Advertisement

Select Page

سه شعر از محمد آشور

سه شعر از محمد آشور

[clear]

خصوصی بگویم

[clear]
گوش‌ات کجاست؟… بیاور!

این سطرها فقط برای تو تنهاست:

«این مرگ را ببین!

در ذاتِ طناب است

چه سیاه… چه سفید

و مارگزیده‌ای که من‌ام

مار را بر هر ریسمانِ ساکتی ترجیح می‌دهد»

مرگ بالای صندلی‌ست

حالا که زیرِ پا خالی‌، بالای صندلی‌ست

‌گاهی که بر زمینِ سفت ایستاده‌ای

مواظبِ دهان‌اش باش!

دهان‌های بسیاری که از اطراف گشوده می‌شود

از سمتِ آشکارِ درّه‌ی خمیاز…

یا دل‌غشه‌ی گسل‌های پنهان که…

یکی مثلاً این دهان:

(

«ط»‌ی طناب حلقه‌ی داری معلق است

از واژه‌ی

دِ

رَ

خ

ط

بر واژه‌ی درخت، کلاغی

در واژه‌ی کلاغ، سیاهی

یک صندلی شبیه واژه‌ی صندل

افتاده پای آن

«مَرد»ی شبیه واژه‌ی «مُرد»ه…

– از ترسِ مار سکته نکرده؟!

– لطفاً کمی ببند!

)

پس بشنو از دهانِ دیگرش که بگوید:

– باز؟ –

(

دیدم دهان‌دریده‌ی غاری بود

اجسادِ جغدهای پَرپَریده وُ شب بود در دهانه‌ی تاریک

تصویرِ یک تصوّر از کلاغِ بی مهتاب!

و ماهِ پلاسیده

در

قعرِ

چاه

آونگِ ریسمانِ نقره‌ای‌اش بود

)

– حالا که گفتی «بود» یعنی که حالا نیست؟

– آن لحظه در تصوّرِ من «بود»!

حالا ولی هرچه به پشتِ سر نگاه می‌کنم نیست…

و در سکوت، صدایی:

«ت‌َتَ‌ترس از ریسمانِ پوسیده چیست؟

که‌که آن‌که که می‌ترسد از سایه نیست…

از ترس صاحبِ سایه‌ست…

و این سیاه، سایه‌ی مار است

زَزهر در ذاتِ مار…»

و ناگهانِ بی‌دندانِ دهانی گفت:

«که مرگ اگر از پشت اگر قرار باشد خِفت‌اَت کند

باید چشم‌‌های پشتِ سرت نَپِلْکد

شاید…

آن‌هم فقط شاید شرم از نگاهِ پشتِ تو موجب شود…»

[clear]
«شاید»… آن‌هم به احتمالِ فقط «شاید»…

گوش‌ات کجاست؟… بیاور!:

«دهان» که می‌گویم یعنی همان مرگ است

خیلی خجالتی‌ست

دندان‌هایش را کشیده…

– از ترس این‌که بریزد؟!

– «از ترسِ»؟!… هه!… «برای» آن‌که نریزد!

[clear]

بوداده

[clear]
جن وجود ندارد؟

لابد به حور و پری هم اعتقاد نداری؟!

دست‌هایش این‌طوری‌ست!

دُم دارد یا نه ندیده‌ام از پشت!

سُم؟ دارد!

«چشم‌هایش عمودی‌ست»!

نیست!… هست!

هست!… نیست!

چیز‌ها را تکان می‌دهد

می‌خندد…

در را باز می‌کند…

می‌بندد…

زَعفر…

جعفر!… جن

[clear]
یک‌بار مثل همین الآن… هست

یک‌بار مثل کمی بعد که غیب می‌شوم، می‌رود

زارم!

هوایی‌ام!

جن مرا بگیر!

جِن‌‌‌اَم مرا بگیر!

هام اِبن لاقیس اِبن ابلیس‌ام

پشتم را ببین!

از کُرّه‌گی همین‌طورم

دُم دارم؟

[clear]

این‌جا بودی‌‌ست… این‌جا… این‌جا… و این‌جا

[clear]
روشن است

مثل روز روشن است… شب

و این که دیگر شب

همان شب همیشگی‌‌ست

بی‌ تمام ایهام‌ها

و استعاره‌هایی که از قدیم

به خواب شاعران می‌‌آمده بود

آمده بود… رفت

برای این‌که شب شده بود رفت

نه این‌که شب برای آن آمده بود که رفته بود او

روشن است

و مثل روز

این‌که ماه

نئون‌ها

چراغ‌های خیابان

مغازه‌ها

خانه‌ها

ماشین‌ها

و این یعنی «کدام شب؟»

ساعت یک است

و البته بامداد

من نشسته‌ام

او ایستاده

لباس‌هایش را می‌‌پوشد

«این وقت شب کجا؟»

و مثل روز روشن بود

این‌بار شب را نمی‌‌گویم

این‌را می‌‌گویم که روشن بود کجا

بیرون و زَد

دارد شبیه داستان می‌شود… بشود… شد!

و یک تعجب این‌که:

«این‌ها را برای چه گفتم؟»

شاید برای همین‌طوری

و شاید بهتر بود این‌طوری می‌گفتم که

«شب اتفاق مهمی نیست»

می‌‌شود… و دوباره صبح

آن‌هم چیز مهمی نیست

هیچ‌چیز آن‌قدرها مهم نیست که این‌قدر

حتا «کجا» و این‌که رفت یا آمد

رفته می آید… آمده می‌‌رود

و چرای آن هم که مثل شب روشن است

یا صبح

و شاید هم روشن نیست

تاریک هم نیست

چیست؟

این‌جا بود

بود؟

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

۱ Comment

  1. سوری

    عالی بود مرسی

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights