شعری از رضا روزبهانی
سرایی بیسقف
که خورشید را جملگی در خود میبلعد
و زمین در ساعت هنوز ایستاده
وقتی درخت
در تیکتاک سیبی که میافتد بر دست مهسا و
بعد میغلتد و میافتد توی نهر
نعره میکشد
حرف اولِ سیب را
آبروی خود کرد و
سرخ پرید از لای درخت و
از دهنهی زیر دیوار راهش را کشید سمت خشکباغ همسایه
اگرچه صحنههای بکر بسیاری را میتوان در سفر جوی آب تصور کرد، اما در خواب من همیشه چنین میگذرد
که خون سیب، رنگ و لعابی میشود بر میوهی نارسِ همسایه
تصور کن جوی حقیری را
که آبی هر آن از آن میگذرد که سیبی را با خود سرخ میبرد
آب را اگرچه نمیتوان تعریف کرد
که خود به جبرِ تسمیه
با دو حرف آ و ب به هیات آب درآمده
اما مادامی که به خردترین ذره تجزیهاش نکردهای
جمعی از آبان است
که تازه خردکردن به ریزترین شکلش
تبدیل شدن به هویت قابل تکثیری
که انگار اکسیژن و هیدروژن باشد
پنداری چاقویی
بر آواز پرنده
چون شبحی سرخ گذشته؛
خونی که از صدای شهید فوران میکند
پیش از قفس، چاقو را به رعشه میاندازد
میشود ساعتها نشست و در این باره حرف زد
که هرچیزی با کلمه قابل تحریف است
یعنی شخص قاتل را با کلمهی چاقو، کشته را با کلمهی پرنده و شهید، حقیقت را با آواز پرنده و صدای شهید، وطن یا خانه یا حتی خیابان آزادی را با قفس
اما تصور سیب سرخِ بیشماری
که از دست مهسا میغلتد و سوار بر مولکولهای هاش دو اُ
رقصکنان به سیاحت باغ مجاور میرود
تا جان و توش درخت خشک آن باشد
چه طعم شیرینی دارد
حالا که زمین در ساعت هنوز ایستاده
میخواهم سیبی شوم و از سرشاخههای درختی که خودم باشم بر دستانت بیفتم
سرایی بیسقفی
که جملهی “خورشید را در خود بلعیدی”