سه شعر تازه از فرناز جعفرزادگان
۱
جنون می زایید
با آواز آفتاب گردان ها
در گوشه گوشه ی مزرعه
گوش اش بدهکار کسی نبود
آن را سپرد
به دختری با گوشوار روز
و یک صدا
تن ها یک صدا در نگاه دوید
؛:
اگر چه درونش پر از دانه های تاریکی ست
اما همیشه
رو به آفتاب است آفتابگردان
۲
عزیزی و نمی دانی
اتاقی در قعر چاه ساخته ای و
ریسمان به دست
آسمان ریسمان می بافی
تا بی فانوس
روشنی را سوسو بریزی
روشن هم که باشی
همیشه دستی هست
که تو را به عبور سایه ها
مشکوک کند
و قحطی نان را
به سفره های اندیشه
مهمان
۳
سال ها
با ادیپ
سر یک سفره نان می خورد
او که
عقده ها را با گره ای کور
به عقد خود
در آورد
حقارت
آویزان چشم های
مرد ی ست
که تاریکی را
با خود به دوش می کشد