سوژهی خطخورده و آندیگرِ بزرگ
تناقض نما مینماید. عکس چهره با عنوان داستان. و سپس با خودِ داستان وقتی وارد می شوی. اگر بشوی. با این روسریِ سفت و سخت و این چادر، چه می خواهد بگوید؟ این نمادِ پوشش، متبادر می کند بر ذهن که خیلی چیزها را باید بپوشاند اما: “فیلم بد، برای هردویمان بهانه بود. برای اینکه تو شانههایت را سُر بدهی رو به پایین و تنت را روی صندلی مخمل عنابی رنگ سینما ریلکس کنی و برای من که قد بکشم و دندانهای حریصم را آرام بر سرِ شانههایت بگذارم تا محکم گازت بگیرند و تو لبازلب باز نکنی و نکردی. نباید لب باز میکردی. من لبهایم را زیر لاله گوشت گذاشته بودم و هرم نفسم را یواشیواش با دو کلمه ریخته بودم در حریم گوشت و پرسیده بودم: اجازه هست؟”. میل به ابژه در اوج است. و همه چیز ظاهرن مهیا. وقت آن که بچسبانی. اما نمی شود. معلوم نیست چرا. چون لاکان می گوید نمی توانی به ژوئیسانس برسی؟ که همیشه یک چیز کم می آورد؟ که حسِ کمبود نتیجه ی نهائی است؟ کمبودِ در مطلوب؟ که….. که یعنی سوژه خط می خورد. شکاف دارد. و کستراسیون یعنی پذیرش تناهی انسان که می تواند مقارن باشد با مرگ هایدگری سوژه. این در اوایل سمینارهایش بود. ۱۰ سال بعد تجدید نظر شد. گفت کمبودِ مطلوب یا کمبود در مطلوب تو را وا می دارد که همواره در جستجویش باشی. در جستجوی آن ابژه ی کوچکِ آ. و میل ورزیِ سیریناپذیرِ سوژه نیز از همینجا ناشی میشود و در پی ژوئیسانس بی وقفه نوک می زنی. آیا لاکان این حرف را دور از تأثیر آن دیگر، آن دیگرِ بزرگ، و سوپِر ایگوی فروید مطرح می کند که تو هیچ گاه نمی رسی زیرا ژوئیسانس با امر واقع در تناقض می افتد؟ بنابراین همیشه در پی آن روانی؟ یا که چیزی بنیادین در هستنده هست که در نهایت ممانعت ایجاد می کند. آن چه که کانت می گوید و به متافیزیک می شود مربوط شود. و یا تصادف است. و منفرد بودن آدم ها در هر موجود و پیچیده گی های تو درتو اجازه ی شناخت نمی دهد. آنگاه هرکسی از ظن خود شد یار من. در بهترین حالت به گفته ی لاکان تو را نفهمیده است. و تو او را. فروید منع زنای با محارم را عامل ادامه ی حیات جنسی سوژه در قالب خانواده می داند. قانونی است که محدود می کند ژوئیسانس را ( دراینجا ژوئیسانس جنسی، چرا که ژوئیسانس ضعفِ گرسنگی هست، یا ژوئیسانس قدرت، ثروت، خودنمائی، جاه طلبی و غیره)، به عبارتی حفظ خانواده ارجح قرار می گیرد بر ژوئیسانس از دست رفته. و همین می شود دالِ فقدانی که در تمام زندگی فرد را با خود می برد. این ها قوانینی هستند که مذاهب به طور عمده پیش پای بشر گذاشتند همراه با دیگر عرف و رسوماتِ مرسوم، قوانینی که فرهنگ و ذهن مردم را به آن آغشته نمود. لذا پرداختن به این جنبه از ساحت نمادین از جانب لاکان، از وی روانکاوی ساخت که هنوز جا بسیار دارد تا آن را خوب فهمید. اگر شهریار دانشکده ی پزشکی را در تبریز رها می سازد که شعر بگوید، به ژوئیسانس شعری اش پاسخ داده است فارغ از پی آمد های اقتصادی و اجتماعیِ آن. به عبارتی عرف متعارف به تخمم. یا سرژ دوبروفسکی Le livre Brisee (کتاب شکسته) می نویسد که زنش را در آن می شکند. اتوفیکسیون هایش پاسخ به میلی می دهد که فقط خودش را پاسخگو باشد، ژوئیسانس خودش را.
