سه شعر از احسان عابدی
۱
به زمین فکر میکنم
و لذت یک لیوان چای زیر آسمان
شصت سال پیر شدهام
تا بفهمم
سنگ، سنگ است
و من کوچک
به اندازه آدم
که هنگام پریدن از جوی به عرض آن فکر میکند.
جایی برای رفتن نیست
نشستهام روی تپهای بر فراز شهر
شهر کودکی، جوانی، پیری
کفشهایم را درآوردهام
و به اکنون فکر میکنم
که میخواهم زندگی کنم
۲
ما آدمهای حاشیهایم
بی آنکه نشانی داشته باشیم
برهنه چون سطح ماه
سطحی چون کف امواج
پیش میرویم بی آنکه بخواهیم
میترسیم از رعد
از زلزله
میخوریم زمین و دوباره میایستیم
نان را دوست داریم
و آفتاب را
دراز میکشیم زیر ستارهها
و تعجب میکنیم از ژرفای شب
ما آدمهای حاشیهایم
بی آنکه کاری به متن داشته باشیم
۳
برای آریو
همه چیز تمام میشود
و تنها عروسکهای تو میماند
و ماه کوچکی
که در چشمهای تو بود
صدای گریهات
خاطرهای است برای دلتنگی
که در این گیلاس نیمخورده
به انتها میرسد
گاهی که دوستت دارم نیستی
و نبودنت
در لباسهایم سنگینی میکند
کجاست پیراهن نازک من
از تو میپرسم
پسرکم
که کنجی به خواب خرگوشی رفتهای