سه شعر از حسن فرخی
۱
آفتاب را خاموش می کنند
روی دست من
حروف نام تو
روی خاک می ریزد.
تن چه کسی در آرامش است؟
شکنجه ی مویه ادامه دارد
سنگی روی امضاء من افتاده است.
قلب چه کسی در عصر جمعه ای می تپد؟
نبض روشنایی زیر تیغ است.
حرف های چه کسی روشن است؟
زخمی تر از من کسی نیست.
به تماشا بیا.
حافظه ی من همچنان تاریک است.
چه کسی ترانه ای می خواند
برای خورشیدی که بر می خیزد؟
از حروف نام من
روی دست تو خون می چکد.
۲
آن دو برادر دور شدند از رنگ
کسی ندید من برگردم
با نگاه هراسان از دو سمت متفاوت
به هر چیز شک کردند حتی به آفتاب و ماه.
درگرداب هر چیز
گرفتار هر چیز
دست های شان را باز کردند از گره
تاریک شد چشم ها
روی شعرهای معترض خط قرمز کشیدند.
نگاه حریص کرکس
روی تن ها ریخته است.
۳
حکایت مرگ من
استخوان هایم را جمع می کنم
و پیراهن گلدار پلاسیده ای را
به باد می دهم.
دست های من عطر و بوی رازقی می دهند
میان مردگان خویش.
به آخر خط که رسیدیم
دریافتم
ته ی دنیا هم چون کابوسی ست.
رگ های مرده را جمع می کنم
و تله های کبره بسته را
به خاک می سپارم.
مروارید چشم های من گم شده است
میان انبوه مردگان.
دلهره
بر رحم پیشی گرفته است
و چاه
مخفیگاهی ست.
کلمات پراکنده راجمع می کنم
حافظه ی باقی مانده را
سر دست می گیرم
و از فردای مرگ پرده بر می دارم
میان مردگان خویش.
در سکوت خوفی ست
بالای دار مرد گریه نمی کند
مویه
شایعه ی کوتاهی ست.