آنچه در این داستانِ زهره عارفی باز تناقض نماست همان کنش معکوس راویِ زن است در جامعه ی مرد محور. اویی که فرمان های مداومِ مادر در گذشته: “چشسفیدی نکن جانان!” و “وقتی با کسی حرف میزنی سرت رو بیانداز پایین، خیره نشو توی چشم دیگرانِ” با رؤیت شانه های ستبر در تن لاغرِ مرد و سینه ی پرپشمِ آن دیگری در میان دگمه های باز وادارش می کند که چشمانش را بدزدد، اما میل به ابژه کششی دارد مالیخولیائی، انرژی زا که قواعدِ متعارف و وزوز های دیگران از دوران کودکی را زیر پا می گذارد و به عبارتی می خواهد به ژوئیسانسِ خود پاسخ دهد. نگاه، خیره به نگاه. و این اوست، راویِ زن، که دست بالا می گیرد. به هدف می زند. هی عمل می کند. مرد را به راه می آورد. مجذوبش می کند. نا آگاهانه دانسته است که مطلوب را یافته. مطلوب او را بی پاسخ نمی گذارد. دوسویه است این کشش.
کمپلکس اودیپ هم در اینجا وارونه است. فروید گفت بچه (پسربچه) می بیند که مادرش دچار فقدان فالوس است و درعین حال پدر، مادر را در تصاحب دارد و بچه می بایست میل به مادرش را سرکوب کند. آنگاه برای جبران این کمبود به سراغ ابژههای دیگر می رود. اگر چه این نسبت را با دختر بچه نیز در جایی مطرح می کند. ولی فقط در یک جا و دیگر نشانی از نسبت کمپلکس اودیپ در دختربچه گان در آثار او نمی بینیم. در این داستان بابِ “همه چیز از سرِ شانههای تو آغاز میشود” راوی زن است و با پدر ایاق بوده است. و شانه های مرد چهارشانه ی پدر را تداعی می کند. به گونه ای پدر را در این مرد می بیند پس از این همه تنهائی بعد از رفتن او.
به دالهای بنیادین به معنای متافیزیکی نمی توان تکیه کرد مگر با سویهی علمیِ ژنتیکی و روانکاوانه به آن نگاه شود که در هر فرد تکینه است و یکی از آنها می تواند کمپلکس اودیپ باشد. امتناعِ از یا جهشِ به سوی ابژه ی میل را اینکه چه میزان در تو بنیادین باشد که پاسخگویش باشی تعیین می کند. و این دیگرِ بزرگ، ساحت نمادینی که ضمیر ناآگاه و سوژه ی خط خورده را شکل داده است، دین و رسم و عرف و قاعده و فرهنگ و غیره در جامعه، حرف اول را می زند در تبیین اعمالِ بنیادین و آنگاه منافع فردیِ افراد. چه می شود آینده ی من اگر با این فرد یکی شوم؟ این سئوالیست که ژوئیسانس را به عقب می راند. ابژه ی میل تبدیل به یک معامله می شود. به گفته ی فروید زمانی که اِلِمان های خواهش برای ابژه ی میل با امر واقع یکی شود است که ژوئیسانس صورت می پذیرد. چه بسا افراد که به ظاهر با تمام مظاهر عقب ماندگی مرزبندی داشته باشند، منافع مالی را نیز به پشیزی نخواهند و حرف و حدیث و رسوم متعارف مردم در جامعه را نیز نادیده بگیرند. اما این همه فقط اغلب در زبان محبوس می ماند. همه ی این ها در گذشته ی فرد از وی موجودی ساخته است که برخی خصلت ها در او بنیادین می شوند. و شاید تا ابد نتواند از آن رهایی یابد و ژوئیسانس همواره به طور دائم از دست می رود. فرد نا آگاهانه آن را به نفع قوانین و رسوم موجود و منافع آنی و آتی پس می زند.
چه شد که این هیجان و اشتیاق مرد و زن بی پاسخ ماند؟ تردید مرد؟ چرا؟ خامّا میگوید: “گناه باید اونقدر بزرگ باشه که ارزش سوختن تو جهنم رو داشته باشه.” کدام گناه؟ جستجوی ژوئیسانس؟ چرا باید سوخت؟ انگار وارونه است. آش نخورده. دهان سوخته. راوی تردید مرد را در کودک بودن مرد می بیند که تا بزرگ شدن خیلی فاصله دارد و خودش تا تنها نبودن. گمان می کند مرد او را دست انداخته است. این همانیِ راوی با پدر، بعد از مرگ وی، با این مرد نیز فالوس خیال است. همان پچ پچ های با پدر را حتی در هنگام حیاتِ مادر در این مرد می جوید. پدر رفت و فقدان پابرجا ماند. این مرد هست و اما او نیز دچار خیال های خود. ما نمی دانیم این مرد از راوی چه می طلبیده است در آغاز و چه بوده است که در زن نیافته. و پس آن گاه چرا فکر کرده است که اشتباه می کرده. هیچ گاه نخواهیم فهمید. شاید خودِ مرد بداند. و خود را مجاز می داند. مجاز است. با هر آنچه در او بنیادین شده او و هرکس دیگر مانند او هرکاری بکنند ناگزیر بوده است. ضمیرِ ناآگاه آن ها را به این سمت هول داده است. دالِ فقدان است در هرحال و این بی شک زخم می زند در چنین روابطی به ابژه ی میل در زمانی که خود سوژه نیز خط خورده است. و شاید نمی داند چرا و چطور به این یا عمل دست زده است. و شاید هم اگر کنکاش کند بفهمد و برسد به این که حتی اگر متعارضِ عرف های متعارف باشد، یا بخواهد به صورتی جنگ کند با آنچه در او نمادین شده است اما ضمیر ناآگاه است که حرف اول را می زند و این ساحتِ نمادین عمل می کند و ویژه گی های بنیادین شده سربرمی آورند.
