفظ کنند. آنها این مزیت را هم دارند که چون سابقه و پرونده سیاسی ندارند رفت و آمد آسانی به وطن پدری و مادریشان دارند. این باعث میشود بیاموزند و بیاموزانند.
به نظرم بزرگترین خدمتی که همه ما میتوانیم به ایران بکنیم این است که یاد بگیریم و این را از طرق مختلف یاد بدهیم که باید پایمان روی زمین باشد و از توهم و خودمرکزبینی و شبه علم و اندیشه دیمی دست برداریم. ارزیابی واقعی از خودمان پیدا کنیم و از جایگاهمان در جهان علم و صنعت و سرمایه و هنر؛ و بکوشیم با واقعبینی سیاست داخلی و خارجیمان را پایه بریزیم. هر ایرانی دانشور و واقعبین و وطندوست سرمایهای است برای ایران. هر جا که باشد.
چقدر پایبند به رسوم و آدابهایی هستید که هویت ایرانیان را میسازد؟ آیا این پایبندی مانعی در جهت پیشرفت شما بودهاست یا نه؟
آداب و رسوم اموری جمعی هستند. من تنها هم که باشم سیب و سبزه نوروزیام را حفظ میکنم اما میدانم که شادی واقعی در جمع است و با خانواده و خویشان است. از این محرومام مثل صدها هزار ایرانی دیگر. ایرانیان مهاجر البته در بزرگداشت آیینهای ملی خود بسیار فعال بودهاند اما واقعیت این است که چون ما در محیط غیرایرانی زندگی میکنیم حفظ آداب و رسوم گاه غیرممکن یا حتی غیرلازم میشود. ولی این امور ربطی به پیشرفت ندارد. حتی اگر بانویی خواسته باشد روسریاش را حفظ کند اینجا با مانعی روبهرو نمیشود. یا اگر کسی بخواهد نمازش را بخواند و روزهاش را بگیرد کسی او را باز نمیدارد. پیشرفت به تمایل شما برای موفقیت در جامعه بستگی دارد. جامعه غربی تبعیضی برای کسانی که دگراندیشاند ندارد. کسی از مذهب و آیین شما نمیپرسد. بنابراین شما آزادید که چه انتخابی داشته باشید. انتخاب من این است که تمام آنچه را میتوانم به صورت فردی حفظ کنم، حفظ کنم. و تمام چیزهایی را که میتوانسته در ایران هم که میبودم تغییر کند بگذارم تغییر کند.
امشب شب یلدا ست. شب یلدا و شب چله شب دیدار مادر است. حالا بی بی سی هم برنامه داشته باشد یا دیگر رسانههای فارسی زبان خارج از ایران. مثل نوروز. این برایت نه نوروز میشود نه یلدا. هیچ چیزی جای دیدار مادر را نمیگیرد. جای بودن و لذت بردن از جمع خانواده و خویشان را پر نمیکند. این بزرگترین ستمی است که جمهوری اسلامی به مادر من و مادران هزاران هزار نفر دیگر و به ما کرده است. ما را از وطنی رانده است که دوستاش می داریم اما دیگر امکانی برای حفظ یادمانهاش هم نداریم. چون مثل ماهیان بیرون از آب افتادهایم.