سه شعر از مهشید رستمی
۱
چرخش
نه،
هیچ فالی نگیر
که سالهاست
از آغوش نقشهای تاریک قهوهای
خطوط مبهم دستها
و رمز کواکب
در آمدهام
اینک
با تمام خندههایی که دنیا را
میان گهوارههای عزادار طی کرده
دو عقربه را به خستگی
دور خودم چرخ میدهم
دیگر مهم نیست
بگذار به غیر من
سرِ پُر هوای این کُرهی گیج هم
گیج و گیج تر برود
با این همه مطمئن نباش
همیشه آخر راه مجهول است
چه میدانیم؟
شاید این بار
وقوع حادثهای
هر دو عقربه را
معکوس بچرخاند !
۱۳۹۷/۴/۲۴
۲
درخت نارنج خانه پدری
نشستهاند لا به لای هر شاخه
و سر را،
سپرده کردهاند تا آسمان خانهی پدری
بر لبهی تیغ یک حیاط
حوض پر از خالی آب
تصویر آب تنی کودکانی
هر روز،
با فلاش بکی
در قصههای نانوشتهی ماهی گلی
به چشمها کوک میشود !
درخت،
عاشقی سایه انداخته
بر آئینهی خانه
که خاطرههایش
از اندوهی دور
پیله ساخته تنهایی خویش را
به آه …
آه …
آه….
گنجشگها
کبوتران
و یا کریمها
در نگین مخملی چشمهای سیاه کوچک شان
هر شب
نارنجهای به اربعین رسیده را
خواب میبینند
و درخت،
دخترکی را
به سکوت
وسکوت …
وسکوت…
۳
چاهِ مِه
قدم
قدم
در هر قدم
هوای کوچه
تابوت خاطرات
دوستت دارم
دوستت دارم
کوچه،
محاصره بود
چِرک روی گونههای زمین
چُرت میزد
و لاجرم
تصاویر سالها خلوت
از آفتابِ سبز را
به چاهِ مِه
میریخت !
کوچه،
لال شده بود .
ما،
در افسانه
خواب رفته،
تمام میشدیم !
#مهشید رستمی
۱۳۹۵/۱۱/۱۸