و اما پایان داستان: “فکر میکنم حق ما از زندگی تنها خاطرۀ دیوانگیهایی است که گاه نصیبمان میشود. باید از این موقعیت استفاده کرد و آن را تبدیل به یک موقعیت کرد برای یاد گرفتن و یاد دادن. من، تو، ما باید از این موقعیت عبور کنیم والا خودمان را نابود میکنیم و اجازه میدهیم همان افکار لذت تن و درد تن با ما بماند”: فروشدِ زرتشتِ نیچه از کستراسیون، از تهی شدن جام، وگرنه تبدیل شدن به موجودی سایکوتیک و راونرنجور.
ژوئیسانس در واگذاری است
در آب زلال خود را می جویم
در آینه تو را؟
به من واگذاری آن چه که ندارم؟
در بی کرانگی تو غرق شوم؟
در تو یگانه شوم؟
وا بگذارم ضمیرناآگاه؟
تو در من به دنبال هستی
هستیِ تو در بندِ هرآنچه با آن در تعارض ظاهری
کودکِ تو درون تو آن چنان زنده
که بزرگ نمی شوی
با این همه لاکان و فوکو و بارت و…
“منِ” من با تو در تحققِ من
لاممکن
بگذاریم در پشت سر
همهی “من”؟
در بی کرانگی غرق شویم
در انزال کامل؟
ژوئیسانس در واگذاری است
مشکل اما دست و پا زدن در صحرا
حل شدن در شن دشوار
مهین میلانی
ـــــــــــــــــــــــــــ
داستانِ “همه چیز از سرِ شانههای تو آغاز میشود” را در “ادبیات اقلیت” در لینک زیر بخوانید:
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
مهین میلانی: روزنامهنگار آزاد، نویسنده، مترجم، عکاس، گرافیست و فارغالتحصیل روزنامهنگاری و جامعهشناسی از تهران و پاریس است. در ایران با روزنامههای آدینه و دنیای سخن، جامعهی سالم، ادبیات اقلیت، شرق، و…فعالیت داشته است. در فرانسه با روزنامههای فرانسوار و لوپوان. در کانادا با نشریات لووار، جرجیا استریت، کامان گرانت، نورت شور، میراکل، شهروند بیسی، رادیو زمانه و بسیاری نشریات دیگر.
کتاب “کنسرت در پایان زمستان” از اسماعیل کاداره نویسندهای که بعد در سال ۲۰۰۵ برندهی ادبی “من بوکر پرایز” شد را از زبان فرانسه به فارسی در ایران ترجمه کرد و نشر مرکز آن را به چاپ رساند. صدها مقاله، گزارش، نقد ادبی و ترجمه به زبانهای فارسی، انگلیسی و فرانسه به چاپ رسانده است. با مجامع ادبی کانادایی و ایرانی در کانادا فعالیت های زیاد داشته و بارها برای داستان خوانی و شعر خوانی توسط آنها دعوت شده است. در سال ۲۰۰۴ به عنوان مدیر هنری فستیوال قصه خوانی ونکوور استخدام شد و چندین سال در فستیوالهای فیلم و جاز این شهر سمتهایی در بخش مطبوعات داشته است. در اولین فستیوال فیلم به زبان فارسی در ونکوور به عنوان یکی از قضات در داوری فیلمها شرکت داشت.
مهین میلانی کتاب “تهران کوه کمر شکن ” را در سال ۲۰۰۵ آغاز به نگارش کرد. نگارش آن متوقف شد تا سال ۲۰۰۹ و در سال ۲۰۱۰ اولین بار به چاپ رسید. این کتاب از طریق آن لاین به فروش میرود. به تازگی نشر زریاب افغانستان کتاب ” تهران کوه کمر شکن ” را منتشر ساخته است. مهین میلانی هم اکنون چندین مجموعهی داستان کوتاه، شعر و رمان در دست انتشار دارد.
عکاسی و گرافیک دو رشته ایست که بخشی از تحصیلات و فعالیت های حرفه ای مهین میلانی را به خود مشغول داشته و با نشریات گوناگون به عنوان طراح گرافیست و دیجیتال آرتیست و عکاس همکاری داشته است.
http://milanimahin.blogspot.ca/
http://vancouverbidar.blogspot.ca/
[email protected]